۳۴ـ از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»:
تا هماكنون كه این داستان را برایتان میخوانم - امین فقیری!
امین فقیری
داستان را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.
عکس از زمانه
ساعت ۱۲ شب بود كه به خانه رسیدیم. طبق معمول بچهها خواب بودند. سرشان روی گردنشان افتاده بود. روی هم ریخته بودند. دستها و پاها با هم قاطی شده بود. درست نمیشد تشخیص داد كه این دست و پا از آنِ كدام سر و گردن است. ساحل نیمه بیدار بود. تازه ۱۳ سالش تمام شده بود. ادا و اطوار درنمیآورد، اما آن دو تا را باید به كول میكشیدیم میخواباندیم در تختشان.
درها را كه قفل كردیم، نشستیم روبهروی هم تا ادامهی غیبتها راجع به میهمانی و آدمهایی كه نمیشناختیم ـ قضاوتهایی كه در بارهی آنها میكردیم ـ همه را یکكاسه كنیم؛ كه صدای نفسنفسهایی به گوشمان خورد. ناخودآگاه نگاه مضطربمان را به هم دوختیم. شبنم گفت: ـ تو هم شنیدی؟ حالا صدای نفس كشیدن ملایمتر شده بود. به اتاق بچهها رفتیم. همه چیز حالت طبیعی داشت. خوابیدنشان؛ تنفسشان. چراغ را كه روشن كردیم چیزی غیرعادی ندیدیم. شبنم گفت: ـ هر چه هست از آشپزخانه است. راست میگفت. گفتم: ـ شاید گربهای از زیر دست و پایمان خودش را به درون كشانده باشد. شبنم گفت: ـ وای نه! سهیلا از گربه میترسد. اگر بفهمد دیگر پا در آشپزخانه نمیگذارد. گفتم: ـ پس بگذار اول در حیاط را باز كنیم بعد به آشپزخانه برویم تا راه فراری داشته باشد و خودش را به در و دیوار نكوبد. اگر بچهها بیدار شدند دیگر تا صبح نمیخوابند. رفتم در را چهارتاق باز كردم. برگشتم؛ دیدم شبنم از جایش تكان نخورده است. دسته بیلی دستم بود. ـ نكند تو هم میترسی؟ شبنم نگران گفت: ـ مطمئنی كه گربه است؟ یک آن مردد شدم؛ خطرناک نباشد! تورهای، روباهی، شغالی نباشد! اینجا كه دور تا دورش زمین زراعتیست. ـ جوجه تیغی كه تیغهایش را پرتاب میكند. گفتم: میخواهی از خیرش بگذریم ببینیم تا صبح چه میشود. شبنم گفت: ـ ترا به خدا نه. تا صبح از ترس میمیرم. ـ پس آماده باش! چه خبر است؟ دست و پایت را گم كردهای. ـ من! من. ـ راهی نداریم. خونسرد باش! در آشپزخانه خبرهایی هست. اصلاً شاید یک موش كوچولو باشد.
دستش را گرفتم. مثل برف سرد بود. گفت: ـ چقدر دستت سرد است! شوخی میكرد؟ دستم را به گونههایم گذاشتم. صورتم میسوخت. اما دستهایم گرم بودند یا سرد؟ باید به آشپزخانه میرفتیم. «نباید وقت را تلف كرد».
سوز سردی از در باز حیاط به داخل میریخت. شبنم گفت: ـ الان است كه خانه بشود مثل زمهریر. ـ پس زود باش! تو چراغ را روشن كن تا من بتوانم دسته بیل را به فرقش بكوبم. شبنم با ته صدایی لرزان گفت: ـ اگر چوبت خطا رفت فاتحهمان خوانده است. ـ ما كه نمیدانیم چی هست.
صدای نفسها منقطع میآمد. انگار حضور ما را حس كرده بود؛ ترسخورده اما خشمگین. ـ من برق چشمهایش را دیدم. گفتم: ـ معطل چه هستی؟ كلید را بزن!
گم كرده بود. شاسی كلید را گم كرده بود. دستم را دراز كردم كلید را زدم. نور روی موزاییکهای سفید افتاده بود و چشم را آزار میداد. یک آن تمام آشپزخانه را دید زدم. مربع كف، روی كابینتها و بعد بالای ردیف دوم كابینتها را ـ فكر میكنم شبنم هم همین كار را كرده باشد. ـ من چیزی نمیبینم. ـ اما تو كه گفتی برق چشمهایش را دیدی! ـ درست است، دیدم. ـ چشمها بزرگ بودند؟ ـ نمیدانم، درست مثل چشمهای گربه. ـ همان طور؟ ـ نه مطمئن نیستم. ـ مطمئن نیستی؟ یعنی چی؟ ـ تو تاریكی چه طور میتوانستم تشخیص بدهم؟
نباید پیله میكردم. هر دو حال راست و درستی نداشتیم. نباید سر یكدیگر غرولند میكردیم. شبنم ناگهانی گفت: ـ ببین! در این كابینت نیمه باز است. ـ خودت باز گذاشته بودی؟ ـ یادم نمیآید. نه. ـ اصلاً امروز چیزی نمیخواستم كه از درون این كابینت بردارم. ردیف كابینتها را نگاه كردم. درست است؛ فقط این در باز است. زیر دیوترم. ـ باید در را بست.
شبنم جلو رفت. در را بهتندی به هم زد. ممكن بود شدت ضربه دوباره در را باز كند. اما این طور نشد. كارتن سنگینی كه پر از پیاز و سیب زمینی بود پشت در كابینت كشاندم. شبنم به این هم راضی نشد. از حیاط دو كاشی بزرگ آورد و گذاشت روی كارتن. هیچ صدایی نمیآمد. مخصوصاً صدای تنفسی كه این یک ساعت در گوشمان بود.
شبنم گفت: ـ كاش میفهمیدیم چی هست؟ بدون این كه بخواهیم، پشت میز كوچک ناهارخوری نشسته بودیم و حرف میزدیم. درست روبهروی در كابینت ـ با رنگ لیمویی براق. دلم میخواست بدانم كه در مغز شبنم چه میگذرد. ـ حالا چی كار كنیم؟ ـ باید خوابید. تا فردا حس و حال سر كار رفتن را داشته باشیم. ـ منظورم تكلیف ما با این موجودی كه نمیدانیم چیست واقعاً چی هست؟ شبنم گفت: ـ دعا كن خوابمان ببرد. صبح فكرهایمان را روی هم میگذاریم و كاری میكنیم. ـ به بچهها بگوییم؟ ـ چرا كه نه. موش از هر چیزی منطقیتر است و چون كوچولوست ترسش برایشان كمتر است. این همه تام و جری دیدهاند؛ دیگر نه گربه برایشان ابهتی دارد و نه موش ترسی. ـ اینها همه نقاشیست. حالا زندهاش دارد توی این خانه نفس میكشد. ـ شانس آوردیم فرار نكرد. اگر میرفت زیرزمین بدبخت بودیم. چه طور میشد پیدایش كرد؟ همه چیز را به هم میریخت. چیز سالمی نمیگذاشت. گوشم را به در كابینت چسباندم؛ اما صدای نفسنفسی نمیآمد. ـ نباید فكرش را كرد.
در رختخواب هر كدام لولی میخوردیم دیگری میگفت: «بیداری؟» و جواب هم این بود «چه كار كنم خوابم نمیبرد!» شبنم بلند شد از داخل انباری سه چهار تا پتو آورد. پایین درها را پوشاند. «شاید ته كابینت را سوراخ كرده». ـ یعنی یک موش این قدرت را دارد؟ ـ از كجا كه موش باشد! ـ هرچه كه هست.
ساعت حدود ۲ را نشان میداد. چشمانم گرم شد و خوابم برد. پس از ساعتی، یک چیز نامرئی، حسی عجیب، مرا از خواب بیدار كرد. شبنم در رختخواب نشسته بود. «گوش بده». صدای خراشیدن پنجولی روی آهن كابینت میآمد. صدایی مذبوحانه، ترسآور، غمگین، ناامید، صدای موجودی كه با مرگ فاصلهای ندارد. هر دو ترسان به آشپزخانه برگشتیم. چراغ را كه روشن كردیم صدای كشیده شدن پنجول به در قطع شد. اما صدای نفسنفس زدنهای خستهای میآمد. پس از فاصلهای كه شاید برای ما بسیار طول كشیده بود چیزی مثل سوهان، خشک، عصبی، به در یا كف كابینت كشیده شد و دیگر تا زمانی كه هر دو نشسته بودیم و به كابینت لیمویی رنگ خیره شده بودیم، هیچ صدایی نیامد. ـ اگر در را باز كنیم و فرار كند، حالا هر چیزی كه هست، دیگر بچهها از اتاقشان بیرون نمیآیند. ـ هرچه كه هست بزرگ است. باید از موش گندهتر باشد. شبنم گفت: ـ من از همین حالا از روبهرو شدن با او میترسم. ـ نشستن ما اینجا فایدهای ندارد. جز این كه روشنی چراغ بچهها را نیز به آشپزخانه بكشاند. ـ مسأله این است كه این جانور وقتی كه وجود كسی را در آشپزخانه حس كند ساكت میماند. ـ خواه و ناخواه باید قبول كنیم موجودی كه نمیدانیم چیست به حریم ما وارد شده و قصد بیرون رفتن ندارد. و ما خلاف معمول از او واهمه داریم.
در بسترمان كه قرار یافتیم دوباره صدا بلند شد. گاه آرام، گاه بیقرار. در سكوتِ شبِ خانه، دلگیری تلخی بر روحمان فشار میآورد. كی صبح شد و كی از پنجره آسمان دودزده پدیدار شد و كی روشنی صبح تمام اتاق را پوشاند معلوم نبود. مجبور بودیم تمام كارهایمان را در آشپزخانه انجام دهیم. كتری را بگذاریم؛ شیر را گرم كنیم؛ برای بچهها ساندویچ كره و مربا و پنیر درست كنیم.
به شبنم گفتم: ـ خونسردی خودت را حفظ كن! نگذار هراس تو در دل بچهها اثر كند!این بچهها جور دیگری با قضیه روبهرو میشوند. دلنگران آنها نباش! خوشبختانه وقتی كسی در آشپزخانه راه میرود جانور ـ هرچه كه هست ـ ساكت میماند. شبنم گفت: ـ پس او هم به همان اندازه از ما میترسد. گفتم: ـ اسم ترس را روی خیالات ما نگذار. خندهای كرد و از پنجره به آسمان خالی نگاه كرد. ـ پس اسمش چی هست؟ ـ وهم؛ چون ذهنمان را از موش منحرف كردهایم.
بچهها یكییكی آمدند. ساحل، سرور و سهیلا ـ هر كدام به فاصلهی ۲ تا ۳ سال سن. نیمهای از لیوان شیرشان را سر كشیدند. باید همه همراه بیرون میرفتیم؛ كه ساحل گفت: ـ چرا پشت در این كابینت اینقدر كاشی و كارتن گذاشتید؟ سهیلا و سرور هم كنجكاور شدند. سهیلا جلو رفت و به در كابینت زل زد. سرور گفت: ـ معدن الماس پیدا كردهاید؟ ساحل خندید و گفت: ـ نه. معدل ذغال سنگ است. گفتم: ـ بجنبید كه دیر شد. شبنم پشت سرشان درها را محكم بست. آهسته گفتم: ـ هر طور كه هست تا بعدازظهر كه به خانه میرسیم این راز را نگهدار! شبنم گفت: ـ بچهها زودتر از ما به خانه میرسند. میترسم خودش را آزاد كرده باشد. اینها كه از ترس قالب تهی میكنند. تمام صحنه را جلو چشمم مجسم كردم. جانور از ترس و وحشت همه چیز را خرد میكند و پنجول به در و دیوار میكشد. وای كه سهیلا چه چشمان قشنگی دارد. این ناخنهای تیز. هر دو چشم را از كاسه درمیآورند. ـ مرخصی میگیرم خودم میآورمشان تا با سرویس نیایند. بعد میآیم دنبال تو. صبحها برای هیچ كدام سرویس نگرفته بودیم. اما برگشتنها همگی سرویس داشتند و یكی یک كلید!
ساحل تعجب كرد كه چرا جلو مدرسه منتظرش ایستاده بودم. در مقابل سؤال او گفتم: ـ حالم درست سر جا نبود، مرخصی گرفتم. ـ میخواهی راه به راه برویم درمانگاه؟ درست جملههای شبنم بود. تا كسی آخی میگفت، دكتر را به رخ همه میكشید. اما ساحل در سنی نبود كه بتوان چیزی را از او پنهان كرد. بدون مقدمهچینی گفتم: ـ جانوری در آشپزخانه هست. در كابینت زیر دیوترم. نمیدانیم چیست. دنبال چاره میگردیم. میترسیم در را باز كنیم و برود زیرزمین. دیگر نمیتوان پیدایش كرد. این همه اسباب اثاثیه را بیرون ریختن كار حضرت فیل است. نمیخواهیم هیچكس بفهمد. شاید موش كوچكی باشد. مضحكه میشویم. دلم نمیخواهد از همسایهها هم كمک بگیریم. تا به خانه برسیم ده راه علاج برایمان ردیف كردند. سهیلا گریه میكرد و میگفت: ـ ترو خدا او را نكشید. ترو خدا. ساحل و سرور مسخره میكردند: ـ چطوره نازش كنیم؟ ـ تمام درها را باز بگذارید تا برود. تمام درها را آهسته گفتم: ـ او تازه دارد از كارش كیف میكند. نمیرود! آمده است كه بماند.
***
كابوس میدیدم. هرجا نظر میكردم یكی از آنها را میدیدم. بیشتر شبیه موش صحرایی بودند. اما صورتی پژمرده ـ محیل و تمسخرآمیز داشتند. صدا زدم: ـ شبنم بیداری؟ كسی كنار دستم نبود. چشمانم را خوب باز كردم. معلوم بود چراغهای خانه روشن است. همه در آشپزخانه بودند. شبنم گفت: ـ بیا یک استكان چای بخور! ساحل كنار گوشم گفت: ـ مامان تنها در تاریكی نشسته بود و به صدای خرت خرت كشیده شدن پنجول به در كابینت گوش میداد. چراغ را كه روشن كردم دیدم مامان گریه كرده است. ـ فردا میروم گندم سمی میخرم؛ مرگ موش. باز هم راههای گوناگونی پیشنهاد شد. و باز هم سهیلا زار میزد كه: ـ او را نكشید! او را نكشید! سرور رو به ما كرد و گفت: ـ دیوانه است. ساحل دست زیر چانهی سهیلا زد و گفت: ـ تو میدانی چی هست كه میگویی او را نكشیم؟ ـ شاید جری باشد. آمده اینجا میهمانی. ساحل گفت: ـ پس چارهای نیست. باید رفت به دنبال تام. اما آمریكا كه برای تام ویزا صادر نمیكند. سرور گفت: ـ موشی میخواسته خودكشی كند میرود داروخانه میگوید: مرگ من داری؟! گفتم: ـ شماها خواب ندارید؟ در میان خنده گفتند: ـ هر وقت شماها خوابیدید ما هم میخوابیم.
صدای خرت خرت از سحر شروع شد. مذبوحانه. گاه فاصلهدار و گاه تند تند. همانند محبوسی كه در نقبی كه میكند به سنگی بزرگ برخورد كند و دائم از سر استیصال سرش را به آن بكوبد. ـ دارم دیوانه میشوم. صدای شبنم بود. من هم همین احساس را داشتم. ـ چی كار كنیم؟ ـ فعلاَ امیدمان باید همان مرگ موش باشد.
داروخانهچی طناز بود. دو قوطی پر از دانههای گندم سمی تحویل داد. گفتم: ـ زیادیش را چه كار كنم؟ گفت: ـ با كسی در خانه دشمنی نداری؟ آنقدر درهم بودم كه مسیر خنده را گم كرده بودم. شاید بعدها بتوانم، یا تصمیم بگیرم، روی جملهاش فكر كنم. ـ او را نكشید! او را نكشید! ـ شبنم! این دختر را ببر! سوهان میكشد روی اعصابم. نگاهش كن چه گریهای میكند. آماده كه شدم هیچكس در آشپزخانه نبود. غرورم نگذاشت صدایشان كنم. كارتن و كاشیها را كنار كشیدم. فقط كمی در كابینت را باز كردم. از شكاف یک مشت گندم سمی به درون ریختم. بلافاصله در را بستم. با تعجب به دستم نگاه كردم تا ببینم تمام انگشتها سر جایش هستند یا نه! دوباره كاشیها و كارتن را به حال اول برگرداندم. ـ بیایید! تمام شد. سرور گفت: ـ یعنی مرد؟ ـ كاش مردن به همین آسانی بود.
آن شب هیچكس بیدار نشد. صبح روحیهها بازگشته بود. حدسهایی راجع به چگونه مردن او میزدیم. آخرین نفر من بودم كه از آشپزخانه بیرون آمدم. باورم نمیشد. چیزی محكم خودش را به در كابینت میكوفت و كف یا بدنهی آن را میخراشاند. حس كردم همه چیز میلرزد. حتی لوستر كوچک سقف آشپزخانه میلرزید. خودم را به بیرون كشاندم. با دستهای لرزان قفل آویز را به در حیاط زدم. نباید بروز میدادم كه جانور زنده است. اما در راه حرفهای طنزآمیز بچهها را همانند كسانی كه عمیقاً از مسألهای ترسیدهاند باور میكردیم. همیشه تخیل سرور ۱۰ ساله جلوتر از خودش راه میرفت. گفت: ـ ساحل! حالا چی كار كنیم؟ ـ چه میدونم. برای چی؟ ـ برادرهاش؛ حتماً میان كه انتقام بگیرن. شاید یه گروه همراشون بیان. فكر كن همه به صف ۶ تایی از اینجا تا جایی كه صحرا شروع میشود، با زره و كلاهخود و شمشیر؛ روبات هم دارن ـ فیل هم دارن ـ منجنیق كه سنگهای آتشی پرتاب میكند. سهیلا گفت: ـ من كه گفتم نكشینش. هزار بار گفتم، التماس كردم. ـ خانه را صاف میكنن. این را ساحل گفت. شبنم با حیرت و ناباوری به حرفهای بچهها گوش میداد. رو به من كرد و گفت: ـ امروز كه بچهها با سرویس برمیگردن؟ خیلی تند جواب دادم: ـ نه. امروز هم مثل روزهای قبل خودم میارمشون. بچهها! حواستون باشه سوار سرویس نشین، من حتماً میام. ساحل گفت: ـ این همه سم! مگر نمرده. گفتم: ـ فكر نمیكنم. سرزندگی از روحیهی بچهها قهر كرد. سكوت بدی افتاد توی ماشین. در این میان فقط سهیلا گفت: ـ شاید زنده باشه. چقدر خوب! سرور گفت: ـ خنگ خدا. ـ یعنی چی؟ سهیلا گیج به مادر نگاه كرد. شبنم گفت: ـ یعنی تو نمیدونی چه بلایی داره سرمون میاد؟
باز هم نیمههای شب از خواب پریدم. شبنم در آشپزخانه نشسته بود و مبهوت به در كابینت خیره شده بود. رنگ صورتش سفید شده بود. ـ خوابش را دیدم. از در كابینت كه بیرون آمد یکدفعه مثل یک گوریل درشت و بدمنظر شد. دست و پای بچهها را كند و پرت كرد به جاهای دور. در اوج بدبختی و پریشانی گفتم: ـ حالا خوب كه گوشتخوار نیست. مستأصل و حیران نگاهم كرد. گریهاش بیشتر اوج گرفت. باید از تیررسش دور میشدم. شعلهی زیر كتری را روشن كردم. دیر یا زود بچهها میرسیدند. برگشتم دیدم سهیلا در بغل مادرش نشسته است. ساحل و سرور هم آمدند. ساحل گفت: ـ مگر هنوز نمرده؟! ـ متأسفانه نه! حقیقتش این كه دیروز صبح هم زنده بود. به ناگهان صدای وحشتناک تاپ تاپی كه به در كابینت میخورد بلند شد و صدای خراشیده شدن چیزی مثل چوبسای زبر به كف یا دیوارههای كابینت. دهان همه باز مانده بود. سرور گفت: ـ این كه خیلی خطرناكه. چی كار كنیم؟ رویش را به سهیلا كرد و گفت: ـ بكشیم یا نكشیم؟ سهیلا خودش را بیشتر به مادر فشار داد. قطرات اشك از چشمانش روان بودند. شبنم برای همه نبات آورد تا با چائی بخورند: باید فكر بهتری كرد.
فردا بعدازظهر سم را با آب قاطی كردم و به سختی درون كابینت گذاشتم. این بار ساحل با میلهای پشت سرم ایستاده بود. نگاهش كه كردم دلم بیشتر قرص شد. بعد كه كار تمام شد نشستم روبهروی كابینت. شبنم آمد كنارم نشست. ساحل گفت: ـ مرگ موشها هم بیخاصیت شدهاند. شبنم گفت: ـ خانم رقیه میگفت: یک بار در خانهی ما مار پیدا شد. شوهرم بدون اینكه به او نزدیک شود با اشعه آن را كشت. ـ من دلم نمیخواهد از هیچ همسایهای كمک بگیرم. این جانور در خانهی ماست. باید خودمان راه علاجی پیدا كنیم. همسایه دلش برای آدم نمیسوزد.
عصر و شب صدایی نیامد. همه راحت خوابیدیم. اما شبنم درست سر ساعت ۳ بعد از نیمه شب، مثل هر شب، چراغ آشپزخانه را روشن كرده بود و گویی كه سِحر شده باشد به در كابینت خیره شده بود. آمدم كنارش. تارهایی از مویش سپید شده بود. زندگی كارمندی و بعد از سالها این خانه، حالا جانوری میخواهد ما را براند. ما را از خانه بیرون كند. ـ كاش فقط میدانستم چیه؟ سموره، روباهه، جوجه تیغیاه، موشه! گفتم: ـ چه فرق میكند پشت این در لیمویی رنگ چه باشد. دشمن است دیگر. صدای ساحل را از پشت سرم شنیدم: ـ دیگر نباید منتظر نشست. بعدازظهر باید زنده یا مردهاش توی باغچه به آتش كشیده شود. اگر موش باشد كه كلی بیماری به این خانه آورده است. شبنم گفت: ـ همه جا را پاک میشویم و ضدعفونی میكنم. ظرفها را میشكنم و دور میریزم. گفتم: ـ پس وعدهی ما امروز بعدازظهر. سرور گفت: ـ جدال در آشپزخانه. قاتلی كه برای كشتهی خود میگرید!
همانند روز قبل مرخصی گرفتم. مثل روز قبل خوراک سبكی خوردیم. البته بچهها به پیتزا میگویند خوراک سبک و سردستی! تا در خانه را باز كردیم صدا پیچید در گوشمان. تمام اركان خانه به لرزه درآمده بود. شیشهها میلرزیدند. ساحل بیل را برداشت. شبنم و سهیلا هم یكی یک ماهیتابه. سهیلا گفت: ـ هیچ چیز بهتر از ماهیتابه نیست. در كابینت را باز كردم. این بار ته دلم قرص بود. تمام خانواده با من بودند. همه لزوم نابود كردن جانور را دریافته بودند. تا قدم در آشپزخانه گذاشتیم صدا قطع شد. در هال را باز گذاشتیم. اگر فرار میكرد در حیاط بهتر میشد او را كشت. ساحل گفت: ـ خودم بنزین رویت میریزم! خودم كبریت به دمت میزنم! سرور گفت: ـ پس من چی؟ ـ تیر خلاص با تو. آخرین ضربه با تو. سهیلا گریه میكرد و مرتب ماهیتابه را از این دست به آن دست میداد. گفتم: ـ همه آماده هستند؟ ـ بله قربان. جلو رفتم. شبنم كنار دستم بود. كارتن و كاشیها را كنار زدم. برگشتم تا وضعیت آمادگی خانواده را بسنجم. ساحل گفت: ـ بابا چقدر عرق كردی! ـ هرچه هست عرق ترس نیست. در كابینت را آهسته آهسته باز كردم. بازِ باز. بعد لنگهی دیگر را. صدایی نبود. جنب و جوشی در كار نبود. با چوب ظرفها را عقب و جلو كردم. شبنم هم به كمک آمد. دستكش دستش كرده بود. ظرفها را یكی یكی بیرون گذاشت. همگی مثل ببرهای گرسنه به طعمهای كه هر آن قرار بود جلومان آشكار شود زل زده بودیم. اما دیگر كابینت خالی شده بود. دو طبقه كه بیشتر نداشت. هیچ كجای آن سوراخ نبود. سرور گفت: ـ چیزی كه نیست. همه وا رفتیم و هرجا كه بودیم نشستیم. میخواهید باور كنید میخواهید نه، دیگر هیچكس در كابینت را نبست و دو لنگهی در، همانند دهان مردهای كه بسیار رنج كشیده باشد، تا هماكنون كه این داستان را برایتان میخوانم باز باز است.
در بارهی نویسنده:
---------------------- امین فقیری متولد ۱۳۲۳ شیراز است. برخی از آثار او عبارتند از: «دهکده پر ملال»، «کوچه باغهای اضطراب»، «سخن از جنگل سبز است و تبردار و تبر»، «دو چشم کوچک خندان»، «مویههای منتشر»، «تمام بارانهای دنیا»، «رقصندگان»، «پلنگهای کوهستان» و «زمستان پشت پنجره». امین فقیری برندهی جایزهی ۲۰ سال داستان نویسی برای کلیه آثار شد.
ـ مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسندگان»
|
نظرهای خوانندگان
addresse az aghaye amin faghere nadared ke betoonam to shiraz paydashoon konam age daren vasam send koned plz
-- saeed ، Sep 7, 2007 در ساعت 11:15 PMنشاني آقاي فقيري اين هست: شيراز - چهارراه ملاصدرا - به طرف سينما سعدي، كوچه اول سمت راست - روزنامه عصر مردم ( و دفتر مجله عصر پنجشنبه) - بخش فرهنگ و هنر- فعلاً چهارشنبه ها و شنبه ها شب تشريف دارند از 4 تا 8 و يكشنبه و سه شنبه صبح ها هستن. تلفن دفتر روزنامه عصر مردم: 07112300337
-- م0 ف ، Sep 20, 2007 در ساعت 11:15 PMهمکار عزیز از بین قصه هایت من نان تلخ را بیشتر دوست دارم موفق باشی.
-- مسعود معلم ، Sep 21, 2007 در ساعت 11:15 PMخیلی ضد حال بود!!!...خیلییییییییییی....لج ما که در اومد که آخرش معلوم نشد چی بوده :-(
-- محمود مروج ، Jan 6, 2009 در ساعت 11:15 PMکاش داستان ها رو به این شکل ستونی نگذارید...مربعی باشه بهتره
-- بدون نام ، Jun 3, 2010 در ساعت 11:15 PMتبریک به استاد محترم. من افتخار میکنم که در دبیرستان ایران زمین سال سوم راهنمایی یک سال شاگرد ایشان بودم . یاد اون دوران بخیر. امیدوارم که دوباره روزی استاد را ببینم.
-- محمد علی د.ج. ، Jun 4, 2010 در ساعت 11:15 PM