رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۳۸۶
خاطره‌خوانی در راديو زمانه - بخش بيست و هفتم

طرح چهره‌ای از یک دوست

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com


عکس تزئینی است / Corbis

این خاطره را از اینجا بشنوید و دانلود کنید.

درود بر شما
خاطره‌ای داریم از خانم سوسن مبین که از آمریکا فرستاده شده و خاطره دیگری از خانم فروغ صالح‌مقدم از انگلیس. خاطره‌ی اول مربوط به دوست عزیزی‌ست که در ایران زندگی می‌کند و این مطلب به خاطره بُعدی نوستالژیک می‌دهد. و خاطره‌ی دوم در انگلستان اتفاق می‌افتد و نوعی دیگر از رابطه را در فضایی کراهت‌آور نشان می‌دهد. خاطره‌ی خانم مبین ستایش از انسانی‌ست دارای سعه‌ی ‌صدر، سخاوت و شادمانی. و خاطره‌ی دوم درست برعکس در فضایی عصبی می‌گذرد و شخصیت‌های خاطره زن و شوهری هستند گداصفت و نادان که موجب اندوه و خشم راوی خاطره می‌شوند. آیا مکانهای این خاطرات معنایی ضمنی را می‌رسانند؟ نوع رابطه‌ی ایرانیان را در وطن و در خارج؟ قطعا نباید به دام نتیجه‌گیری‌های کلی افتاد، ولی انتخاب خاطره چه؟ خاطره‌ی خوب متعلق به آنجاست، و خاطره‌ی بد به اینجا، ولایت غربت.

آیا می‌توان از این دو خاطره معناهایی ورای متن به‌دست آورد؟ آیا رابطه‌ی زوج خاطره‌ی دوم با سطل آشغال ما را به‌یاد آن دسته از هموطنانی نمی‌اندازند که با هزار دوزوکلک از انواع ناچیز کمک‌های دولتی و بنگاههای خیرالحسنه‌ی مذهبی و غیره مذهبی کشورهایی که در آن زندگی می‌کنند، بی‌آنکه واقعا احتیاجی داشته باشند، سود می‌جویند و مویی را از خرس غنیمت می‌شمارند؟ و اولین توصیه‌هایشان هم به تازه‌واردان نشان‌دادن راه و چاه این غنیمت‌شماریهای حقیر است؟ من را شخصا یاد رفقایی انداخت که در اوایل ورودشان، که البته پیش از سقوط دیوار برلن بود، از فروشگاهها دزدیهای کوچک می‌کردند و آن را به‌حساب مبارزه با سرمایه‌داری و استعمار می‌گذاشتند و نیز اشخاصی که برای فک‌وفامیلشان که در ایران زندگی می‌کنند بعنوان مقیم، حقوق بیکاری، کمک‌های دولتی و خیریه می‌ستانند. از این مهمتر، مقایسه‌ی شخصیت‌های دو خاطره ما را به مقایسه دو گونه رفتار و منش و نهایتا دو گونه انسان نمی‌‌‌اندازد؟ ما را در مقابل این انتخاب قرار نمی‌دهد که به کدام قطب نزدیکتر باشیم؟ به ثامن خاطره‌ی اول یا زوج خاطره‌ی دوم؟

نخست به خاطره‌ی خانم سوسن مبین که طرح چهره‌ای از یک دوست است گوش می‌کنیم:

خاطراتی از دوست من

دوست من ثامن در دنیا بی‌نظیر است. اگر کلمه‌ی بی‌نظیر را در فرهنگ لغات همه‌ی کشورهای مختلف کندوکاو کنیم، با هم جمع بزنید، حاصل آن دوست من است. از زمان دبیرستان با او آشنا شدم. روز اول مهر وقتی سرکلاس رفتیم، من و او در ردیف آخر کلاس در دو نیمکت جدا کنارهم نشستیم. زنگ تفریح، بچه‌ها که همگی تازه وارد بودند شروع به معرفی خود کردند و ثامن با لودگی ای، که بعدها شناختیم خاص خودش بود، چنان سربه‌سر یکی یکی ما گذاشت که زنگ دوم همه او را می‌شناختیم.
اسمش فاطمه بود، ولی همه به مخفف نام خانوادگی‌اش او را ثامن صدا می‌زدند. دختری قدبلند و ظریف بود، ولی صورتش زیبایی خاصی نداشت که آدم را جلب کند ولی رفتارش چنان جذاب بود که بعد از چند لحظه صورتش هم به‌دل می‌‌نشست. مسیر خانه‌هایمان یکی بود و گاهی که اجازه داشتم از مدرسه پیاده به خانه بیایم، با او و یکی از دوستان مشترکمان همراه می‌شدیم. دوست دیگرم برخلاف ثامن بسیار زیبا و لوند بود، ولی صدای بسیار زیری داشت. سه‌تایی آهنگ فیلم سلطان قلبم را، که آنزمان مد روز بود، در خیابان می‌خواندیم و از صداهای مضحک‌مان می‌خندیدیم. چنان در حال و هوای خودمان بودیم که دنیا حریف ما نمی‌شد موجودیتش را به رخ‌مان بکشد.

ثامن درسش خوب نبود. نمراتش ناپلئونی بود. اما در ورزش و برنامه‌های خارج از برنامه مثل تئاتر تبحر خاصی داشت. روزهای جشن و سرور مدرسه بخاطر اعیاد یا به مناسبت‌های دیگر ثامن سرقفلی تئاتر مدرسه بود و حتما برنامه‌ای داشت که بچه‌ها برای دیدنش سرودست می‌شکستند. ردیف جلوی سالن تئاتر معلمین قرار می‌گرفتند و ثامن همیشه نقش‌هایی مثل حاجی‌فیروز یا نوکر بازی می‌کرد و همیشه هم وسط کار متن نمایشنامه را فراموش می‌کرد، و اینجا بود که هنرنمایی‌هایش شروع می‌شد. هر دل پُری که از معلمین داشت در حضور تماشاگران سرشان خالی می‌کرد. سالن مثل توپ از خنده می‌ترکید و ثامن با دیدن هیجان بچه‌ها آب‌ورنگ نمایش را بیشتر می‌کرد. یادم می‌آید از معلم سختگیر عربی‌مان، خدا بیامرزدش، که همه مثل سگ از او می‌ترسیدیم و خیلی هم بددهن بود. یکروز که عربی داشتیم، از هر کی درس پرسید بلد نبود. معلم عربی شروع کرد زیروروی ما را یکی‌کردن و در آخر هم گفت، عربی را باید مثل جمیله بوپاشا که بطری را شیاف‌اش کردند، شیاف شما کرد. همه‌ی کلاس را یک دور رونویسی از چهارصد صفحه کتاب عربی جریمه کرد. فقط ثامن از این قضیه قسر دررفت، چون معلم می‌ترسید روی سن تئاتر خدمت‌اش برسد.

بنابه گفته‌ی روانشناسان فقط دو درصد مردم دنیا واقعا سالم هستند و بقیه کم‌وبیش معیوب می‌باشند. ثامن جزو این دو درصد بود و هیچگونه عقده‌ای این بشر نداشت. در راه مدرسه بیشتر با او آشنا شدم. از خانواده‌ی فقیری بود و پدرش فروشنده ای دوره‌گرد. مادرش مرده بود و شش خواهر و برادر داشت. همه زندگی خودشان را داشتند و فقط ثامن بود که با پدر و مادربزرگش زندگی می‌کرد. پدرش دلش نمی‌خواست او درس بخواند و می‌خواست در خانه بماند و به او خدمت کند. ثامن به خانه‌ی خواهرش که نزدیک خانه‌ی ما بود نقل مکان کرد تا به بهانه‌ی نگهداری از دوقلوهای خواهرش بتواند درسش را ادامه بدهد. ما دیپلمه شدیم و من در کنکور سراسری دانشگاه اصفهان قبول شدم. بعد از دوسال که خودم را به دانشکده‌ی شهر زادگاهم منتقل کردم، من و ثامن این بار هم‌دانشکده‌ای هم شدیم. برای خودش اتاقی اجاره کرده بود و امرار معاش او از هزینه‌ی دانشجویی که بسیار ناچیز بود می‌گذشت. آن‌موقع‌ها من شعورم نرسید که اومی تواند در خانه‌ی ما با ما زندگی کند و من این نعمت بی‌نظیر را شبانه‌روز داشته باشم. هر روز باهم بودیم. چه روزگاری داشتیم. شرایط روحی‌اش بسیار بد بود و او با تمام مشکلات حقیقی‌اش چنان روزگار من را شیرین کرده بود که بقول معروف نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. هروقت که یاد آنزمانها می‌افتم، با صدای بلند می‌خندم. اگر تمام لحظاتی را که با او داشتم بنویسم، مثنوی هفتادمن می‌شود. یک نمونه از کارهای او را برای شما می‌گویم:

روزی هیجان‌زده به سراغم آمد و با لهجه‌ی غلیظ مشهدی به من گفت: یره چی نیشستی که گاووم زایید. ما رو دارن از دنشکده بیرون مو‌کنن. نمره‌هام بد شده و نومودونم چه خاکی به‌سروم بریزوم.
گفتم: چرا نمیری با استادت صحبت کنی؟

گفت: آخه لامصب! مو با هرکی حرف می‌زنوم می‌خنده و یادش میره چه مصیبتی داروم.

راست می‌گفت. پس عقل‌هایمان را روی هم ریختیم و قرار شد من با استاد او حرف بزنم. به او گفتم، بیا یک کم از بدبختی حرف بزن، یک کم از بدیهای دنیا بگو که وقتی میرم پیش استادت، قیافه‌ام شادوشنگول نباشه. از همه چیز تعریف کرد. از گرسنگی همسایه، از بدبختی باباش و از بچه‌های گرسنه‌ی بیافرا. آنقدر حرفهایش گریه‌دار بود که اگر ثامن گوینده نبود، اشک مفصلی ریخته بودم. ولی آنقدر مزخرف و لودگی قاطی بدبختی‌ها کرد و من را خنداند که بهش گفتم، بس کن! که دارم از خنده می‌ترکم. ازش خواستم فقط جلوی من ظاهر نشود و از نیم‌کیلومتری هم پیشتر نیاید. هرجور بود با قیافه‌‌ای مادرمرده رفتم سراغ استادش و شروع کردم به صحبت کردن که استاد، چه نشستی که داری یک دانشجویت را از زندگی ساقط می‌کنی. اگر بهش نمره ندهی، او را به نان شب محتاج کرده ای. استاد ناراحت شد و گفت که من به او الف می‌دهم و خیلی هم احساس تاسف کرد. در همین موقع بود که من صدای خنده‌ی ثامن را از راهرو شنیدم و ناگهان نیش‌ام تا بناگوش باز شد. استاد که نیش من را دید، فورا نمره‌ی الف را ب کرد. برای اینکه کار خرابتر نشود، تشکر کردم و از اتاق زدم بیرون. در راهرو ثامن مشغول لودگی بود. گفتم، در رو که استاد تو رو نبینه.

الان ثامن کارمند بازنشسته‌ آموزش و پرورش است. آپارتمان کوچکی دارد. در خانه‌اش به روی همگان باز است.
بهش می‌گویم: چرا نمیری دبیرستان غیرانتفاعی درس بدهی؟

می‌گوید: بچه‌ها از درس بدشان میاد و هر شب آرزوی مرگ معلمشان را می‌کنند.

معلم ورزش شده و حساب بانکی‌اش متعلق به همه کسانی‌ست که از او قرض می‌خواهند. دوستانش به او می‌گفتند، آپارتمان بزرگتر بخر. در جواب گفته بود که: مو یک تخت می‌خوام یک سقف. هردوشو داروم. آنقدر جای دیدنی هم تو دنیا هست که مو ندیدوم که دلوم می‌خواد ببینوم.
اگر آدمها نگاهشان مثل ثامن بود، دنیا بهشت برین می‌شد. هیچ کس جای دیگری را تنگ نمی‌کرد. همه سرشان تو کار خودشان بود. معنای زندگی، زندگی‌کردن ثامن می‌شد که همه زندگی‌اش را در طبق اخلاص با دیگران شریک شده است.

و حالا می‌پردازیم به ماجرای «قابلمه‌ای به رسم یادبود» از فروغ صالح‌مقدم

خون جلوی چشمامو گرفته بود.واقعا فکرکرده بود من کی هستم؟ از کجا آمدم؟ در چه خانواده ای بزرگ شدم؟ و آیا درعمرم قابلمه دیدم یا نه، آن هم قابلمه هایی از این دست!
تا دو روز سرم درد می کرد و عصبانی بودم،بیشتر از خودم که چرا در مقابل این کارسکوت کرده بودم و همان جا چند تا لیچار بارش نکرده بودم، مهمان هم که بود بود!

زن و مردی از آشنایان همسرم بودند. باران می‌آمد و آخرین روزهای ماه دسامبر را می‌گذراندیم. برای اولین‌بار باهم رفته بودیم تا از خانه‌های نوسازی که به منظور اجاره گذاشته بودند دیدن کنیم. تک‌وتوکی از کارگران در گوشه وکنار مشغول کار بودند. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تا خانه‌ها را از نزدیک ببینیم. به خانه‌ای در همان حوالی نزدیک شدیم. مرد آشنای ما از حیاط پشتی خانه آشپزخانه را برانداز کرد و گفت: «عالیه!»

خانه خالی از سکنه بود. کسی آن اطراف نبود، جز مرد میانسال انگلیسی که سرگرم تعمیر حیاط جلوی خانه‌ی خود بود. نگاهمان کرد. آنجا غریبه بودیم و بدون وقت قبلی اجازه نداشتیم تا از خانه‌ها دیدن کنیم، حتا از بیرون. تصمیم گرفتیم برگردیم که ناگهان دیدم زن سرش را داخل ظرف آشغال بزرگی که کنار خانه‌ی خالی از سکنه بود فرو برده و با تردید نگاهی به شوهرش انداخت و گفت: «فلانی، این قابلمه‌ها را ببین!»

مرد توجه‌اش جلب شد و او هم سر خود را داخل سطل آشغال فرو برد و بعد از چند دقیقه گفت:

«برشون دارم؟»

«نمی‌دونم. اگه این مرده، همسایه‌شون ببینه چی؟»

«ببینه. به اون چه مربوطه؟»

با تردید به‌راه افتادند. من و همسرم جلو و آنها هم پشت سر ما. چند لحظه بعد زن گفت:

«میگم دست‌نخورده بودن. من توشونو نیگاه کردم. فقط بیرونشون یه چندتا لکه‌ چربی بود. انگار از اون ظرفهایی بوده که یه مدت زیاد بالای یخچال یا قفسه می‌مونند و لک چربی به‌خودشون می‌گیرن». مردگفت:

«اگه می‌خوای برم بردارم»

«میری؟»

«آره! آدم نروش»

مرد دیگر مجال نداد و به طرف سطل آشغال خیزبرداشت و قابلمه‌ها را به یک چشم‌بهم‌زدن بیرون آورد. قابلمه‌ها را تا ماشین گرفته بودند دستشان. بعد زن از من یک کیسه گرفت و آنها را داخل آن گذاشت.

ما تازه عروسی کرده بودیم. می‌خواستند خانه‌ی ما را ببینند. به سمت خانه راه افتادیم. داخل ماشین سرم را به سمت شیشه‌ی بغل دستم چرخانده بودم و با خودم فکر می‌کردم، خدا بده شانس! چه دوستانی پیدا کرده بودیم. انگار که زن متوجه اشتباهش شده بود، مرتب می‌گفت:

«من که قابلمه دارم. اینها را برداشتم برای پونی، زن پیر همسایه‌مون. خوشحال میشه.»

توی دلم گفتم: «آره جون خودت. تو گفتی و من هم باور کردم.»

کاش ماجرا به همین جا ختم می‌شد. اما زن نگذاشت. وقتی داشتیم از ماشین پیاده می‌شدیم، پاهایش را کرده بود در یک کفش که :

«الاو بلا باید این قابلمه‌ها را با خودت ببری». نمی‌توانستم خودم را از دستش خلاص کنم. بازویم را دو دستی چسبیده بود و نمی‌گذاشت پیاده بشوم. قسم می‌خورد که قابلمه‌ها دست‌نخورده‌اند و

« حالا که هر چهارتاشونو نمی‌بری،پس دوتاشونو بردار». نگاهی از روی التماس به همسرم که داشت از آینه مقابل به این صحنه نگاه می‌کرد انداختم و گفتم:

«خواهش می‌کنم تو یه چیزی بگو» و بلافاصله خودم را از چنگ زن بیرون آوردم و از ماشین انداختم بیرون.

اما وقتی بعد از درآوردن بارانی‌ام برای درست‌کردن چای به آشپزخانه رفتم، با تعجب کیسه پلاستیکی قابلمه‌ها را گوشه‌ی آشپزخانه دیدم. این بار دیگر می‌خواستم از شدت عصبانیت فریاد بکشم که چرا همسرم کوتاه آمده و قابلمه‌ها را قبول کرده بود. سرم از شدت درد داشت می‌ترکید و شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. وقتی همسرم برای بردن سینی چای وارد آشپزخانه شد، شرمگین نگاهم کرد و گفت:

«از پس‌اش برنیامدم.» در مدتی که آنها چای می‌خوردند صم بکم لام تا کام حرف نزدم و به صفحه‌ی تلویزیون خیره شدم. یکساعت تمام ساکت بودم. انگار لال‌مونی گرفته بودم. تا اینکه مرد به زنش گفت:

«مثل اینکه خانم حالشون خوب نیست. زحمت را کم کنیم.» از در که بیرون می‌رفتند، من هم کیسه‌ی پلاستیکی قابلمه‌ها را برداشتم و به دنبالشان راه افتادم. همسرم باید می‌رساندشان. بی‌صدا کیسه را روی صندلی عقب ماشین کنار زن گذاشتم و گفتم:

«از لطف‌تون ممنون. ما قابلمه داریم. بهتر بدینش به پونی.» با خودم گفتم: «خب دیگه تموم شد.» اما زن درجواب گفت: «اینطوری که بد شد. ما دست خالی اومدیم دیدنتون، ببخشید.» همسرم دیگر مجال نداد و با سر به من اشاره کرد و گاز ماشین را گرفت و رفت.

نمی‌دانم چه مدت همانجا نشسته بودم. روی یکی از پله‌های ورودی به محوطه‌ی بیرون ساختمان. باران خیس‌ام کرده بود و معده‌ درد بدی گرفته بودم. بدنم کوفته بود، انگار یکی کتکم زده بود. با خودم فکر می‌کردم:

«این‌همه راه را از ایران اومدم انگلیس، تا توی ظرف آشغال انگلیسی‌ها غذا بخورم؟»

این ماجرا درست مثل یک استخوان تیزلای گوشت می‌ماند، با این‌که بیشتر از چهارسال از آن روز گذشته، اما هنوز زخم‌اش تازه است.

نظرهای خوانندگان

من نمی دانم شما به زندکی چطور نگاه می کنیذ.
اما من فکر میکم اوردن قا بلامه ها هیچ اشکا لی ندارد.

-- بدون نام ، Oct 16, 2007 در ساعت 03:57 PM

من هم همین طور
مشکلات روانی شخصی تون رو
چرا ربط می دید به قابلمه ها؟

-- بدون نام ، Oct 21, 2007 در ساعت 03:57 PM