رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۳ فروردین ۱۳۸۶
نشستن میان دو صندلی

نامه‌ی پنجم

نامه‌های ناصر غیاثی به پانته‌آ

پانته‌آی مهربان را سلام، خسته نباشی با این همه کار و فعالیت. از من بخواهی هم‌چنان خسته و خرابم.

قول داده بودم برایت بنویسم. حوصله داری برایت تعریف کنم؟ پس گوش کن:

شنبه روز تعطیلی ِ عمومی است. معنی‌اش برای کسی که می‌خواهد یک‌شنبه به تهران برود این است که کرایه‌ی ماشین و اتوبوس چندین برابر خواهد بود. پس سفر به تهران را موکول می‌کنم به دوشنبه که مجبور نباشم خیلی زیاد بسُلفم. زهی خیال باطل! ماجرایش شاید کمی طولانی باشد، اما برای تو که هنوز صندلی‌ات را برای نشستن انتخاب نکرده‌ای، شنیدن‌اش خالی از لطف نیست. ساعت چهار بعدازظهر می‌رسم به استقلال، دفتر ِ سواری‌های بیابانی ِ رشت - تهران. عکس ِ آقایی که پشت میز فروش ِ بلیط ایستاده، را می‌شود زد در فرهنگ لغت و جلویش نوشت: « راننده‌ی سواری، رشتی.»: قد کوتاه، مو کوتاه و شانه‌شده، ریش چهار تیغه اصلاح شده، سبیل نازک و آنکادرشده، پیراهن اتوکشیده و آستین کوتاه، شکم ِ کوچک و کدو قلقلی، زیر ِ کمربند ِ شلوار ِ تمیز و اتوخورده، کفش واکس زده و نوک تیز. سلام می‌کنم. ریاست ِ کُل ِ دفتر ِ سواری‌های بیابانی رشت به تهران، استقلال، مرا لایق نگاه‌شان نمی‌دانند و همان‌طور که مشغول تنظیم ِ اسناد هستند، «سام»ی می‌گویند و به کارشان ادامه می‌دهند. هیبت ِ من در برابر میز ِ ایشان، هیچ ردی باقی نمی‌گذارد. به زبان فصیح و شیرین و غلیظ ِ گیلکی می‌گویم: « تهران، یک نفر، جلو،.» بازهم نگاه ِ حقیرنواز ِ ایشان نصیب ِ من نمی‌شود. تنها با سر به پشت ِ سرم اشاره می‌کنند و با لحنی که گویا دارند به برادر خُردسال ِ متخلف‌شان تحکم می‌کنند، دستور می‌فرمایند:« بشین آن‌جا.» برمی‌گردم. بله چند صندلی ردیف ِ هم کنار دیوار چیده شده. نمی‌فهمم. منظورم یک نفر جلوی سواری برای سفر به تهران بود، نه روی صندلی‌های درون دفتر. می‌پرسم: « ماشین هست؟» هم‌چنان سر به پایین، اما بی‌حوصله می‌گویند: «بشین، ببینیم چه می‌شود.» تمام جرات‌ام را جمع می‌کنم، دل به دریا می‌زنم و می‌پرسم: « فکرمی‌کنید، چقدر طول بکشد.» ته‌ ِ ذهن‌ام این است که اگر صحبت از دو سه ساعت انتظار است، برگردم منزل. کلافه و خسته از زبان‌نفهمی ِ من می‌گوید: « معلوم نیست! شاید یک ساعت، شاید یک ربع، شاید یک دقیقه. » وقتی دوباره از او می‌خواهم که حدودن بگوید کی، سرانجام سرشان را بلند می‌کنند و نگاهی اما از سر شگفتی به من می‌اندازند و می‌گویند: «آی برار! تو چقدر دست‌پاچه‌ای! معلوم نیست که. شاید نیم ساعت دیگر شاید یک ساعت دیگر، شاید سه ساعت دیگر. معلوم نیست. ماشین بیاید، چشم. شما را اول از همه می‌فرستم.» خیالم راحت می‌شود. می‌گویم: « پس من یک آب بخرم، برمی‌گردم.» «بفرما.» پسرکی که پشت ِ پیش‌خوان ِ مغازه ایستاده، در جواب ِ من که: «آب چند؟» می‌گوید: « برای همه دویست و پنجاه تومن، ولی تو دویست تومن بده، کافیه.» آینده‌ی درخشانی در امر کاسبی و مردم خرکنی برای او پیش‌بینی می‌کنم. و برمی‌گردم به مقرم، روی صندلی‌ها.

باید صبح سه‌شنبه ساعت ده سر یک قرار ِ بسیار مهم ِ کاری بروم. پس ساکت و محجوب می‌نشینم روی یکی از صندلی‌های خالی و کتابم را بیرون می‌آورم و مشغول خواندن می‌شوم. یک ساعتی که می‌گذرد، فرمانده‌ی کُل ِ دفتر سواری‌های بیابانی رشت به تهران، استقلال، صدایم می‌کند: « اسم شریف!» «غیاثی»

اسمم را با قاف و ث می‌نویسد. معمولن وقتی غلط بنویسند، با قاف و سین می‌نوشتند، اما این یکی دیگر از نوادر بود. «دوازده تومن.» دوازده تومن؟ پس امروز هم دولاپهنا حساب می‌کنند. ناچارم. شش‌تا دوهزاری می‌شمارم و می‌گذارم روی میز جلوی رییس. به آنی پول در جیب شلوارش ناپدید می‌شود. خطاب به دو مرد ِ دیگر در پشت من می‌گوید: «آقایان، نفری ده و پونصد!» آقایان نفری ده و پونصد می‌دهند و مردی که تمام مشخصات ِ فروشنده‌ی بلیط را داشت و فقط به جای شلوار اتوکشیده، شلوار کُردی و به جای کفش نوک تیز، کتانی ِ ورزشی به پا داشت، می‌گوید: « بفرمایید.» و به ماشین پارک شده جلوی ورودی اشاره می‌کند. من می‌نشینم جلو و آن دو نفر ِ دیگر عقب. هنوز از کرایه‌ای که داده‌ام، سردر نیاورده‌ام. وقتی از تهران می‌آمدم، چقدر داده بودم؟ هشت هزار تومان؟ هفت هزار تومان؟ نه هزار تومان؟ فقط این به یادم مانده که گفته بودند، کرایه‌ی جلو دو هزار تومان بیش‌تر از کرایه‌ی عقب است. این دو نفری که عقب نشسته‌اند، لابد برای این‌که منتظر مسافر سوم نشویم، کرایه سه نفر را داده‌اند تا زودتر راه بیافتیم. در این میانه راننده هم می‌رسد و راه می‌افتیم. من مشغول حساب و کتاب می‌شوم: دو نفر ِ عقب در مجموع بیست و یک تومان داده‌اند، پس کرایه‌ی هر نفر می‌شود، هفت تومان. کسی که جلو می‌نشیند باید دو تومان اضافه بدهد، یعنی پس کرایه‌ی من باید می‌شد نُه تومان و نه دوازده تومان. با خودم می‌گویم، لابد چون مسافر زیاد است، این‌ها هم طبیعتن کرایه را زیاد کرده‌اند. به حساب گوش‌بُری‌های عادی در وطن می‌گذارم. حالا راننده مشغول حساب و کتاب است. از عقبی‌ها می‌پرسد:« شما نفری چقدر داده‌اید؟» می‌شنویم: « ده و پونصد.» از من می‌پرسد: « دو تا ده و پونصد چقدر می‌شود؟ » « بیست و یک.» « تقسیم بر سه؟ » «هفت.» «کرایه‌ی تو می‌شود چقدر؟» هاج و واج نگاه‌اش می‌کنم. دلم برایش می‌سوزد که هنوز با این سن و سال از حل ِ مسایل ِ ابتدایی ریاضی ناتوان است. « هفت تومن، به اضافه‌ی دو تومن می‌شود چقدر؟ » دارد مرا سر کار می‌گذارد؟ « نُه‌تومن.» « تو چقدر دادی؟» « دوازده تومن.» «چرا؟» برای این سئوال هیچ پاسخی ندارم. می‌گویم: « هم‌کار ِ شما گفت، دوازده تومن، من هم دادم دیگر.» « اگر آن آقا می‌گفت، پنجاه تومن، باز هم می‌دادی؟ کرایه‌ات نهُ تومن است برارجان، نه دوازده تومن.» یکی از عقب می‌پرسد: « بلیط گرفتی؟» « نه.» « چرا؟ بلیط برای همین‌جور مواقع است دیگر. پس چرا بلیط را گذاشته‌اند؟ بلیط می‌گرفتی و خیالت راحت بود.» راننده می‌گوید: «برمی‌گردیم. اگر پولت را زنده کردم، سهم ما یات نرود.» می‌خندم:«باشد.» دورمی‌زند.

ریاست کل ایستاده در درگاهی دفتر ِ شرکت. با دیدن ِ من و راننده خم به ابرو نمی‌آورد، فقط با تکان سر و چشم من می‌پرسد، چه شده. می‌رسم جلوش و می‌گویم: « کرایه‌ی من بوده، نُه تومن. چرا دوازده تومن گرفتی؟» «کی؟» «تو.» «من؟» «بله، خود ِ تو، همین ده دقیقه پیش. شش تا دو هزار تومنی شمردم و گذاشتم روی میز. تو هم برداشتی و گذاشتی جیب‌ات.» « مگر من پولت را شمردم؟» « یعنی می‌خواهی دوازده هزار تومن را به جای نُه تومن، نشمرده گذاشتی جیب‌ات؟ » « تو اول بگو؛ من اصلن پولت را شمردم؟» در این فاصله برگشته به پشت میزش و دو سه تا راننده هم دور ما جمع شده‌اند و می‌گویند: « اشتباه شده آقا»، «پیش آمده.»، «اشتباه شده». در این فاصله ریاست کل دست به جیب می‌کنند و سه هزار تومن به من برمی‌گردانند.غرغرزنان و در حالی سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم برمی‌گردم سمت ماشین. می‌شنوم می‌گوید: « اوی! اوی! چته؟» برمی‌گردم. بله، با من است. محض اطمینان می‌پرسم: « با منی؟» « چته؟ ترش کردی.» « مرد حسابی، روز ِ روشن سه هزار تومن می‌خواستی سرمن کلاه بگذاری، انتظار داری، تشکر بکنم یا عذر خواهی؟» دورخیز می‌کند طرف ِ من. یکی دو تا از هم‌کارانش جلویش را می‌گیرند و «ولش کن! ولش کن» گویان او را به کناری می‌کشند. من که می‌دانم دارد دور ِ رشتی برمی‌دارد، می‌گویم: « ببین آبرار! من اهل دعوا و زدوخورد نیستم اگر در ِ گوش ِ من هم بزنی، تنها فکری که به نظرمی‌رسد، این است که به پلیس شکایت کنم.»

سوار ماشین که می‌شویم، راننده می‌گوید: « سه هزار تومن برات زنده کردم، سهم ما یادت نره.» و راه می‌افتیم.

خلاصه پانته‌آ جان این هم ماجرای خریدن ِ یک بلیط ِ سواری رشت به تهران.

به گمانم یواش یواش دارم صندلی‌ام را برای نشستن انتخاب می‌کنم.

پس، تا سلامی دیگر از وطن

ناصر

ـ مجموعه‌ی «نشستن میان دو صندلی»