رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستانخوانی > «ابر صورتی» ـ محمودی ایرانمهر | ||
«ابر صورتی» ـ محمودی ایرانمهرداستان «ابر صورتی» را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.
«آن صبح سرد سوم دی ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تكه ابری كه در لحظهی طلوع صورتی شده بود نگاه كنم. ما پشت سر هم از شيب تپهای بالا میرفتيم و من به بالا نگاه میكردم كه ناگهان رگبار گلوله از روی سينهام گذشت. من به پشت روی زمين افتادم، ششهايم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقيقه، در حالی كه هنوز به ابر نارنجی و صورتی نگاه میكردم، مردم. هيچ وقت كسی را كه از پشت صخرههای بالای تپه به من شليک كرده بود نديدم. شايد سربازی بيست ساله بود؛ چون اگر كمی تجربه داشت، ميان سه استوار و دو ستوان كه در ستون ما بود، يک سرباز صفر را انتخاب نمیكرد. او را با سر و صدا تحويل خانوادهاش دادند و مرا به بازداشتگاهی بردند كه جنوب شهر بود، اما درست نمیفهميدم كجاست. وقتی پروانه را جلوی خانهشان از استيشن پياده كردند، يكی از همسايهها پنجرهاش را باز كرده بود و ما را نگاه میكرد. تا وقتی راه افتاديم هنوز آنجا بود. داخل سلولم قلب بزرگی را با چيزی نوک تيز روی ديوار كنده بودند. يک طرف قلب كج شده بود. دو روز پاهايم را دراز كرده بودم و به در نگاه میكردم. بالاخره آمدند و مرا به پاسگاهی بيرون شهر بردند. پاسگاه ديوارهای آجری داشت كه بالای سرشان سيم خاردار كشيده بودند. آنجا با عدهی زيادی كه سرهايشان را تراشيده بودند سوار اتوبوس شديم و به پادگان آموزشی رفتيم. شانزده ساعت بعد، كه جلو دروازهی پادگان پياده شديم، گروهبانی ما را به خط كرد و آنقدر دور پادگان دواند كه تا يک هفته بعد میلنگيدم. همه سربازان فراری بوديم. شب، بعد از اينكه آبگوشت رقيقی به ما دادند، دوباره به خطمان كردند و لباسهايی بين همه تقسيم كردند كه مثل كيسه گشاد بود. آخرين باری كه پدر و مادرم را ديدم، لحظهای بود كه اتوبوسِ ما دور ميدان آزادی میچرخيد تا به طرف پادگان آموزشی برويم. آن دو كنار يكی از باغچههای دور ميدان ايستاده بودند و وقتی مرا ديدند، برايم دست تكان دادند. سربازهای ديگر هم، با سرهای تراشيده، از پشت شيشه، برای آن دو دست تكان دادند. پدر و مادرم خنديدند و جلوتر آمدند و برای همهی ما دست تكان دادند. ما هم از جایمان نيمخيز شديم و برای پدر و مادرم دست تكان داديم. نمیدانم از كجا میدانستند اتوبوس ما آن ساعت از ميدان آزادی میگذرد. پنج ماه بعد، كه گلولهها سينهام را سوراخ كردند، نامهای كه نُه ماه برای نوشتنش فكر میكردم، هنوز توی جيب شلوارم بود. شيشهی كادو شدهی عطر را همان موقع در بازداشتگاه گرفته بودند. من ساعت ها كنار بوتهی خشكی، كه شبيه سر اسب بود، ماندم. دورتر، سنگ بزرگی بود كه رنگ سبز عجيبی داشت. ابر صورتی كمكم نارنجی و زرد شد و بعد بهكلی از ميان رفت. ستونِ ما، در عمق خاک دشمن، راهش را گم كرده بود و وقتی رگبار گلولهها شليک شد، هيچكس نتوانست مرا با خود عقب ببرد. بعدازظهر، عراقیها آمدند و مرا با استيشن به سردخانه بردند. آنها مرا لخت كردند و همه جايم را گشتند. حتما مرا با كس ديگری اشتباه گرفته بودند؛ چون تصميم گرفتند دفنم نكنند. هيچيک از كپههای خاكی اسم نداشت. فقط يک پلاک سبز، كه شمارههای سفيدی داشت، روی هر كپه فرو كرده بودند. در امتداد قبرهای بینام، رديفی از درختان اوكاليپتوس سايه میانداختند. برادرم، در نامههايی كه میفرستاد، هميشه مینوشت استراليا پر از درختان اوكاليپتوس است و هيچ ايرانی ديگری اينجا نيست. آن طرفِ درختان باريک اوكاليپتوس يک ساختمان دو طبقهی سيمانی بود. كسانی كه گاهی از پنجرههای ساختمان سرک میكشيدند، احتمالاً میتوانستند پلاکهای سبز روی هر كپهی خاكی را ببينند. آن سوی ديگر گورستان مزرعهی بزرگی بود كه در دوردستهايش، خط باريک و درازی از سيمهای خاردار حريم آن را نشان میداد. صبحها، عدهای را با تريلر میآوردند تا روی مزرعه كار كنند و بعدازظهرها، كه از كنار گورستان میگذشتند، جملههای فارسی بريدهبريدهای میگفتند. غروب هشتاد و هفتمين روز، كه سايهی اوكاليپتوسها تا انتهای گورستان میرسيد، سه نفر كه قبرهای تازه میكندند، پنهانی سر قبر من آمدند و يک پياز لاله را كنار پلاک فلزی كاشتند. معلوم نبود آن پياز را از كجا آوردهاند، اما مسلماً مرا با همان كس ديگر اشتباه گرفته بودند. آدمی كه حتماً خيلی مهم بوده و با كاشتن گل لاله سر قبرش خوشحال میشدند. از فردا، اسيرانی كه با لباسهای زرد به مزرعه میرفتند، به كپهی خاكی من خيره میشدند و با حركت آرام تريلر، سرهایشان با هم به اين سو میچرخيد. پياز لاله آرامآرام ريشه دواند و ساقهاش از خاک جوانه زد. هفت روز بعد، سه افسر عراقی، كه بند پوتينهایشان را دور ساق شلوار گره زده بودند، آمدند و بالاگی كپهی خاک ايستادند. آنها پياز گل و حتا پلاک سبز را از خاك بيرون كشيدند. شايد برای پاک كردن اثر پرستشگاه اسيران بود كه دستور دادند بولدوزرها درختان اوكاليپتوس را هم از ريشه در آوردند. بيل آهنی حتا ما را هم از خاک بيرون كشيد و روی هم ريخت. در تمام اين مدت، از سمت ساختمان سيمانی، صدای فريادهای فارسی و عربی بلند میشد. از آخر، ما را با بيل مكانيكی پشت چند كاميون ريختند. وقتی كاميون راه افتاد، بيلهای ديگری آرامگاه خالیماندهی ما را صاف میكردند. انگشتان دست چيم برای هميشه آنجا زير خاکها باقی ماند. كاميونها تا بعدازظهر يکسره میرفتند. قبل از غروب، به جايی رسيديم كه كوههای بلندی داشت. كاميونها در حياط پاسگاه دور افتادهای پارک كردند. ديوارهای حياط را با دوغاب سفيد كرده بودند. آفتابِ دم غروب از دروازهی پاسگاه به داخل میتابيد و مربع سرخی روی ديوار حياط درست كرده بود. دو روز همانجا مانديم و مربع سرخ، هر غروب، روی ديوار پاسگاه نقش بست. صبح روز سوم دوباره راه افتاديم. جادهی پرشيب و سنگلاخی بود و ما گاهی از الاغهايی كه از كنار جاده میگشتند، عقب میمانديم. نزديک ظهر، به درهی عميقی رسيديم كه ميان كوههای جنگلی محصور بود. آنجا ما را داخل گودال درازی كه شبيه كانال بود ريختند. گودال از پيش آماده شده بود. عصر همان روز، كاميونهای ديگری آمدند و عدهای را كه تازه تير باران شده بودند روی ما ريختند. لباسهای گشاد آنها خونآلود و سوراخسوراخ بود و از بعضیها هنوز خون تازه بيرون میزد. بعد بولدوزرها آمدند و كانال را با خاک پوشاندند. آن شب كه كاميونها از جادههای كوهستانی میگذشتند، بوی خوبی میآمد. چوپان شبگردی در دامنهی كوه آتش روشن كرده بود. جلوتر، رديف كندوهای چوبی در دامنهی ديگری زير نور مهتاب بودند. هوا پر از بوی گياهان وحشی و حشرات بود. اگر پروانه آنجا بود تا صبح نمیخوابيديم. روی تختی كه ملافههای تميز داشته باشد دراز میكشيديم و به سوسکهای شبتابی نگاه میكرديم كه از پنجرهی باز توی اتاق میآيند و خاموش روشن میشوند. كمی بعد، هوا ابری شد و باران گرفت. من روی بقيه بودم و استخوانهايم خيس شد. صبح، وقتی شفق از پشت درختان نوک كوه بالا میآمد، به جايی كه منتظرمان بودند رسيديم. كاميون از تپهای پايين پيچيد و دشت در نور كمرنگ آسمان پيدا شد. دشت، با سوراخهای بیشماری كه در آن كنده بودند، شبيه شانهی عسل بود. آفتاب كه بالا میآمد، مردانی كه ماسک زده بودند آمدند و ما را داخل قبرها ريختند. از اين كه به ما دست بزنند نفرت داشتند. با بيلهای درازی ما را هل میدانند تا توی يک قبر بيفتيم . داخل قبر من، دست ديگری را هم انداختند كه دور انگشت انگشتریاش حلقهای زنگزده بود. دندانهای مصنوعی مردی كه در كاميون كنارم بود، از دهانش بيرون افتاده بود. يكی از سربازها، كه بسرعت میگذشت، با نوک پا آن را توی قبر من انداخت. دندانها سياه شده بودند و رویشان خون خشک شده چسبيده بود. ناخنهای دستی كه حلقه داشت كبود بود. كمي بعد، استخوان دراز ساق پای كس ديگری را هم پايين انداختند. وسط ساق، برآمدگی كوچكی وجود داشت. انگار آن را از وسط به هم چسبانده بودند. حتماً قبلاً پايش شكسته بوده. اما من هيچوقت جايیم نشكسته است؛ چون مادرم وسواس داشت و هميشه مواظب بود بازیهای خطرناک نكنم. پيدا بود قبرها را شتابزده كندهاند. ديوار قبر من كاملاً كج در آمده بود و كف آن برآمدگی داشت. اگر زمين را دو سه بيل عميقتر كنده بودند، حتماً گورستان باستانیای را كه فقط دو وجب پايينتر بود كشف میكردند. درست زير قبر من، گور شاهزادهای آشوری بود كه شمشير دراز مفرغیاش را با دو دست روی سينهاش گرفته بود و اگر آن را كمی بالا میآورد، نوک شمشير ميان دو استخوان لگنم فرو میرفت. مثل بار اولی كه دفن شدم، روی قبرم كپه خاكی به اندازهی قدم درست كردند و روی آن پلاكی با چند شمارهی سفيد فرو كردند. روز بعد باران گرفت و دو هفته بعد زمين سبز شد. علفهای وحشی بارها خشک شدند و فرو ريختند و دوباره سبز شدند. دو هزار و هشتصد و شصت و چهار روز آنجا ماندم. ريشههای گياهان وحشی از ديوارهی قبر آويزان شده بودند و شاهزادهی آشوری همچنان شمشيرش را دو دستی گرفته بود. يک روز، باز هم عدهای با بيلهایشان آمدند و قبرها را باز كردند و ما را داخل كيسههای سفيد ريختند. روی هر كيسه شمارهای میچسباندند. كيسهها را بار كاميون زردی كردند و تا شب میراندند. ما برمیگشتيم. هنوز در خاک دشمن بوديم؛ ولی در دوردستها، آسمان ايران پوشيده از ابر بود. وقتی به مرز رسيديم هوا تاريک شده بود. در پاسگاهی داخل خاک ايران، چند كاميون بزرگ زير نورافكنهای بلند منتظرمان بودند. اگر پدر و مادر يا پروانه میدانستند برگشتهام، حتماً آنجا منتظرم بودند. اما هيچكس نبود. مثل چهارشنبه سوری سالی بود كه از دو روز پيش، برای آتشبازی چوب جمع میكرديم، اما عصر باران گرفت و چوبها خيس شدند. همه به خانههایشان برگشتند و هيچكس نماند. ما را داخل كاميونها چيدند و به فرودگاه بردند. آنجا مرا، با همهی بار اضافهای كه از استخوانهای بيگانه داشتم، سوار هواپيما كردند و پرواز كرديم. وقتی در تهران به زمين نشستيم هوا ابری بود. آنها ما را داخل يكی از انبارهای بزرگ فرودگاه مهرآباد بردند. همان جايی كه وقتی ديپلم گرفتم بمباران شد. آنها در ِ بزرگ انبار را بستند و ما را از كيسههای شمارهدار بيرون آوردند. كفِ انبار پر از تابوتهای يکشكل بود و ما را بهدقت داخل تابوتها میچيدند. بعضیها دورتر ايستاده بودند و گريه میكردند. وقتی كارشان تمام شد، روی هر تابوت پرچم بزرگی انداختند و جلو آن يک عكس چسباندند. روی تابوت من عكس جوانی را چسبانده بودند كه سبيل نازک داشت. من در عمرم هيچوقت سبيل نداشتم. پيدا بود كه جايی در خاک دشمن شمارهی من اشتباه شده است. سربازهايی كه لباسهایشان گشاد نبود و واكسیلهای سرخ از شانهشان آويزان بود، تابوتها را يكیيكی بلند كردند و در محوطهی باز و بزرگ بيرون انبار چيدند. جمعيت زيادی اطراف محوطه جمع شده بود. خيلیهایشان گريه میكردند و بعضیها عكس قاب گرفتهی جوانی را سر دستشان بلند كرده بودند. پدر و مادرم بين آنها نبودند. اثری هم از پروانه نبود. اگر چهرهای داشتم، شايدكسی پيدا میشد كه مرا بشناسد. فيلمبردارهای زيادی داخل محوطه، كه سربازها آن را محاصره كرده بودند، میآمدند و از همه چيز فيلم میگرفتند. كسی هم پشت تابوتها بر جايگاه بلندی ايستاده بود و برای مردم سخنرانی میكرد. وسط جمعيت يک چهرهی آشنا بود. عكس جوانی بود كه موهای خرمايی داشت و لبخند زده بود. عكس خودم بود. پيرزنی كه روسری قهوهای داشت آن را بالای سرش گرفته بود. مادرم بود. خودش بود. خيلی پير شده بود. پدر نبود. آنها وقتی دور ميدان آزادی برايم دست تكان میدادند با هم بودند. مادر كوچک شده بود. حتماً پدر مرده؛ اگر نه مادر تنها نمیآمد. صبح روز بعد، تابوت مرا داخل همان استيشن گذاشتند و بالای تپهی زيبايی خارج شهر بردند. اطراف تپه پر از درختهای قديمی بود. آنجا چند قبر بزرگ و باشكوه برای ما كنده بودند. وقتی میخواستند مرا سر جايم بگذارند در ِ تابوت را باز كردند. هنوز هم چند نفر پيرزن را گرفته بودند. اما احتياجی نبود. او اصلاً تكان نمیخورد. به حلقهی زنگزدهای كه دور استخوانِ انگشتِ آن دست ديگر بود، خيره نگاه میكرد. او حتا گريه هم نمیكرد. آنها مرا با دقت دفن كردند. سنگ سياه زيبايی، كه همقد خودم بود، روی قبر گذاشتند و بالای آن، عكس جوان سبيل نازک را نصب كردند. پيرزن هنوز به سنگ خيره مانده بود. برايش صندلیای گذاشته بودند كه بنشيند. حتماً روماتيسم داشت. مثل ديروز عدهی زيادی جمع شده بودند و فيلمبردارها از همه چيز فيلم میگرفتند. آنجا هم سكويی گذاشته بودند و كسی سخنرانی میكرد. هوا ابری بود و فلاش دوربينها مثل برق در آسمان میدرخشيد. بعد، همه رفتند و پيرزن را هم با خودشان بردند. از اين بالا، تهران تا دور دستها پيداست. آنقدر دور است كه نمیتوانم خانهی پروانه را پيدا كنم. نامهای كه نُه ماه برای نوشتنش تمرين میكردم شايد هنوز جايی در بايگانیهای عراق باشد. شيشهی عطر هم حتماً با زبالهها دفن شده است. اگر پروانه يک روز برای هواخوری اين اطراف بيايد، میفهمم هنوز از همان رژ مسی براق میزند يا نه. فصل خوبیست. هوا گاهی آفتابی میشود و گاهی باران میگيرد. در آسمان، تكه ابر بزرگیست كه بالای آن صورتی شده است. پروانهای نارنجی روی علفهايی، كه گلهای زرد دارند، نشسته است. حالا بلند میشود و به طرف درختهای قديمی میرود». در بارهی نویسنده: ـ مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسندگان»
|
نظرهای خوانندگان
باسلام پیش از این نیز برای تان ایمیل فرستاده ام. مایل بودم داستانم را برایتان بفرستم. درصورت پاسخ منفی یا مثبت به هر حال لطفا ایمیل بفرستید
-- نسرین مدنی ، Apr 15, 2007 در ساعت 11:01 AMداستان ابر صورتي رو قبلا هم خونده بودم و به نظرم كلمه هايي مثل تكون دهنده /زيبا / ساده و... يه كم تكراريه فقط اين بار مي تونم بگم داستان تضاد دلپذيري با صداي آروم نويسنده ش داره با همون ويژگياي قبلي....
-- shirin motamedi ، Apr 16, 2007 در ساعت 11:01 AMسلام محمودی عزیز / خوشحالم که داستان های خوبی می نویسی و مثل گذشته ها جدی کار می کنی / فقط از سر دوستی می خواهم بگویم که نباید از تعریف و تمجید های آدمهای نادان خوشحال باشی و سوژه جایزه ها و جشنواره هاشون بشی / تو هر چه مستقل تر باشی مهم تری / بازم مثل گذشته ها
-- فرشید فرهمندنیا ، Apr 18, 2007 در ساعت 11:01 AMداستانو قبلا نخونده بودم هر چند کمی طولانی بود ولی نمیشه تحسینش نکرد
-- الهام ، Apr 19, 2007 در ساعت 11:01 AMقبلا خوانده بودم. زيبا و صميمي، مثل پروانه
-- حميدرضا سليماني ، Apr 23, 2007 در ساعت 11:01 AMخیلی دوست دارم یه روزی فیلمی بر اساس این داستان خوب کار کنم.
-- زیرمتن ، Apr 25, 2007 در ساعت 11:01 AMمدت ها قبل خوندمش و از ذهنم بیرون نرفته هنوز.
ابر قشنگی بود، با صورتی زیاد، نارنجی کم! کی میدونه شاید روزی برسه که پروانه های نارنجی واسه ی هواخوری جایی بهتر از قبرها پیدا بکنن... و دیگه هیچوقت از الاغهای کنار جاده عقب نمونند؟!
-- علی رضا مجابی ، May 6, 2007 در ساعت 11:01 AMمرسی علی رضا محمودی عزیز.
من با این داستان زندگی گردم.... لطافتی که میان این داستان به وضوح حس می شود به صراحت آدمی را شیفته خود می سازد...
-- فرشته نیک روی ، Feb 12, 2009 در ساعت 11:01 AMسلام اینجا بسیار زیباست قلم شیوایی دارید بسیار از آشنایی با شما خوشبختم
-- رضا حاجی شریفی ، Mar 29, 2009 در ساعت 11:01 AMalieh ali bood
-- sadaf ، Apr 10, 2009 در ساعت 11:01 AMخیلی گرم و صمیمی بود نازی پروانه با اون موهای قشنگش.
-- nassim ، Apr 22, 2009 در ساعت 11:01 AMاین داستانتون بسیار زیبایی بود.قلم شیوایی دارین تبریک میگم...
-- sanam ، Apr 30, 2009 در ساعت 11:01 AMlahne samimane va gharmi dasht ke talkhie mozooe dastan ro migereft,jalebtar az hame in bood ke besadegi faghat revayat shode bood va ehsasato ghezavate majera be ohdeye khanande bood , mamnoon ke inghadr be shoore khanande ehteram gozashtid, delneshin bood.
-- bita ، May 10, 2009 در ساعت 11:01 AMلینک دانلود صوتی کار نمی کند.لطفا اصلاح بفرمایید
-- هانیه ، Jun 1, 2009 در ساعت 11:01 AM...........................
زمانه: دوست عزیز، بررسی شد. لینک اشکالی ندارد مجددا امتحان کنید.