رادیو زمانه > خارج از سیاست > ادبیات و طنز > حکایت اندر تماشای فیلم ناکجاسیاسی | ||
حکایت اندر تماشای فیلم ناکجاسیاسینوشین شاهرخیبرای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید. ناکجاسیاسی خیلی دلش برای آبادشهر تنگ شده بود و بویژه واسهی فیلمهای آبادشهری. بنابراین وقتی شنید که در پایتخت ژرمن چندتایی فیلم آبادشهری در سینما نمایش میدهند، تصمیم گرفت که حداقل دو سه تا از فیلمها را ببیند. پس سری به فروشگاههای آبادشهری زد و دو کیلو تخمه خرید تا به هنگام تماشای فیلم تخمه بشکند، پوستش را زیر پایش کُپه کند و با این کُنش به فضای وطنی بیشتر بیافزاید. ناکجاسیاسی هر چه تلاش کرد تا یکی دو تا از دوستان را نیز راهی کند تا در راه گپی هم بزنند و شب را به تنهایی در قطار صبح نکند، هیچ همراهی پیدا نکرد که مثل او شیفتهی فیلم و سینما باشد. پس به دوستان پیشنهاد داد تا آنان هم در هزینهی سفر شریک شوند، تا وی پس از دیدن فیلمها، ماجراها را برایشان تعریف کند، اما ناکجاآبادیها نه حاضر بودند که در جنبش تماشای فیلم او را همراهی کنند، نه از او حمایت کنند و نه به شیرینی حکایت فیلم واقف بودند. پس تصمیم گرفت که تنها برود و حتی اگر از فیلمها خوشش نیامد، آنچنان تعریف و تمجیدی از فیلمها کند که دل همه را بسوزاند و همه حسرتبهدل شوند که چرا ناکجاسیاسی را در این مبارزهی سینمایی تنها گذاشتند. از آنجا که ناکجاآبادیای در پایتخت نمیشناخت تا چترش را شبی بر سر او باز کند، شبانه قطاری ارزانقیمت گرفت، تا صبح در پایتخت پیاده شود، تا عصر شهر را بگردد، غروب به تماشای فیلم بشتابد، یک فیلم را در دو سانس تماشا کند و اجباراً شب را دوباره در پناه قطار به صبح برساند و بازگردد. اما از آنجا که قطار ساعت پنج صبح به پایتخت رسید، ناکجاسیاسی بیچاره نمیدانست در این وقت روز که هوا هنوز تاریک تاریک بود، باران هم شُر و شُر میبارید، سرد هم بود و هیچ فروشگاهی باز نبود، کجای شهر را بگردد. ساعتها در مرکز راهآهن پایتخت قدم زد، دو تا پاکت سیگار دود کرد و ناخنکی به تخمههای ویژهی سینما زد و پوستش را بر کف سالن راهآهن تف کرد، تااینکه سرانجام هوا روشن شد. پس پرسانپرسان به دیدار مرکز آبادشهریان پایتخت رفت تا همولایتیهایش را در پایتخت بشناسد، و خستگی هم در کند و با دوستان تازه در به تماشای فیلم بشتابد. اما برخلاف انتظارش ناکجاآبادیهای پایتخت بر این نظر بودند که یک نخ این فیلمها به رژیم آبادشهر وصل است و هر که این فیلمها را تماشا کند خائن است. ناکجاسیاسی که خیلی انقلابی و سیاسی بود و با خائنها آبش تو یک جوب نمیرفت، با آنکه متوجه نشد که کدام نخ این فیلمها به رژیم وصل است، دلش نیامد که یک عمر شهرت سیاسیاش را فدای یک فیلم کند، پس به ناچار به بایکوتکنندگان پیوست و در محوطهی سینما بر علیه فیلمها اعلامیه پخش کرد و هر کس را که داخل سالن میرفت، خائن خطاب میکرد و چون خودش خیلی دلش میخواست که فیلمها را ببیند و شب تا صبحی را در قطار بخاطر همین فیلمها گذرانده بود، پس "خائن" را خیلی غلیظتر از دیگران بیان میکرد. اما چون سالها در اروپا زندگی کرده و در همنشینی با ژرمنها فرهنگ مدارا را در خود نهادینه کرده و دمکرات شده بود، دیگر با "خائنین" گلآویز نمیشد و سنگ پرت نمیکرد، بلکه به دشنامهای سیاسی بسنده میکرد و البته دشنامها را نیز به خود خائنین حواله میداد و تنها زیر لب به مادر و خواهرهایشان. وقتی فیلم شروع شد و بایکوتکنندگان به خانههایشان رفتند تا خیانتهای تازه را کشف و بر علیهشان اعلامیه صادر کنند، ناکجاسیاسی دلش نیامد که تا پایتخت فقط به خاطر فیلم آمده باشد و دست خالی برگردد. پس یواشکی وارد سالن سینما شد و دم در به تماشای فیلم نشست تا پنهانی هم شده عمق خیانت را با چشم خود نظاره کند. لینک مطلب پیشین: حکایت اندر سنگپرانی ناکجاسیاسی |