پارهای از رمان ِ «جاده» ـ کورمک مککارتی
برگردان: حسین نوشآذر
اشاره: کورمک مککارتی، نویسندهی آمریکایی، به خاطر رمان ِ «جاده»، جایزهی پولیتزر در رشتهی ادبیات داستانی را از آن ِ خود کرد. مککارتی در این رمان، که داستان ِ جهان پس از نابودی جهان است، به زندگی و رابطهی یک پدر با پسر خردسالش میپردازد.
ده سال از پایان ِ تاریخ گذشته است. در اثر حادثهای، شهرها ویران شدهاند، طبیعت مرده و همه جا را خاکستر پوشانده است. پدر و پسر خردسالش در چنین شرایطی عزم سفر میکنند، با این امید که خود را از ساحل شرقی به ساحل جنوب غربی آمریکا برسانند. در پارهای از رمان (ص 51-56 ) که اکنون از نظر خوانندگان رادیو زمانه میگذرد، نویسنده به خودکشی همسر مرد و مادر ِ فرزندش میپردازد که ده سال پیش، پس از به دنیا آمدن تنها فرزند آنان، اتفاق افتاده است. در این رمان آغاز هر راه، پایان همان راه میتواند بود. تنها مرگ قطعیت دارد و تنها مرگ است که از یک معنا برخوردار است. ح. ن
«... نه دیگر هیج فهرستی از کارهای روزانه که میبایست انجام شود. روز به هیچ فردایی نمیانجامد. تنها همین ساعت از روز. چیزی به نام ِ "روز بعد" وجود ندارد. همین ساعت از روز، به مفهوم ِ «روز بعد» است. هر چیز زیبا و ستایشانگیزی که آدمی به آن دلبسته است، در درد ریشه دارد؛ از اندوه و از میان خاکستر سربرمیآورد. فرزندش خوابیده است. در گوش او به نجوا میگوید: اما، با این حال من تو را دارم.
مرد به عکسی که در خیابان دیده بود فکر کرد و به این که ایکاش کاری میکرد که همسرش پیش آنها بماند. اما آن روزها چارهای نداشت. با سرفه از خواب میپرید، از پسرش فاصله میگرفت که با صدای سرفه بیدارش نکند. پتو را دور خودش پیچیده بود، در تاریکی به سوی دیواری فروریخته رفت و مثل گنهکاری که بخواهد به گناهانش اعتراف کند، روی خاکستری که زمین را پوشانده بود، زانو زد. آنقدر سرفه کرد که مزهی خون را چشید و در همان حال نام همسرش را با صدای بلند به زبان آورد. اول فکر کرد در خواب نام او را به زبان آورده است. وقتی برگشت، پسرش بیدار بود. گفت: متأسفم.
طوری نیست.
بخواب، پسرم!
ایکاش پیش مامانم بودم.
چیزی در پاسخ نگفت. کنار پسرک، کنار آن جسم کوچکی که میان چند پتوی پشمی و نخی پوشیده بود، نشست. مدتی گذشت. گفت: یعنی دلت میخواد که زنده نباشی؟
آره.
این حرفها خوب نیست، پسرم!
خوب نیست، اما حقیقت داره.
این حرف رو نزن. یه پسر خوب حرفهای بد از دهنش درنمیآد.
چیز دیگهای نمیتونم بگم.
میدونم. اما باید سعیت رو بکنی.
چهطوری آخه؟
نمیدونم.
چراغ گردسوز میسوخت. از آن سوی چراغ به زنش گفت: ما بازماندگانِ این فاجعه هستیم.
زن گفت: بازماندگان؟
آره.
تو را به خدا دست بردار از این حرفا. ما بازماندهی چیزی نیستیم. اشباح سرگردانی هستیم که توی یه فیلم ِ ترسناک راه افتادهن.
خواهش میکنم رحم کن.
برام مهم نیست. برام دیگه مهم نیست که داری گریه میکنی. اگه فکر میکنی دلم به حالت میسوزه اشتباه میکنی، آقا!
خواهش میکنم.
حرف نزن.
من که تا حالا هر کاری از دستم برآمده، انجام دادم
چه کار کردی مثلاً؟ باید مدتها پیش کار رو تموم میکردیم. همون موقع که سه تا فشنگ تو هفتتیر بود به جای دو تا. احمق بودم که این فرصت رو از دست دادم. هزار بار با هم نقشهش رو ریخته بودیم. تقصیر من نیست که این بلا سرمون آمد. این بلا سر ما آوار شد، و حالا دیگه حوصلهم از همه چیز سر رفته. حتی گاهی تصمیم میگرفتم بهت چیزی نگم. شاید اینطور بهتر بود. تو دو تا فشنگ داری توی تفنگت. بعدش چی؟ نمیتونی از ما دفاع کنی. همهش شعار میدی که حاضری جونت رو فدای من و پسرت کنی. اما این فداکاری چه فایدهای داره؟ اگر تو نبودی، تا حالا هزار بار هم خودم رو کشته بودم هم پسرمون رو. این کار، تنها کار منطقیایه که ازمون ساختهس.
اینقدر مزخرف نگو!
راست میگم خب. دیر یا زود به چنگ اونا میافتیم. بعد میکشنمون. یعنی اول به من تجاوز میکنن. بعد به پسرمون تجاوز میکنن. به هر سهمون تجاوز میکنن، بعدشم ما رو میخورن. تو اما نمیتونی یا نمیخواهی این واقعیت رو بپذیری. دست روی دست میذاری تا این اتفاق بیفته. اما من نمیتونم دست روی دست بذارم. نه. نمیتونم.
نشسته بود پای چراغ گردسوز، از برگ خشکشدهی درخت مو سیگاری گیرانده بود. سیگار را طوری با تفرعن میان دو انگشتش گرفته بود که انگار سیگاریست گرانبها. در همان حال دست دیگرش را روی زانو گذاشته بود. از پشت شعلهی چراغ به او نگاه میکرد. پیش از این گاهی دربارهی مرگ با هم حرف میزدیم. اما حالا دیگه بحث مرگ رو نمیکنیم. راستی چرا؟
نمیدونم.
به خاطر این که مرگ به سراغمون آمده. دیگه چیزی نیست که بشه دربارهش با هم حرف زد.
من هرگز تو رو ترک نمیکنم.
برام مهم هم نیست. این حرف بیمعنیه. اگه دوست داری، فرض کن که من یه زن آکله و هوسبازم. اصلاً دل به معشوقی بستم که میتونه کارایی برام بکنه که از عهدهی تو برنمیآد.
مرگ معشوق کسی نیست.
چرا. اتفاقاً معشوق خوبی هم هست.
خواهش میکنم خودت رو نکش.
متأسفم.
تنهایی نمیتونم به این راه ادامه بدم.
پس حالا که اینطوره بمون همین جا. نمیتونم بهت کمک کنم. میگن زنها خواب ِ خطراتی رو میبینن که عزیزانشون رو تهدید میکنه و مردها خواب خطرهایی رو که خودشون رو تهدید میکنه. من اما این روزها دیگه اصلاً خواب نمیبینم. میگی نمیتونی تنهایی به این راه ادامه بدی؟ پس حالا که اینطوره بمون همین جا. این تنها چیزیه که میتونم بهت بگم. من از این دل ِ جندهصفتم بیزارم. مدتهاست که ازش بیزارم. تو از عقیده دم میزنی، از رسالت و از التزام آدمی. اما عقیدهای دیگه باقی نمونده. رسالتی، التزامی دیگه در کار نیست. اون شبی که پسرمون به دنیا آمد، از درد قلبم داشت از جا کنده میشد. برای همین خواهش میکنم از رنج با من صحبت نکن. دیگه نمیتونم درد و رنج رو تحمل کنم. شاید تو بتونی، هر چند که شک دارم. اما این رو بدون که تنهایی نمیتونی از این مهلکه جون به سلامت درببری. این رو خوب میدونم. میدونم که تنهایی هرگز نمیتونستم خودم رو به اینجا برسونم. انسانی که اینقدر تنهاست، چارهای نداره جز این که از یک تکه چوب عروسکی بسازه و در اون روح زندگی بدمه و با کلمات عاشقانه دستآموزش کنه. من اما دیگه به هیچ چیز اعتقاد ندارم جز به یک بیهودگی جاودانه. این رو از ته دل میگم.
در پاسخ چیزی نگفت.
چیزی نداری که بگی، چون چیزی برای گفتن باقی نمونده.
با پسرمون وداع میکنی؟
نه. باهاش وداع نمیکنم.
خواهش میکنم لااقل تا فردا صبح صبر کن.
باید برم.
برخاسته بود.
تو رو به حضرت مسیح قسم ِت میدم، زن، چی به پسرمون بگم؟
این مشکل من نیست.
کجا میخوای بری؟ توی این تاریکی که نمیشه جایی رو دید.
برای این کار آدم احتیاج نداره جایی رو ببینه.
مرد هم برخاست. گفت: تمنا میکنم.
نه. نمیتونم. نمیخوام.
او رفته بود و آخرین هدیهاش سرمایی بود که از خود به جای گذاشته بود. احتمالاً با یک تکه سنگ اوبسیدیان خودش را میکشت. مرد، خودش به او آموخته بود. سنگ که نوکش تنها به قطر یک اتم بود، برندهتر از فولاد بود. حق با او بود. چیزی نداشت در پاسخ بگوید. به صدها شبی فکر میکرد که در کنار هم مثل دو فیلسوف که در دیوانهخانهای به دیوار زنجیرشان کرده باشند، با بحث دربارهی خودکشی به صبح رسانده بودند. صبح ِ روز بعد پسرش ابتدا چیزی نگفت. اما، وقتی بارها را بستند و آمادهی سفر شدند، پیش از عزیمت سر برگرداند، به اقامتگاهشان نگاهی انداخت و گفت: مادرم از پیش ما رفت. درسته؟
گفت: آره، از پیش ما رفت.
مردی که همیشه هوشیار است و حتی وقایع شگفتانگیز هم نمیتواند غافلگیرش کند. مخلوقی بینقص که انگار خداوند او را به این قصد خلق کرده است که انقراض و انحطاطش را به چشم ببیند. آنها، نیمهشبی مقابل پنجره نشسته بودند. هر دو رومبدوشامبر به تن داشتند. شمع روشن کرده بودند، شام میخوردند و در همان حال از پنجره میدیدند که در دوردست، در انتهای افق شهری در آتش میسوزد. چند شبی از این واقعه گذشته بود که همسرش، در حالی که چراغقوهای در دست داشت خود را روی تختخواب انداخت. دستکش ظرفشویی دستش کرده بود. باورش نمیشد. سر بچه بیرون آمده بود. موهای سیاه و صافش خونآلود بود. بوی بد اولین مدفوع که به آن مکونیم میگفتند را شنید. فریادهای زن از درد را نشینده میگرفت. مقابل پنجره: سرمایی که هر روز بیشتر میشد. در دوردست: شهری که همچنان در آتش میسوخت. جسم لاغر و سرخ کودک را که تا آن حد آسیبپذیر و برهنه بود سر دست بلند کرد، با کارد آشپزخانه ناف بچه را برید و پسرش را میان یک حوله پیچید.
در زندگی، آنوقتها شادیهایی هم بود؟
آره.
خیلی زیاد؟
آره.
اون خوشیها هنوز هم یادت هست؟
آره. هنوز هم یادم هست.
اون خوشیها چی شدند؟
همه از بین رفتند. مردند.
همهشون؟
آره. همهشون.
دلت برای اونا تنگ نشده؟
چرا. دلم براشون تنگ شده.
کجا داریم میریم؟
داریم میریم به طرف جنوب.
باشه».
تأویلی از این رمان را «اینجا» بخوانید.
|