خاطرهخوانی در راديو زمانه - بخش بيست و ششم
مسیو تاکسی
رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com
این هفته خاطرهای را از حمید برادران برایتان میخوانم. حمید هنرپیشه و کارگردان تئاتر و بازیگر سینماست و کسانی که بازی او را در فیلم «نگاه» محصول ایران و فرانسه دیده باشند، او را به خاطر میآورند. خاطرهی حمید مربوط به زمانی است که مثل اغلب ایرانیان برای گذران روزگارش به کار گِل مشغول است و در پاریس رانندگی میکند. از آنجاکه خاطره به قدر کافی طولانی نیست که به دو برنامه تقسیم شود، و آنقدر کوتاه نیست که به یک برنامه اختصاص پیدا کند، آن را بدون هیچ گفتار برای شما میخوانم، تا تمام خاطره را در یک برنامه بشنوید.
شنیدن فایل صوتی
ساعت 10 و 45 دقیقه صبح یکی از روزهای آخر پاییز بود. پشت فرمان پژوی 405 فکسنی اجارهییام نشسته بودم و یک چشمم به تاکسی مرسدس سیاه جلویی بود که پلاک آبیاش نشان میداد رانندهی خوشبخت آن مالک ماشین و جواز کسب آن است، و چشم دیگرم به تلفن ایستگاه بود که مدام زنگ میزد. صف تاکسی به سرعت جلو میرفت و خدا خدا میکردم یک مسافر خوب فرودگاه به تورم بخورد. ایستگاه ویکتورهوگو علاوه بر اسم خاطره انگیزش برای من که زمانی داستان «آخرین روز یک محکوم»اش را به تئاتر برگردانده و خودم کار کرده بودم، یکی از بهترین ایستگاههای بولونی بود. شهرکی صنعتی در جنوب غربی پاریس و از قدیم مرکز صنایع اتومبیلسازی فرانسه.
دو نفر سوار مرسد س شدند و من با شتاب خودم را به تلفن رساندم. کسی با لهجهی عربی آدرس داد و بیم و امیدم بیشتر شد. نشانی مربوط به قسمت کارگرنشین بولونی بود، جایی که اهالی عمده تا مغربی آن کمتر توان تاکسی نشستن داشتند، مگر در تابستان که مرخصیهای کارگران کارخانههای اتومبیلسازی شروع میشد و گاه گاه مسافری برای فرودگاه داشتیم. گفتم:
«تا سه دقیقه دیگه میرسم.»
برگشتم پشت فرمان. کنتور را روشن کردم و افتادم توی فرعیهای گیجکنندهی محله. بالاخره دستی از دور بهم اشاره کرد و مقابل رستوران غبارگرفتهی کوچکی که اندازه و شبیه اتاق انتظار یک دکتر بیمشتری نزدیک به بازنشستگی بود متوقف شدم. چمدانی و بستهای که نشان سفر به فرودگاه باشد وجود نداشت. مرد یک پایی به کمک دو عصای زیر بغل سلانه سلانه به طرف تاکسی راه افتاد و تعدادی مشایعت کننده پشت سرش. کسی که برایم دست تکان داده بود ساک کوچک مسافر را در دست داشت. مردی حدودا پنجاه ساله بود که از وجناتش برمیآمد صاحب رستوران باشد. تا آنها عرض خیابان را عبور کنند، فرصت کافی داشتم تا ناامیدیام را بهخاطر پیدانکردن یک مسافر خوب در تماشای رستوران کذایی غرق کنم. یک اتاق سه ـ چهارمتری با رنگهای سبز و زردی که جرم دود و زمان و مسکنت آن را به دهان یک معتاد رو به مرگ شبیه کرده بود. همه اشیای داخلی آن دو میز نیمشکستهی عسلی و پنج ـ شش صندلی عهد بوق بود با یک دستگاه کمپرس قهوه و یک قفسهی چوبی بیرنگ که فقط چهارتا شیشهی کوکا، فانتا، آبجوی 33 و آب پرتقال روی آن به نظر میرسید از قرن پیش آنجا مانده بود. رستورانی کاملا نمونه و مدل رستورانهای دیگر این محله. صاحب رستوران گفت:
«مسیو تاکسی، این آقا را ببر همین مریضخانه» و با دستش جایی مرموز را نزدیک پشت بام روبه رو نشان داد. پرسیدم:
«همین بیمارستان بولونی؟»
گفت:
«ها، باریکلا. برسانش مریضخانه و برگرد پول کرایهات را بگیر».
مسافرم بی توجه به گفتوگوی ما و بیآنکه به کسی نگاه کند، به کندی و سختی سوار شد و در را بست. پس از چند لحظه که بیهوده منتظر خداحافظیشان بودم راه افتادم. وقتی فلکهی مقابل ورودی بیمارستان را دورمیزدم، گفتم:
«اینم بیمارستان! کدوم بخش بریم؟»
گفت: «مسیو، لطفا نگهدار»
گفتم: «میخواهید همینجا پیاده بشید؟»
گفت: «نه حالا»
زدم کنار و نگهداشتم. از حالت نیمه درازکشیدهاش درآمد و نشست. مردی بود متوسط القامه، حدود 42ـ 40 ساله. پای چپش را کمی بالاتر از مچ قطع کرده بودند و باندپیچی آن آغشته به خون و زردآب و چرکی بود که به صورت قطرههای نارنجی رنگی کف تاکسی میچکید. میدانستم رد چرک و خون به آسانی پاک نمیشود و بوی ناخوشایند آن به آسانی نمیرود. اما ترجیح دادم صدایم درنیاید.
نمیدانستم چه کار میخواهد بکند. سکوت کرده بود و به نقطهای گمشده در فضا خیره مانده بود. پیراهن و کت سادهای به تن داشت و صورتش ورم کرده و پوشیده از لکههای کبود بود، مثل کسی که دارد خفه میشود. گفتم:
«پیاده میشوی؟» گفت:
«نه!» و با دست اشاره کرد صبر کنم. سکوت، سکوت، سکوت. و من نگاهش میکردم. ناگهان گفت:
«اسم من عبدالله . شما را چی صدا کنم؟»
گفتم: «عبدل»
شوخی را گرفت و خندید، بدون آنکه چهرهاش شاد شود.
گفتم: «حمید»
گفت: «عبدالحمید!»
گفتم: «نه، فقط حمید»
گفت: «گوش برادر!»
مثل اغلب کارگرهای عربی که دیده بودم فرانسه را به طور مخصوصی حرف میزد.
«ساعت چند؟»
گفتم: «یازده و بیست»
گفت: «برو بانک سی.آی.سی. نشانت میدم. آن فلکهی بزرگ»
مقابل بانک نگهداشتم. کارت شناساییاش را به من داد و خواست من بروم داخل بانک.
«بگو موجودیم را بدن»
جلوی گیشه صف بود. نوبتم که شد، کارتش را نشان دادم و پیام را گفتم. کارمند گفت:
«ما اجازه نداریم. ساعت دو مدیر بانک میآید.» برگشتم و به عبدالله گفتم. باز فکر و فکر و فکر کرد و بعد گفت:
«برادر هرجا دلت میخواد بران (به فرانسهی او میشد: رول! رول!) فقط سر ساعت 2 اینجا باشیم که دیگه بهانه برایمان نیاورند». همین که بیهدف به راه افتادم، جابهجا شد و زد زیر آواز. به عربی، و چه صدایی. بلند، رسا، زیبا. مبلغی خواند و حالی بود و حالی داشت. گاه سکوت میکرد و خیره خیره جلویش را نگاه، و باز میزد زیر آواز و اشکهایش صدا را همراهی میکرد. از گریه خودش خندهاش میگرفت و صدایش شبیه فریاد میشد، اما تسلطاش را بر صدا و دستگاهی که میخواند از دست نمیداد.
گفتم: «آی خوب میخوانی»
گفت که نقال و خوانندهی قهوهخانههابوده در وطنش الجزایر.
گفتم: «چی به سر پایت آمده؟» باز زد زیر آواز. بعد ساکت شد. به فارسی و با خودم بلند گفتم: «حنجره طلایی»
گفت: «بله، زبان بین المللی» و به پایش اشاره کرد و گفت: «سرب از این بالا میآید، میشود آواز»
گفتم: «شاعرش هم خودتی؟»
با فرانسهاش و با آواز جوابم را داد: «شاعرم، بودم عبدالحمید. آمدم پاریس ساعت 10 صبح. یک تاکسی زیرم گرفت و الفرار. ماندم روی راه، با پای چپ له شده. دکترها بیاجازه بریدند عبدالحمید، آی عبدالحمید. یک تاکسی در پاریس، مثل تو. اما تو برادر، عبدالحمید. شاعر بودم های های های. حالا بران رول رول!»
10 دقیقه ای هم وضعیت خودمان را در تاکسی با آواز توصیف کرد. هرم داغ آفتاب توی تاکسی را جهنم کرده بود و بوی ترشیده و تلخ پایش غلیظتر شده بود. گرسنه بودم و دلم آشوب میشد.
گفتم: «بریم یک چیزی بخوریم میهمان من» با آواز جوابم را داد: «نه!» منهم از خوردن به ناچار صرفنظر کردم.
چند دقیقهای در خیال خودم میراندم. متوجه سکوتش شدم. دیدم خوابش برده. باندهای پایش باز شده و افتاده و به قدر یک بشقاب چرک کف ماشین جمع شده. رد بریدگی، گوشتهای کنده، بریده بریده دیده میشد. پانزده سانتی بالاتر از جای بریدگی، دور ساق، مقداری پیچ و مهره مثل داربست ساختمان دور پایش پیچیده بود. رسیدم جلوی بانک و زیر سایهی درختان نگه داشتم. شیشههارا پایین دادم و درهای دو طرف جلو را باز گذاشتم. مثل مرده افتاده بود. صورتش از کبود به سرخ میزد و از سرخ به بنفش و پایش همچنان میچکید. آب نباتی از ته جیبم پیدا کردم و به دهان گذاشتم. حالم داشت بهم میخورد. رفتم کنار پیادهرو و کف بالا آوردم و همانجا نشستم تا ساعت 2 بشود. 2و10دقیقه بهناچار عبدالله را بیدار کردم. با ادای کلماتی هذیانی از خواب پرید و بعد شروع کرد به معذرت خواهی. بانک را نشانش دادم: «بله، بله برادر» کارت شناساییاش را درآورد و اشاره کرد به بانک بروم. اولین مشتری بعدازظهری بودم و کارمندان مرا به خانمی که رییس بانک بود نشان دادند و گفتند: «از طرف عبدالله» مثل اغلب فرانسویها وقتی در مقابل چیزی که چندان دلخواه نیست قرار میگیرند، گفت: «او لا لا آنکهور!» که یعنی «ای بابا، بازهم!» انگار من خود عبدالله هستم همهشان چپ چپ نگاهم میکردند و منهم انگار خود عبدالله هستم با اخم و تـَخم به چشمهای خانم رییس زل زدم و گفتم که تصمیم بگیرد. بالاخره تصمیم گرفته شد و آقای صندوقدار با مبلغ 18هزار فرانک همراه خانم رییس که زن خوش اندام بلند قد خوش برورویی بود، پشت سرم راه افتادند طرف تاکسی.
همین که از در بانک خارج شدیم، دیدم از زیر تاکسی ، که کنار پیاده روی آنطرف پارک کرده بودم، خط طویل آب تا وسط خیابان جاری است. همین را کم داشتم که راد یات تاکسی هم وسط این معرکه سوراخ شده باشد. وقتی به آنطرف رسیدم، در عقب طرف پیاده رو باز بود و عبدالله آلتش را درآورده و مثل یک اسب میشاشید. خانم رییس بانک سلامی کرد و سرش را به انتظار پایان کار پایین انداخت. کارمند شیک و کراواتی هم با دستههای اسکناس کنار خانم به حالت خبردار ایستاد. خیالم راحت شد که رادیات اشکال ندارد. اما آب رادیات عبدالله تمام شدنی نبود. یک دستش را به دستگیرهی طاق ماشین گرفته بود و با دست دیگرش پشت گردنش را میخاراند. رویش را به سمت مخالف ما برگردانده بود و در عالم خلسه همان نقطهی نامعلوم همیشگی را نگاه میکرد و از سکس آویزانش آبشاری بیدریغ بر پاشنهی در تاکسی جاری بود و از آنجا به خیابان. گمانم از صدای خندهی من بود که صورت کبود و دهان نیمهباز و چشمهای براق عبدالله به طرف ما برگشت. صحنه چند لحظهی دیگر ادامه پیدا کرد، تا سرانجام عبدالله دکمههای شلوارش را بست و گفت:
«روز بخیر، پولم را بدهید!»
خانم گفت: «بله مسیو» و کارمند پول را شمرد و داد دست عبدالله و امضاء را گرفت و رفتند.
در تاکسی را بستم و حرکت کردم. عبدالله شروع کرد به خواندن آوازی شاد و از من هم خواست که او را همراهی کنم. به او گفتم، صدا ندارم و خواندن نمیتوانم. گفت که مانعی ندارد، خود او بهجای من هم میخواند. همانطور که آهسته میراندم صبر کردم آوازش تمام شود. بعد پرسیدم:
«حالا این آدم پولدار رو که اسمش عبدالله هست کجا ببرم، بیمارستان یا جای دیگه؟»
خندید و گفت: «نه برادر. بیمارستان بیاجازه پای عبدالله قطع. عبدالله شکایت و این بقایای پول غرامت»
از اینکه او را آدم پولدار لقب داده بودم خجالت کشیدم.
گفت: «حالا عبدالحمید راست برو اورلی جنوبی» فرودگاهی که پروازهای الجزایر از آنجا میپرید. توی راه صحبتمان به صدق و صفایی نایاب گـُل انداخت. من از زندگی خودم در غربت گفتم، و او از دو دختر و یک پسر بزرگش در الجزایر. هر دو از کارهایمان حرف زدیم. من از تئاتر و او از موسیقی که بیست و پنج سال عمر بر سر آن کرده بود. آمده بود پاریس برای کارگران مهاجر وطنش بخواند. حادثهی بد پیش آمده بود و قضیه قطع پا و اعتراض او و مسئلهی غرامت و دوستانش «آن کفتارهای دم قهوهخانه که دیدی» قصد بلعیدن پولهایش را داشتند و با بیمارستان و بانک توافق کرده بودند که مثلا پول او را توسط آنها به خانوادهاش برسانند. ولی او با استناد به اینکه خود مردی است عاقل و بالغ سرانجام توانسته بود مالک پول پایش شود. «و حالا عبدالحمید برادر هنرمندم، رول رول به سمت فرودگاه! یا حبیبی، انت طبیبی، عمریی یی ی!»
ساعت 3 و 10 دقیقه رسیدم به فرودگاه. از من خواست بروم قسمت پروازهای الجزایر و برای امشب یک بلیت برایش بخرم و یک صندلی چرخدار هم برای بردن او صدا کنم. 40 دقیق بعد با جوانی که صندلی چرخدار را میآورد و بلیطی برای همان بعدازظهر برگشتم. عبدالله بار دیگر بیهوش بود. در خوابی عمیق، با همان رنگ چهرهی کبود. نیمه درازکش ته تاکسی و پاکت پولهایش کنارش با دهان باز. بیدارش کردم. بلیت را که به دستش دادم خندید.
گفتم: «این آقا درخدمتتان هست تا لب پلههای هواپیما»
پاکت پول را برداشت و داد دست من و بدون اینکه نگاهم کند گفت:
«هرچی میخوای بردار!» جوانک را صدا زد تا کمکش کند سوار صندلی چرخدار شود. طول کشید تا بالاخره روی صندلی مستقر شد و در همه این مدت نه به من توجه کرد، نه به پولها. پاکت را بهش برگرداندم و گفتم:
«چیزی برنداشتم» باز پاکت را داد و اصرار کرد که باید کرایهام را بردارم. روی کنتور 1200فرانک بود. با پافشاری او 200 فرانک برداشتم و پاکت را داخل ساکش گذاشتم و آن را به شانهاش آویختم. عبدالله دستش را دراز کرد و با من دست داد و گفت: «دوست من!»
گفتم: «سفر بخیر»
گفت: «عبدالحمید، فهمیدی از صبح تا حالا تو را برادر صدا میکردم. حالا تو دوست منی. مون ا می»
گفتم: «تو شاعر شاعرانی. مون ا می، دوست من»
خندید و گفت: «احسن عبدالحمید. آری شاعرم و ده کتاب شعر هم چاپ کردم. حیف که تو عربی نمیدانی»
گفتم: «حیف»
ساعت 4 و 40 دقیقه بود که علامت روی تاکسی را پوشاندم و رفتم به خانه.
***
برای شيوه نگارشِ خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد، میتوانيد خاطره خود را به این نشانی بفرستيد: khatereh.zamaneh@gmail.com
فهرست مجموعهی «خاطرهخوانی»
|