رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستانخوانی > «شاید سیل آفتاب» ـ مدیا کاشیگر | ||
«شاید سیل آفتاب» ـ مدیا کاشیگرداستان «شاید سیل آفتاب» را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.
شاید ــ و این شاید را همیشه خواهم گفت چون انسانام و تنها... تو هم یک سفر برو فراموشش میکنی، خری؟ مگر میشود یک زندگی را به همین سادگی فراموش کرد؟ مگر بارِ اولت است؟ پس لطف کن و فراموشش کن، فقط کافی است توی سفر به خودت خوش بگذرانی، از هر نظر و بدون هیچ عذابِ وجدان، من که دزدی نکردهام یا آدم نکشتهام عذاب وجدان داشته باشم، من زندگیام نابود شده، دیگر کاری از دست من یکی ساخته نیست، با اینبار شد چند بار؟ هان؟ چهار بار؟ پنج بار؟ خیلی خری، فقط لطف کن نه ایتالیا برو و نه قبرس، ترکیه چطور؟ از کِی امل شدهای؟ خر که نیستم، ایتالیا و قبرس پر از خاطره است و من سفرم برای فراموشی است، و حولهام را پهن میکنم روی ماسههای داغِ ساحلِ کوچکی در جزیرهی میکونوس، تنها جایی که مطمئنام دستِ احدی بهام نمیرسد و تازه متوجه میشوم درست چهار روز است اصلاً به افسانه فکر نمیکنم، جایش دائم گذشتهات را نشخوار میکنی، از اول تا آخر، آخری که حواست است هیچوقت از درست پیش از آشناییات با افسانه جلوتر نیاید و اولی که هیچوقت نمیتوانی به جایی پیش از آمدنت به این دنیا برسانی و کاسهکوزهها را سرِ یکی خرتر از خودت بشکنی، خر خودتی چون این اولی که تو فکر میکنی در جا میزند هر بار عقبتر میرود و مطمئنام که آخرش به جایی میرسد که دلم میخواهد برسد، مشکل در این آخر است که هرچه جلوتر میآید باز درست در لحظهیی متوقف میشود که همین قاسم که قصه را با حرفش شروع کردهام من و افسانه را به هم معرفی میکند، من آدمها را خوب میشناسم و میدانم شما دو تا جور هماید، من و افسانه نگاهمان را به هم میدوزیم، برای لحظهیی طولانی و تهی از هرگونه حجب چون خریدارانه اما خریدارانهی منفی آدمهای بالای چهل سال، خیال کردهای میتوانی بهزور در قلبم جای کسی را بگیری که عرضه نداشتهام نگه دارم، هرچه بیشتر مقایسه میکنم نه تنها زری از تو سرتر است که حتا فریبا که بهخاطرِ زری ول کردم، اصلاً با فرید قابلِ قیاس نیستی تا چه رسد به رامین، اصلاً، قاسم غلط کرده گفته من و تو جور همایم حتا ناجورِ هم هم نیستیم، من اما با کیام نیست آنقدر میشناسمش که میدانم فردا که تقی به توقی خورد، طبقِ عادت همیشگیاش میگوید من نیتم خیر بود و اگر حرفی زدم یا کاری کردم از سرِ خیرخواهی بود، تو، آدمِ عاقلِ بالغ چرا بیگدار به آب زدی؟ عادتِ همیشگی که نه، خیررسانی درش یک چیزِ قویتر است، مثلِ عادتِ ماهانه است توی شما زنها، آره، اگر یک روز به این نتیجه برسد که دیگر برای کسی خیر ندارد همان روز یائسه میشود، این حرفها درست، اما ــ صراحتم را میبخشی ــ هرچه بیشتر نگاهت می کنم بیشتر یقینم میشود اگر بروم توی خیابان درِ اولین پیکانِ قزمیتی را باز کنم که برایم بوق یا چراغ بزند وقتم را کمتر تلف کردهام که بخواهم حتا یک لحظهی دیگر را به مزخرفگوییهای تو گوش کنم، حالا که میبینم اشتباه نکردهام و جورِ هماید من با اجازه فلنگ را میبندم چون جز شما دو تا مرغِ شق مهمانهای دیگری هم دارم، تو هم صراحتِ من را ببخش، اما تو ظاهراً از آنهائی که فکر می کنند قزمیت را ولش پیکان را بچسب، کاچی به از هیچی، کاچی و هیچی هر کس را خودش تعریف میکند، دقیقاً و هیچی من بعضِ کاچی تو است، هیچیات به کاچیام در، اما من چه چیزم به چه چیزت در؟ خیلی پرروئی، از کاچی است و کمتر از ی کهفته بعد زندگیمان با هم شروع میشود، برای یک سال و دو ماه و هفده روز یعنی درست تا چهار روز پیش که بالاخره موفق میشوم و فراموشش می کنم، دوباره یاد میگیرم راهِ آیندهام را از گذشتهام سراغ بگیرم، به عقب برمیگردم، عقبتر از افسانه و زری و خیلیهای دیگر، حتا عقبتر از فریبا، به اسمها و چهرههایی میرسم که گاه حتا درست هم نمیشناسم و لامتا کام با هم حرف نزدهایم، اما روزی لحظهیی بهشدت خواستهام مالِ من باشند و همینجوری، در این عقبرفتنهای بیانتها میرسم به چهل و دو یا سه سال پیش و کوچهی تنگ و سرپوشیدهیی در یکی از شهرستانهای دور و فراموششدهی دورانِ کودکیام و در انتهای کوچه خانهیی با اتاقهایی دورتادورِ یک حیاطِ بزرگ و یک حوض که همیشه خالی است چون هربار آبش کردهایم در کمتر از یک هفته لجن شده است و آشپزخانهیی که شش پله آن را در زیرزمین فرو میبرد، و یک گروه از سه زن و دو مرد چهل تا چهل و پنج ساله که چند قدم آنطرفتر حولههایشان را بر ماسهها پهن کردهاند، یک مردشان پشتِ یک زنشان را روغن میمالد و مردِ دومشان عینکِ آفتابی به چشم، به پشت بر حوله خوابیده، یک پا را بر روی زانوی پای دیگر انداخته حمامِ آفتاب میگیرد و زنِ دوم و سومشان با هم به زبانی حرف میزنند شبیه به ایتالیایی ولی نه خودِ ایتالیایی و بیشتر مالِ اروپای شرقی – رومانی، آلبانی یا اسلوونی – که حتا یک کلمهاش را هم نمیفهمم و از گوشم داخلِ دهانم میریزد و طعمِ زبانی را در دهانم زنده میکند که هنور نه طعمچشی از دندانهایم را یاد گرفته و نه اصلاً حر کت کردن را – من هم هنوز یاد نگرفتهام – اما تهلهجهیی دارد که کَرَم می کند، یک تهلهجهی قدیمی از یک کوچهی سرپوشیده و نخستین تجربهام نمیدانم از چه، چون اگر بگویم زن دروغ گفتهام، دختر هم نه، چون او را به اینعنوان نمیبوسم و به اینعنوان نیست که میخواهم تنش را ببینم، نه چون تفاوتِ دختر و پسر را نمیدانم، میدانم، هنوز روزگارِ حمامهای عمومی است و دیدهام و اتفاقاً – چرا اسمش یادم نمیآید؟ – چنان خیره دیدهام که مادرش سرِ مادرم داد زده یکدفعه باباش را میآوردی، حیا کن، هنوز حتا سنِ مدرسهاش نشده، سنِ مدرسه؟ منظورت حتماً سنِ مدیریِ مدرسه است، چشمهایش که از هیزی چهل ساله است، حیا کن، خودت حیا کن، نگاهش کن، جانِ من نگاهش کن، فقط چشمهایش نیست که چهل ساله است، و وقتی دو یا سه روز بعد میفهمم فقط من ندیدهام و نگاه متقابل بوده هارتر میشوم اما زن و مرد برایم هنوز از زمرهی تفاوتهای میانِ حداکثر پدر و مادرم است، نه در ایفای نقششان نسبت به همدیگر که در نقششان در ازای خودم، فقط میدانم جسماً یکی نیستیم و قرار هم نیست تا سالها بعد چیزِ دیگری را بفهمم، نه در زبانی که ابلهانه می کوشم درش طعمی پیدا کنم، نه در بدنی که اصلاً نمیدانم باید با آن چه کار کنم، من بابام بلد است باید چه کار کند، از کجا میدانی بلد است؟ دیدهام، چه کار می کند؟ کاری را که همهی مردها با زنها میکنند، بگو، از خر هم آنورتری، یک الاغِ به تمام معنا، زر نزن، خری دیگر، تو فکر میکنی مادرت برای چه از این دختره بدش میآمده که حالا اسمش یادت رفته اما کاری کرده حمام عمومی وطن چنان زیرِ دندانت مزه کند که حتا سوناهای مختلط آلمان هم به نظرت دهاتی میآیند، هان فکر میکنی مادرت برای چه از این دختره بدش میآمده؟ بهخاطر دعوا با مادرش توی حمام، نه دیگر خره، بهخاطرِ همین قضیه، کدام قضیه؟ قضیهی «دیدهامِ» میانِ پدر و مادر، چه ربطی؟ تو دیدهای؟ چه چیز را؟ همان را که دختره میانِ پدر و مادرش دیده بود، نه، ندیدهام، من هم ندیدهام، اما دختره دیده بود، چه ربطی؟ تازه، مادرم که نمیتوانست بداند دیده یا نه، نه من به مادرم چیزی در این مورد گفته بودم و نه – خدایا چرا اسمش یادم نمیآید – به کسی چیزی در این باره بروز داده بود، این برایش این یک رازِ عاشقانه بود بین خودم و خودش، گفتم که خیلی خری، نمیفهمم، و عینکِ آفتابیام را میزنم تا بدونِ جلبِ توجهِ کسی تهلهجه را پیدا کنم، مگر قرار نیست بزرگ شدی با هم ازدواج کنیم؟ چرا، پس بگو، میخواهد با تنش بگوید و من بلد نیستم، نمیتوانم، اصلاً نمیتوانم، ولم کن پرویز، ولم کن! هزار بار قرار گذاشتیم وقتی خستهای کاری با هم نداشته باشیم، افسانه، تو چرا اینقدر بیرحم شدهای؟ پرویز، باور کن دارم همهی سعیام را میکنم که با تو هم همانجور نشود که با فرید شد، من هم که با تو همان جور نشود که با زری، وقتِ مسخرهبازی نیست دارم جدی حرف میزنم، تو باید بین من و کارت یکی را انتخاب کنی: تو همیشه خستهای، من اگر اینقدر کار میکنم به خاطرِ جفتمان است، زری هم حرفش فقط این شده بود بگوید پرویز یا همین الان یک کاری بکن یا کاری به کارم نداشته باش، یک بار هم متهمم کرد که حتماً پای یک نفر دیگر در میان است، زری، تو دیگر ول کن، این «دیگر» را دیگر از کجا آوردهای؟ از همین «دیگر» رسیده بود به یک نفر دیگر، و میفهمم حدسم درست است و تهلهجه، زنِ سومی است و هرچه بیشتر دقیق میشوم، بیشتر حس میکنم قبلاً او را یکجایی دیدهام، همین امشب؟ همین امشب، این عصر بود و هوا هنوز روشن بود و حالا که تاریکی شب آمده یا من فریبا را آوردهام پشتِ بام یا شاید هم فریبا مرا آورده است، چند هفته است با هم دوست شدهایم و هر شب، یکیمان بهانهیی پیدا میکند دیگری را بکشاند پشت بام، پایین پایمان پردهی یک سینمای روباز است، صدای هنربیشهها را نمیشنویم، اما کارهایشان را میبینیم و من و فریبا از لبممنوع میگذریم و به لبآزاد میرسیم، اولین لبمان، لبِ چهارنفریمان با برت لنکستر و دِبورا کِر در از اینجا تا ابدیت و چه کیفی میکنیم، خیلی سالها بعد، وقتی میفهمیم نفس آن دو تا هم بریده بود، گرفتی؟ نه، بس که خنگی، قضیهی به این سادگی، ببین دو یا سه هفته است من و فریبا با هم دوست شدهایم و هر شب یا من فریبا را میبرم پشتِ بام یا فریبا من را و همیشه تنهایی مینشینیم یک گوشه و هیچوقت هیچ اتفاقی نمیافتد جز اینکه یا من حرف میزنم یا فریبا یا جفتمان با هم، همین و بس، میفهمی؟ تا وقتی فقط دو نفریمان تنهائیم، هیچوقت هیچ اتفاقی نمیافتد، بعدش هم همینطور، تا وقتی که بالاخره فریبا را بهخاطر زری ول میکنم، تو فریبا را بهخاطرِ زری ول نمیکنی، فریبا تو را بهخاطر عباس ول میکند، تو یکی زر نزن، قصهی فریبا و عباس مال ماهها بعد از جدایی من و فریباست، تو دوست داری اینطور فکر کنی مسئلهیی نیست اما بعد از آشنایی با عباس بود که فریبا بالاخره تصمیمش را برای جدایی از تو قطعی کرد، با عباس هم که نتوانست بماند، بله اما آن قضیهاش یک چیز دیگر است، تو سالها بود برایش تمام شده بودی، فقط از پیشت نمیرفت، الکی، اگر راست میگویی این را هم توضیح بده که تو این چیزها را از کجا میدانی؟ چون اگر یادت نرفته باشد یا نخواهی انکار کنی وقتی زری را بهام معرفی میکنی، من و فریبا هنوز با همایم، ظاهراً، یادت باشد افسانه را هم من بهات معرفی میکنم، فریبا را هم یکجورهایی چون اگر یکریزه به مغزِ خنگت فشار بیاوری باید یادت بیفتد داشتیم از مدرسه برمیگشتیم که من فریبا را نشانت دادم و بعدش هم چون تو رویت نمیشد سرِ صحبت را باز کنی، سیمکشیتان افتاد گردنِ من، بیشرف! در هر حال من نیتم خیر بود و اگر حرفی زدم یا کاری کردم از سرِ خیرخواهی بود، تو، آدمِ عاقلِ بالغ چرا بیگدار به آب زدی؟ اصلاً زر بزن، هرچه دوست داری زر بزن، مگر فرقی میکند من فریبا را ول میکنم یا فریبا من را، مهم این است که جدا میشویم، یا آنکه تو زری را ول میکنی یا زری تو را، اصل جدایی است، دقیقاً، افسانه تو را یا تو افسانه را، میگذاری خرفهمت کنم؟ بعدش هم، تا وقتی فریبا را بهخاطر زری ول میکنم هر بار که فقط دو نفری تنهائییم هیچوقت هیچ اتفاقی نمیافتد، گرفتی؟ نه، بس که خنگی: اتفاق وقتی میافتد که بهجز من و فریبا، برت لنکستر و دبورا کر هم قاطی ماجرا میشوند، یعنی یک نفرِ دیگر، حتا دو نفرِ دیگر، بعد از آن شب و تا روزی که فریبا را ول میکنم، همیشه وقتی به هم میرسیم که بیشتر از دو نفریم چون فریبا قضیه را بدل میکند به یک چیزی که برای اینکه بشود آن را فهمید باید دیگران را هم قاطیاش کرد، یک نفر، دو نفر، ده نفر، صد نفر، هزار نفر یا اصلاً آخریها کل جمعیت یک شهر، یک کشور، حتا کرهی زمین، این را میفهمم، خر که نیستم، چیزی را که نمیفهمم این است که چطور تو توانستی با فریبا بیشتر از بقیه بمانی، بالای نوزده سال، نه؟ چطور؟ و آنوقت با زری فقط هفت سال و با افسانه کمتر از دو سال، چه ربطی؟ آخر فقط توئی که توانستی اینهمه سال با فریبا بمانی، آنهم فریبایی که بهتعبیرِ خودت وقتی دو نفری با هم خوشبخت بودید که یک زوج چند هزار نفری و حتا چند میلیارد نفری راه میانداختید، خیلی خری، اصلاً هیچچیز را نفهمیدی، منظورم اصلاً چیزِ دیگری بود، اینکه بعد از فریبا، من اگر نتوانم رابطهام را با نگاه و دست و حرف و خلاصه چیزی از یک نفرِ دیگر یا نفرهای دیگر تعریف کنم، یعنی نتوانتم در یکی، یک یا چند نفرِ دیگر را حس کنم، اصلاً نمیتوانم حسش کنم، همین حرفها را افسانه از زندگیاش با رامین و در توضیح شکستِ زندگیاش با تو میگوید و از این حرفهای او هم چیزی سردرنمیآورم، دروغگو! من خودم ازش پرسیدم، از زری هم پرسیدم: هیچکدامشان نه با رامین و نه با فرید و نه با عباس و هیچکس دیگر تجربهی چهار نفری من و فریبا و برت لنکستر و دبورا کر را نداشتهاند، دخترک چطور، همانکه اسمش یادت رفته؟ مالِ من است، فقط مالِ من، نه فریبا درش سهمی دارد، نه زری، نه افسانه و نه تو، چرا نمیفهمی پرویز، دخترکت مالِ خودت، من مشکلم یک چیز دیگر است: شماها روز به روز تحملتان نسبت به هم کمتر میشود و من هم آدمهایم برای جانشینی کمتر، حقیقتش من دیگر اصلاً آدمم تمام شده، اگر میخواهید با من ادامه دهید باید برایم آدمهای جدید بیاورید، همهتان، خیلی پستی، از من میشنوی تو هم یک سفر برو، فراموشش می کنی، خری، زنِ دوم شکمِ مردِ دوم را بالشت کرده به خواب رفته، عینکم را بر بینی صاف میکنم، از خودت هم خرتر باز خودتی، همهی ایتالیایییی را که بلدم در حافظهام جمع میکنم اما آخرش سرِ صحبت با زنِ سوم را با یک Hi باز میکنم. در بارهی نویسنده: |
نظرهای خوانندگان
أقاي نويسنده عزیز،داستان خیلی قشنگ بود اما شما خیلی خیلی تند تند میخوندیدش و گوشهای من در پی قاپیدن کلمات شما میدویدن!!!تازه من خودم خیلی خیلی تند حرف میزنم و کم آوردم.بقیه رو نمیدونم.
-- نازنین ، May 9, 2007 در ساعت 10:53 AMدر ضمن میخواستم خدمتتون بگم که اون نقدی که در مجله ادبی جن و پری روی داستان هری پاتر نوشته بودید خیلی به نظرم محشر بود.دستتون درد نکنه. :-)
أقاي نويسنده عزیز،داستان خیلی قشنگ بود اما شما خیلی خیلی تند تند میخوندیدش و گوشهای من در پی قاپیدن کلمات شما میدویدن!!!تازه من خودم خیلی خیلی تند حرف میزنم و کم آوردم.بقیه رو نمیدونم.
-- نازنین ، May 9, 2007 در ساعت 10:53 AMدر ضمن میخواستم خدمتتون بگم که اون نقدی که در مجله ادبی جن و پری روی داستان هری پاتر نوشته بودید خیلی به نظرم محشر بود.دستتون درد نکنه. :-)