رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرهخوانی > حسین آقا و مصدق | ||
حسین آقا و مصدقرضا دانشورkhatereh.zamaneh@gmail.comآقای بهرام شفیعی خاطرهای برایم فرستاده بود که امروز برای شما خواهم خواند. اما از آنجا که این خاطره، فکرهای متعددی در ذهنم برانگیخت، خواستم بدانم مقصود اصلی او کدام یک از این فکرها بوده است. به او تلفن کردم. برایم داستانی را که از پدربزرگش شنیده بود، نقل کرد: «روزی شیخ بهایی و پیر پارهدوز و چندتایی دیگر از فرزانگان ومعارف زمان دورهم نشسته و بحثهای حکیمانه میکردند. در این میان یکی از ایشان، شاید همان پیر پارهدوز، گرسنه شد و میان دلخوری دیگران بحث را قطع کرد و ناچار به اتفاق، به دکان طباخی رفتند تا رفیقشان سد جوع کند. پیر سکهای ناچیز در کف طباخ گذاشت تا به او مرغ پختهای بدهد. آشپزباشی هم برای این که درسی به این پارهدوز پیر خسیس حواسپرت بدهد، کفگیر داغ را کف دست او نهاد. پیر که دستش سوخته بود، برای گوشمالی طباخ بیملاحظه، به مرغهای پخته اشارهای کرد و همهی آنها را به هوا کیش داد. زنده شدن و پرواز مرغهای پخته، مردم عوام کوچه و خیابان را دور آنها جمع کرد و ایجاد غائله و دردسر، و فریاد معجزه معجزه، شاید هم جادو جادو، به هوا برخاست. شیخ بهایی وسایر دوستانش بیش از پیش دلخور شدند و پیر را به خاطر قطع درس و بحث جالبشان و جمع کردن مردم و ایجاد غائله و دردسر به سرزنش گرفتند. جمعیت دائم زیاد میشد و غوغا افزونی میگرفت. پیر پارهدوز برای رهایی از سرزنش دوستان بند شلوارش را گشود و شروع کرد در مقابل چشم مردم پیشاب کردن. صدایی برآمد که، بابا اینها لایشعر و دیوانهاند. و به اندک مدتی غوغا خاموشی گرفت و غوغاییان پراکنده شدند. پیر رو به دوستان کرد و گفت: رفقا، میبینید این عوامالناس راکه به کیشی میآیند و به پیشی میروند؟» بهرام گفت: از این به بعد این «به کیشی میآیند و به پیشی میروند» ضربالمثل همیشه باب روز شد. از این جملهی آخر هردو زدیم زیر خنده و خداحافظی کردیم. اما علت این خنده گفتوگویی بود که چند روز پیش در مورد آشنای مشترکی داشتیم که روزگاری آن چنان شیفتهی حکمت مارکس و انگلس بود که حتی در انالحق عرفا نیز مبارزهای طبقاتی و ضد امپریالیستی جستوجو میکرد. و امروز که چون و چرا در حکمت آن پیران شیوهی مرسوم روزگار شده است نه تنها معرکه را ترک کرده و سرخورده از نقش بر آب شدن آن آرمانهای نسیه به ارزش نقد رئال پلیتیک پی برده، بلکه همسنگر با میهنپرستانی مثل جناب دکتر نهاوندی و استاد جلال متینی و شاهزاده خانم اشرف پهلوی و جوانمرد جوانمرگ شعبان جعفری و پیر دلجوان اردشیرخان زاهدی شمشیر تیز حمله به مصدق و نهضت ملی را از رو بسته و علیه او اسناد جمع میکند و مقاله مینویسد، که این خود حدیثی است دیگر ... و اما اتفاقا خاطرهی بهرام شفیعی مربوط به روزی است که به دیدار آرامگاه مصدق میرود و با یکی از همین موارد کیش که باید منتظر فیشش بشود، روبهرو میشود. این خاطره را با هم میخوانیم: سال آخر حکومت خاتمی بود، و من در سفری کوتاه به ایران. اصفهان بودم که در روزنامهی شرق آگهی کوچکی خواندم مبنی بر برگزاری مراسم ۱۹ اسفند در احمدآباد. یک بلیط رفت و برگشت هواپیما برای آن روز گرفتم. چون مراسم ساعت 11 صبح شروع میشد و ساعت یک بعدازظهر تمام؛ و من میتوانستم شب را دوباره اصفهان و پیش خانواده باشم. روز موعد، ساعت 9 صبح در فرودگاه تهران بودم و میان ازدحام مسافرکشهای شخصی. برخی از این رانندگان برای پیداکردن مشتری تا محل تحویل اثاثیه مسافران نیز میآمدند. مطلبی که با آن همه کنترل و مواظبت همیشگی در فرودگاه، کمی عجیب به نظر میآمد. در حد فاصل در خروجی سالن تا محل توقف تاکسیهای رسمی فرودگاه دهها پیشنهاد وصول کردم و سرانجام مقاومتم با اصرار یکی از آنها که با اعتماد به نفس بیشتری مقصد مرا میپرسید، درهم شکست. پیراهن سفیدی پوشیده بود و ریشاش را هم میشود گفت تراشیده بود. حدوداً 35 ساله با لهجهای استثنائاً غیردهاتی. با وجود اینکه حتیالامکان صدایم را پایین آورده بودم، وقتی از او پرسیدم تا « آبیک» چند میشود، 6-5 نفری نگاهشان را به من دوختند. در نگاهشان چیزی بیش از توجه به یک مشتری بود. وانمود کردم مسافری حرفهای هستم و به هیچ جای غیرعادی هم نمیروم. به آنها گفتم: «با این آقا دارم طی میکنم. اگر معاملهمان نشد، هرکس ارزانتر ببرد» چارهای نداشتم. فرمودم؛ اما توی ماشین فکر کردم زنگی بزنم به یکی از دوستان. هرچه پیش بیاید، تنها نباشم بهتر است؛ یا لااقل یک کس آخرین خبر را از ما داشته باشد. قرار شد دوستم را سر راه برداریم. خانهاش 40-30 کیلومتری گلشهر کرج بود. از راننده اسم شریفاش را پرسیدم. اول اتوبان کرجـ تهران پرسید: «آقا کجای آبیک میری؟» تا برسیم به محل قرار و دوستم را که منتظر کنار جاده ایستاده بود سوار کنیم، چند بار تکرار کرد قارپوزآباد و خندید. سر اتوبان قزوین که رسیدیم، از کیوسک عوارضی پرسید: «احمدآباد مصدق این وره؟» دوستم که قبل از انقلاب به دلیل آن که همیشه در چپ جاده رانندگی میکرد، از مخالفین و موافقین مشروط مصدق بود و بعد از انقلاب هم با یک گردش به راست، فقط موافق مشروط و مخالف بیقید و شرط شده بود، گفت: «بابا، خیلی هم شلوغش نکن دیگه» و شروع کرد به همان بحثهای همیشگی که هر از گاهی با هم داشتیم. تا به خروجی و فلکهی مذکور برسیم (که اتوبوسی از هم دورههای مصدق آن جا با تاج گلی منتظر بقیههایی بودند، که لابد قرار بود برسند) حسینآقا از خلال گفتوگوی ما به تمام تاریخ قرن بیستم مملکت و دنیا وارد شده بود و با یک سؤال هوشمندانه، خواست معلومات جدیدش را کامل کند. سر راه انشعابی به طرف احمدآباد نیروهای انتظامی اتومبیلها را کنترل میکردند. حسین آقا با زرنگی پیچید جلوی ماشینهای دیگر و به مأمور گفت: چند احساس گنگ و مخلوط از شادی و اندوه و سردرگمی کلهام را پر کرده بود. ترس خفیفی زیر پوستم بود که علتش را نمیدانستم. در مقابل حسینآقا که علیرغم مضحک بودن، از حرفهایش بوی صمیمیت میآمد، احساس مسئولیتی نامعلوم میکردم و در این صمیمیت زودرس او چیزی میدیدم که آن هم مرا میترساند. بالاخره حسین آقا که هرکاری را قبل از انجام دادن با صدای بلند به اطلاع خودش میرساند، اعلام کرد که چون به جای کفش، دمپایی به پا دارد، نه در پارکینگ پیشبینی شده، بلکه در نزدیکترین نقطه به در ورودی قلعه نگه میدارد و ما آقایان هم پیاده میشویم و چنین شد. میان راهروی ورودی چند خانم چادر سیاه که در این تاریخ آنها را «خواهر» مینامند، نشسته بودند و مرد تنومندی هم که علیالقاعده باید «برادر» آن خواهران میبود، افراد را بازرسی بدنی میکرد تا بنا به میل و تشخیص مرموزی متعلق به شخص خودش اشیایی را که بردن آنها به داخل صلاح نبود، میگرفت و تحویل خواهران میداد و تو باید نامت را میگفتی تا روی موبایل، دوربین عکاسی، خودنویس مشکوک یا کیف دستیات بنویسند؛ و البته بدون رسید! فرمول شامل حال من هم شد و دوربین دیجیتال من هم در محاق توقیف موقت در آمد. در 70-60 متری ساختمان اصلی، میز بزرگی قرار داشت با کوهی از نان بربری قطعه قطعه و خرواری پنیر بلغار. هنوز ذهنم دلیل وجودی آن همه نان و پنیر را هضم نکرده بود که حسین آقا با یک ويراژ از سمت چپ من سبقت گرفت و با جستی کوتاه از روی جوی حد فاصل، به میز رسید و به طرفةالعینی لقمهای نان بربری و تکهای پنیر گرفت و به ضرب دو شست، پنیر را روی نان مالید و چپاند توی دستم که هنوز نگرفته لقمهای دوم و سوم را پیچید تا دوستم و خودش را هم به فیض برساند. داشتم دنبال دستمال کاغذی توی جیبم میگشتم تا نان و پنیر را در آن بپیچم که باز حسین آقا با یک سینی چای جلویم سبز شد و هنوز دقایقی نگذشته بود که او را میدیدم با انرژی و چابکی سینی به دست مشغول پذیرایی از حضاری بود که کم کم میرسیدند و گرد مزار، مقابل عکسهای روی دیوار جمع میشدند. خودم را به باغ رساندم تا از شر پذیرایی حسین آقا که این بار با صدای بلند قصدش را برای آوردن یک چای تازه دم برای من با ذکر نام و نام فامیل به همه اعلام کرد خلاص کنم. حال عجیبی داشتم. همه چیز به نظرم غیرواقعی میآمد. در تمام مدت سخنرانیها تا زمانی که جمعیت رفته رفته عازم رفتن میشدند، سخت در ابهامی درونی غوطه میخوردم. لابهلای جمعیت با آقای شاهحسینی، معین و امیرانتظام خوش و بشی کردم. دوستم را پیدا کردم و خواستیم برگردیم که هواپیمایم را از دست ندهم. هر دو به دنبال حسینآقا، بیهوده این ور و آن ور چشم انداختیم. فکر کردیم ممکن است سراغ ماشیناش رفته باشد که ناگهان صدایش را از سالنی که نقش آشپزخانه داشت و درآن چای درست میکردند، شنیدم و هیکلش را دیدم که در میان لنگهی در نمودار شد و خطاب به آقای امیرانتظام که همراه چند نفری رو به رفتن داشت، گفت: «عباس آقا! عباس آقا! یه دقیقه صبر کن! چای تازه دم دارم میارم خدمتتون!» حسینآقا صاحب مجلس شده بود و من داشتم هواپیمایم را از دست میدادم. شاید باید کسی دیگر را پیدا میکردم که ما را برساند. برای شيوه نگارشِ خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد. |
نظرهای خوانندگان
جالب بود، مرسی من از این بخشتون خیلی خوشم می یاد!
-- غزل ، Sep 25, 2007 در ساعت 04:42 PM