گفتوگوی هرلينده کولبل با اينگو شولتسه
کامپيوتر، دستگاه تنظيم قلب من است
يک دو نکته نسبتاً طولانی
من «اينگو شولتسه»، نويسندهی جوان آلمانی را نمیشناسم؛ کتابی هم از او نخواندهام. اولين بار که نام او را شنيدم، وقتی بود که دوست مترجمم، محمود حسينیزاد برايم گفت تصميم دارد مجموعهای از داستانهای کوتاه نويسندگان جوان معاصر آلمان (يا آن گونه که خودش مینويسد، "نويسندگان حالِ حاضرِ آلمان") را ترجمه و منتشر کند. اين کار را هم کرد. کتاب «گذران روز» را نشر ماهی در ايران بهچاپ رساند و شش داستان کوتاه هم از اينگو شولتسه در اين کتاب منتشر شد. بهگُمانم برای نخستين بار بود که اثری از اين نويسندهی آلمانی بهزبان فارسی منتشر میشد.
اما «هرلينده کولبل»، عکاس هنرمند آلمانی را خوب میشناسم. تقريباً تمام کتابهای او را در کتابخانهام دارم. با آن که کار و هنر اصلی او عکاسی است، اما اين کار را با ايدهای جالب بههم آميخته است و شايد يکی از علل جذابيت کارهايش و طبعاً موفقيتاش هم همين ايدهی جالب اوست. بانو کولبل به عکاسی از چهرهی شخصيتهای نامدار و مشهور جهان بسنده نمیکند؛ بلکه افزون بر اين با اين چهرههای سرشناس گفتوگوهايی نيز انجام میدهد و بعد هر دو را در کنار هم منتشر میکند. البته – با عرض معذرت – مثل اغلب روزنامهنگاران نيست که بیهيچ مطالعه يا حداکثر با آشنايی اندک، بهسراغ نويسنده يا شخصيتی فرهنگی و علمی میروند و سئوالات کليشهای خود را با او در ميان میگذارند. خُب، معلوم است که پاسخ بهاين گونه پرسشها هم کمابيش از پيش مشخص است و کمتر چيزی از قَبَل مطالعهی اين گفتوگو نصيب خواننده میشود.
هرلينده کولبل اما پيش از گفتوگو با چهرههای سرشناس، آگاهی و اطلاعاتی کافی در مورد آثار و افکار آنان گرد میآورد و حتیالمقدور کتابهای آنان و يا دستِ کم چکيدهی نظرات و نظريههايشان را مطالعه میکند. بهاين ترتيب وقتی پای صحبت ايشان مینشيند، پرسشهايی را با هر کدام از آنان در ميان میگذارد که پاسخگويی بهآنها سبب بروز نکتههايی ناگفته و گيرا از زندگی و شخصيت ايشان میشود.
در ضمن اين هنرمند عکاس شگرد جالب ديگری هم دارد: او در هر يک از کتابهايش بهسراغ چهرههايی میرود که نقطه يا نقاط مشترکی با هم دارند. مثلاً در يکی از آثارش بهسراغ يهوديان سرشناسی رفته است که در دورهای خاص، سرنوشتی مشترک داشتهاند: اينان هر يک بهگونهای - گاه معجزهآسا - موفق شدند در سالهای هولناکی که سلطهی شوم نازيسم و فاشيسم بر بخش بزرگی از اروپا سايه افکنده بود و فاجعهی عظيم جنگ جهانی دوم و کشتار دستهجمعی يهوديان و بهاسارت کشاندن و کشتن دگرانديشان، مُهر ننگی بر پيشانی «بشريت متمدن» زده بود، از آن مهلکه جان سالم بدر برند. از جمله اين شخصيتها کارل ريموند پوپر، فيلسوف نامدار بود که کولبل با او گفتوگويی صورت داد و در کتاب «چهرههای يهودی» در کنار عکسی از او منتشر کرد. هر چند که پوپر، با آنکه يهودیتبار بود، اما خود در جوانی بهمذهب پروتستان مسيحی گرويده بود. بههر حال، اين مصاحبه را من از ميان گفتوگوهای کتاب «چهرههای يهودی» بانو کولبل برگزيدم و بهفارسی ترجمه کردم که در چند نشريه و روزنامه و از آن جمله در مجلهی بُخارا و روزنامهی شرق منتشر شد.
متن گفتوگو با پوپر را من بخاطر اهميت سخنان او و نيز علاقهای که بهفلسفه و نظرات او دارم انتخاب و ترجمه کردم. اما گفتوگو با اينگو شولسته را در واقع فقط برای دوستم محمود حسينیزاد که با اين نويسندهی جوان آلمانی دوستی دارد و به آثارش دلبسته است، ترجمه کردم تا به او پيشکش کنم.
اين را هم بگويم که هرلينده کولبل در اين کتاب نيز که عنوان «نوشتن» را برای آن برگزيده است، با سی تن از نويسندگان معاصر سرزمينهای آلمانیزبان به گفتوگو نشسته و در کنار عکسها و نيز تصاويری از اتاقهای کارشان، از چرايی و چگونگی نوشتن و انگيزهی نويسندگی و محيط کار و زندگی آنان پرسيده است. او بهسراغ چند نسل از نويسندگان آلمانیزبان رفته است؛ از «ارنست يونگر» که در سال ۱۹۹۸ ميلادی در سن ۱۰۳ سالگی درگذشت تا «کريستا وولف» نويسندهی آلمان شرقی سابق، گونتر گراس، مارتين والسر، يورک بِکر، پِتر هاندکه، هرمان لنتس، هانس ماگنوس انتسنسبرگر، اِلفريده يِلينِک و همچنين شاعران آلمانیزبانی چون هيلده دومين، فريدريکه مایروکر، سارا کيرش، دورس گرونباين و نيز نويسندگان جوانی مثل رائول شروت و اينگه شولتسه. نکته آخر آنکه تاکنون چندين جايزه ادبی نصيب شولسته شده است که آخرين آنها «جايزه نمايشگاه کتاب لايبتسيگ» بود که در بهار سال ۲۰۰۷ ميلادی به او دادند.
- خسرو ناقد
* * *
هرلينده کولبل: محيط و شرايطی خاص و پيششرطهايی بايد مهيا باشد تا شما بتوانيد بنويسيد؟
اينگو شولتسه: من تقريباً همه جا میتوانم بنويسم. اما بهترين موقع زمانی است که مدتی طولانی در يک محل ساکن باشم و مرا بهحال خودم بگذارند. برايم مهم نيست که جايی در جنگل باشد يا در نيويورک، در آلتنبورگ باشد يا برلين. مهم اين است که بهاصطلاح در محيطی مأنوس باشم. با اين همه هنوز مواقعی هست که همه شرايط آماده است ولی کار پيش نمیرود و مرتب بهمشکل برمیخورم. اما در مورد کتاب اخيرم با اندکی لجاجت بهخودم گفتم: اين دشواریها هم جزو کار است، خودت رو ديوانه نکن، بدون مشکل کار پيش نمیرود!
بیمقدمه و فیالبداهه شروع به نوشتن میکنيد يا برنامهی کاری خاصی داريد؟
آرزوی من داشتن يک نظم و برنامهی خاص است. بهنظرم خوب میبود اگر من ساعت ۹ صبح میتوانستم شروع کنم و تا ساعت يک و دو بنويسم. بعد عصرها هم ادامه دهم. از همه بهتر پيش از ظهرهاست. اما موقعی که شما دونفره صبحانه میخوريد و گپ میزنيد، وقت سريع میگذرد و متأسفانه بعد میبينيد که ای داد و بيداد، روز از کفتان رفت. اگر هم ساعت ۱۲ شروع کنم، میبينم که کار بهسختی پيش میرود. اول بايد آهسته آهسته باز خودم را بسازم! اغلب اما با خواندن داستانی از ريموند کارور دوباره کمی سر حال و کار میآيم.
شما فقط هم با کامپيوتر مینويسيد؟
بله، فقط با کامپيوتر. سرعتِ کار البته مهم نيست. ايدهها بهاين سرعت بهذهن خطور نمیکنند که من بخواهم دنبالشان بِدوَم. اما ايدهها هميشه حالتی گذرا دارند. من خيلی راحت و بیخيال يه چيزهای مینويسم. اين امکان که بعد چيزی از درونش بيرون بيايد زياد است. کار با کامپيوتر اين امتياز را دارد که میشود بخشی از متن را قيچی کرد و جای ديگه گذاشت، تغيير داد، کپی کرد.
نيازی هم بهفاصله گرفتن با متن خودتان میبينيد؟
فاصله گرفتن با متن را من بسيار مهم میدانم. چون بعد که دوباره بهمتن مراجعه میکنی، نگاهی و نظری تازه نسبت بهآن پيدا میکنيد. من مرتب متن را مرور میکنم. اينطور نيست که امروز با رضايت خاطر يک صفحه بنويسم و بعد فردا بروم سراغ صفحهی بعد. من بهجای يادداشت برداشتن، هر وقت ايدهای بهذهنم خطور میکند و احساس میکنم که حالا حسِ دريافت وضعيتی را دارم، شروع میکنم بهنوشتن و قطعهای را وارد متن میکنم- حتی وقتی کار بهسختی پيش رود. البته بدون آن که بدانم بعداً از آن مثلاً در صفحه ۳۸ يا صفحه ۲۲۴ استفاده میکنم. تا کنون هم تجربهی بدی از اين شيوهی کار نداشتم که مثلاً آنچه در کامپيوتر وارد کردهام، گم و گور شود. يک بار کامپيوتر روزانويیام را در مترو جا گذاشتم. وقتی بود که بخش «داستان روسها» در کتاب «سی و سه لحظهی شادمانی» را در کامپيوتر ضبط کرده بودم، بدون آن که از آن کپی برداشته باشم. درست مثل بچهای که مادرش را گم کرده، دنبال مامانم میگشتم.
با کامپيوترتان رابطهی صميمی داريد؟
کامپيوتر عشق من است، ابزار توليد من است. کامپيوتر برای من حُکم دستگاه تنظيم ضربان قلب را دارد، موتور زندگی است. من خودبهخود رابطهای زندهپنداری با بسياری از چيزها دارم و بهاين باورم که برخی اشياء جاندارند. بعضی چيزها با مناند و متعلق بهمن. اما تا کنون نتوانستم خودنويسی را بهخودم متعلق کنم. خودنويسهايم هميشه يه جورايی گم و گور میشوند يا خراب. چتر بارانیام را چهار پنج سال است که دارم. عجيبه که هنوز هم با منه.
خُب، کامپيوتر که موتور زندگی شماست، پس نوشتن برای شما چه معنايی دارد؟
گاهی لحظات نوشتن بهتر و دلنشينتر از خواندن است. من وقتی چند روز نتوانم کتاب خوبی بخوانم، احساس ناآرامی میکنم. يا اينکه نتوانم شعری زيبا بخوانم. اما وقتی مطالعه میکنم بهتر زندگی میکنم. ولی وقت نوشتن احساس شادی و شعف بزرگی بهمن دست میدهد؛ چون دارم چيزی را خلق میکنم که خودم دوست دارم. اگر بخواهم با لحنی پُرطمطراق احساسم را بيان کنم بايد بگويم، شادم که شعر میآفرينم. خودم را جايی احساس میکنم که دوست دارم باشم.
بهترين منتقد و مشاور شما کيست؟
بهترين منتقد من نامزدم است. حرف هميشگی او اين است که: تو هنوز بايد خيلی روی متن کار کنی. اما اين جمله همواره همراه با تأئيد و تقدير هم هست. او کسی هست که بهمن نشان میدهد کجای متن هنوز خوب از کار درنيامده است؛ خيلی روشنتر و محکمتر از ديگران. با اين همه هميشه بهکار من اعتقاد دارد، چيزی گستردهتر از مفهوم «اعتماد»
بنابراين نامزدتان نقش مهمی در نويسندگی شما دارد؟
شايد اتفاقی نباشد که زمان آشنايی ما درست مطابق است با زمانی که من شروع بهنوشتن کردم. خيلی ايدههای خوب را مديون او هستم. حتی طرز خانهداری او را در کتابها میگنجانم. در پترسبورگ، وقتی من دوباره شروع کردم با موضوع ارتش وقت خودم را تلف کنم، بهمن گفت: آدمِ حسابی، تو الان در پترسبورگی ولی باز داری همان چيزها را مینويسی!؟يه چيزی درباره پترسبورگ بنويس!
و بعد شما داستانهای خيلی قشنگ و خوب «سی و سه لحظهی شادمانی» را نوشتيد؟
بهتنهايی اصلاً بهاين فکر نمیافتادم. گذشته از اين، ايدههای «داستانهای ساده» هم از اوست. بيچاره دوستدخترم زمانی واقعاً يک رودک (گورکن) را با اتومبيل زير گرفته بود و حسابی درب و داغان بود. بعد جانور بدبخت را برداشته و رفته بود به موزهی تاريخِ طبيعی. گفته بود من يک گورکن را زير گرفتم و حالا میخواهم بدانم که آيا شما میتوانند از لاشهاش استفاده کنيد تا من حداقل بیفايده کاری نکرده باشد؟ در اين ماجرا هم رنج و هم پوچی کاری که او کرده بود مرا فوراً بهاين فکر انداخت که بايد چيزی در اين باره بنويسم.
--------------------------------------------
مشخصات کتاب: Schreiben. 30 Autorenporträts. Herlinde Koelbl. Knesebeck Verlag. München, 2007.
|
نظرهای خوانندگان
انگار آقاي ناقد اين متن را کمي با عجله ترجمه کرده اند. مثلن در فارسی چیزی به نام « کامپيوتر روزانويی »یا «چتر بارانیام» نداریم. احتمالن یک واو آن وسط افتاده و یا ایشان Regenschirm را به چترباراني ترجمه کرده اند. و بعد این جمله: «عجيبه که هنوز هم با منه.» که زبان ناگهان، زبان گفتار می شود. و سرانجام «نامزد» و «دوست دختر» هم در فارسی و هم در آلمانی معناهای متفاوتی دارند. ضمن این که آقای ناقد در این متن چندبار از «نامزد» استفاده می کنند و یک بار در آخرین پاراگراف از «دوست دختر». امیدوارم ایشان توجه مرا به حسن نیت تعبیر کنند.
-- ناصر غیاثی ، May 5, 2007 در ساعت 04:30 PMبه نظر بنده نوشته باتوجه به شرايطي كه نويسنده درآن قرارداردوبيان مي كند خوب است وبي انصافي است آن راتآييد نكنيم.
-- محمد سیلاخور ، May 6, 2007 در ساعت 04:30 PM