۲۰ـ از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»:
«چراغان است شهر» ـ حمید یاوری
داستان «چراغان است شهر» را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.
یک ربع مانده به یازده. اگر یادت باشد امشب شب تولد ماست. سی و هشت سال. خوب مبارک است. شاید هنوز هستی، مثل سالهای قبل، مثل من نشستهای نامهای بنویسی. به مبارکی این شب لااقل که شب تولد ماست. من به مبارکی این چراغها میخواهم بنویسم، که نمیفهمم. باور هم نمیکنم این خبرهای پاره پاره را که در بارهی تو میگویند.
خوب دیگر شروع میکنم. برایت مینویسم، از همین جا، که صندلی گوشهی پشتبام است، شب است و من نشستهام رو به انبوه چراغهای شهر، با این چند برگ کاغذ روی دورچین پشت بام، این خودکار و پاکت و تمبری که هست، تا شاید بشود به مدد اینها چیزی را زنده کرد. تا نامهای بشود. اما انگار بله، تنها نه، او هم هست. آمده نشسته روی صندلی و من مینشینم روی دورچین پشت بام.
میگوید: اونجا نشین من سرم گیج میره. مینویسم: عادت هر شبه. میگوید: اگه بیفتی، میدونی ارتفاعش چقدره؟ مینویسم: بیست، بیست و پنج متر. میگوید: چند طبقهست مگه؟ مینویسم: هشت.
کیفش را به دستهی صندلی آویزان می کند. از بالای شانهی چپم دامنهی کوه را نگاه میکند. چهرهاش توی تاریکیست. چشم خطوط چهرهاش را نمیبیند. اما گوش صدای نفسها را میشنود.
میگوید: یادش به خیر! گاهی با هم کوه هم میرفتیم. در پشتبام را نگاه میکند. میگوید: چرا اومدیم این جا؟ انگشتها آرام گره روسریاش را باز میکنند. دستش تکان نمیخورد. میگوید: پاشو بریم پایین. مینویسم: بابام پایینه. میگوید: چراغا که خاموش بودن. قلبش تند میزند. انگشت اشاره روی شریان گردنش به ضربان بالا و پایین میرود. مینویسم: چون شبه. میگوید: یعنی خوابیده؟ مینویسم: نه، داره تلویزیون نیگا میکنه. میگوید: امشب نباید میاومدیم. من میترسم.
باد در پشتبام را به هم میکوبد. ترسیده بلند میشود فرار کند. دستش را روی سینهام میگذارد. صندلیاش میافتد. من هم میافتم. از پشت. تمام آن بیست، بیست و پنج متر را. سانت به سانت.
توی هوا درد توی سرم میپیچد. بیشتر هم پشت سر. و تیر میکشد به کاسهی چشمها. نه به خاطر دردِ افتادن یا متلاشی شدنِ این تکه پارههای به هم چسبیده. بیشتر به خاطر صداست. صدای شکستن استخوان که توی فضا میپیچد و همانطور توی هوا معلق میماند. همان صدا که آدم تا با گوش خودش نشنود باور نمیکند.
دیگر نیست. رفته. در پشتبام را هم باز گذاشته. اما من هنوز ادامه میدهم. مینویسم این نامه را، همان طور نشسته روی صندلی، رو به انبوه چراغهای شهر. پدر چراغها را روشن نمیکرد. پسماندهی حافظه اینها را تایید میکند. هنوز هم روشن نمیکند. غروب که میشود پاکشان از کنار پنجره میآید مینشیند وسط اتاق، پاهایش را توی بغلش جمع میکند و خیره میشود به تلویزیون و تصویرهای سیاه و سفیدی که میآیند و میروند. صدای تلویزیون را هم میگیرد. اگر هم خسته شود کاسهی زانوها ستون چانه میشود و همینطور هست تا اینکه صفحهی تلویزیون پر از برفک شود و تمام میشود.
نمیشود نوشت. خودکار را زمین میگذارم. باید مدتی بگذرد تا سر را بالا کنم ببینم کسی آمده نشسته روی صندلی و من هم نشستهام روی دورچین پشتبام. مقنعهی سیاهش را عقب میکشد و دو تکمهی بالایی مانتویش را باز میکند.
میگوید: با مینیبوس زودتر میرسیدیم که. مینویسم: از مینیبوس خوشم نمیاد. میگوید: چه حرفا. ببینم تو تنهایی؟ مینویسم: یه برادر دارم، یه برادر دوقلو. درست شکل خودم. میگوید: دو کله پوک. ازدواج کرده؟ مینویسم: نه. شایدم آره.
چون تو همین چیزها را هم دیگر نمینویسی. همین چیزهای ساده را. تا این شاید نباشد. که فرقی هم نمیکند که باشد یا نه. من که خبرها را باور نمیکنم. درهای خانه را هم میبندم اما باز میشنوم. از لای درز پنجرهها حتا تو میآیند. کسی از صدایی که توی کوچه پس کوچههای آن جا معلق مانده باشد یا حتا لابهلای آن تخته سنگها، چیزی نمیگوید.
میگوید: چه کارهست؟ مینویسم: دکتر بود. شاید هنوزم هست. میگوید: بالاخره کجاست؟ مینویسم: امشب باید پشت بوم خونهش میبود. شایدم هست. میگوید: تهرانه؟ مینویسم: یه جایی هست دیگه، یه جای همین دنیا. میگوید: هر شب میره پشت بوم؟ مینویسم: امشب که هست. میگوید: پس خله. چیزی نمینویسم. میگوید: تو که تنهایی، نه؟ مینویسم: نه. بابا هم هست. میگوید: کجا هست این باباخان؟ مینویسم: پایین. نشسته تو اتاق داره تلویزیون نیگا میکنه. میگوید: یعنی ما نمیتونیم بریم پایین؟ مینویسم: نه. میگوید: این جا که نمیشه. مینویسم: چی نمیشه؟ میگوید: خودتو به خریت نزن.
باد هنوز هم هست، با صدای زوزهی سگها. چراغها هنوز روشنند. تا دم صبح همینطور دورادور چشمک میزنند.
مینویسم: آدم کشتن که بالا و پایین نداره. میگوید: من که علاف تو نیستم این همه راهو بیام اینجا برام مزخرف ببافی. مینویسم: جوش نزن، حساب میکنیم.
چشمهایش که دیده نمیشوند حتما عصبانیست. تندتند نفس میکشد. دست راست به جیب میرود. جیب پشت و کیف پول را بیرون میآورد. چاقو از وسطش میافتد. دست چپ گوشهی اسکناسی را به دو انگشت شست و سبابه گرفته. نمیبیند. بلند میشود فرار کند. صندلی میافتد و با کیف توی صورتم میکوبد و من میافتم، از پشت. آسمان دور میشود و من فرو میروم. هنوز اسکناس بین دو انگشت شست و سبابه هست و درد توی کاسهی سر میپیچد. دوباره صدای شکستن استخوان میآید. انگار از یک راهرو باریک و با صدای باد قاطی میشود و با صدای سگها. او دیگر نیست و من باز میمانم نشسته روی این صندلی گوشهی پشتبام تا بنویسم. از فاصلهی بین خانهها بریدهای از خیابان اصلی پیداست. از زیر تیر چراغ برق که رد میشود، چشمها میبینند که برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند و طول خیابان را میدود و دور میشود.
هنوز میشود نوشت. در این شب که شب تولد ماست تا با هم جشنی بگیریم. دورادور، به مدد این نامه. سخت است اما میشود. میشود به مبارکی این شب باز هم تیغ کشید به لاشهی این حافظه. انگار که همان اتاق تشریح است که آن روز من را با خودت برده بودی. روپوش گل و گشادی تنم کردی. هرکس سرک میکشید تا بهتر ببیند چطور تیغ پوست و گوشت را لایه به لایه میبرد بی آنکه خون بیاید و بعد استاد از بین آن همه رگ و ریشه، رشتهی باریکی را به دو لبهی پنس بگیرد بالا بیاورد و اسمش را بگوید؛ و میشود نوشت و اگر کاغذ اینقدر زخم و زیلی شده به خاطر این است که زیردستی ندارم. خطوط را هم چشم نمیبیند که اصلا مینویسد خودکار یا نه. ماه نیست. آن همه چراغهای شهر هم نورش کفاف روشن کردن همین دو سه سطر کاغذ را نمیدهد.
چراغهای آنجا را نمیدانم اما چراغهای اینجا... اما نه، هنوز نه. آخر دوباره آمده نشسته روی صندلی کنار من که روی دورچین پشت بام نشستهام، که شاید چیز دیگری بشود.
میگوید: گوش کن. مینویسم: چی رو؟ میگوید: صدای ماشینها. مینویسم: هست. هر شب هست. مخصوصا دمدمای صبح. صدا از یه جای دور میاد. میگوید: من دلشورهم میگیره. چیزی نمینویسم. چیزی نمیگوید. صدا میآید، همان صدا. مینویسم: تو کیفت یه حافظ داشتی، نه؟ میگوید: آره، یه حافظ کوچیک. مینویسم: بده فالتو بگیرم. میگوید: نمیخوام. مینویسم: چاره نیست. یعنی از بیکاری که بهتره. میگوید: تو این تاریکی که نمیشه. مینویسم: نور نمیخواد. میدونم چی میاد. میگوید: از کجا میدونی؟ مینویسم: اینو همه بچه فالگیرها هم میدونن. چیزی نمیگوید.
دستها دست کوچکش را میگیرند که گرم است. مینویسم: من سی سال پیش فهمیدم. چیزی نمیگوید. گوشها میشنوند که آب دهانش را فرو میدهد.
مینویسم: غروب بود، با پدرم و برادرم توی می نی بوس بودیم. ما رو با خودش میبرد سرکار. برگشتنی همیشه با می نی بوس میاومدیم. آدمای می نی بوس همیشه ثابت بودن. همونایی که هر روز از سرکار برمیگشتن. یه پسربچه هم بود که فال میفروخت. همسن ماها. همیشه هم مینشست جلوی می نی بوس، روی جعبه موتور. یه پیرهن داشت که من و برادرم عاشقش بودیم. کهنه بود، رنگ و رو رفته اما عکس شلوغ پلوغی داشت. یه شهر بود پر آسمون خراش، یه چیزایی هم خارجی روش نوشته بود. ما همیشه آخر می نی بوس مینشستیم. آخرای خط...
میبینی که. یعنی باور کنیم هنوز میشود از راهروی اتاقهای تشریح – حالا میخواهد نعرهای باشد یا نه – گذشت تا چیزی را زنده کرد. اما نه، یعنی شاید، یا نمیدانم.
دست هنوز دارد مینویسد: بعد فلکه فقط هشت نفر توی می نی بوس میموند، با خود راننده. احتمالا سر ماه بود. بابام تازه حقوق گرفته بود. پسره همونجا نشسته بود فالها رو گذاشته بود بین دو تا پاش و داشت پول میشمرد. بابا پا شد رفت جلوی می نی بوس. بیخ گوش پسره یه چیزایی گفت بعد دست کرد جیبش چند تا اسکناس درآورد داد به پسره. فالها رو ازش گرفت. بعد هم یکیشو داد به خودش. به راننده هم داد، به همه اونایی که تو ماشین بودن یکی یه دونه داد. من و برادرم خجالت میکشیدیم. پیش ما که رسید دو تا بیشتر نمونده بود. یکیشو داد به برادرم یکی هم به من. برای خودش نموند. من خیلی دلم براش سوخت اما دلم نیومد مال خودمو بهش بدم. برادرم هم نداد. پیاده که شدیم زیر یه تیر چراغ برق بابا فال ما رو خوند. هردوتاش یکی بود.
دیگر نمینویسم. میبینی که، زنده نمیشود با این چیزها. تو هم ننویس اینها را. نامه حرام میشود.
میگوید: خوب؟ چیزی نمینویسم. میگوید: گوش کن! مینویسم: صدای ماشینا؟ میگوید: نه، صدای سگ، چند تا اند. چیزی نمینویسم.
دست راست مچ دستش را میگیرد. چشمها خیره شدهاند به چراغهای شهر. صدای باد و صدای سگها توی گوش میپیچد.
چیزی نمیگوید. تا میگوید: من برای این کارا اینجا نیومدم.
چیزی نمینویسم. سرش که پایین است لبها را نمیبیند که لبخند چطور میلرزد. روسریش را مرتب میکند.
میگوید: راهپله تاریکه. بیا چراغا رو بزن.
چیزی نمینویسم. چشمها که شهر را نگاه میکنند چهرهاش را نمیبینند.
میگوید: پس من میرم، خداحافظ.
و میرود. از شکاف بین خانهها بریدهی خیابان را چشم میبیند که از زیر تیر چراغ برق رد میشود. همانجا که پدر فالهایمان را خوانده بود. آرام میرود، سرش را هم پایین انداخته. یا نه بالا گرفته، رو به باد.
دست راست سیگار را بالا میآورد، بین دو لب. ریهها به نفس عمیقی پر از دود میشوند و سر به دوار میافتد. چشم سیاهی میرود و من میافتم، از پشت. تمام فاصله بند بند آجرها را. ستارهها دور میشوند و من فرو میروم. صدا توی فضا میپیچد. صدای شکستن استخوان و صدا توی دهلیزهای سر میپیچد و سر درد میگیرد. او رفته و من دوباره نشستهام روی همان صندلی. باید بنویسم تا تمام شود این نامه، باز هم از چراغها. باید ببندم درها را تا کسی نیاید. تا بشود اینها را جمع کرد. از این که ذهن واقعا گاهی به شک میافتد که شاید توی این همه انبوه اتاقهای شهر هر شب اتفاقی میافتد که ارزشش را دارد، ارزش این که این همه دست هر روز غروب سر هفت یا هفت و نیم بالا بیایند تا کنار کلید چراغ برق و بعد به فشار انگشت سبابه کلید را بزنند و غرق بشوند توی این همه نور، تا آخر شب دوباره دستها بالا بیایند و کلید را بزنند و هر شب همین طور باشد.
از همانجا که هستی، حالا هرکجا هست نگاه کن. دیگر نمینویسم. سیگار بند دوم انگشتها را سوزاند. خودکار هم افتاد. باد که آمد افتاد، تمام این بیست بیست و پنج متر را و شکست. اما صدای شکستنش با صدای باد قاطی نشد، با صدای سگها هم، با هیچ صدایی قاطی نشد. درست مثل همان صدا بود، صدای شکستن استخوان که حالا توی فضا معلق مانده و مدام هست.
کاغذها همین جا میماند و این پاکت نامه.
میگویم: چرا دیگر چیزی نمینویسی؟ یکی دوسطر لااقل، حتا شب تولد ما. میگویم: چرا از چراغهای آنجا نمینویسی؟ چراغهای خانه که خاموش است مثل هر شب. حالا میخواهد ماه باشد یا نه. همیشه خاموش بوده. میگویم: شاید واقعا هر شب حادثهای هست. میگویم: نمیفهمم، هیچ وقت نفهمیدهام. میگویم: این همه چراغ. میگویم: چراغانی شده شهر، هرشب چراغان است. میگویم: نورباران. میگویم: شاید حجله. میگویم:...
نه، اینها نیست میفهمم. دیگر چیزی نمیگویم.
در بارهی نویسنده:
---------------------- حمید یاوری، متولد ۱۳۵۱ تهران، از نویسندگان نسل تازه، با رمان «شهر بازی» خود را به جامعهی ادبی شناساند. او یکی از شرکتکنندگان در فستیوال «نزدیک دوردست» شهر برلین بود و در آنجا بخشهایی از شهر بازی را خواند.
ـ مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسندگان»
|
نظرهای خوانندگان
فرم عجیبی داشت. ولی باید 2بار خوندش
-- مهدی ش. ، May 26, 2007 در ساعت 11:00 AM