رادیو زمانه > خارج از سیاست > نشستن ميان دو صندلی > نامهی ششم | ||
نامهی ششمنامههای ناصر غیاثی به پانتهآ «سلام پانتهآجان، چطور مطوری؟ خسته نباشی از این همه سفرهای کاری. حالت از خوابیدن توی هتلهای گوناگون در شهرهای مختلف به هم نمیخورد؟ من که هنوز ده روز نشده، خسته شدهام و دلم سخت برای خانه و سکوت و تنهاییام تنگ شده. لاید میپرسی چرا. خوب این هم داستان خودش را دارد. نوشته بودی که تشنهی شنیدن ِ بقیهی ماجراهای من در این سفری. چشم! بفرما اینهم جدیدترین اتفاق: حمید، میزبان تهرانیام، صاحب ِ یک شرکت بزرگ ِ واردات است. ساختمانی دو طبقه در بالای شهر دارد، که در طبقهی بالای آن زندگی و در طبقهی پاییناش کار میکند. تنها شبی را که به تهران برمیگردم، تا به اصفهان بروم، در خانهی او میخوابم. فردا صبح وسایل ِ مورد نیازم را برمیدارم و بقیهی چیزها از قبیل ِ پاسپورت و بلیط و پول و مقداری مدارک ِ دیگر را در خانهی او میگذارم و راهی اصفهان میشوم. موقع خداحافظی اصرار زیادی دارد، هر وقت برگشتم تهران، در خانهی او مستقر بشوم. میگویم: «من ترجیحن به خانهی دوستانم میروم. هوا گرم است و زن و بچهات معذب میشوند.» میگوید: «این حرف را نزن ناصر که من حسابی دلخور میشوم. یعنی میخواهی بگویی آن چند روزی که ما برلین بودیم، زن و بچهات معذب بودند؟؟!! دیدهای که، خانهی ما الحمدلله بزرگ است. یک اتاق با تخت و میزتحریر و صندلی و خط اینترنت ِ DSL در اختیار توست. محال ِ ممکن است بگذارم جای دیگری بروی، مگر اینکه مرا قابل ندانی.» تصدیق میکنی که پیشنهاد ِ اغواگرانهای است. از اصفهان هم مستقیمن برمیگردم رشت. دو روز مانده که از رشت برگردم تهران، زنگ میزنم. میپرسم: حمیدجان، من پس فردا میخواهم بیایم تهران. هستید؟ شب، ساعت یازده، وقتی میرسیم تهران، راننده میگوید: «آقا رفتی منزل، خودت را وزن کن.» میگویم: «چرا؟» میگوید: «آخر اینقدر که تو توی راه ترس و هول خوردی، باید چند کیلویی وزن کم کرده باشی.» راست میگوید. برای رانندگی اینجا صفتی غیر از «عجیب و غریب» نمیتوان آورد. باری، بگذریم. زنگ ِ طبقهی اول را میزنم. علی، خواهرزادهی حمید، در را بازمیکند. من دارم چمدان به دست از پلهها میروم بالا که میپرسد: کجا آقا ناصر؟ شما شب اینجا میخوابی. زن دایی داده برای شما از لباسشویی ملحفه تازه آوردهاند. چه میگویی علی جان؟ یعنی چه، دایی به شما کلید نداده؟ یعنی من باید شب اینجا بخوابم؟ یک هفته بعد، در دفتر شرکت ِ حمید، که رفته بودم پولم را بگیرم، میگوید: من حسابی ازت دلخورم. میتوانی تصور کنی پانتهآ که چه حالی به من دست داد؟ خلاصه پانتهآ اگر قرار باشد روزی صندلی ِ این طرف را برای نشستن انتخاب کنیم، باید کلی مفاهیم و کلمات تازه، از قبیل ِ «هماهنگ کردن» را یاد بگیریم. به گمانم من یکی عطایش را به لقایش ببخشم. پس با بوسه و به امید دیدار در آلمان، صندلی ِ اصلی. تا سلامی دیگر از وطن، این صندلی ِ پایه شکسته ناصر» |
نظرهای خوانندگان
پایه شکسته صندلی، همان فرهنگ پوسیده فئودالی است که ما ایرانیان نتوانسته ایم خود را از شرش رها سازیم. ما، تازه به دوران رسیده هائی با پوسته ی اینزمانی هستیم.
-- ارتا ، Apr 4, 2007 در ساعت 07:36 AM