رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸
۳۸ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

قضیه فیثاغورث و ... ـ مجید دانش‌آراسته

مجید دانش‌آراسته

داستان «قضیه‌ی فیثاغورث با یک صفر دوگوش» را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.


مجید دانش‌آراسته | عکس از سایت روزنامه‌ی شرق

خیال می‌کنم همین دیروز است که دفترچه را از بغلت بیرون می‌آوردی و حاضر غایب می‌کردی. در حالی که می‌توانستی شاگردان را شماره کنی و بپرسی کسی غایب است. و این همه وقت کلاس را نگیری. از قضیه‌ی فیثاغورث می‌گفتی که خیلی مهم است. و فهم هندسه بر پایه‌ی آن بنا شده. بعد دو تا مثلث روی تابلو می‌کشیدی و با آن صدای دلگیرت می‌گفتی:
ـ ثابت کنید مثلث آ ب ث با مثلث آپرین ب‌پرین ث‌پرین برابر است.
و ثابت می‎کردی.

خیال می‎کنم همین دیروز است که به من گفتی:
ـ بیا پای تابلو!
وقتی از جایم بلند نشدم، تعجب کردی:
ـ مگر با تو نیستم؟
و خندیدی. وقتی گفتم «همین‌جا جواب می‌دهم» بیشتر تعجب کردی و با شاگردها خندیدی و گفتی:
ـ اینجا چطور می‌خواهی قضیه را ثابت کنی؟
گفتم: «روی کاغذ». تو خیال می‌کردی چون قضیه را نمی‌دانم این حرف را می‌زنم. آن وقت دفترچه‌ات را از جیب بغلت بیرون آوردی، نزدیک شدی و یک صفر دوگوش به من نشان دادی. توی دلم گفتم «گور بابای فیثاغورث». تو اگر تخیل داشتی که معلم هندسه و جبر نمی‌شدی و مرا به خاطر این‌که زیر میز کتاب خوانده بودم از کلاس بیرون نمی‌کردی. اما اگر ده بار هم از کلاس بیرونم می‌کردی، باز من زیر میز کتاب می‌خواندم. خیال می‌کنم همین دیروز است که کتاب ر ا از دستم گرفتی و گفتی:
ـ حسین کرد شبستری می‌خوانی؟
اما من داشتم «ده مرد رشید» را می‌خواندم. آتوسا عشق من بود. یک ربع بعد دخترها از مدرسه بیرون می‌امدند. خدا را شکر می‌کردم که زود قضیه‌ی فیثاغورث را ثابت کرده‎ای. پنج دقیقه‌ی دیگر زنگ می‌خورد. تند می‌رفتم جلو مدرسه‌ی دخترانه می‌ایستادم که آتوسا را ببینم. من موهایش را که در باد پریشان می‌شد دوست داشتم. خیال می‌کنم همین دیروز است که مرا پای تابلو برده بودی و فکر می‌کردی که مثل خر در گل مانده‌ام. اما من این احساس را نداشتم و تو باید می‌فهمیدی که چرا من از ثابت کردن بیزارم. تو فاقد تخیل بودی. خیال می‌کردی چون قضیه‌ی فیثاغورث را ثابت می‌کنی پس خیلی قدرت داری. ولی من به جاده، به باران، به دریا، به شیشه‌های عرق‎کرده‌ی یک کافه فکر می‌کردم. تو می‌رفتی دکان بزازی برادرت کار می‌کردی. و برای این‌که ثابت کنی بزاز ماهری هستی، گوشه‌ی پارچه را با قیچی می‌بریدی و با دست جر می‌دادی. مثل قضیه‌ی فیثاغورث که در موقع ثابت کردن آن خودت را جر می‌دادی. تو نمی‌دانستی که من در خانه «مادرقحبه» نام دارم، در بیرون «علی پاسورباز»، و در کلاس «اسکندانی». پدرم با مادرم دعوا می‌کرد که:
این مادرقحبه کجاست؟ چرا شب‌ها دیر به خانه می‌آید؟
مادر شانه بالا می‌انداخت و می‌گفت:
من زن خانه‌ام. از من می‌پرسی؟

تو باعث شده بودی که مرا از مدرسه بیرون کنند. کتاب را از من گرفتی و تحویل دفتر دادی. می‌خواستی رویای مرا بگیری. اما من کتاب‌های درسی را فروختم و تاوانش را دادم. مادرم که به مدرسه آمد، مدیر گفت:
ـ دو ماه است که نمی‌آید. مدرسه هم که می‌آمد، یک روز خاله‌اش مرده بود، یک روز عمه‌اش. مگر این چندتا عمه و خاله داشت؟
مدیر راست می‌گفت. مهدی قهوه‌چی خودش را دایی من جا می‌زد. لباس سیاه سوگواری می‌پوشید و اجازه‌ام را از مدیر می‌گرفت. بعد مرا سوار دوچرخه می‌کرد و می‌گفت:
ـ یک حریف خرپول پیدا کرده‌ام.
به من پول می‌داد تا به جای او قمار کنم. می‌دانی از چه وقت گفتم «گور بابای فیثاغورث»؟ از وقتی که با پول قمار برای خودم کفش و شلوار خریدم. چون همیشه کفشم نم می‌داد و پایم خیس بود. کفش را که پوشیدم راه نمی‌رفتم؛ می‌رقصیدم. آخر با کفش پاره که به دیدار آتوسا می‌رفتم دلم می‌گرفت. خیال می‌کنم همین دیروز است که توی چشم‌های من نگاه می‌کردی و لبخند می‌زدی. یعنی: می‌دانم که نمی‌دانی. اما من می‌دانستم که تو نمی‌دانی چرا از نگاهت دلم فرو می‌ریزد. تو نمی‌دانستی اگر می‌رفتم پای تابلو، چون قدم نمی‌رسید باید روی پنجه‌ی پا بلند می‌شدم. آن وقت وصله‌های شلوارم که مثل دو چشم تو وقیح بودند، از زیر کتم بیرون می‌زد و من خجالت می‌کشیدم. تو اگر شعور داشتی می‌فهمیدی که چرا همیشه شلوارم را بالا می‌کشم. خیال می‌کنم همین دیروز است که با کفش و شلوار تازه تو را مخاطب کردم و گفتم:
ـ حالا هر چه می‌خواهی می‌توانی از من بپرسی.
چون دیگر می‌توانستم روی پنجه‌ی پا بلند شوم و تمام تابلو را از معادله‌ی دومجهولی پر کنم. و از صفرهای دوگوش تو فاصله بگیرم. ولی تو فقط به من نگاه می‌کردی، چون عکس تو به مناسبت سومین روز درگذشتت، روی دیوار مدرسه، روی دکان بزازی برادرت، و روی مسجد جا مانده بود.

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
مجید دانش‌آراسته، متولد ۱۳۱۶ رشت، و بازنشسته‌ی کانون فکری کودکان و نوجوانان است. مجموعه داستان «روز جهانی پارک شهر و زباله‌دانی» نام او را بر سر زبان‌ها انداخت. «نسیمی در کویر»، «سفر به روشنایی»، «در صدای باد» و «مو به مو» از جمله آثار اوست.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

Share

نظرهای خوانندگان

انسانی شریف. مجید اراسته.

-- علیرضا ، Sep 24, 2007 در ساعت 09:41 PM

در استکهلم هستم. پشت میزم نشسته ام . همزمان که کار کردم به داستان شما هم گوش دادم . خیلی خوب بود. دلم خواست که بچگی شما و خیلی های دیگر را در آغوش بگیرم.

-- شبنم ، Oct 8, 2007 در ساعت 09:41 PM

I'm in Toronoto and at work. my cousin sent this email to me. I absouletely loved. It takes you right back to those days when we were teenagers and seating behinde those wooden benches. I congradulate Majid for his sweet story which took a lot of us back to where we forgot we had ever been

-- MAHANZ GHASEMI ، Oct 29, 2007 در ساعت 09:41 PM

Nice story. Took me to those days.

-- Sahar ، Nov 2, 2007 در ساعت 09:41 PM

سلام.این یه قصه بود. واقعا با گوشت و پوستش یه قصه بود. هیچی کم نداشت... ممنون

-- شهرام ، Apr 28, 2008 در ساعت 09:41 PM

دنبال داستانی از فیثاغرث بودم که چشمم به متن شما افتاد.خیلی کمکم کرد .ممنونم.

-- هانی مسافری ، Aug 3, 2008 در ساعت 09:41 PM

Salam majed Aziz
Mahtab shabe khad asoudeh deeeeeeeli

Beomid dydar dobarhe ve neshasten dar knar sahele daryay zibay shumal
mibousssemet az rahe dor

Ti gorbrn az norweg
Arefl

-- Aref Bina ، Jan 9, 2009 در ساعت 09:41 PM

جالب بود ممنون

-- رضا ، Apr 14, 2009 در ساعت 09:41 PM

خیلی بد بود

-- بدون نام ، May 2, 2009 در ساعت 09:41 PM

بسیار قوی و عالی
با سپاس از نویسندهء با ذوق

-- علا ، May 18, 2009 در ساعت 09:41 PM