رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرهخوانی > «ماتیک» و «برف» | ||
«ماتیک» و «برف»رضا دانشورkhatereh.zamaneh@gmail.comدرود بر شما، اما دلیل دیگر انتخابم پرداختن هر روایت به یک روی سکه است. یعنی مجموعهی دو روایت، مجموعهی دو صداست. البته در هر دو مورد مرد و زن هر کدام تنها به قاضی رفتهاند، شیوهی مرضیهای در فرهنگ منصف ما، اما فرصتیست تا قاضی بیخبر به هر دو صدا گوش بدهد و ما شنوندگان سه صدا باشیم: زن، مرد و قاضی خودمدار درونمان. خاطرههای امین ک.، نوشتههاییست پخته و محتاج دقت موقع شنیدنش که با ظرافت، تلخی و تردید در یک ملاقات عاشقانه را بیان میکند. اما متن از حد یک خاطرهی کوتاه فراتر میرود و به شنونده زمینههای برای فکرکردن میدهد. لحن نوشته گزنده است و این امر به شاعرانگیاش افزوده. نمونهی خوبیست برای اینکه ببینیم چطور میشود از یک ماجرای ساده و روزمره بین دو جوان، خاطرهای تاملانگیز درآورد. یعنی چطور میشود به چیزهای مکرری که حاوی هیچ اتفاق غیرعادی و به اصطلاح خاطرهانگیز نیستند، با اتخاذ زاویهای شخصی در نگاه به آن معنایی داد که برای شنونده امکان قیاس با فکرهای خودش را پیش بیاورد و این یعنی فکرکردن. همانطور که خواهید شنید، ابزار فکر و حس در این خاطرهها پرداختن به جزییات است، جزییاتی که معمولا در زندگی روزمره از فرط عادیبودن دیگر دیده نمیشوند. حالا به اولین خاطرهی امین ک. گوش میکنیم که من برایش اسم «ماتیک» را انتخاب کردهام. همهی داستان همین بود. یعنی اگر بهجای صورتی مثلا قهوهای را انتخاب کرده بودی، الان همه چیز طور دیگری بود. اصلا میدانی چیست، وقتی قهوهای شد صورتی، دیگر آن چیزی که میخری اسمش روژ نیست ماتیک است. خب تو حواست به روژها بود، من به خندهی فروشنده. میدانی، انحنای لب این فروشندهها خیلی مهم است، چیزی که تو هیچوقت نفهمیدی. باید یاد بگیری که همیشه طوری رفتار کنی که مجموع انحنای دو طرف لبشان از صفر بیشتر باشد، از ۱۸۰ کمتر. آه چه میگویم. تو که نمیفهمی اینها را. ببین خره، وقتی طرف انحنای لبش صفر است و فقط کمی به یک سمت کش آمده، یعنی دارد مسخرهات میکند. یعنی ضایعی، خارج از استانداردی، یعنی با خطکش کاسبکارانه تفالهای. وقتی هم این انحنا زیاد شود تا برسد به یک نیمدایرهی کامل، یعنی طرف دلش بحالت سوخته. ترحم، میفهمی یعنی چه؟ یعنی خمس و زکات حضرات نوکیسه برای رفاهشان. یعنی طرف شب که با فیفی یا چه میدانم میمی میرود دَدَر، بتواند تعریف کند امروز دلش بهحال یکی سوخته. بله! پس خیال کردی اینجا هم همه چیز کترهییست، یا لب غنچهی این علیا مخدرهی فروشنده، کپی لب عیال کلباقر است که همیشهی خدا به قدر دهنهی علیصدر کش آمده باشد؟ صدبار گفتم طوری رفتار کن که لب واماندهی این پدرسگ فقط به قدریک لبخند ملیح مشتریپسند باز باشد. اینجا هر دهان بستهای که به هر دلیلی کش میآید، یا دارد تو را تایید میکند، یا نفی، یا تمسخر. بین این همه رنگ عدل میروی سراغ صورتی. همانجا هم فیالمجلس یک آینهی عهد دقیانوس از توی کیفات درمیآوری و سه صوت خلاص. خوشگل شدم؟ تا نگی آلبالو معلوم نمیشه. بیدوربین؟ مغزحاجیت نیکونه. آلبالو تقدیم کنم؟ چی؟ عکس؟ ... دوربین که چشم باشه عکس لب، میشه بوسه. لبهات همیشه بوسیدنیست، اما لعنت به این رنگ صورتی احمقانه. کمی دلمردگی این روزها مد است. همین فاصلهی صورتی تا قهوهای همهجا هست. نگاهت نباید زیاد خندان باشد. خندهات را همینجور بیمبالات خرج نکن. آهان، کمی غمگینتر. میدانستی قهوهای رنگ اروپاست؟ شرقی جماعت رنگش را از طبیعت میگرفته و خب این رنگ حاصل طبعیت نیست. باید یادبگیری، این روزها طبیعی بودن دمُده است. هرچه تصنعیتر باشی بیشتر مورد پسندی. ببین ملت دیگر ادبیاتدان و رمانخوان شده. در ادبیات به ازای هر صدباری که مینویسند چشمان محزون غمگینی داشت، فقط یکبار مینویسند چشمهایش میخندید. شریعتی را که دیگر خواندهای؟ همان کتاب پاره ـ پورهای که دادمش گفتم بخوانی. میدانم نخواندی. اشکالی هم ندارد دیگر. ببین، حضرت نشسته اینور باغ ابسرواتوار، به صرف نگاه محزون یک علیا مخدره، عاشق او شده. حالا کار نداریم، بعد خندهی او را که میبیند، به همان نسبت از او متنفر میشود. نکته اینجاست که تمام راز و رمز هر دخترک برای شریعتی همانی بوده که مثلا برای بزرگ علوی هم در چشمهایش بوده؛ کمی حزن. تا اینها را به تو بگویم رسیدهایم در خانهات. پدر و مادرت هم نیستند. گور پدر صورتی و قهوهای. خوب است خوشانصافها هر دو را با یک طعم میسازند. وقتی خانه خالی باشد، طعم روژ مهمتر میشود از رنگ آن. حالا دیگر خبری از صورتی نیست. چه بهتر. حداقل مزیت ارزان خری . در واحدتان را که باز کنی، زاویهی لب و رنگ آن بیاهمیت میشود. اینها برای اجتماع دو نفر به بالاست. باید دو فرهنگ لغت برای زبان درست میشد، بجای یکی. یک فرهنگ لغت برای جمع بالای دو نفر و یک فرهنگ لغت دونفره. آخر زبان دو نفره باید هم قواعدش فرق کند، هم کلماتش. وقتی دو نفر تنها میشوند، زبان کم کم رنگ میبازد و نگاه و پوست پراهمیت میشود. هر نگاه صرفنظر از مفهومی که منتقل میکند، شخصیتی منحصر به فرد و تکرار نشدنی دارد. بههرحال این فرهنگ لغت موجود بیشتر به درد حرم ناصرالدینشاه میخورد تا معاشقههای مختصر امروزی. شاید روزی که چنین زبانی خلق شود، عشق آزاد هم معنا پیدا کند. اینگونه دیگر لازم نیست که به همه معشوقهایت بگویی که دوستشان داری. وقتی به من میگویی دوستم داری، در حالیکه همین جمله را دیروز به دیگری گفتهای، مانند این است که دستمالی را برای پاککردن اشکم تعارف کنی که دیروز کس دیگری در آن فین کرده. متاسفانه تا روزی که چنین فرهنگ لغتی خلق شود، یا باید به یک معشوق ساخت، یا به یک دستمال. در را که ببندی، خطوط جای رنگ مینشینند. حالا دیگر لبها چه صورتیرنگ شده باشند چه قهوهای، مهم نیست. تنها طرح حاشیه مهم است و برجستگی ظریف کنارهها. دنیای دونفره عالم حاشیههاست. هر رابطهی عاشقانه حفرهایست که تو را از دنیای متن پرتاب میکند به جهان حواشی و عالم جزییات، و موسیقی دوگانهی دست و پوست به جبران آن نثر زبان. در اجتماع هرکسی زیباست یا نیست. حد وسط ندارد. یعنی یک برجستگی بیش از حد دماغ یا کوچکبودن ناخوشایند سینهها و چند میلیمتر کمتربودن فاصلهی دو چشم، کافیست تا کسی را از عالم زیبایی برای ابد تبعید کند به جهان نفرینشدگان. اما این فقط در جمع است. آنجا قضاوتها کلیست. هنگام معاشقه هر جزیی در تمامیت خود قضاوت میشود. به این لحاظ شاید عشاق کامجو، عادلترین داوران باشند. انحنای بسیار جزیی لبها، خط سایهداری که از برآمدگی قاطع پستان آغاز میشود و در طرح مبهم سینه محو میشود و... هیچکدام از قلم نمیافتند. هر یک مستقل از دیگری، و حتا، مستقل از خود معشوق داوری میشوند. این بوسهها یعنی چی؟ پاسخ را به سکوت برگزار میکنم. دور میشوم و لم میدهم روی کاناپهی کنج هال، تاریکترین گوشه شاید. آرام نزدیک میشوی. میخواهم که بایستی. کمی دورتر. درست میان باریکترین حاشیهی روشن هال. تا بایستی، نوری که از خلال شکاف پرده سرریز میکند، میپاشد روی کنارهی صورتت. مردمک چشمهایت و لبها. تازه یادم میافتد چه شفافاند این چشمها، میخندی. چرا اینجا آخه؟ تصویرت آرام رنگ میبازد تا یادم بیاید حاشیههای تاریک پر میشوند با خاطرات بهجا مانده از دیگران. سایه عدم نور نیست، مجال کوتاهیست برای خیانت. هرچند به اختصار یک حاشیهی باریک. باید برم. نمیگویم وقتی دو نفر یکدیگر را دوست دارند، برای رفتن همیشه یا زود است یا دیر. بهموقع، زمان کاسبکاران است؛ نابههنگام، زمان جاری عشاق. حالا خاطرهی دوم امین ک. را میخوانیم که برعکس خاطرهی اول از زبان یک زن جوان روایت میشود و ما اسم آن را میگذاریم «برف». همه چیز از آنشب شروع شد بوبو... از همون شب برفی که تو راه میرفتی و چهارچشمی زمین رو نگاه میکردی که یک وقتی سُر نخوری، و من درست مثل یک کره اسب توی برفها یورتمه میرفتم و میخندیدم. همون شبی که من با هر گوله برفی که به طرفت پرت میکردم، همراه چرخش سرت با یک نگاه سرزنشآمیز روبهرو میشدم و قاه قاه میخندیدم. همون شبی که من یک جفت دستکش پشمی سرخ دستم بود. سرخ سرخ. و تو یک آن نگاهت به صورتم خیره موند. یک آن، آن نگاه گنگت معنا گرفت. و من سخاوتمندانه مثل یک دختربچهی خوشخیال به روت خندیدم. لبخندی روی لبهایت نشست و گفتی: ترجیح میدادم لبخندت بهخاطر برق چشمهایم باشد. آن برقی که همیشه وقتی اولین برف میآید، میشینه توی چشمهام. برق دیوانگی کردن در یک شب برفی. برق وجود داشتن یک رابطهی غیرعادی بین من و... برف. شانههام را بالا انداختم و خندیدم. دوباره شروع به جستوخیز کردم. درحال دویدن نگاهی به دستکشهام انداختم. قرمز قرمز. از دستهام بیرون کشیدمشون و پرتشون کردم روی برفها. نشستم ودستهای لختم را توی برف فرو کردم. تا آرنجام رفت توی برف. تا مغز استخونم تیر کشید و من از لذتش، چشمایم را بستم. تو جلو میرفتی. هیچکدوم را ندیدی. فقط شالگردنت را آنقدر بالا کشیدی که نصف صورتت را گرفت و غر زدی: یادته گفتم: همون شب که من یک گوله برفی کوچولو درست کردم و آروم آروم شروع کردم به غلتوندنش روی برفها و کم کم شد یک توپ گنده. تمام حواسم به کارم بود که نزدیک نیمکت آن دو نفر شدم و تازه صدای گریه دختر را شنیدم. همانطور که خم بودم، سرم را آوردم بالا و نگاهم روی صورت دختر ثابت موند. ریمیلهاش پایین اومده بود و صورتش را سیاه کرده بود. معلوم نبود بخاطر گریه است، یا بهخاطر برفهایی که روی صورتش اومده بود. یک آن نگاهمون بهم گره خورد. خیلی کوتاه. ولی اون سریع نگاهش را از من گرفت. زار زار گریه میکرد و زیر لب چیزهایی میگفت. پسر پشتاش به من بود و یک بند حرف میزد. یکبار وسط حرفهاش دست دختر را گرفت. دختر بهشدت دستهاش را بیرون کشید، و نگاه من روی دستهاش باقی موند. دستکش دستش بود، دستکش قرمز. من یکدفعه دستهام یخ کرد. توپ برفیم را ول کردم، صاف وایستادم و به دستم نگاه کردم. بیحس شده بود و کوچکتر از همیشه به نظر میرسید. درست مثل همونموقعهایی که یخ میزد و انگار خواب رفته باشد تیر میکشید و تو دلت ضعف میرفت و قربانصدقهشان میرفتی. همان شب بود بوبو! همان شب که به سمتات برگشتم و گفتم: «میخوای بریم؟» و تو از خداخواسته مثل برق از جات پریدی و به سمت خروجی پارک راه افتادی و توی دلت ذوق کردی که بالاخره داری خلاص میشی از هر چی لذت سرد و یخزده است، از خامههای صورتی و کاجهای آویزون... یادمه پشت سرت بهراه افتادم. دوباره حواسم را به ریتم قدمهای رقصمانندم دادم و آوازم را از سر گرفتم: یادته بوبو! همون شب بود که این اسم را روت گذاشتم. نمیدونم چی شد که یکدفعه وایسادم، چرخیدم و به اثر پاهای خودم روی برفهای پشت سرم نگاه کردم که هیچی ازشون معلوم نبود و بهمریخته و شلوغ بود، و به اثر پای دقیق، منظم و محکم تو روی برفهای جلویی... یکدفعه مثل اینکه جواب یک سوال بزرگ زندگیم پیدا کرده باشم گفتم: دیگه به خیابون اصلی رسیده بودیم و صدای موتور یک ماشین که توی برفها گیر کرده بود و هی سُر میخورد، داشت سکوت صاف و آروم یک شب برفی را بههم میریخت و تو نگران ماشین بودی که نکنه نتونی تکونش بدی، و من بیمقدمه یهو گفتم: «من بستنی میخوام». دوباره با سرزنش یک پدر نگاهم کردی: همون شب بود بوبو، همان شب که بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته، یک فصل تصورات من راجع به تو برای همیشه از بین رفت. همان شب که بیهیچ اتفاق خاصی این جرقه توی ذهن من زده شد که چیزی این وسط اشتباه است. از همونجا شروع شد و نتیجهاش این شد که الان که دارم اینها را مینویسم، نمیدانم تو کدام نقطه از دنیا هستی. کسی چه میدونه، شاید اصلا رفته باشی استوا؛ جایی که هیچوقت یخ نزنی. میدونی، بوبو! درست نزدیک ماشین بودیم و تو داشتی آروم و شمرده جملات عاشقانه توی گوشم میخوندی و من ذهنم غرق یک درگیری دیگه بود، یهو ازت پرسیدم: امشب برف میبارید بوبو. تمام شهر سفید شده بود و من بیرون رفتم. خندیدم، آواز خواندم، روی برفها غلتیدم، بستنی یخی خوردم و به اندازهی تمام شبهایی که با برف یک قرار عاشقانه داشتم، توپهای برفی درست کردم. همه چیز از همون شب شروع شد بوبو... همون شبی که من فهمیدم توی اون رازی که بین من و برف وجود داره، تو فقط یک غریبهای! --------------------------------------------------- |
نظرهای خوانندگان
این ها دو داستان خیلی زیبا بودند ، نه خاطره. أوست نویسنده ای دارم که همیشه یادآوری می کند داستان فقط داستان است. و من مجبورم این تذکر را به شما بدهم که داستان و ادبیات را با تحلیل های روزمره و در ترکیب با واقعیت از بین نبرید. بعید می دانم کسی این دو متن را بخواند و به جای همراهی با راوی و سیر در فضای داستان به تحلیل روابط دختر و پسر فکر کند و یا به قضاوت رابطه راوی بنشیند. شاید این ها فقط ساخته ذهن نویسنده باشند و نه خاطره، چقدر حیف که رویشان اسم خاطره گذاشته اید و چنان مقدمه نچسبی به آن اضافه کرده اید
-- زهره ، Jul 24, 2007 در ساعت 05:21 PM