رادیو زمانه > خارج از سیاست > شعر > یکی از قربانیانش هم ژاله بود | ||
یکی از قربانیانش هم ژاله بودمسعود بهنود
در فضای دلمرده گورستان مورتلک، جنوب لندن. هوا خشک، سرد و بیباران. آسمان ابری، درختان بیبر. شاخهها مانند خطی باریک کشیده بر دفتر نیلوفری آسمان. کلاغان سپهپوش، گریخته از تابلوهای علیرضا اسپهبد، آمده به سوگ. خیابان شنی، ردیف مردان و زنان و سیاه پوشیده، کلاغ بیقارقار. نه اللهاکبری در فضا، نه نالهای، نه شیونی. همه میگردند دور میدانکی، در انتظار. موسیقی متن گاه غار زدنی است و خشخش برگی زیر گامهای شلخته. اگر صدایی هست، از سکوت درون سرهای در گریبان است، و بخار بیشیهه نفسها. اتومبیل جنازهبر میرسد سیاه، کلاغها بر میجهند و ما آدمها هم در غیاب صدایی که نظمی دهد، تکتک و دو به دو راه میافتیم. تا به تالاری که تابوت رفته متین در میانش نشسته، چون ما سیهپوشیدگان، هویتی ندارد تالار. نه چینی و نه رومی، نه مسلمان. طاقی و طاقوارهای، اما به کلیسا نمیبرد و نه به کنشت، و نه حتی به محراب بودایی. نینوای حسین علیزاده که در فضا به پرواز در میآید، تازه هویتی به جمع میبخشد. گلهای میخک بلند قرمزی بیادعا. آدمها گلها را چون علمی در دست میبرند و بر تابوت ژاله میکارند. ایستادم. انگار به فاتحهای از سر عادت، به دلم گرمی نشست؛ انگار هویتی پیدا شده. دستم بیاختیار اشاره شد و نوک انگشتی بر سطح تابوت نشست تقهزنان. و خواندم. در دل خواندم. همین و تمام. پرده افتاد. چند تن سخنی گفتند و پسرهای ژاله، که ناگاه فریاد نی در نفسها پیچید. گمان کردم خش.یاش از خش.ی هواست. بوی تابوت، بوی نفس، بینفسی، میداد. این دیگر از دور نبود، فریاد از نیستان ببریده از گلوی نی ایرج امامی بود. گوشه شور را گرفته به مرکبنوازی و مینالد، به دلم افتاد این راهی که گرفته کارش را به جنون ماهور میکشاند. که نکشاند. این ماییم که تا ماهور نشنویم، انگار ختممان ختم نمیشود. انگار با دهان جمع میزد نینواز. و آرام آرام گورستان دور شد. گورستان مورت لک. سه شنبه بعد از ظهر. خداحافظی با ژاله اصفهانی.
باید روزی نوشت. باید روزی بازش ساخت تا بدانند که بر انسان تا چه حد جور میتوان رفت. تا بدانی تا کجا آدمیت آدمی گستردنی است و تا کجا، دنائت او را میتواند برد، به کدام چاهکهای دستساز میتواندش انداخت. چه فایدت از افاضات فاضلانه و جملات قلنبه بار کردن. باید زندگی یک آدم را، یک آشنا را، بهانه کرد و نشانه کرد. باید اشاره به نزدیک کرد، تا داغها تازه شود. که بر آنان چه رفته است. از سر عادت و ادب نیامده بودم به گورستان مورت لک، و چون آن شاخ گل میخک را بر تابوتش نهادم، از سر عادت و طلب ثواب نبود فاتحهای بر او خواندن، بلکه از آن جا بود که راز دردش را میدانستم. برای شعرش نبود که مجال نیافت تا رشد کند. برای تحقیقات ادبیاش نبود که در دستور زندگیاش قرار نگرفت. بلکه به احترام آوردگاهی بود که دست روزگار وی را بدان جا کشاند، بیآن که خواسته باشد. به توفانی بود که او را چون پر کاهی با خود برد. در روزگاری به تلخی زهر، در غربتی ناخواسته بدان گرفتار. ژاله یکی از دهها هزاران بود. در توفان آزادیهای حاصل تحولات جنگ جهانی دوم، از خانه کوچکی که ساخته بود و نوعروسانه در آن حجله بسته بود، راهی سرزمین موعود چپهای آرمانگرا شد. همان جا که از دور، بهشت مینمود و چون نزدیک شدی، از همان اول گام تعفن به مشام میخورد. تعفن نادیده گرفتن انسانی انسان، به صلیب کشیدن انسان، به ذلت کشاندنش، به پاسبانی همدیگر واداشتنش. اما چه میتوانستند کرد انسانهایی که قطره بودند، هیچ بودند در چشم سیستم انسانکش. کاهی بودند. و زندگانی هزار هزارشان به چیزی خریده و ارزیده نمیشد. کنگره نویسندگان سال 23 که – نوشتهام که نیما هم در آن شعری خواند – جز آن که فرصتی بود تا شاعران هم را ببینند و مغتنمی بود که بعضی خود را نخست بار در جمع پیدا کنند، برای فرصتطلبان حزبی، هم مجالی بود تا خودی بنمایانند و جمعیتی به رخ بکشند. هنوز معلوم نشده بود که مسکو، یا باکو، برای حزب توده ایران چه خوابها دیدهاند. هنوز طبری آن مقاله لعنتی را ننوشته و حیثیت حال و آینده را در آن دام ننهاده بود. هنوز میتینگ حزب برای حمایت از امتیازخواهی روسها برپا نشده بود؛ همان میتینگ که جوانان آرمانخواه و عدالتجو، بیخبر از همه جا بازوبند دوخته بودند تا با افتخار در مقابل هجوم چاقوکشهای سیدضیا و آژانهای دولت ساعد از رفقا دفاع کنند؛ اما چون چشمشان به سربازان زبانندان ارتش سرخ افتاد که با ته تفنگ، هموطنان متعجبشان را عقب میراندند، عرق شرم بر پیشانیشان نشست و از ترس آن که چشم دوست و همسایه به آنان نیفتد، در کوچههای تنگ پیچیدند و افتخارنکرده، رو نهان کردند. و این اولین شکاف بود. چندی بعد اولین انشعاب که دو سر داشت خلیل ملکی و آپریم، و هیچ کدامشان کم سری نبودند. اما هنوز پرده بر نیفتاده بود که کنگره برپا شد. هنوز ماه عسل آرزوها بود. هنوز محترمان شهر، دعوتنامه سلیمانمیرزا را روی میزها داشتند که برای اولین جلسه حزب تازه از آنان دعوت کرده بود. هنوز خبری نشده بود. همه با هم بودند و صفها جدا نشده بود و از اتفاق کسانی میدویدند و عضو میجستند و در پی بزرگ کردن و بزرگنمایی حزب بودند که بعدها هم هرگز کمونیست نشدند. پس چه عجب که در آن عالم سربازگیری آقا بزرگ علوی، وقتی یکی از سمپاتهای حزب را نشانش دادند، دخترکی که در عین جوانی کتابی هم چاپ کرده بود از شعرهایش، تأمل نکرد و کتاب را داد دست ملکالشعرا که ریاست کنگره را بر عهده گرفته بود. ملکالشعرای بهار وقتی خواست از شاعر دعوت کند برای شعرخوانی. اسم آتی از یادش رفت و هم نام فامیلش که سلطانی بود. پس همان تخلص روی جلد کتاب را خواند ژاله. و چون لهجه شیرین اصفهانی او را همین چند دقیقه پیش شنیده بود، به آن افزود: «اصفهانی» این صحنه چنان برای او مهم بود که همه عمر نام ژاله اصفهانی بر خود نهاد؛ و وقتی هم قرار شد در دستگاه آموزش عالی شوروی خروشچف مدرکی گیرد، موضوع تزش شد ملکءالشعرا. اما فقط دو سال فرصت یافت تا به کنگره نویسندگان، هدایت و نوشین، علوی، و شعرخوانی در محضر بزرگانی مانند علیاصغرخان حکمت و ملکالشعرا و بدیعالزمان فروزانفر و سعید نفیسی پز بدهد؛ دو سال و پنجاه سالی فرصت تا آن را نشخوار کند. هنوز گلهای سربخاری اتاق اجارهای بخت ندوخته بود که چه نشستهای؛ دولت انقلابی پیشهوری افسر معلم میخواهد و قرعه به نام افسر جوان بدیع تبریزی میافتد که در همین فاصله شده است شوهر ژاله.
چادر نمازی به سر و دفتر شعر زیر بغل راهی تبریز، و هنوز نرسیده دوباره مانتویی به بر و دفترچه زیر بغل به آن سوی آب. نزدیک است همین دفتر سر به باد ده شود. مگر نشده است برای صدها. تا دختر دل عاشق، دل شاعر خود را بردارد و جایی آرام بگیرد پنج سال آخر استالین بود. همینش بس. گرسنگی، کوچکترین درد؛ نگرانی از سرنوشت فرزند کوچک، دردی به همان اندازه. خود موقعی گفت اندیشه کردن به غربت، فراغت خاطری میخواهد. پس این را هم دردی نگیر. هر چه هست تا نیمقرن بعد که زنده میماند، هرگز دهان باز نکرد تا بگوید چه آمد بر سرشان. یک سکوت انگار حک شده، کنده شده روی سنگ خاطرش. مقرر شده، برنامه شده، در سختافزار آدمی درج شده، همیشه شده، با تو شده، خونی شده. 10 سال قبلی، از تهران آمده بود در لندن، به تصادف، فقط همین را میتوان گفت به تصادف، کشفم افتاد که خاطرات خود نوشته ژاله. اما پیش از آن که بخوانم دست نوشتهاش را، بدیع به سخن آمد. ابتدا از «این سه زن» با من گفت. میگفت بعضی جاهایش درست نیست. پس آنگاه پوشهای آبی یا بنفش در دستهایم گذاشت. و ایستاد تا بخوانم؛ یعنی تا ببینم، بریده نشریات، انگار برای شرکت در دادگاهی آماده شده. و بعد با جملهای گشود سخن را: «باید میماندیم زنده، مسئولیتش با من بود. بقا. سرنوشت من به این جا کشانده بود همه را.» باورم نبود چه میشنیدم. جسته جسته و گریخته و نگریخته شنیده بودم چیزکها؛ اما این بار راوی دست اول، خود راوی، خود قهرمان، خود متهم به حرف آمده. ژاله آرام پالتو قرمزرنگش را پوشید و میان گفتگو رفت از در بالاخانه با پلههای باریک پایین. صحنه به اندازه کافی غافلگیرکننده. نفسگیر. به آقای بدیع نگاه کردم؛ یعنی چرا اینها را به من نشان میدهی؛ چرا به من میگویی. گفت دیگر وقت نیست. روی «دیگر» ایستاد. گفتم عالی است. تأمل نکنید. گفت تو مینویسی. یعنی پرسید. طنین غریبی داشت صدایش. بایدش نوشت، تا ژاله بود جرأتم نبود. از غریبترین حکایتهای آن مهاجرت است که همه گوشههایش عجب بوده است. بایدش نوشت. و باید با درد خواند. سه سال بعد از آن خواننده متن تایپشده، اما چاپنشده خاطرات ژاله بودم، باز در لندن. هر چه قدر نوشتهها و سندهای بدیع تکانم داد، روزها و روزها به خود مشغولم کرد. خاطرات ژاله ساده و راحت بود. تلخ بود. اما بودن در محیطی که مساعد پرورش استعدادها و ذوقها نبود، کلماتش را به نظرم از روح انداخته بود. انگار گزارشی روزنامهای. انگار نه یک زندگی چندان غریب، گر چه نه نادر. در کلمه کلمهاش ملاحظه، ترس از آن که مبادا کسی آزرده شود. انگار همیشه وجودی فرض شده پشت سر، انگار نفس کسی پشت گوش نویسنده تا مبادا از خط عبور کنی. خطی فرضی. مبادا از مرز ممنوعی گذشته باشی. انگار یکی به زور از روی یک صحنه واقعی یک تابلوی بچگانه و کمحرف کشیده باشد. با تمام ناشیگری. انگار کسی واقعیت را به زور بزک کرده باشد به حکایتی جعلی. انگار صورتی به نرمی و شیرینی صورت ژاله را کسی به عمد با خطوط تند و صاف، سیاه و سفید کشیده باشد. به نظرم رسید میپندارد تلخ گفتن از سرزمینی که 40 سال پناهش داد، بدگهری است. گله کردن از بخت، شکایت کردن از رفیقان و نارفیقان، نقد کردن خیالها و خامها، همه اینها را میپندارد از جمله کارهاست که نباید کرد. انگار بکارتی را به سختجانی و رنج حفظ کردن. و این رازداری را اساس شمردن و تقدیس کردن. هیچ نمیشد گفت. فردایش کتاب دستنویسش را با نامهای برگرداندم. نامهای که سه سال پیش به من برگرداند با یادداشت شیرینی همراه با دو شعر. نوشتهام درش: ای ژاله، ای بیرحم صفحات بعد به این سادگی که تو نوشتهای، ما خود به داستان ژاله خواهیم گریست و به لحظههای نادر شادمانیاش شاد خواهیم شد. ما غمگین و شاد خواهیم شد؛ اما چه میشود اتی. در صفحه 83، ده صفحه جدید بگذار. با او حرف بزن. به او بگو که چه قدر و چه وقتها دلت برایش تنگ شد. بگو که کی سرش فریاد زدی. بگو نفرینش کردی. شعرهایی را که برایش ساختهای، بازگو کن. ژاله رهایش نکن دخترک را. یک بار کردهای؛ دیگر نکن. بدهکاری به نسل دخترانی که میگویی خوشبختیشان را آرزو داری. به آنها سرمشق بده. بگو به دولت عشق، بگو به حرمت انسان. بگو مژدگانی آن که ماندهای به گفتن. بنویس. بس است دیگر چرا حرف نمیزنی ...
پنج سال گذشته روز سهشنبه 27 نوامبر است. شبش دارم میروم تورنتو. برای نمایشی. فرخ تلفن کرد که حال ژاله خوب نیست. گفتم یکشنبه بر میگردم، گفت خب قبل از رفتن، برو ببینش. به دلم بد افتاد. از آقای آدام صابونچیان هم خواستم با هم برویم. دوربینی هم با ما راه افتاد، و میکروفنی. مجهز رفتیم به بیمارستان سنتچارلز شمال لندن. سرد بود. سرمایی استخوانشکن. از اتومبیل که پیاده شدیم، گره از بند دستگاه گشود. تا به خود آیم، میکروفن به یقهام بود. نگاه کردم کوچه باریکی بود از کوچههای بیمارستان و ما در انتهای یک کوچه بنبست بودیم. دست آدام بالا رفت یعنی: آماده یک دو سه ... مقدمهای گفتم زیر تابلو بیمارستان.رفتیم تو. ژاله این جاست با تن رنجور ... و رفتیم تو. راهرو. اتاق انتظار. پسرهایش بیژن و مهرداد زیرسیگاری را پرکردهاند؛ بیعنایت به مقررات بیمارستان. بیژن گفت مادر گفته عکس و فیلمی از این حالت نمیخواهد. در گذشتیم از خیال ضبط. اشاره کردم آقای آدام در گذرد. انگار در دلم بود بگویم میشناسمش؛ همین است. همین باید باشد. دست از کمر بر نمیدارد. این عادت به سیلی گونه سرخ کردن. این عادت همواره درد را پنهان کردن شده است اصلی غیر قابل عبور. اما این بار گویا دیگر دلیلی نبود برای رعایت. اشاره کرد بگذر و گذشتیم. دوربین به کار افتاد و به گفتگو از آن کس مشغول شدیم که داشت آب میشد. - اگر قرار باشد یکی از شعرهایت را بخوانی که در فیلم زندگیات بگذاریم، کدام را انتخاب میکنی. روز آخر ماندن در تورنتو در جمع ایرانیان . چند دقیقهای مانده به شروع سخنرانی. پیامکی آمد از لندن که خبر میداد ژاله اصفهانی رفت. سخن را به او ابتدا کردم. گفتم با همه این که روزگار مجالش نداد که شاعر شود چنان که میتوانست و میخواست. شعرش خود بیآنکه او بگوید، نشان دارد از آن که چگونه شاعر و نویسنده و ادیب متأثر از محیط است و خیلی از آن بلندتر نمیتواند پرید؛ خیلی از آن دورتر نمیتواند رفت. 40 سالی که او دور از محیط مأنوس زبانیاش زیست، همان چهل سالی است که در آن سرزمین همه چیز خشگید. از جمله چشمه جرأت. چنان که ژاله نازنین جرأت نکرد عظمت فرو افتادن دیوار را بسازد، صدای هرست فرو افتادن دیو، یا به قول سایه شکستن جام جهانبین. کافی بود در آن جا که نماند، روزگار و زندگی مجالش میدادند که بماند و بداند خطی که از نیمای یوش کشیده شد، چه قدر شاخه داد و برگ داد، چه قدر بار داد. باخبرشان نشد تا وقتی 50 سال گذشت و دو تا، دو تا شاخه چون کنار هم نشستند یکی سیمین بهبهانی و ژاله اصفهانی. دانستیم این تاریخ فرهادکش، شیرینکش، چه قربانها گرفت. از جمله قربانیانش یکی هم ژاله بود. این جا در گورستان مورت لک. در صف مردمان ساکت و سیاه. بودنم نه از آن رو است که این تن رهاکرده، مجال یافت که از آن دخترک احساساتی و از میان شعارهایش، شعری بزرگ بسازد که سزاوارش بود. نه از آن رو که این سر اینک آرام گرفته به آرمانی به صلیب کشیده شده، وفادار بود و در سکوت ریاض کشنانه با آن. ژاله از نظرم احترام داشت، به خاطر زندگیاش. و این سکوت وفادارانه. نه قهرمانانه، نه بلندپروازانه، بلکه فروتنانه و قانع. به احترام آن که دردی را که از آن گریزی نداشت پرهیز، ذره ذره چشید. این شعر از احمد رضا احمدی است. که در غیاب ژاله زاده شد و بالید. شعر شش: مرتبط: |
نظرهای خوانندگان
سلام آقای بهنود. این متن را خواندم. هم زمان رمان "خانوم" را هم می خوانم. با اجازه تان انتقادی به متن های ادبی شما دارم. به نظر می رسد، متن را می نویسید و بدون دوباره خوانی درج یا چاپ می کنید. همین متن کوتاه دچار غلط های ویراستاری عجیب و غریبی ست و رمان خانوم هم همینطور. هر چند به خاطر داستان رمان، که خیلی هم جالب است، تا آخر می خوانم اش، اما باز هم حیف که به زبانش اینقدر بی توجهی کرده اید. ویراستاری چندباره ی متن ها توسط یک ویراستار خبره، این اشکال را رفع و خواندن را برای خواننده راحت می کند.
-- کتاب خوان ، Dec 19, 2007 در ساعت 11:52 AMشعر زیبای پرندگان مهاجر با تصویر در یو تیوب
-- بدون نام ، Dec 19, 2007 در ساعت 11:52 AMhttp://www.youtube.com/
watch?v=_wpg9mUsQYc
دو قسمت لینک یوتیوب را باید کپی بکنید و بعد پیست والا کار نمیکند
-- بدون نام ، Dec 20, 2007 در ساعت 11:52 AMمن امتحان کردم اما میتوانید به نام jhaleh esfahani در یوتیوب جستجو بکنید فیلم را پیدا میکنید زیبااست
بنده با کمال احترام به نظر کتابخوان، گاهی از خودم می پرسم این خصلت چیست در ما ایرانی ها که خودمان را گاهی از لذتی محروم می کنیم چون دوست داریم خرده بگیریم. این خصلت چیست که تصور می کنیم اگر ابراز رضایت کنیم از چیزی و خرده نگیریم لابد چیزی کم می آوریم. آخر برادر من. خواهر من.
-- ابوذر آذران ، Dec 20, 2007 در ساعت 11:52 AMبا خواندن این متن هزار حرف می توان زد. هزار نکته در آن هست. این هم شد حرف که غلط های ویراستاری فراوان است. واقعا که....