رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستانخوانی > تقدیر آنها را آورده بود اینجا تا بمیرند ـ قاسم کشکولی | ||
تقدیر آنها را آورده بود اینجا تا بمیرند ـ قاسم کشکولیداستان «تقدیر ...» را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.
برگشته است. برگشتم. برگشته و روی ایوان خانهی متروک قدیمی نشسته و به دوردست، به گالیجارهای پیش رو نگاه میکند. به شالیزارهای پشت رو نگاه میکنم. به چه فکر میکند؟ برای چه بعد از این همه سال دوری به اینجا، به این روستای پوسیده که همهی فرزندانش را از دست داده بازگشته است؟ آمده ام تا رازی را افشا، نه، حقیقتی را کشف کنم و بمیرم. همین. وقتی توی آبکند وسط توتستان حمام میکرد جای داغی را روی کتف سمت چپش دیدم. تو چیزی ندیدی، همین طور که من ندیدم. در ثانی، اگر بتوان به گواهی آینهی کودن آن سالها اکتفا کرد، باید بگویم که این جای داغ نیست، تنها یک ارثیه است. ارثیهای از عهد عتیق و من یک گناهکار موروثی هستم. از جایش بلند میشود، بیسبب. نه کوکو خواند و من بلند شدم. به آن سوی ایوان، به تالار فرو ریختهی قدیمی میرود و در نقطهای خاص میایستد. میایستم. گریه میکند. نه گریه نمیکنم. میخندد. صدای قاه قاه در سکوت متروک میپیچد. آخر اینجا، روزی، دو نفر مردهاند، فرهاد و نرگس، یکی که دوستم بود، دیگری که دوستش داشتم. اسبی به تاخت از جادهی پشتی میگذرد. من صدای شیههاش را شنیدم. همانجا میایستد، مثل یک خونی. نه، من کسی را نکشتم. شب دهکده را توی خودش خفه کرده بود، جیغ شغالها در سوت جغدها درآمیخته بود و توی سایهی خنشهای بدبو ولوله میکرد. باد بود نه جیغ! اسبی نیمتاخت خسته، وازده، از بلته باز آمد توی حیاط و زیر ایوان شیهه کشید، از دماغش بخار بیرون میزد. بوی خون توی حیاط پیچید و به همراه باد تا دور دست جنگل شب زده پخش شد. بوی عشق! من همیشه بوی عشق و بوی خون را با هم شنیدهام. فانوس را بالا گرفت، شعلهی اسیر باد پرت پرت میخواند. روی پله میایستد. نه روی نال. نرگس از پشت فرهاد را بغل زده بود. نه، فرهاد از پشت روی نرگس افتاده بود و نرگس دستانش را از پشت به پیراهن سفید فرهاد، پیراهن ابلق، ابلق مثل اسب، چفت کرده بود. نرگس استغاثه میکند. «کمک کن از اسب بیارمش پایین.» کمکش میکند. نه، ابتدا حیرت زده نرگس را نگاه میکنم و او شرمنده میشود. اما وحشت زده است. نه، تنها لحظهای در شرم درنگ میکند و از نو میگوید «خون زیادی ازش رفته.» دستش را میگیرم. دست فرهاد را میگیرد و او را به پشت کول میکند. نه، ابتدا دست نرگس را میگیرم. خون از جای تماس میجوشد و موج برمیدارد و سرتاسر پشتش را لزج میکند. نه، از تک انگشت و از قرنیه چشم به قلبم میرسد. نه، فرهاد... دستم... کولش میکنم و به تلار کنج ایوان میبرم. ورتلار. او خودش از اسب پیاده میشود. کی؟ نرگس؟ دولا میشوم و او پا روی کمرم میگذارد و پیاده میشود. لحظهای بعد هر دو. من و نرگس. زیر نور ماه. نه، ماهی در کار نبود، باران میآمد، اگر نه باد بود و ابرهای سیاه و ابداً ماه نبود. زیر نور فانوس. نه، زیر نور شب تابها گرد سر او نشستهایم. شغالی زوزه میکشد آاوووو... و اسب رم میکند و به تاخت به جانب نامعلومی میگریزد. به سمت ماه، توی آب، صدای چلپ چلپ در رگة نوری که در خط ماه نمودار بود شنیده میشد. دیری نمیپاید. از نو صدای جیرجیرک، صدای جغد، صدایی در فاصلهی متوسط، از جایی نامعلوم، شاید از روی پلتداری کهنسال و صدای زوزهی شغالها از دورترین نقطه، از عمق جنگل انار و لالیک شنیده میشود، که او پارچهای میآورد. نه، چاشوی مادرم را جر میدهم و نرگس کتف و سینه فرهاد را میبندد. خون بند نمیآید. قبلاً لخته شده بود، شکیده بود. نه، فرهاد از هوش میرود. رفته بود. کسی شهامت شکستن سکوت را نداشت، نرگس از رویارویی با او معذب بود. شرمسار نگاه من بود. همهی اینها به خاطر سکوت بود. با ملامت نگاهش میکند. ملامتی در کار نبود، حیرت بود و اینکه دست طبیعت چه بازیها در آستین دارد. کدام بازی؟ حقیقت. مزخرف نگو. تا نزدیکیهای سحر فرهاد به هوش نیامد. آخر از همان لحظهی ورود مرده بود. نه، دروغه. خون... رگههای خونی فلق در قعر آسمان پیدا بود و در جایی در مشرق دور ازدحام کرده بود. نه، آنجا قلب آسمان بود. خروسها به نوبت میخواندند و شغالها مرغدانی همسایه را بو میکشیدند. سکوت کش آمده بود. آبی به صورت فرهاد زدم. انتظار بیفایده بود. سکوت را شکست. نشکستم ترکاندم، مثل ترکیدن حباب روی آب، هنگام باران، مثل ترکیدن بغض توی گلو، گلوی نرگس و صدای هق هق افق خونی را میسایید که پرسیدم «کی این بلا رو سرش آورد؟» اشکی دزدانه روی گونهی سمت چپش سرید و در سپیدی بیروح صبح برقی زد و... نه، نزد، اصلاً من ندیدم او گریه کند. حیرت زده بود، گیج بود، مات. «فرهاد رو چه کار کنیم؟ اگه این طوری بمونه میمیره» «گیرم که نمیره، باید یکی رو پیدا کنیم که اونو با اسب –به سایهی اسبگونی که در خلنگزاران پرسه میزند نگاه میکند- ببره لنگرود.» هرگز سوار اسب نمیشد. از اسبها متنفر بودم، مادرم گفته بود که من از روی اسب، از توی بغلش افتادهام روی زمین و پایم چلاق شده است. «تو که میدونی من از اسبها بیزارم.» توی هق هق نومیدانه میگوید «میدونم.» اسب در دوردست، توی خلنگزار و سگواش سمج مشغول چرا بود. و گاهی خرّه میکشید و سر تکان میداد و پشهها را میتاراند. پشهای را میتاراند. «نه نمیتونیم به کسی اعتماد کنیم، مسلّم ما رو میکشن!» «از مرگ میترسی؟» لرزشی در تنش میافتد. به خاطر سرماست. توی این فصل؟ «مسلّم... آخه ما برای زندگی کردن گریختیم نه مردن.» «اما فراموش کردی که تنها یه چیز همواره منتظرمونه، مرگ.» «خب میگی الان با این چه کار کنیم؟» دست بر پیشانی فرهاد گذاشت. یخ. سرما از تک انگشتان سرید و تیرهی پشتش را لرزاند. قلبم را. گوشش را به لبان فرهاد چسباند. تَفی نمیآمد. «دیگه نیازی نیس.» نرگس جیغ نقره گونی کشید که همرنگ صبح شد و در آواز خروسها لولید و شغالهایی که مرغدانی همسایه را کاویده و احیاناً مرغی را سر کنده بودند، آن را با خودشان به میان جنگل وهم آلود صبحگاهی بردند. جنگل سبز و سرخ پاییز. دشنه توی قلب فرهاد نشسته بود. او همانجا روی اسب مرده بود. نه نمرده بود، من خودم وقتی که کولش کردم گرمایش را حس کردم. خب هنوز سرد نشده بود، اما مرده بود. صدای نفسش چی؟ صدای نفسش را میشنیدم. صدای نفس نرگس بود، چسبیده به تو. نه... از زیر فاکن جایی که فرهاد آن بالا مرده بود گرباز را پیدا کرد. خون چاشو را چسبانده بود و از لای حصیر ابریشم گالی و تختههای کف تالار رد شده بود و روی سقف فاکن قندیل بسته بود. «آیا تنها برای این رفیق بودیم که دختری را که من دوست داشتم، قُر بزنی و بیاری پیش من و بیفتی بمیری؟» گریه میکند. نه گریه نمیکنم، حداقل برای او گریه نمیکنم، چیزی به قفسهی سینهام فشار میآورد و همو بعد از این همه سال مرا به اینجا کشاند. وسط باغچهی سمت راست خانه توی بوتههای خشخاش جایی را به اندازهی یک قبر کند. رعد بالا دست سرفهای کرد و آسمان به گریه افتاد. نه نرگس. شرهی آب بود و گل رس منتظر آب تا به گرباز بچسبد و کار کند پیش برود. داروکی روی انجیربن میخواند. نه، دیگر نمیخواند، وقتی که باران شروع شد صدای او قطع شد. آخر او قبل از باران بار و بنهاش را بسته بود و اسبش را هی کرده بود. «نچ نچ نچ نچ نچ...» و رفته بود و من میبایست میماندم، تا امانتم را به خاک برگردانم. کلاغی روی پلت خواند قارقارقار. گودال به اندازه کافی گود شد، تویش آب جمع شده بود. نه، چند چشمهی تاریک از زیر آن دهن باز کرده بود و یادم میآید چند تخم مار را زیر پا له کردم. دقیقاً دو تخم. به ایوان رفت و با جسد فرهاد برگشت، در حالی که روی کولش بود. بغلش کرده بودم و لنگ لنگان آوردمش دم گودال، نرگس مشایعتم کرد. جسد را توی باقی چاشوی مادرش پیچید و توی قبر گذاشت، در حالی که کلاغ میخواند قارقارقار. نرگس وحشت زده نگاهم میکرد. باران از پای گیسوان نرگس روی شانهاش میریخت و پیراهن چیت سبزش را که جای جای منقش به گل قرمز انار بود به تنش میچسباند و انحنای اندامش را بیشتر نشان میداد. تا قوزک توی گل فرو رفته بود، مثل اسب توی خلنگزار. نه، مثل یک انار وحشی توی زمستان، خشک و یخزده. گل چسبیده گرباز را بغل کرده بود و او ناچار بود با کف پا گل را روی جسد بسراند. گل را چلو زدم، با دست، او دیگر برایم مهم نبود. بود اگر نه برنمیگشتی اینجا. نرگس؟ با آن زیبای عزادار نگون بخت چه کار میبایست بکنم؟ که گفتم –و چقدر احمقانه- «نرگس؟» و الباقی حرفم توی گلو به شکلی مضحک معطل ماند. و او جوابی نداد. نه نداد. من هم به اندازه فرهاد بلکه بیشتر عاشق نرگس بودم. اما او چه؟ نه نبود، تازه مهم نبود. میدانستم. اما اینک تمام و کمال در اختیار من بود. تنها جسمش. چقدر دردآور. چه رذیلانه. و چه ستمی به من رفت. به من نیز. و تو میخواستی او را به طرف خودت بکشی. غیر ممکن بود. احمقانه بود. از او میترسیدم، او مثل یک تکه سنگ شده بود. تا نزدیکیهای ظهر، همانجا توی باتلاق رس و خشخاش نشست. اسب عطسهای کرد و من به صرافت افتادم سرما خواهد خورد. مثل یک بره بغلش کرد و به اتاق آورد. مثل یک کودک. بعد آتش روشن کردم، چکلهای توت را توی اجاق ریختم و نفت را، با اینکه از تماس با شیشهی آن چندشم شد –عمهام، مادر نرگس، میگفت که من شیشهی نفت را از روی طاقچهی اتاق برداشتهام و جای آب خوردهام و چلاق شدهام، اما مادرم چیز دیگری میگفت- روی آن ریختم و کبریت کشیدم. آتش گر گرفت و او گرم شد، همینطور من. اما او دیگر متعلق به تو نبود. میدانم، میدانستم. به خاطر همین او را کشتی؟ نکشتم، او خودش را حلق آویز کرد. چرا مانعش نشدی؟ نه، حلق آویز نه، با داز مچ دستش را زد، گذاشت روی نال ایوان و داز را با ضرب، انگار هیزم میشکند، مثل شکستن چکل توت، قلم را شکست. تق. خون فواره زد. اما تو، یادت هست؟ گاوی در دوردست ماغ میکشید؟ او را به درون اتاق بردی. نه. آخر من مجبور بودم، چرا که چاشوی مادرم را کفن فرهاد کرده بودم و مجبور بودم چیت گل اناری را گرد مچ او که اینک به شکل سم فرو رفته در گل بود، ببندم. مگر نیم تنه نداشتی؟ آخر افاقه نکرد، خون موج میزد. اما تو او را در آغوش کشیدی، یادت میآید؟ هنگامی که وق زده نگاهت میکرد؟ نه، او خودش را به من تسلیم کرد، یادم میآید گفت «فرهاد؟» به هوای اینکه فرهاد است، دچار توهم شده بود و تو پستفطرت حتا در لحظهی مرگ فریبش دادی. مزخرف نگو، تمام زندگی یک توهم است. تو از پیکر مردهی نرگس نگذشتی. نه، این یک دروغ سرد است، آدم را میچاید. میلرزد و دستانش را لای پاهای بیحسش جمع میکند و محو گالیجارهای پیش رو میشود. اسبی توی سگواش مشغول چراست. من او را بغل زدم چون یخ کرده بود، میخواستم با آتش گرمش کنم، اما افاقه نکرد. آخر تو آتش روشن نکردی، از شیشهی نفت میترسیدی. خب بله، اما من تازه متوجه شده بودم و اصلاً نفهمیدم که چه وقت داز بر روی قلم نشست، من تصور کرده بودم که دارکوبی روی پلت بشکن میزند یا کسی توی جنگل لالیک هیزم میشکند و البته دیدم که از او خون جاری است، لخت شدم. و از نو به زیر فاکن رفتی، در حالی که باران شتاب میکرد، تو شتاب میکردی، گرباز را که تازه آبش گرفته شده بود برداشتی و از نو به میان خشخاشها رفتی. بله رفتم، چارهای نداشتم. او را کول کردی. کردم. برای آخرین بار او را در آغوش کشیدی... نه، من تنها او را بوسیدم، از سر درماندگی آخر دوستش داشتم... مثل یک سگ...، و روی گور فرهاد گذاشتی تا گور دیگری کنار او برای نرگس آماده کنی، و باران همچنان میبارید. کردم، و چه بدبختی بزرگی بود، دو نفر، یکی که دوستم بود و دیگری که دوستش داشتم، توی یک شب نمناک، آمدند و در کنارم مردند و من دفنشان کردم، آخر چرا؟ الان به آنها فکر میکنی؟ نه، به آنها فکر نمیکنم. چرا برگشتی؟ تا خودت را پیدا کنی تا بتوانی راحتتر بمیری؟ نه، من کسی را نکشتم. اگر تو اسب را هی نمیکردی، اسب رم نمیکرد و توی باتلاقهای خلنگزار گرفتار نمیشد. نه، شغالی زوزه کشید و اسب رم کرد. اصلاً چه توفیری دارد که اسب رم کرد یا نکرد، من کردم یا شغال، تقدیر آنها را آورده بود اینجا تا بمیرند، همین. آنها میخواستند بمیرند و آمدند اینجا، پیش من و مردند. آنها به خاطر زندگی پیش تو آمده بودند، جایی برای رفتن نداشتند، آمده بودند، به تو پناه آورده بودند. منی که چلاقم؟ تا تو شبانه به میان زوزهی شغالها بزنی و از جنگل وهم آلود بیرون بروی و او را به شهر برسانی تا نمیرد، تا با هم زندگی کنند و تو نکردی. آخر نمیتوانستم، آخر اسب مرا میانداخت، همانطور که در کودکی انداخت. پشهای دستش را نیش میزند و او با غیظ آن را روی پشت دست له میکند. لکهی خونی روی دست باقی میماند و او بی اینکه آن را پاک کند. –خونی نیست که پاک کنم- به پشتهای از وهم که به همراه باد تکان میخورد خیره میشود. در بارهی نویسنده: |
نظرهای خوانندگان
اين از بهترين متون داستاني فارسي است و شايد هم بهترين داستان كوتاه قاسم كشكولي، داستان همه مردم سرزميني كه براي مردن، براي با زجر مردن، زاده ميشوند. تقدير ما مرگ است، چرا كه در اينجاييم!
-- ا.ز.ل ، May 11, 2007 در ساعت 01:23 PMاين شايد ششمين باري است كه اين اثر را ميخوانم (و البته اين بار با صداي نويسنده.)و هر بار مثل روز نخست غافلگير مي شوم و از آن لذت مي برم.بي ترديد اين داستان به عنوان يكي از شاهكارهاي داستان كوتاه ايراني خواهد ماند. اين داستان به حق توانائي و ظرفيت جهاني داستان ايراني را به ما نشان مي دهد. آيا قاسم كشكولي ( كه از روز نخست ظهورش خود را به عنوان نويسنده اي خلاق و متفاوت به جامعه ادبي معرفي كرد)باز هم چنين شاهكاري خواهد نوشت.ما منتظريم.
-- وبگرد ، May 11, 2007 در ساعت 01:23 PMآقای کشکولی بنویس ...
تو توی خلوت خودت می نویسی ومن اینجا فرسنگها دورتر ازتو با تو
-- زهرا ، May 24, 2007 در ساعت 01:23 PMنیمه شبی را رنگ تازه ای می زنم و لذ تش تا صبح در خاطرم می ماند .
واقعا از نثر زیبا و منحصر به فردت لذت بردم و دور از انصاف بود اگر دست مریزاد نگویم . باورم نمی شد که یک قصه کوتاه بتواند به زیبایی یک رمان چند جلدی شخصیت بسازد . فضاسازی کند و در فرصتی کوتاه ماندگار بشود. و آنقدر مبهوت نثرت بشوم که یادم برود اتفاق قصه ات را دوست ندارم . مشاقانه منتظر نوشته های دیگرت هستم . از رادیو زمانه هم به خاطر این حسن سلیقه ممنون ... پایدار باشید .