رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۷ شهریور ۱۳۸۶
خاطره‌خوانی در راديو زمانه - بخش بيست و دوم

مرگ اگر داد است ...

رضا دانشور

از اینجا بشنوید.

اگر تندبادی برآید زکنج
به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمکار خوانیمش ار دادگر؟
هنرمند دانیمش ار بی‌هنر؟
اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟
ز داد، اینهمه بانگ و فریاد چیست؟
از این راز جان تو آگاه نیست!
بدین پرده اندر تو را راه نیست!
همه، تا در آز، رفته فراز
به کس بر نشد این در راز، باز!
به رفتن مگر بهتر آیدش جای،
چو آرام گیرد به دیگر سرای.
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت، باک
در این جای رفتن، نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ، تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست!
چو داد آمدش جای فریاد نیست!

داد یا بیداد. هنوز فریاد درد گیلگمش سومری، نخستین انسانی که گلایه‌هایش از مرگ بر سنگهای بابلی نقل شده است، از میان دالانهای تودرتوی هزاران سال تمدن بشری به گوش می‌رسد و تارهای اضطراب را در ژرفای روحمان می‌لرزاند. چرا که مرگ این در بسته همچنان بسته مانده است.

همه مرگ راییم تا زاده‌ایم
به بیچارگی تن به آن داده‌ایم
اگر پورزالی و گر پیرزال،
به دوران نمانی، شوی پایمال
ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم
به ناچار گردن بدو داده‌ایم!
چنین است رسم سرای سپنج
نمانی در او جاودانی، مرنج
یکی میهمانخانه برخاسته‌ست
تو مهمان، جهان خانه آراسته‌ست
بخورزود ازاو، ميهمان وار، سیر
که مهمان نماند به یک جای، دیر...

گیلگمش همچون اسکندر قصه‌ها چاره‌ی مرگ را بیهوده در زندگی جاودان و آب حیات جست‌وجو می‌کند و عرفای عالم در زندگی منزه این جهانی - برای وصل به حیات جاوید اخروی . یا دیگرانی در غنیمت‌شمردن دم و بهره‌بردن از مهمان‌نوازی این میهمانخانه‌ی مهمان‌کُش. پاسخ هر چه باشد باری، سخن‌گفتن از مرگ، سخن‌گفتن از زندگی‌ست. همچنان که نفس سخن‌گفتن چالشی‌ست رودرروی خاموشی.

در برنامه‌ی امروزمان دو خاطره داریم که در هرکدام از مرگ عزیزی سخن رفته است و هربار به شیوه‌ای متفاوت. نخست «به یاد آقابابا» از نیما آقایی را گوش می‌کنیم که مرثیه‌ی شاعرانه‌اش ستایشی از زیبایی و مهربانی و زندگی‌ست.

«به یاد آقابابا» از نیما آقایی

اشکهایم را ببین
برای تو می‌بارند.
دستانم را لمس کن!
برای تو می‌لرزند.
سکوتم را بپذیر
برای تو خاموشم.
هنوز گرمی آغوشت که مرا با آفتاب محبت پیوند داد از یادم نرفته است
بیا و ببین چطور برای تو می‌سوزم.

یادت هست آن روز را که باران می‌بارید و همه جا خاموش بود؟ تو روی پله‌ها نشسته بودی و برایم فلوت می‌زدی تا از تاریکی نترسم؟
بعد از تو تقدیر، سرنوشتم را به‌دست شب داد

کاش بودی و می‌دیدی که چگونه ترس در وجودم رخنه کرده.

هنوز فراموش نکرده‌ام آن روز را که ساعتها نشستی و مورچه‌ای را که تکه نانی به دهان داشت تماشا کردی و تا خواستم به مورچه کمک کنم، دستم را پس زدی، گفتی:
ـ «بگذار جان بکند. کمکش کنی یاد نمی‌گیرد.»

نیستی که ببینی چگونه در قعر تاریکی فرو رفته‌ام و تقلا می‌کنم و جان می‌کنم و حتا یکنفر دست به‌سویم دراز نمی‌کند. کاش بودی و برایم فلوت می‌زدی.

چند وقت پیش یاد روز سفرت افتادم. همه در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند. نمی‌فهمیدم چرا مادرم برایم آن پیراهن مشکی را خریده بود. آنروز در اتاقت هیچکس نبود. من بودم و تو. داشتی سقف اتاق را نگاه می‌کردی. وقتی نزدیکتر شدم و صدایت زدم، تو برگشتی، نگاهم کردی. همان لبخند همیشگی روی لبت بود. دستم را گرفتی و مثل همیشه فشارش دادی. خودت بودی. افسوس که نفهمیدم. کاش هیچوقت آن اتاق را ترک نمی‌کردم. راستی هنوز آن شعر را به‌یاد داری:
ـ "...شاه داغیم، چال پاپاغیم، اویل دایاغیم، شانلی سهندیم... باشی طوفانلی سهندیم:"
یادت هست که مرا روی زانوهایت می‌نشاندی و برایم می‌خواندیش؟
بعد از تو آن کتاب یادم رفت. شعرخواندنت یادم رفت.

چندسال با آن سنگ دومتری مشغول بودم.

اولین‌بار که تنها شدم، آن شعر یادم آمد. حیدربابا را عاصی کرده بودم. نمی‌دانی چه لذتی داشت. کاش بودی و می‌دیدی که چقدر قشنگ زمزمه می‌کردم. چه زود گذشتند آن روزها...

هشت‌سال است که رفته‌ای و انگار دیروز بود که لب حوض نشسته بودیم و آب‌بازی می‌کردیم.

گلهای رعنا یادت هست که گوشه‌ی لک *کاشته بودی و به من یاد می‌دادی که چطور تروخشک‌شان کنم؟ می‌گفتی:
ـ «با گلها مهربان باش! آنها دوستان تواند».

من کودک بودم. نمی‌فهمیدم. تا تو می‌رفتی یواشکی می‌چیدمشان. کودک بودم. نمی‌فهمیدم.

حالا ایوان خانه‌ام پر از رعناست.
همان بو را می‌دهند، بوی ترا
رعناهایت هنوز گوشه‌ی لک هستند...
نگران نباش، دایی مهدی مواظبشان است.
آنها هم دلتنگ تواند
افسرده شده‌اند
به دایی مهدی خرده می‌گیرند
ولی هنوزهم رعنا هستند
کاش خودت بودی.
نگران من هم نباش. بزرگ شده‌ام، با گلها دوست شده‌ام و می‌فهممشان.

***

اکنون به خاطره‌ی کوتاه و فشرده‌ی بیتا مانی‌زاده گوش می‌دهیم که تذکار حکمتی است در دل آگاهی از مرگ. اگر بدانیم این عزیزی که حالا روبه‌روی ما نشسته، ممکن است فردا نباشد، اولویت‌هایمان عوض می‌شود و مهربانی و نزدیکی را بیشتر ارج می‌نهیم:

لک: باغچه از بیتا مانی‌زاده

چندسال پیش با یکی از دوستام تصمیم گرفتیم یه فیلم مستند کوتاه راجع به ایرج کریمخان زند و کاراش بسازیم. ایرج، یه هنرمند نازنین، با کلی ایده‌ی نو و یه دنیا عشق به نقاشی و مجسمه‌سازی. مجسمه‌هاش براش حکم بچه‌هاشو داشتن. منم بار اول که دیدمشون عاشق‌شون شدم، آخه اونا مثل هیچ مجسمه‌ دیگه ا ی نیستن. خلاصه ما به بهانه‌ی فیلم، چندماهی هر روز می‌رفتیم کارگاه هنری ایرج و سه‌تایی گپ می‌زدیم و موسیقی گوش می‌دادیمو اون برامون شعرای پابلو نرودا و چندتا شاعر لاتین دیگه رو می‌خوند و کار می‌کردیم و کلی لذت می‌بردیم. دیگر حسابی به هم عادت کرده بودیم. کارگاهش توی یکی از کوچه‌باغهای درکه بود. از اون کوچه‌های تنگ و قدیمی که هنوز بافت روستایی دارن و پر از درخت و سبزه‌ان. وای که چقدر عاشق قدم‌زدن توی آن کوچه‌ها بودم. خلاصه از اون جا که همه چیز یه روز تموم می‌شه، فیلم ما هم تموم شد و برگشتیم سر زندگی روزمره.

ولی دوست من هنوز به عادت اون روزا هرازگاهی به ایرج سر می‌زد. منم خیلی دلم می‌خواست برم، ولی خب وقت نمی‌شد. چندبار دوستم گفت:
«ایرج همیشه سراغتو می‌گیره. نمی‌خوای بریم پیشش؟» منهم جواب می‌دادم:
«چرا، چرا! دلم براش یه ذ ره شده. وقت بشه، حتما یه روز میریم»
ولی اون یه روز نیومد و نیومد تا این که ایرج برای همیشه رفت...

وقتی دوستم بهم خبر داد، فکر کردم کاش این آخرین‌باری باشه که دلم می‌خواد علاقه ام رو به کسی نشون بدم، ولی وقت نمیشه...

بله، بقول شاعر: تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم/ روزی سراغ بخت من آیی که نیستم!

***

حسن ختام را با شعری از گارسیا لورکا به ترجمه و روایت بیژن الهی برایتان می‌خوانم به اسم ناقوس مرگ:

در برجهای زرد ناقوسها می‌زنند
نت‌ها رها گشته است بر بادهای زرد.
برجاده روان است زن مرده
با تاجی از شکوفه‌ی پژمرده‌ی لیموها
می‌خواند و می‌خواند
آوازی با گیتار سپیدش
می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند
در برجهای زرد ناقوسهای خاموش شده
باد بادبانهای نقره می‌سازند
با غبار...

دیگر برنامه‌های خاطره‌خوانی