رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ شهریور ۱۳۸۹
۲۳ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

هندوانه‌ی گرم ـ علی‌اشرف درویشیان

داستان هندوانه‌ی گرم را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.


عکس از: مهرنیوز

نام قشنگ تو را بالاتر از نام خودم با ناخن می‌تراشم. تلاش می‌کنم خط‌ام به زیبایی خط تو باشد. می‌نویسم شهره. حالا شهره و سیاوش در کنار هم نشسته‌اند.
وقتی که شب سر و صورت خود را با قیر می‌شوید و چادر سیاه سکوت را به سر می‌اندازد، دراز می‌کشم و آن را مانند بالش زیر سر می‌گذارم. گونه‌ام را درست روی نام عزیزت می‌چسبانم و آن را با اشک‌هایم تر می‌کنم. اشک‌ها از کنارش سرازیر می‌شوند و روی زمین می‌ریزند. نمی‌دانم تا چه هنگام می‌توانم با خودم داشته باشمش. نمی‌دانم تا کی می‌تواند باعث دلخوشی‌ام بشود، مونسم بشود و با آن درد دل کنم و تنهایی‌ام را باهاش تقسیم کنم و از یادهای گذشته‌مان برایش بگویم. دو هفته است که با او هستم. چهارده شب تمام. مهران که در کنارم می‌خوابد، هی به شوخی می‌گوید: «آخر بابا! کی این را برای‌مان می‌شکنی؟ می‌ترسم عاقبت خراب بشود و ناچار بشوی، هدیه‌ی نامزدت را دور بیندازی.»

نه. دورش نمی‎اندازم. هیچ وقت. تا آن‎جا که بتوانم، نگهش می‌دارم. مگر نه این که دستِ عزیز تو به آن خورده و آن را لمس کرده. تو آن را از فروشنده‌ای خریده‌ای. بغلش کرده‌ای. بوی تو را می‌دهد. بوی عطر مست کننده‌ی تو را می‌دهد. در کنارت بوده است. شاید روی پاهایت نگه‌اش داشته‌ای. مانند یک بچه. مانند بچه‌ی آینده‌مان که می‌خواهیم اسمش را سپیده یا سهراب بگذاریم. شاید بغلش کرده‌ای و به سینه‌ات چسبانده‌ای. مثل وقتی که بخواهی سپیده یا سهراب را شیر بدهی. خسته شده‌ای و در کنارت روی صندلی ماشینی که تو را برای ملاقات آورده، گذاشته‌ای. در کنارت نشسته است و پوستش با صدای نازنین تو آشنا شده است. آهی کشیده‌ای. ناله‌ای کرده‌ای و نفس نفس‌های تندت از خستگی، روی پوستش ضبط شده است. حتماً ضبط شده است. وقتی گوشم را به آن می‌چسبانم، همه چیز را می‌شنوم. می‌گویند روی سطح کوزه‌هایی که از چند هزار سال پیش به جای مانده صدای آواز کارگران کوزه‌گر، مانده است. من با تمام وجودم و با جان شیفته‌ام صدای تو را از روی پوست هندوانه می‌شنوم. صدای تو شهره‎ی عزیزم را.

دیشب تو را در خواب دیدم. هر دو روی جزیره‌ی کوچکی نشسته بودیم. دامن آبی‌ات به دریای پهناوری تبدیل شده بود و اطراف‌مان را گرفته بود. چین‌های دامن‌ات تا دور دست‌ها، موج می‌زد. ساحل دیده نمی‌شد. به تو گفتم: شهره! یک وقت دامن‌ات را جمع نکنی که دریای به این قشنگی از بین برود. نگاهت که کردم غمگین بودی. آن‎قدر غمگین که نتوانستم چهره‌ی آبی‌ات را ماچ کنم. هندوانه در جلومان بود. خواستم آن را قاچ کنم. چاقو که روی پوستش گذاشتم صدایی از توی هندوانه گفت: «آخ این‎جا نه!» ترسیدم و نوک چاقو را جای دیگر گذاشتم. هندوانه گفت: «آخ این‎جا هم نه.» جای دیگر گذاشتم، آخ نگفت و صدایی نیامد. آن را دو نیمه کردم. ناگهان دختر و پسری از هندوانه بیرون آمدند. یکی گفت: «سلام مامان من سهراب هستم.» آن یکی گفت: «سلام بابا من سپیده هستم.» هر دو را بغل کردیم. سپیده بغل من بود و سهراب بغل تو. نمی‌دانم چه طور شد که سپیده و سهراب نشستند توی پوست هندوانه و روی موج‌ها رفتند و دور ‎شدند. تو گریه کردی و شروع کردی به جمع کردن دامن‌ات تا موج‌های دریا را نزدیک بیاوری. من و تو تلاش می‌کردیم تا دامن آبی‌ات را جمع کنیم. بی فایده بود. برگشتم که نگاهت کنم، نبودی. دامن آبی‌ات نبود و من تنها بودم. داشتم خفه می‌شدم. خرخر می‌کردم. بیدار شدم. هندوانه زیر سرم بود و مهران در خواب خروپف می‌کرد. به یادم افتاد که در زندان هستم و غم دنیا در دلم ریخت.

من و مهران در کنار هم جا داریم. او مانند من امیدوار است که به زودی آزاد بشود. او هم مثل من چیز مهمی ‎در پرونده‌اش نیست. دیشب ده نفر را از اتاق ما بردند و ما نزدیکی‌های صبح، صدای گلوله‌ها و تیرهای خلاص را شنیدیم. آری همین دیشب بود.

مهران هم مثل من نامزد دارد و می‌خواهد پس از آزادی عروسی کند. درست مثل من. او می‌گوید: «در پرونده‌ام چیز مهمی نیست. دوستی داشته‌ام که فراری است. درباره‌ی او از من اطلاعاتی می‌خواهند. دوست دوران دبیرستانم بوده است. خیلی وقت است که از او بی خبرم. خیلی به من فشار آوردند. که ردی از او پیدا کنند. حالا هم که چیزی دستگیرشان نشده، از من می‌خواهند که چند کلمه‌ای بنویسم تا آزادم بکنند. آخر من که کاری نکرده‌ام، چه بنویسم؟»

سرم را می‌گذارم روی هندوانه و به روزهایی که با تو بوده‌ام فکر می‌کنم. به یاد روزهای گذشته می‌افتم. به یاد روزهایی که به سینما می‌رفتیم. زنده‌باد زاپاتا، شعله‌های آتش، در بارانداز، بر باد رفته و پس از سینما تا چند روز تو در نقش زن‌های فیلم فرو می‌رفتی و نقش آن‌ها را برایم بازی می‌کردی.

روی نام‌ات دست می‌کشم. چشمانم را می‌بندم. اشک‌هایم روی پوستش می‌بارد و از آن‎جا به روی زمین چکه می‌کند.

مهران می‌گوید: «نمی‌دانم چرا مرا آزاد نمی‌کنند. الان شش ماه است در این وضعم. تنها جرم من همکلاسی بودن با کسی است که روزگاری با هم پشت یک نیمکت نشسته‌ایم. عکس با هم داشته‌ایم. مثل همه‌ی همکلاسی‌ها. از روی همان عکس مرا پیدا کردند. در حالی که مدت‌ها بود که از او بی خبر بودم. نمی‌دانم کجا رفته. چه به سرش آمده. می‌گویند بنویس که پشیمانی. از چه چیز پشیمان باشم؟! از همکلاسی بودن با او. از عکس داشتن با او. از این که پشت یک نیمکت بوده‌ایم و یک نفر عکسی از ما برداشته است. از این پشیمان باشم؟ من چه می‌دانستم که او چه برنامه‌ای داشته یا نداشته. نه. نه. من اصلاً چیزی نمی‌نویسم.»

سرم را روی هندوانه‌ام می‌گذارم. با او حرف می‌زنم. او هم با من حرف می‌زند. به مهران می‌گویم که من هم کاری نکرده‌ام. یک روز با نامزدم قرار گذاشته بودیم که به سینما برویم. از خانه که بیرون آمدم، دیدم چند نفر دارند، کاوه پسر همسایه‌مان را به زور می‌برند. او مقاومت می‌کرد. نمی‌رفت. هر چهار نفر از پشت، یقه و بازویش را گرفته بودند و کشان کشان به سوی پاترول کنار پیاده‎رو می‌بردند. من ایستاده بودم و نگاه می‌کردم. کاوه یک مشت استخوان بود. بنیه‌ی ضعیفی داشت. رنگش سفید شده بود. آن‎ها آمدند و مرا هم گرفتند و توی پاترول‌شان انداختند. چشمم را بستند و الان یک سال است که نگه داشته‌اند. جرمم چه بود؟ نگاه کردن. می‌گویند چرا آن‎جا ایستاده بودی و نگاه می‌کردی؟ چرا در نگاهت چیز ناجوری بود؟ باید بگویی که با نگاهت چه می‌گفتی.

آه از آن چیز ناجور در نگاهم که پرونده‌ام را سنگین کرد و مرا به این بدبختی انداخت.

امشب شب پانزدهم است که هندوانه‌ام را زیر سر می‌گذارم. مهران راست می‌گوید. اگر پاره‌اش نکنم خراب می‌شود. حتماً فردا برای ناهار آن را می‌شکنم. طوری می‌شکنم که نام تو و من دست نخورد. آن قسمت را می‌توانم مدت‌ها نگه دارم. زیر سرم بگذارم. مثل یک یادگاری گران‌بها.

سر شب دو نفر نگهبان می‌آیند و اسم ده نفر را می‌خوانند. نام مهران و من هم در میان آن‌هاست. می‌گویند برای فردا آماده باشید. حتماً تصمیم گرفته‌اند جای ما را عوض کنند. فکرم به جای دیگری نمی‌رسد. دلم یک جوری شور می‌زند. به مهران نگاه می‌کنم. حرف نمی‌زند. در فکر فرو رفته است. به جای دور دستی زل زده است. غم بزرگی در چهره‌اش نشسته است. دستی روی هندوانه می‌کشد و آرام می‌گوید: «او بیشتر از ما عمر می‌کند.»

از صدای به هم کوبیده شدن در آهنی از جا می‌پرم. همه‌ی سی نفر ساکن اتاق از خواب می‌پرند و توی جاشان می‌نشینند. دوباره اسم‌ها را می‌خوانند. ده نفر پشت سر هم از اتاق بیرون می‌رویم.

هندوانه را زیر بغلم گرفته‌ام. به هر کجا که مرا ببرند آن را با خودم می‌برم. جایش نمی‌گذارم. نمی‌گذارم تنها بماند. دوستش دارم به خاطر آن نام عزیزی که رویش نوشته شده. پس از یک سال این تنها یادگاری است که از شهره دارم. راه می‌افتیم. مهران جلوی من است. سرش را بالا گرفته است. باد ملایمی با زلف‌اش بازی می‌کند.

هندوانه را به خودم می‌فشارم تا نلرزم. گرمی‌اش نمی‌گذارد تنم بلرزد. هنوز خواب از سرم نپریده. نمی‌دانم چه ساعتی است. هیچ کس حرفی نمی‌زند. صدای پاها و صدای نفس‌ها، دور و برمان را گرفته است. چند بار پایم به سنگ می‌خورد. می‌خواهم بیفتم. نزدیک است هندوانه از زیر بغلم ول شود. محکم نگهش می‌دارم و مثل جان شیرین به سینه‌ام می‌چسبانمش.

ـ ایست!

از پشت کوه‌ها، دهانی نامرئی روشنایی کمرنگی را آرام آرام به سوی ما پف می‌کند. آسمان به رنگ خاکستری در می‌آید. به جلو که نگاه می‌کنم بازجویم را می‌بینم که با قد کوتاهش در برابرمان ایستاده است. به نگهبان‌هایی که تفنگ در دست دارند دستور می‌دهد که در برابر ما زانو بزنند.

نمی‌دانم قلب من است که تاپ تاپ می‌کند یا دل هندوانه.

ناگهان بازجو متوجه من می‌شود:

«آهای... آن... آن هندوانه را کجا می‌خواهی ببری ابله!»

و قاه قاه می‌زند زیر خنده. چنان خنده‌ای که نزدیک است از پشت وا برود. دستارش از سرش می‌افتد. نگهبانی آن را برمی‌دارد و دو دستی به او می‌دهد، اما او هی می‌خندد و می‌گوید: «هندوانه را آخر کجا می‌بری بی‌نوا!»

شکم گنده‌اش از خنده موج می‌زند. اشک‌ها و آب سرازیر شده از دهانش را با کف دست‌هایش پاک می‌کند.

به یکی از نگهبان‌ها دستور می‌دهد: «دُمش را بگیرید و از صف بیندازید بیرون.» و قهقهه زنان می‌گوید: «سبب انبساط خاطرمان شد بیچاره!»

نگهبانی جلو می‌آید. زیر بغلم را می‌گیرد و از صف بیرونم می‌کشد. هندوانه را ول نمی‌کنم.

بازجو می‌گوید: «برو گم شو! برو! برو پی کارت ملعون. ولش کنید برود گم شود.» با ترس و دلهره، با تاپ تاپ قلبم، افتان و خیزان راه می‌افتم. نگهبان از آن‎جا دورم می‌کند.

از دور صدای رگبار می‌شنوم. تند برمی‌گردم. هم‌اتاقی‌هایم روی زمین دست و پا می‌زنند. بین مهران و دیگران جای من خالی است. او در خاک غلتیده و دارد پر پر می‌زند.

اشک‌هایم روی هندوانه‌ام می‌ریزد و از آن‌جا به زمین می‌چکد. با هم گریه می‌کنیم.

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
علی‌اشرف درویشیان‌ متولد ۱۳۱۹ کرمانشاه است. آثار بسیاری از او به چاپ رسیده است که از آن جمله می‎توان به اینها اشاره کرد:
«از این ولایت» (چاپ بیست و چهارم)
«فصل نان» (چاپ چهاردهم)
«سال‌های ابری»، رمان چهار جلدی (چاپ پنجم)
«خاطرات صفرخان» (مصاحبه با صفر قهرمانی)
«یادمان صمد بهرنگی»
«فرهنگ افسانه‌های مردم ایران» (بیست جلد)
و بسیاری آثار دیگر.

درویشیان در سال ۱۳۵۸ مدال شورای کتاب کودک را به خاطر دو کتابِ «روزنامه دیواری مدرسه‌ی ما» و «فصل نان» دریافت کرده است. او به تازگی نیز برنده‌ی جایزه‌ی دشیل همت شده است.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

Oh my god! how could she say she like to have some watermellon after this story! thanks Mr darvishian for the story and Thanks radio zamaneh but please tell to that lady to be carefull of what she mentions after the stories not to be funny
!

-- Pooya ، Oct 1, 2007 در ساعت 05:53 PM

خدایش به سلامت دارش دست مریزاد امیدوارم آثار جدیدتری از ایشان را ببینیم من که از بچه گی و دهه 50 باآثار شما بزرگ شدیم و به عرصه رسیدیم وداریم له میشویم ...

-- حسن-مرادی ، Oct 31, 2007 در ساعت 05:53 PM

سربلند باشی درویشیان عزیز
درک و تلاش برای رنج دیگری را از شما آموختم

-- کیان ، Jul 28, 2008 در ساعت 05:53 PM

درویشیان عزیز ترا و
شیارهای پیشانی ات
نگاه عمیق و پر دردت
قلم تیزبین و پر احساست
که رنج نامه سرزمینمان
تاریخ عشق و درد
سرزمینمان را
همواره نوشته ای و می نویسی را
دوست می داریم
عشق تو به مردم
وعشق مردم به تو
چون ستاره ای
در تاریخ ادبیا ت ایران
همواره خواهد درخشید

-- oranos ، Sep 14, 2010 در ساعت 05:53 PM

درویشیان عزیز ترا و
شیارهای پیشانی ات
نگاه عمیق و پر دردت
قلم تیزبین و پر احساست
که رنج نامه سرزمینمان
تاریخ عشق و درد
سرزمینمان را
همواره نوشته ای و می نوسی را
دوست می دارم
عشق تو به مردم و
عشق مردم به تو
چون ستاره ای
در تاریخ ادبیا ت ایران
همواره خواهد درخشید

-- oranos ، Sep 14, 2010 در ساعت 05:53 PM