رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
داستانخوانی
>
سه تیر در هفتتیر - عليرضا طاهری عراقی
|
از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»- 49:
سه تیر در هفتتیر - عليرضا طاهری عراقی
عليرضا طاهری عراقی
بار اول در آشپزخانهی بابا بود که خبر را شنیدم. البته آن خبر را یک بار و فقط همان بار در آشپزخانهی بابا شنیدم و خبرهایی که بعد شنیدیم خبرهای دیگری بود. خبرهای بعد خبرهای بدی بود و با آنکه راه درمان سرطان خون پیشرفته را هم پیدا کردیم اما بالاخره شکست خوردیم.
عليرضا طاهری عراقی
از لای درِ نیمه بازِ اتاقِ بابا صدای پارازیتها و ایستگاههای سرراهی میآمد. توی لیوان تا یک بند انگشت مانده به لبه آبِ داغ و بعد کمی چای ریختم. بابا رسیده بود به مقصد که در زدم و رفتم تو. داشت به ضرب موسیقی سبیل شانه میکرد. چای را گذاشتم کنار رادیو روی عسلی. پاهایش از زیر پتو زده بود بیرون. پتو را کشیدم اما پس زد و با شانه به پنجره اشاره کرد.
در حیاط خانهی روبرو زنی لباس پهن میکرد. لگن سفیدِ لباسهای شسته کنار پایش روی زمین بود. کمی آنطرفتر پسر کوچکی بیحرکت ایستاده و مسلسلاش را طوری گرفته بود که قطرههای آبی که از دامن سبز میچکید صاف میرفت توی لولهی مسلسل. زن انگشت اشارهاش را به طرف پسر تکان داد و چیزی گفت. پسر مسلسل را رو به زن نشانه رفت. چراغ قرمزی روی لولهی تفنگ چشمک زد و بعد پسر دوید و رفت توی خانه.
گفتم: «خُب، بابا من دارم میرم. شما کاری ندارید؟ چیزی نمیخواید؟»
دفترچه و خودکار را از پشت رادیو برداشت و نوشت و کاغذ را کند و گرفت طرف من. جلو رفتم و گرفتم. نوشته بود: «با سرهنگ تماس بگیر بگو جمعه تشریف بیاورد اینجا. فردا شیر یادت نرود.»
گفتم: «چشم. کار دیگهای ندارید؟»
با خودکار اشاره کرد پنجره را ببندم. بستم و پرده را کشیدم. وقتی برگشتم دفترچه را گرفته بود طرفم. جلو رفتم و خواندم: «ششلول.»
«مگه توی کشو نیست؟»
اشاره کرد به میز تحریر. دستهی ششلول از لای صفحههای تا شدهی روزنامه بیرون زده بود. آهنگ اعلام اخبار از رادیو پخش شد. ششلول را برداشتم و همانطور که میرفتم طرف بابا گفتم: «پدر من، اگه کسی میخواست بیاد سراغ شما تا حالا اومده بود.» اخم کرد و تفنگ را گرفت طرف من و اشاره کرد که بروم بیرون.
زیر کتری را خاموش کردم و پردهی آشپزخانه را کشیدم. صدای رادیو میآمد: «... به گزارش خبرنگار واحد مرکزی خبر دیشب و در حوالی نیمه شب صدای شلیک چهار گلولهی پی در پی در این روستا شنیده شد که بر اثر آن مردم روستا از خانههای خود بیرون آمده و در کوچهها تجمع کردند. هنوز خبری از منبع صدا و قربانیان احتمالی حادثه مخابره نشده است.»
آن روز اگر می پرسیدند این نشانهی چیست شانه بالا میانداختم، اما حالا میگویم حالا میگویم ما دشمن را دست کم گرفتیم، ما دشمن را نشناختیم.
تو چه میگویی؟
سمن با اطمینان میگفت وقتی جنگ نکردهایم چهطور ممکن است شکست بخوریم؟ سمن میگفت وقتی دشمن نداریم برای چه جنگ کنیم؟ و بعد میگفت: «برای چی زل زدهی به من. خُب یه چیزی بگو.»
من میگویم سمن سمن سمن.
و دیگر حوصلهی خواندن ندارم. میخواهم کتاب را ببندم. صفحهی 115 ام. صفحههای قبل را ورق میزنم. چوبالف را گم کردهام. نگاهی به دور و بر میاندازم. کتاب به دست بلند میشوم، انگشت سبابه بین صفحات 114 و 115. گردن میکشم. خبری نیست. شاید از پایین بیاید. نه. سه و بیست و دو دقیقه.
دوباره مینشینم روی صندلیِ ناراحتِ میزِ شطرنجِ سنگی و کتاب را باز میکنم و میگذارم روی صفحه. سایهی برگهای درختِ بالای سرم که افتاده روی کتاب آرام تکان میخورد. از شکل پنجهای سایهها میگویم چنار است. پس چرا نیامد؟ بلند میشوم و یک برگ از سر پایینترین شاخه میکنم و میگذارم روی صفحهی 114 و کتاب را میبندم. سه و بیست و چهار دقیقه. پس چرا نیامد؟
اضافهی برگ چنار را که از لای برگهای کتاب بیرون زده با ناخن شست و سبابه میچینم و فوتاش میکنم. میافتد روی یکی از خانههای سفید. هیچکدام را نتوانستهاند مربع درآورند. با چشم پیداست. خانههای سیاه را تقریباً متوازیالاضلاع بریدهاند و خانههای سفید را ذوزنقه. روی خانههای سفید یادگاری نوشته.
خانهی a8: اعزامی از بیرجند 10/4/81.
خانهی c6: مینویسم یادگاری تا بماند روزگاری.
سه و بیست و شش دقیقه.
خانهی a4: دریای غم ساحل ندارد.
تکه برگ چنار را که افتاده روی خانهی d5 فوت میکنم. از صفحه میرود بیرون. در خانهی d5 یک قلب تیرخورده کشیدهاند و توی قلب دو حرف "س" و "پ" نوشته شده. از نوک پیکان چهار قطره خون میچکد.
سایههای روی صفحهی شطرنج تکان میخورند، یعنی باد میوزد. به شدت تکان میخورند، یعنی به شدت میوزد. یک صفحهی روزنامه روی آسفالت کشان کشان به طرفم میآید. قبل از این که رد شود خم میشوم و برش میدارم. صفحهی حوادث است. نگاهی میاندازم. سمت راستِ صفحه خبر کوتاهی چاپ شده با تیتری نه چندان درشت: «گلولههای سرگردان، این بار در جنوب.»
سه و بیست و نه دقیقه. نگاه میکنم. سمن است. دارد میآید. سمن است که دارد میآید. سمن ماجرا را طور دیگری میبیند. اصلاً ماجرا را قبول ندارد. ماجرا با زیرکی طرح ریزی شده بود و داشت با زیرکی بیشتری اجرا میشد. ماجرا از این قرار بود که گلولهها همه جا بودند. گلولهها بدون این که ما بدانیم داشتند ما را میکشتند. به سرعت برق از این شهر به آن شهر میرفتند و ما را یکی یکی میفرستاندند سینهی قبرستان. در خیابان که راه میرفتی هر لحظه ممکن بود خانم مسنی که دستهی سبزی به دست از روبرو میآید دست روی قلباش بگذارد و بیفتد زمین. و یا چون گلولهها همهجا بودند، میدیدی که ناگهان کیسهی شکر مردی سوراخ میشود و خط سفیدی از شکر پشت سر مرد روی پیاده رو کشیده میشود. و من میگفتم این نشانهی خوبی نیست.
تو چه میگویی؟
من میگویم ما به تیر غیب دچار نیستیم.
او چیزی نمیگوید. دراز کشیده روی کاناپه و کنترل تلویزیون را گذاشته روی شکماش. کنترل آرام بالا و پایین میرود، یعنی سمن نفس میکشد.
من هم چیزی نمیگویم. نشستهام روی کاناپه. سرش روی ران من است.
گورخرها میدوند و خاک میکنند. شیر هم میدود. دنبال یک كرّهگورخر است. کرّهگورخر از نهر کوچکی میگذرد. شیر هم میگذرد. ضربهی پنجههایش آب را به اطراف میپاشد.
میگویم: «داری نگاه میکنی؟»
میگوید: «نه.»
میگویم: «بزنم جای دیگه؟»
میگوید: «بزن.»
کنترل را روی شکماش میچرخانم طرف تلویزیون و با نوک سبابه شمارهی 2 را فشار میدهم. کنترل میرود پایین و باز بالا میآید و دوباره سمن آرام نفس میکشد.
حالا دریاست. آرام آرام و بدون موج. تقریباً دو سوم صفحه دریاست و یک سوم آسمان بی ابر.
میگوید: «فکر میکنی داره چی میگه؟»
میگویم: «دربارهی خاویار.»
میگوید: «فکر نکنم.»
دوربین آرام زوم میکند جلو و در عین حال چرخش مختصری به سمت چپ دارد، اما نتیجه همان است، خط افق دریا و آسمان را در یک سوم بالای صفحه از هم جدا کرده است.
میگوید: «زیادش کن ببینیم چی میگه.»
دكمهی + را فشار میدهم.
«... اتفاق 4 نامگذاری شده است. در این رزمایش زیرسطحی که مرحلهی سوم آن امروز به پایان رسید، زیردریاییهای نیروی دریایی توانایی خود را به نمایش گذاشته، در عملیاتی ماهرانه زیردریاییهای دشمن فرضی را شناسایی و منهدم کردند. مرحلهی چهارم و پایانی این رزمایش فردا برگزار خواهد شد.»
میگوید: «میبینی!»
من چیزی نمیگویم. دستم را میگذارم روی پیشانیاش. سمن دگمهی – را فشار میدهد و دوباره اتاق ساکت میشود و سمن نفس میکشد و دستم روی پیشانیاش است و سمن نفس میکشد و دستم روی پیشانیاش است.
گربهای را هم دیدیم که توی جوب افتاده بود و چشمهایش بسته بود و ازَش حسابی خون رفته بود. و من وقتی گفتم: «بفرما اینو چی میگی؟» شانه و ابرو بالا انداخت و گفت: «خُب هر جونوری یه روزی میمیره. عمر هم که دست خداست.»
اما چیزهای دیگری هم بود که فقط میتوانست به گلوله ها ربط داشته باشد، مثل لاستیک ماشینهایی که گاهی موقع رانندگی میترکید و یا صبح که جوراب را از روی بند برمیداشتی و میپوشیدی شستاَت میزد بیرون و وقتی کیف به دست از خانه در میآمدی میدیدی ماشینات پنچر است و کف دست میکوبیدی به پیشانیات.
تو چه میگویی؟
من میگویم وای بر مغلوبین!
میگویم: «پدر جان، براتون شیر و پنیر گرفتم گذاشتم تو یخچال.» پنجره را باز کردهام و پرده را کشیدهام. مینشینم لب تخت و نگاهش میکنم.
مینویسد و نشانم میدهد: «چی شده پسر امروز سرخوشی؟»
میگویم : «نه، مثل هر روزام.»
لیوان چای را برمیدارد و توی نور نگاه میکند. یک جرعه میخورد و میگذارد توی نعلبکی روی عسلی. بعد رادیو را روشن میکند.
«... پژوهشگران در این روش با اضافه کردن آرسنیک به رژیم غذایی یک بیمار مبتلا به سرطان خون پیشرفته موفق به درمان این بیمار شدند. به گفتهی پزشکان این شخص هم اکنون از بیمارستان مرخص شده و اظهار هیچ گونه درد یا ناراحتی نمیکند. با این روش ...» پدر رادیو را خاموش میکند. از روی عسلی کتابی برمی دارد و باز میکند. نگاهی به میز تحریر میاندازم و ششلول را روی روزنامهی تاشدهای میبینم.
«بابا، ششلولتون پُره؟»
همانطور که نگاهش به کتاب است سر پایین میاندازد.
«چند تا داره؟»
سه تا انگشت وسطاش را نشانام میدهد.
«از کی داریدش؟»
دفترچه را برمیدارد و مینویسد: «زمان اشغال.»
«از کجا آوردید؟»
«از یک افسر انگلیسی.»
«کشتیدش؟»
سرش را بالا میآورد و با اخم نگاهام میکند. گوشهی سبیلهایش کمی میجنبد، که یعنی لبخندِ خیلی مختصر. بعد دوباره شروع میکند به خواندن و با دست اشاره میکند بروم بیرون. بلند میشوم. سمن میآید تو و به من میگوید: «بریم؟» من ششلول را برمیدارم و میدهم دست بابا. سمن پنجره را میبندد و پرده را میکشد.
می گویم: «پدر جان ما رفتیم.»
پدر سر تکان میدهد که یعنی بسیار خوب، خدانگهدار.
سمن میگوید: «خُب، با اجازه.»
و سمن میگوید برویم سینما و سمن همهی تقصیرها را گردن خدا میاندازد و سمن اصلا گلولهها را نمیبیند، هر چند که من هم گلولهها را ندیدهام و هیچکس دیگر هم ندیده است، اما پوستر کاندیدای مورد علاقهام را روی پیادهرو میبینم که چشمهایش سوراخ است و بادکنک زردی را میبینم که در دست دختر کوچکی میترکد و صدای وزّی شبیه مگس میشنوم که گاهی از کنار گوشام رد میشود.
سمن فقط میگوید: «به این میگن فیلم.» و بعد میگوید: «من میگم فردا هم بریم سینما، تو چی میگی؟»
من میگویم من میگویم تیر را به قلب من بزن فاشیست.
درباره نويسنده:
---------------------- علیرضا طاهری عراقی، متولد 1359 تهران. داستاننویس، مترجم و مدرس زبان انگلیسی.
مجموعه داستان: «من یک چرتکة قدیمیام» 1386
ترجمهها: تیرِ خلاص – امبروز بیرس 83 / اتوبوس پیر – ریچارد براتیگان 84 / متنهایی برای هیچ – ساموئل بکت 85
|
نظرهای خوانندگان
بعد از مدتها که می گذره
-- رشید حشمتی ، Feb 4, 2009 در ساعت 10:00 PMبعد از اینکه توی تخت طاووس کنار دستگاه خود پرداز پول دیدمش
یکهو با باز کردن صفحه رادیو زمانه
با تصویر صورت یک دوست قدیمی مواجه می شی
کسی نیست جز علیرضا
که زیر سایه درخت ها
نزدیک آلاچیق، می نشست روی صندلی سیمانی و کتابی در دست داشت و کلی کاغذ
تطبیق می داد متن های دو زبان مختلف کتاب براتیگان رو
چقدر زود گذشت زمانی که برای رسیدن به یک اتوبوس دویدیم و خندیدیم
رشید....
-- صالح ، Mar 15, 2009 در ساعت 10:00 PMعلیرضا...
سلام سلامی با عطر تازه بهاری
-- لیلا شریفی ، Apr 7, 2009 در ساعت 10:00 PMوقتی دوستی یا یه همکلاسی قدیمی رو می بینی اونقدر به وجد میایی که یادت میره اصلا چی می خواستی بهش بگی. خیلی خوشحالم که نوشته ات را خوندم بسیار خوشحال تر می شم که بقیه کارات رو هم بخونم. با آرزوی پیروزی ات در تمام عمر.
لیلا شریفی . فرهنگ و زبان باستان ورودی84