رادیو زمانه > خارج از سیاست > عشق در ادبیات و زندگی > تقابل عقل و دل در "واژهی گمشده" | ||
تقابل عقل و دل در "واژهی گمشده"نوشین شاهرخیبرای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید. نیمی از داستان "واژهی گمشده"، نوشتهی سیامک وکیلی به خاطرات نروژ و حال و هوای آن کشور بازمیگردد و نیمی از آن به تهران و مهمانداری راوی اول شخص مرد داستان از زنی نروژی به نام لیزا. راوی در نروژ تحصیل کرده و به ایران بازگشته است و حال نامزدی دارد به نام ژیلا، اما در همین اثنا عشق نروژی او لیزا نیز به ایران میرود و مهمان او میشود. شبی را با راوی میخوابد و مرد مدتی بین دو زن دودل میماند. ژیلا خودکشی ناموفقی را پشت سر می گذارد، چراکه خود را از سوی مرد تحقیرشده مییابد. مرد به یاد تحقیر خودش از سوی لیزا میافتد. زمانی در نروژ میخواسته با لیزا ازدواج کند، اما لیزا ترجیح میدهد که به تجربیات جنسیاش بپردازد و ناگهان مرد را رها میکند. با یاد تحقیرش از سوی لیزا در نروژ و نیز خودکشی ناموفق ژیلا، تصمیم میگیرد که با ژیلا ازدواج کند. مرد از میان این دو زن اطمینان به آینده را برمیگزیند. زنی که مورد اعتماد او باشد و نه لیزای هوسرانی را که اطمینانی به عشق و سخن او نیست. بنای زندگی و زناشوییاش را اینگونه بر اعتماد میگذارد. و در این داستان ژیلا خود را فدای عشق به مرد و لیزا مرد را فدای تجربههای خود میکنند، بنابراین راوی ژیلا را برمیگزیند، هرچند که بندبند وجودش عاشق لیزاست. مرد ناگهان آنچنان شیفتهی لیزا میشود که شاید اگر خاطرهی تحقیر او نبود و نیز خودکشی ژیلا اتفاق نمیافتاد، انگار که هیچ مانعی نمیبود تا مرد و لیزا با یکدیگر جفت شوند. اما لیزا هرزهدلی است که مرد باید قاطعانه پساش بزند و تصمیم یگیرد و نگذارد که هجوم حوادث به هرکجا که میخواهند قلبش را با خود ببرند، و این تصمیم قطعی چیزی نیست جز ازدواج با لیزا. از آنجا که داستان در ایران چاپ شده، با اینکه در نروژ نگاشته شده، اما رد پای سانسور و خودسانسوری برای چاپ کتاب در ایران به چشم میخورد. مردی در آستانهی ازدواج که عشق گذشتهاش در قلبش زنده میشود، باید از حسهای عاطفی، عاشقانه و جنسیاش بگوید. اما از این حسها گذری و سطحی گذشته میشود. داستان تاحدودی تفاوت دو فرهنگ ایران شرقی و نروژ غربی را به نمایش میگذارد، اما این تفاوتها چندان ژرف نیستند. هنگامی که مردی بین دو زن، یکی ایرانی و دیگری نروژی نوسان دارد، شاید بهتر است که به جای پرداختن به آیینها و ضربالمثلها، به تفاوتهای فرهنگی پرداخته شود، خصوصا در مورد نگاه به زن که جای آن در داستان خالی است. بویژه شخصیت ژیلا بقدری فرعی در داستان ارائه شده، که به سایهای بیش نمیماند و خواننده کُنش و دلایل خودکشیاش را درک نمیکند. و رمان مدرن برای آنکه از تیپسازیهای پیشامدرن دوری جوید، که در ذهن خواننده تیپهایی چون زن شرقی فداکار و زن غربی هوسرانِ عاشقپیشه را بیافریند، باید این خصائص را نشان دهد و نه آنها را روایت کند. بیستویکمین فصل داستان گذشت پنجسال و هفتماه را از بیست فصل گذشتهی کتاب بیان میکند. راوی حال کودکانی خردسال دارد و هنگامیکه همسرش ژیلا او را به اتاق خواب میخواند، راوی با نجوای این جمله، داستان را به پایان میبرد. "الان میآیم لیزا... الان میآیم!" (ص125) شما چه فکر میکنید؟ آیا بهترین راه همانست که راوی زن فداکار شرقی را برگزیند و به هزاران بار نجوای نام عشقش هرشب بسنده کند؟ ------------------------------ مطلب پیشین: رهایی از عشق خانمانسوز در رمان «چراغها را من خاموش میکنم» |