رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرهخوانی > خاطرههای دوران دانشجویی | ||
خاطرههای دوران دانشجوییرضا دانشورkhatereh.zamaneh@gmail.comاین برنامه را از «اينجا» بشنوید. درود بر شما. دو خاطرهی کوچک «رها پندار» را از این جهت انتخاب کردهایم تا نگاهی داشتیم باشیم به آینهی کوچک یک دانشجوی ایرانی. به ويژه که این آینه متعلق به یک دختر دانشجوست. رها پندارـ تهران یکی از دوستان دوران دانشگاه، داروسازی میخواند. علیرغم تفاوت زیاد رشتههایمان علاقه به سینما و موسیقی و نقاشی ما را بهم نزدیک کرده بود. معمولا وقتهایی که از کلاس جیم میشدم (و بیشتر کلاسها همین مدل بود) با هم به سینمای دانشگاه میرفتیم و هر فیلم را شونصدبار نگاه میکردیم و یا به سالن ژیمناستیک میرفتیم و با ورجه ورجهکردن روی خرک و چوب موازنه، غصهی کلاسهای یکنواخت و کسلکنندهی دانشگاه را فراموش میکردیم. آقای دکتر توی اتاق بود، اما این دوست من دیر کرده بود. من هم توی راهرو رژه میرفتم و به ساعتم نگاه میکردم. یکهو آقای دکتر از اتاقش بیرون آمد و با لبخندی ملیح به من گفت: با من کاری داری دخترم؟ من هاجواج به لبخند غیرمنتظرهاش نگاه کردم و زبانم بند آمد. با لحنی مهربانتر درآمد که: بیا تو اتاق دخترم. واژهی دخترم به من دل داد که بروم تو اتاقش. به خودم گفتم نه بابا، همچین هم بداخلاق نیست بیچاره. اصلاً کسی که تابلوی نقاشی به این خوشگلی توی اتاقش میذاره، نمیتونه بداخلاق باشه. به من یک صندلی تعارف کرد و برایم چای و شیرینی گذاشت روی میز. دستهایش را به زیر چانهاش زد و گفت: خب؟ منهم که از این نحوه تحویلگرفتن جان گرفته بودم، گفتم: راستش آقای دکتر من و دوستم شیفتهی این تابلوی نقاشیتون شدیم. مدتهاست که میخواهیم ازتان بپرسیم نقاش این تابلو کیه. البته از فرم انتزاعی این تابلو و نوع رنگهای گرم بکاررفته معلومه که کار آقای فلانیه. اما دوست من میگه که آن لکهی آبی وسط تابلو شناسنامهی کارهای آقای بیساریه. بعد از کنفرانس غرای من آقای دکتر سرجایش نیمخیز شد و با صدای بلند گفت: کدوم تابلو نقاشی؟ اینی که قاب کردم تصویر الکترونیکی مولکول متیل اتیل دوبنزنه! و بعد با صدایی نزدیک به فریاد درآمد که: مگه اینجا اتاق پذیراییه که من تابلو آویزون کنم؟ در همان موقع از شانس بد من و دقیقاً طبق قوانین مورفی یکی از خوشتیپترین پسرهای دانشکدهی داروسازی به اتاق آمد و دکتر به پسر گفت: معلوم نیست کدوم سفیهی این دخترهای خیالپرداز را به محیطهای آکادمیک راه میده. در تمام عمرم بجز زمانی که پنج سالم بود و دم در خانه جلوی چشم چند تا از همکلاسیهایم توی شلوارم جیش کرده بودم، چنین خجالتی را تجربه نکرده بودم. خاطرهی دوم رها پندار خواستگارهای من آدمهای جالبی بودند. تعدادشان زیاد نبود، اما کمیت مهم نیست، بلکه کیفیت مهم است. توی دانشکدهمون تنها کسی بودم که جرأت کرده بودم کاپشن جین بپوشم. چه جوری؟ یک روز در رستوران رئیس کل حراست دانشگاه را دیدم. زود پریدم جلو، باهاش سلامعلیک کردم. با خوشرویی جوابم را داد. من هم بهش گفتم: آقا این کاپشن من ایرادی داره؟ و معصومانه و مظلومانه تو چشمهایش زل زدم و منتظر جواب ماندم. طفلکی عادت نداشت کسی باهاش این مدلی حرف بزند. چون بچهها بهمحض دیدنش در میرفتند و دنبال سوراخ موش میگشتند. کمی من من کرد و گفت: خب، بهتر است نپوشید. چون ترویج فرهنگ غربه. منهم درآمدم که: آخه من پول ندارم یک کاپشن دیگه بخرم. گفت: خب اشکالی نداره، ولی هروقت پولشو داشتین و خریدین، دیگه اینو نپوشین. فکر میکنید من دست از سرش برداشتم؟ نخیر! بهش گفتم: آقا شما لطفاً با من بیاین و به این خواهران حراستی دم در بسپرین که با من کاری نداشته باشن، باشه؟ بیچاره هاجوواج و بدون حرف با من تا دم در آمد وسفارشام را به خانمها کرد و اینطوری شد که من از فردایش با غرور و سربلندی و بدون ذرهای ترس و دلهره از جلوی خانمهای حراستی رد میشدم و دل بقیه را حسابی میسوزاندم. دانشکدهی ما قدرت خدا پر از آقایونی بود که دم به ثانیه نهی از منکر میکردند و البته آن موقعها هنوز امر بهمعروف مد نشده بود. قیافهشان را نمیدانم چرا خیلی وحشتناک بود. درضمن ما آن وقتها یک مانتو میپوشیدیم درست تا قوزک پا، زیرش هم یک شلوار بلند و گشاد. سرتاپا هم مشکی، چون رنگهای دیگر اشکال شرعی داشت. مقنعهمان هم تا کمرمان بود. میگویید به چی من نهی از منکر میکردند؟ خب آنها خیلی موشکاف و دقیق بودند. بالاخره یک تارمویی، یک خط چشم کمرنگی، چیزی پیدا میکردند دیگر. بعضی وقتها هم بلند بودن مانتوی ما خودش میشد یک عامل جرم و فساد و تباهی. به هرحال بهتان اطمینان میدهم که به محض نگاه کردن به ما شیاطین انس قطعاً یک مسألهی منحرفانهی نهی از منکری پیدا میکردند. یکبار که خرامان به طرف اتاق استاد در حرکت بودم (و قطعاً برای گفتن چاخان و جیم فنگ شدن) یکی از برادران نهی از منکر جلویم سبز شد. پسری با قد کوتاه، تقریباً یک وجب از من کوتاهتر، با ریشی ملاعمرگونه. البته آن موقع هنوز طالبان به منصهی ظهور درنیامده بودند. چشمهای سیاه براق، مثل کارتون مارکوپلو که هر وقت مرد بدجنسه چشماش برق میزد، دو تا لولهی نورانی سیاه از چشماش بیرون میآمد. سرش را پایین انداخت، زیر لب غرید: خواهر با شما کاری داشتم. برای ختم برنامهمان هم یک تکه از یادداشتهای روزانهی محسن اکبرزاده، دانشجوی معماری ساکن اهواز، میخوانم که خاطره نیستند، ولی از آنجایی که موضوع مربوط به دانشجوست، این یک تکه را هم به عنوان «مستوره» خدمتتان عرض میکنم. یک متکا که بیندازی روی موکت توی حیاط و صبح هم با هوای خنک از پس این دیوار به صورت ماه نشستهات بدمد ، میدانی چه میشود؟ چندین و چند مگس صبحگاهی مینشینند روی پاهایت... دقیقتر که بگویم روی زانوها، و تازه از بیحیاییشان همین بس که تا روی زانوی شریف من فرود می آیند یادشان میافتد که فصل جفتگیریست. نه، نمیخواهم از ۱۲ روز خوابیدن روی تخمهایشان بگویم، میخواهم از شباهت زانوهایم به نجیبخانه بگویم. --------------------------------------------------- برای شيوهی نگارشِ خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد. |
نظرهای خوانندگان
فایل صوتی ای که تو این صفحه بهش لینک داده شده مربوط به برنامه ی دهمه. ممنون می شم تصحیح اش کنید
-- آتش ، May 26, 2007 در ساعت 10:23 PMبد نبود وقتی خاطرهای رو از وبلاگی برمیدارین، دستکم به نویسندهی وبلاگ هم اطلاع بدین!
-- رها ، Mar 13, 2008 در ساعت 10:23 PMیا نشانی وبلاگاش رو هم بذارین که از روی مراجعیناش بفهمه که مطالب اش رو استفاده کردین.
http://radiocity.blogfa.com