غیاب خندهدار خنده
میلان کوندرا برگردان: مریم رییسدانا
ابله داستایوفسکی، با رفتار خود، شکلهای متفاوتی از خنده را به نمایش میگذارد؛ شکلهایی که هیچ ربطی به طنز ندارند
فرهنگ لغت خنده را این طور معنی کرده است: واکنشی «برانگیخته شده از چیزی مضحک یا خندهدار.» اما آیا حقیقت دارد؟ از ابله داستایوفسکی میتوان آنتولوژی کاملی از خنده به دست آورد. عجیب این که شخصیتهایی که بیشتر میخندند، کسانی نیستند که حس طنز بسیار بالایی دارند. برعکس آنها دقیقاً کسانی هستند که هیچ بویی از طنز نبردهاند.
از خانهای ییلاقی واقع در بیرون شهر، گروهی از افراد جوان برای گردش خارج میشوند. میان آنها سه دختر هست که «چنان با علاقهی زیاد به شوخیهای اوگنی پاولوویچ میخندند، که او شک میکند شاید آنها اصلاً به حرفهای او گوش نمیدهند.» این شک «اسباب شلیک خندهی ناگهانی او میشود.» چه دقت بی نطیری: ابتدا، خندهی دستهجمعی دخترهای جوانی که همین طور که میخندند، فراموش میکنند به چه دلیل میخندند و به خندیدن ادامه میدهند بی هیچ دلیل؛ بعد هم خندهی ( این یکی بسیار نادر و بسیار ارزشمند.) اوگنی پاولوویچ که متوجه میشود خندهی دخترها فاقد هرگونه دلیل خندهداری است و در مواجهه با این غیاب خندهدار خنده، شلیک خنده سر میدهد.
فئودور داستایوسکی
هنگام گردشی درهمان پارک، آگلایا نیمکت سبزی را به میشکین نشان میدهد و میگوید این همان نیمکتی است که همیشه حدود ساعت هفت صبح، وقتی که هنوز مردم خواباند، رویاش مینشیند. شب، جشن تولد میشکین است. این میهمانی، دراماتیک و طاقت فرسا، دیروقت ِ نیمهشب به پایان میرسد. میشکین به جای خوابیدن، با هیجان بسیار، برای قدم زدن در پارک از خانه بیرون میرود. آن جا، نیمکت سبزی را میبیند که آگلایا نشانش داده بود. درحال نشستن روی آن، « ناگهان با سرو صدای زیاد، شلیک خندهای را سرمیدهد.» آشکارا این خندهای نیست که چیزی مضحک یا خندهدار آن را برانگیخته باشد. به علاوه جمله ی بعدی این موضوع را تأیید میکند: «نمیتوانست از چنگال اضطرابش رها شود.»
همان جا نشسته میماند و خوابش میبرد. بعد، خندهی «ساده و باطراوتی» بیدارش میکند. « آگلایا روبهرویش ایستاده بود و قاه قاه میخندید ... او میخندید و در عین حال به شدت عصبی بود.» این خنده نیزبه نوبهی خود، به وسیله ی چیز مضحک یا خندهداری برانگیخته نشده است. آگلایا رنجیده خاطر میشود از این که میبیند میشکین بیسلیقگی کرده و در انتظار او خوابش برده؛ میخندد تا بیدارش کند؛ تا بهش بفهماند که او مسخره است؛ تا او را با خندهای جدی سرزنش کند.
خندهی بیدلیل دیگری به ذهنم میرسد. زمانی که دانشجوی سینما در پراگ بودم، خودم را در احاطهی دانشجویان دیگری میبینم که سر و صدا و شوخی میکنند؛ بینشان آلوئیس د، مردی جوان، عاشق شعر، مهربان، کمی بیش از حد خودشیفته و به طرز عجیبی تصنعی. او دهاناش را تا آخر باز میکند؛ صدایی بلند و اداهایی از خودش درمیآورد: میخواهم بگویم میخندد. ولی مثل دیگران نمیخندد: خندهاش همان تأثیری را دارد که چیزی بدلی میان چیزهای اصیل. اگراین خاطره را فراموش نکردهام، برای این است که تجربهی تازهای برایم بود: خندهی کسی را دیدم که به هیچ وجه حس خنده نداشت و فقط به این دلیل میخندید تا خودش را از دیگران متمایز نکند. مثل جاسوسی که آرزوی داشتن یونیفورم ارتش خارجی را دارد تا شناخته نشود.
شاید به لطف آلوئیس د. بود که قسمتی از آوازهای مالدورور مرا در همان دوره تحت تأثیر قرار داد: مالدورور، روزی با کمال تعجب میبیند که مردم میخندند. ناتوان از فهم معنایِ این شکلک عجیب و به نیت همرنگ شدن با دیگران، چاقویی برمیدارد و گوشههای لب اش را شکاف میدهد.
جلوی صفحه تلویزیون هستم. برنامهای که پخش میشود، بسیار پر سر و صداست. مجریها، هنرپیشهها، ستارهها، نویسندگان، خوانندهها، مانکنها، نمایندگان، وزیران مرد، وزیران زن، همگی جمعاند و به هر بهانهای ، باز کردن دهانشان تا آخر، بلند کردن صدایشان تا آخر، و انجام حرکات اغراقآمیز؛ به عبارتی دیگر، میخندند. و من در خیال میبینم که اوگنی پاولوویچ ناگهان میانشان به راه میافتد و این خندهی فاقد هرنوع دلیل خندهدار را نگاه میکند. نخست، مبهوت، بعد ذرهذره از هراساش کاسته میشود و سرانجام این غیبت خندهدار، خنده موجب میشود «که ناگهان شلیک خنده را سر دهد.» دراین لحظه، آنها که میخندیدند و تا چند لحظه پیش، با بدگمانی نگاهش میکردند، خیال شانراحت میشود و با سر و صدا او را در دنیای خندهی بدون طنزشان میپذیرند، همان جایی که ما به زندگی کردن در آن محکومایم.
منبع: لوموند، ویژه کتاب، 25 مه 2007
|
نظرهای خوانندگان
aali bood.merc
-- marjan ، Sep 28, 2007 در ساعت 02:55 PM