رادیو زمانه > خارج از سیاست > ادبیات جهان > پس از پایانِ تاریخ | ||
پس از پایانِ تاریخحسین نوشآذرپارهای از رمان «جاده» را اینجا بخوانید. کورمک مککارتی، نویسندهی آمریکایی، به خاطر رمان ِ «جاده» جایزهی پولیتزر در رشتهی ادبیات داستانی را از آن خود کرد. مککارتی در این رمان که داستان ِ جهان پس از نابودی جهان است، به زندگی و رابطهی یک پدر با پسر خردسالش میپردازد. قهرمانان این داستان مانند زائران مسیحی در قرون وسطی، در جهانی ویران، غارتشده و پوشیده از خاکستر، در جادهای طی طریق میکنند که به مرگ میانجامد. «جاده»، آخرین اثر مککارتی در خط ِ یک سفر درونی و بیرونی اتفاق میافتد و یک اثر عرفانیست که فرازهایی از آن با آیات کتابهای مقدس پهلو میزند. مککارتی در میان نویسندگان آمریکایی به انزوایی خودخواسته اشتهار دارد. شاید در گسترهی ادبیات داستانی آمریکا نویسندهای نتوانیم یافت که مانند مککارتی یکسر به «ادبیات آخر زمان» پرداخته باشد. نام مککارتی همواره در کنار نام ویلیام فاکنر میآمد و منتقدان او را متأثر از فاکنر میدانستند. اکنون، مککارتی در سن هفتاد و سه سالگی با نوشتن «جاده» نه تنها رمانی ماندگار از خود به یادگار گذاشت، بلکه موفق شد اثری فراتاریخی بیافریند که با آثار جاودان ادبیات جهانی همسان است. مک کارتی در سال 1933 در ساحل شرقی آمریکا، در رودآیلند ( Rhode Island) در خانوادهای مرفه به دنیا آمد. در جوانی از زندگی خانوادگی مرفه چشم پوشید و مانند بسیاری از ولگردان آمریکایی، پای پیاده از ساحل شرقی به جنوب غربی آمریکا کوچید. او مانند کارگران روزمزد، قهرمانان بینام و نشان آثار فاکنر و جان اشتاینبک، از دست به دهان زندگی میکرد و زیر پلها میخوابید. میگویند هفت هزار جلد کتاب به همراه داشت که آنها را در صندوق امانات ایستگاههای راهآهن شهرهای سر راه میگذاشت. مانند عارفی مردمگریز چهار سال در آلاسکا، با مطالعه آثار ادبیات داستانی در انزوا بهسر برد و آنگاه به نوشتن روی آورد. البرت اسکین، ناشر آثار فاکنر، در سال 1965 نخستین رمان مککارتی را با عنوان The Orchard Keeper انتشار داد. از آن زمان تاکنون ده رمان از این نویسندهی آمریکایی منتشر شده است. آثار مککارتی مشحون از خشونت و زناست. در رمان «از دسترفتگان» نویسنده به زندگی ِ ولگردان و بیچارگانی میپردازد که در تنسی، در فراسوی نیک و بد تنها برای بقاء میجنگند و از هیچگونه سیاهکاری رویگردان نیستند. در رمان دیگری به نام «سرخی غروب در غرب»، داستان گاوچرانهایی را روایت میکند که در اواسط قرن نوزدهم، در غرب ِ وحشی در بیقانونی و بینظمی محض به سرمیبرند. سرخپوستان، قاتلان ِ مزدور و مکزیکیها و آمریکاییهای گاوچران در چنین جهانی دست به کشتار هم میزنند. «همهی آن اسبهای زیبا» داستان گاوچرانهاییست که در اواسط قرن بیستم به جستجوی آزادی و یگانگی با طبیعتی هستند که محکوم به نابودیست. مهمترین موضوع آثار مککارتی تنهایی و خشونتیست که انسان از آغاز خلقت به آن مبتلا و با آن درگیر بوده است. به نظر او انسان از جنس گرگ است. انسان نیز مانند گرگ حریمها و مرزها را برنمیتابد. مککارتی اعتقاد دارد در زندگی انسان هیچ نظمی، جز مرگ نمیتواند پایدار باشد. طبیعت در آثار او به رغم زیبایی و عظمتش نشانهای از نابودیست. انسان در آثار مککارتی در مقابل طبیعت بسیار ناچیز، حقیر و درمانده جلوه میکند. درماندگی و گمگشتگی انسان در داستانهای مککارتی از نوع درماندگی و گمگشتگی انسان در روایات اساطیری و عرفانیست. «جاده» اما مهمترین اثر این نویسنده، شاهکاری در گسترهی ادبیات جهان و یک حادثهی ادبیست. مککارتی در این اثر چنانکه خواهیم دید موفق میشود ادبیاتی در حد روایات عهد عتیق به دست دهد. این اثر تا آن حد باشکوه و زیباست که هر نقدی بر آن خیانتی به جهان ِ داستانش میتواند بود. پایان ِ غمانگیز و مهیج جهان ده سال از پایان ِ تاریخ گذشته است. در اثر حادثهای شهرها ویران شدهاند، طبیعت مرده و همه جا را خاکستر پوشانده است. نور ِ خورشید: بیرمق؛ هوا: سرد؛ و زمستان: یگانه فصل ِ زمین است. نمیدانیم، و تا پایان داستان هم پینخواهیم برد که آیا طبیعت در کُلّ ِ کرهی خاکی، یا تنها در گسترهی ساحل اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام نابود شده است. پدر و پسر خردسالش در چنین شرایطی عزم سفر میکنند، با این امید که خود را از ساحل شرقی به ساحل جنوب غربی آمریکا برسانند. پس از پایان تاریخ گویی به آغاز تاریخ راه بردهایم: حد توانایی ِ آدمی همین قدر است که با چشمهایش محیط را ببیند و با پاهایش سفر کند. همسر ِ مرد و مادر فرزندش که پس از وقوع فاجعه باورش به همه چیز را از دست داده بود، مرگ را به زندگی برای بقاء ترجیح داد. سفر، پس از پایان ِ تاریخ با خودکشی همسر ِ قهرمان ِ داستان آغاز میشود. در جادهها جز خاکستر و خانههای نیمهویران و جنگلهای مرده، گاه انسانهایی دیده میشوند که با لباسهای مندرس، لاغر، گرسنه و درمانده به سوی مقصدی نامعلوم حرکت میکنند. آنها همه از هم وحشت دارند. هر کس در پی لقمه نانی، تهمانده غذایی، مانند حیوانات ولگرد به جستجوی چیزیست که بشود خورد و زنده ماند. در این میان هستند کسانی که همنوعانشان را میکشند، دار و ندار آنها را میدزدند و از گوشتِ تن قربانی خود را سیر میکنند که در گمراهی و سرگشتگی امروزشان را به فردا برسانند. در یکی از تکاندهندهترین صحنههای رمان، نزدیک است که پدر و پسر از گرسنگی تلف شوند. در این حال به جایی میرسند. کسانی آتش افروختهاند. پدر میخواهد منطقه را دقیق بررسی کند. پسرک وحشت کرده است. میگوید: میتونم دستت رو بگیرم؟ از جنگل تنها ساقهی درختان سوخته باقی مانده است. مرد میگوید: فکر میکنم ما رو دیدهن و فرار کردهن. دیدهن که ما اسلحه داریم. غذاشون رو جا گذاشتهن. آره. همینه. بریم ببینیم چی گیرمون میآد. میترسم، بابا. نترس. اونجا کسی نیست. از خاکریز کوچکی بالا میروند. پسرک دست پدر را در دستش میفشارد. غریبهها به جز چیزی که به سیخ کشیده بودند و روی آتش کباب میشد، همه چیز را با خود بردهاند. مرد میایستد و به اطراف نگاهی میاندازد. در همان حال پسرک از آتش روی برمیگرداند و سرش را در دامن پدر پنهان میکند. مرد تلاش میکند ببیند چه اتفاقی افتاده است. چی شده، چی شده پسرم؟ پسرک به تأسف سر تکان میدهد. میگوید: بابا، بابا ... مرد با دقت نگاه میکند. پسرک جسم بچهای را دیده بدون سر که دل و رودهاش را بیرون آورده و او را به سیخ کشیدهاند و حالا روی آتش جزغاله میشود. مرد خم میشود، پسرش را محکم بغل میکند و شروع میکند به دویدن. به سوی جاده میدود و در همان حال پسرش را محکم در آغوش میفشرد. رمان، در واقع تنها همین یک تصویر ِ نفسگیر است. برخلاف «پایان ِ بازی» ِ بکت این تنها تصویر در تاریکی، و سرما، در جهانی فرورفته در خاکستر مکرر میشود، بیآنکه حتی یک لحظه خواننده احساس کسالت کند. هنر مککارتی و آنچه که از این اثر یک رویداد منحصر به فرد میسازد این است که نویسنده کُلّ ِ جهان را به یک تصویر ِ سیاه فرومیکاهد و با این حال داستانی مهیج میآفریند که حتی از رمانهای جنایی، حتی از ادبیات عامهپسند، حتی از مهیجترین فیلمی که بر پردهی سینماها دیدهاید مهیجتر است. لحظهای نیست که خواننده از تکرار صحنههای فجیع رنج نبرد و با این حال بتواند کتاب را ببندد. مککارتی با زندگی در بیابان و با هنر زندهماندن آشناست. در برخی صحنههای رمان با دقت شرح میدهد که برای مثال چگونه میتوانیم از یک قوطی حلبی و یک تکه پارچه و مقداری روغن سوخته یک چراغ گردسوز بسازیم. کلماتی که مککارتی در وصف جزء به جزء پدیدهها به کار میبرد، کلماتی هستند غیرداستانی. او در وصف پدیدهها، رویدادها، اشیاء و طبیعت سوخته، این کلمات غیرداستانی را در یک متن بسیار شاعرانه میآورد و از آن یک کلّیت یکدست میسازد. جهان ِ ویرانشدهای که نویسنده وصف میکند با فروشگاههایی که غارت شدهاند، جادههایی که ویران اند، با دریایی که بوی دریا نمیدهد، به زندگی روزانهی ما آن قدر نزدیک است که ما هم همراه با قهرمانان داستان تلاش میکنیم از یک قوطی حلبی و یک تکه پارچه و مقداری روغن سوخته چراغی بسازیم. آیا امشب را هم باید در تاریکی به سر ببریم؟ آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا میکنیم؟ نکند از نوشیدن این آب ِ آلوده بیمار شویم و دیگر نتوانیم به انتهای این جاده برسیم. هر چه تضاد بین شخصیتها و موقعیتها بزرگتر باشد، کشش ِ داستان، یا «تعلیق» بیشتر است. مککارتی استاد ِ خلق موقعیتها و شخصیتهای متضاد است. پدر و پسر از هر نظر به هم وابستهاند. در نظرِ پدر بشریت در وجود پسرش و در نظر پسر، بشریت در وجود پدرش خلاصه شده است. فداکاری ِ این دو نسبت به هم در تضاد با قهر ِ طبیعت ِ سوخته قرار دارد. پدر و پسر و خداوند در یک سو، و دیگران، همهی آن تبهکاران آدمخوار در سوی دیگر ایستادهاند. پدر: روحالقدس، پسر: مسیح و خداوند: پدریست که به آنها نظر ِ مساعد دارد. به این لحاظ، «جاده» یک تمثیل مسیحی – عرفانیست. «سفر»، محور داستان و از نوع سفر زائر در ادبیات اعترافیست. هدف از سفر تنها بقاء نیست. رسیدن به گوهر نیکی، یکی شدن با ذات ِ خداوند، هنگام که جهان سوخته است، غایت ِ مقصود ِ پدر و پسر ِ داستان ِ مککارتیست. پدر میمیرد. پسر میماند. پس هنوز امیدی هست. «جاده» سیاهترین داستانیست که خواندهام و با این حال یک داستان شفابخش است. میگوییم چرا. «جاده»، یک اثر تمثیلی و چندمعنایی با توجه به گرمایش زمین و تهدید اتمی، «جاده» یک اثر واقعگرایانه به نظر میرسد. فاجعهی جهانی در روزگار ما مانند تیریست در سلاحی که هر آن ممکن است شلیک شود. از این لحاظ «جاده» را میتوانیم به شکل یک هشدار بخوانیم. دقت نویسنده در وصف و آشنایی او با هنر زنده ماندن در شرایط دشوار زیستی این کتاب را به یک دستورالعمل برای بقاء تبدیل میکند. با این حال، و به رغم سویههای واقعگرایانهی داستان، «جاده» بیش از آن که یک رمان واقعگرایانه باشد یک اثر تمثیلیست. به دیگر سخن عوامل و اعمال داستان و محیطی که در آن داستان اتفاق میافتد هم به مفهوم خودشان حاضر اند و هم به مفهومی از واقعیت که خارج از حوزهی روایت قرار دارد. «فاجعه» هم در جهان ِ این داستان دومعناییست. فاجعه، تنها یک تهدید از نوع تهدید سلاح اتمی در دههی هفتاد یا گرمایش زمین در سالهای اخیر نیست؛ رویدادیست که اتفاق افتاده و پایان یک بازیست به نام تاریخ ِ تمدن. اما پایان ِ این بازی، آغاز بازی دیگریست که این بار شاید امیدبخش باشد. در یکی از صحنهها، پدر از چوب، نیلبکی برای پسرش میسازد. پسر از پی پدر میرود و در همان حال نی مینوازد: نوعی موسیقی بدوی و بیشکل برای دورانهایی که خواهند آمد، یا آخرین نوای موسیقی در کرهی خاکی از پس آن دورانهایی که سپری شدهاند؟ پشت هر تصویر دو معنا نهفته است. آغاز هر راه، پایان همان راه میتواند بود. در پس هر درماندگی، نوعی توانایی و در پس هر توانایی، نوعی درماندگی نهفته است. تنها مرگ قطعیت دارد. تنها مرگ است که در این رمان از یک معنا و فقط از یک معنا برخوردار است. مککارتی میگوید: نویسندهای که نمیخواهد یا نمیتواند از مرگ سخن بگوید، نویسنده نیست. باور به خداوند پدر امید دارد که ساحل اقیانوس آرام اندکی گرمتر باشد. امید دارد که در انتهای راه به انسانهایی برخورد که هنوز شأن و منزلت انسانیشان را حفظ کردهاند. همهی رویدادها و حتی گفت و گوی میان پدر و پسر به حداقل کلمات کاهش پیدا میکند تا خیر، تا باور به پروردگار برجستهتر شود. در یکایک صفحات این کتاب دستکم یک بار از خداوند یاد شده است. خداوند در این داستان به آنچه که باید باشد و در روزگار ما فراموش شده است، به یک مفهوم فرامذهبی و عام فرازمیآید. انگار وقتی انسان میتواند با ذات ِ پروردگار آشنا شود که جهان ویران شده باشد. در جهان ِ داستان ِ مککارتی چیزی نیست که بتوانیم به آن دل بست. همه چیز به حداقل و حتی کمتر از آن فروکاسته است. در چنین فضایی گفت و گوی پدر و پسر از فداکاری، از عشق، از اعتماد و از امید به نیکی سرشار است. آنها مجبورند به نیکی اعتقاد داشته باشند. در غیر اینصورت از بین میروند و با مرگ آنها انسانیت نیز از دست میرود. پسر اگر در آغاز داستان از هر نظر به پدر وابسته است، به تدریج، بر خط ِ سفر در جاده رشد میکند و به درک ِ مستقل از مفهوم ِ «خیر» میرسد. در پایان ِ داستان، پسر تا حد ندای درونی ِ پدر، به آنچه که به آن وجدان میگوییم تعالی مییابد. در یکی از صحنههای پایانی ِ داستان وقتی مردی تبهکار در ساحل ِ دریا لباس و کفش آنها را میدزدد و پدر موفق میشود با تحمل سختیهای بسیار داراییاش را از چنگ دزد درآورد، از خشم او را برهنه میکند و در سرمایی استخوانسوز به حال خود وامیگذارد. در آن سرما دزد محکوم است به مرگ، اما نویسنده، پسر را در نقش ندای درونی پدر روی صحنه میآورد. آنها برمیگردند و لباس و پاپوش دزد را که از ترس، جایی، دور از چشم آنها پنهان شده است، در ساحل، روی ماسه میگذارند و به راه خود ادامه میدهند. پسر بیانگر مفهوم نیکی، بخشش و مدارا و نمایانگر آن «کودک درونی»ست که او را در وجودمان از یاد بردهایم. مککارتی میتواند از خودش جدا شود و جهان را بیرون از خودش تماشا کند. دستاورد سیر و سلوک نویسنده در کار ِ هستی، دستاورد مکاشفهی او در احوال آدمی، آشتی خواننده با «کودک ِ درونی»اش است. برای همین میگوییم در روزگار ما این اثر شفابخش میتواند بود. ـ شناسنامهی کتاب: ـ نظر دیگران دربارهی رمانِ «جاده» در اینترنت: The Road Through Hell |