رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
۱۰ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

«آن جوان چارشانه» ـ احمد احقری

احمد احقری

داستان «آن جوان چارشانه» را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.


«ناخودآگاه فکر می‌کردم اگر سرم را پايين کنم جلو پاهام را بهتر می‌بينم، غافل از اين که چه فرقی می‌کرد، من که چيزی نمی‌ديدم. هر قدمی که برمی‌داشتم نوک پاهام را در هوا می‌چرخاندم تا اگر چيزی می‌خواست به‌آن گير کند، زودتر باخبر شوم.

ظاهرا پله‌ها تمام شده بودند و بايد راه صاف را طی می‌کرديم. با دست راست محکم شانه نفر جلويی‌ام را گرفته بودم و سعی می‌کردم سرعتم را با او تنظيم کنم. گاهی وقت‌ها خيلی سخت بود. يک وقت سرعت زياد می‌شد و ترس ورم می‌داشت که دستم ول شود، بعد سرعتم را زياد می‌کردم و متوجه می‌شدم که آرنجم به گرده جلويی خورده و کم مانده به‌هم برخورد کنيم. پس از چندين بار رفتن و ايستادن صف متوقف شد. صدای پای کسی می‌آمد که مرتب از کنارمان رد می‌شد و عقب و جلو می‌رفت.

دوست داشتم يک لحظه هم که شده چشم‌هام باز می‌شد تا ببينم دست کی رو شانه‌ام قرار دارد، تا باهم گپی بزنيم و بعد از آزادی‌مان قرار بگذاريم روی بالکن خانه‌مان در خنکای غروب بنشينيم و شربت به‌ليمو بنوشيم و از احساس هم‌ديگر موقعی که دستش روی شانه‌ام بود، تعريف کنيم. شايد هرچه نحوه آشنايی دو نفر عجيب‌تر و غيرمعمول‌تر باشد، دوستی‌شان هم عميق‌تر و ماندگارتر شود، کسی چه می‌داند. آن وقت شان نزول دوستی‌مان مثل يک داستان هيجان‌انگيز دهن‌به‌دهن به نسل‌های بعدی منتقل می‌شود و از آن قصه‌های آب و تاب‌دار می‌سازند. درست مثل آشنايی خودم با منيژه. در صف کوپن‌های روغن از فشار عقب عقب ‌رفتم و پاش را لگد ‌کردم. فورا برگشتم.

نگاهم به چشم‌هاش افتاد که مثل آهو بُراق شده بود، با روسری عقب رفته و صورتی برافروخته. گفت: «آقا، مگر کوری؟»
دهانش نيمه‌باز مانده و ابروهاش را بالا داده بود و چين کوچکی هم روی پيشانی‌اش نقش بسته بود. گفتم: «م...م...مرا ببخشيد خانم! تقصير جلويی‌ها بود!»

نيم‌خيز شده بود تا کيفش را که روی زمين افتاده بود، بردارد. پيش‌دستی کردم و تند و فرز مثل شواليه‌ها کيف را برداشتم، جلوش زانو زدم و با دو دستم تقديمش کردم. گفتم: «حالا ديگر مرا می‌بخشيد؟»

چروک پيشانی‌اش را از هم باز کرد. با گونه‌هايی که به‌آرامی از هم دور می‌شد تا تبديل به لبخندی دلنشين شود، جواب داد: «آره، حالا بخشيدمتان!»

و صداش آن‌قدر مهربان و آرام شده بود که تا مدت‌ها بعد هم مثل نوار ضبط صوت توی سرم عقب و جلو می‌رفت و از نو پخش می‌شد.

می‌دانم طفلک چه حالی پيدا کرده که با چشم خود شاهد دستگيری من بود. اين هم از آن داستان‌هايی است که حتما دهن به دهن نقل می‌شود و آدم‌های زيادی را به‌خود مشغول می‌کند. تفسيرها و پرسش‌های زيادی هم براش مطرح می‌کنند، مثلا اين که چرا يک دفعه آمدند سراغ من که در کنار ديوار پياده‌رو بلوار کشاورز راه می‌رفتم و می‌خواستم سيگاری آتش کنم. هنوز آتش فندک به نوک سيگارم نرسيده بود که دستی به شانه‌ام خورد و مردی با تحکم گفت: «برو کنار جوی، سرت را برنگردان!»
خوب شد منيژه و دخترخاله‌اش با فاصله عقب من می‌آمدند، وگرنه حتما آن‌ها را هم به جرم بدحجابی يا رابطه نامشروع يا بهانه ديگری می‌گرفتند و الان يک هفته‌ای می‌شد که مثل من اين‌جا آب خنک می‌خوردند.

از جلو صف کسی با ابهت دستور داد: «راه بيفتيد، ياالله تکان بخوريد!»
و صف دوباره شروع به حرکت کرد. احتمالا سر چهارراه بوديم و از راهرويی که مسير قطار ما را قطع می‌کرد يک صف ديگر در حال عبور بود که حالا گذشته بود و چراغ ما سبز شده بود. چيزی نگذشت که صف دوباره ايستاد. دستم در هوا ول شده بود و ديگر به شانه جلويی نمی‌رسيد. مثل اين‌که يکی‌يکی می‌بردنشان و نمی‌دانستم کجا؟ بعد همان صدا به‌من گفت: «برگرد، سرت را خم کن!»

و هم‌زمان با نوک انگشتانش سرم را به پايين هل می‌داد. گره چشم‌بندم را باز کرد و گفت: «برو تو، سرت را هم برنمی‌گردانی!»

چشم‌هام را خوب ماليدم تا به نور عادت کنم، نظری به چهره‌های داخل اتاق انداختم و يک دور مثل عدسی‌های دوربين فيلمبرداری از همه آن‌ها فيلم گرفتم. پشت سر من هنوز هم آدم می‌آمد تو.
بدون آن‌که برگردم کفش‌هام را درآوردم و آن‌ها را زير بغل گرفتم. قدم روی موکت سبز رنگ و رو رفته‌ای گذاشتم که قبل از من حسابی با پاهای عرق کرده لگدمال شده بود. به اطراف نگاه کردم. اتاق شبيه بندهای زندان نبود و در آهنی نرده‌ای نداشت. حتما يکی از دفترهای ساختمان اداری بوده است، آخر می‌گفتند همه بندها پر شده و بازداشتگاه‌های موقت هم جا ندارند.

سرم در حال کنکاش اطراف به سمت راست می‌چرخيد که چشمم به صورت جوانی افتاد، چارشانه بود و قدبلند. بازوهايی قوی داشت و معلوم بود که خيلی هم پرزور است. از همه مهم‌تر چهره‌اش، که خيلی تکراری بود، انگار هزار بار در جاهای مختلف و در تمام دوران‌های زندگی ديده‌ام. از آن قيافه‌هايی که شبيه زياد دارند و آدم هميشه به اشتباه می‌افتد که او را کجا ديده. چون يک‌قدری روی صورتش زوم کرده بودم، متوجه نگاه من شد و به من چشم دوخت. من هم از رو نرفتم و لبخند زدم و همين‌طور به تماشای او ادامه دادم. ‌لبخند نصفه‌نيمه‌ای تحويلم داد. کم‌کم از رو رفت و نگاهش را به سمت در ورودی اتاق برگرداند. عجيب بود، انگار از اين‌همه چهره فقط همين يکی را ضبط کرده بودم و بس. بقيه اصلا وجود نداشتند.

ناگهان صدای به‌هم خوردن در آمد. سينی بزرگی بين در و چارچوب آن گير کرده و نزديک بود بشقاب‌های غذا واژگون شوند. نگهبانی بلند شد و کمی خود را جا‌به‌جا کرد تا مثل وزنه‌برداری خم شود، يا علی بگويد و سينی را دوباره بردارد و به داخل اتاق بياورد. با گردن کوتاه و کلفتش و غبغبی که چانه‌اش را به گردن وصل می‌کرد، حتما برای نفس‌گيری دوباره و بلند کردن سينی با حدود سی بشقاب روی آن، آن يک ذره هوای ناچيز باقی مانده در اتاق را هم از ما دريغ می‌کرد. ای کاش نفس کشيدن را هم مثل برنج و روغن می‌شد جيره‌بندی کرد.

نگهبان صاف ايستاد. لبه پايين پيراهن خيس از عرقش دستکم يک وجب جلوتر از کمربند قرار گرفته و روی هوا معلق مانده بود. وقتی که سينی را دوباره روی زمين گذاشت يکی يکی بشقاب‌ها را با يک تکه نان بربری بيات به دست ساکنين اتاق ‌داد. بوی چربی آب شده با بوی مجموعه‌ای از پاها و تن‌های عرق کرده مخلوط شده بود و به اشتهای هر موجود زنده‌ای سخت دهن‌کجی می‌کرد. قدرت تخيل نيم‌بند من هم آن‌قدر کفايت نمی‌کرد که با هر قاشقی که از آن مخلوط آب و نخود می‌خوردم به دستپخت خوشمزه منيژه فکر کنم. دخترک خوب رگ خواب مرا بدست آورده بود. اولين باری که مرا به اتاق خودش دعوت ‌کرد، حسابی سنگ تمام گذاشته بود. بشقابم را کامل برق انداختم. گفت: «کارم را راحت کردی، ديگر شستن لازم ندارد.»

دامن سياهی پوشيده بود که تا سر زانوش را می‌پوشاند، در عوض پيراهن سفيد رکابی‌اش سر سينه و بازوهاش را آزاد گذاشته بود تا شب را برام رنگ‌آميزی کند. با روز اولی که توی صف پای او را لگد کردم خيلی تفاوت داشت. حالا می‌توانستم موهای پرپشت و فردارش را ببينم که از بالای پيشانی شروع می‌شد و پشت گردنش می‌ريخت. تلی پهن و صورتی آن‌ها را در بالای سر مهار کرده بود تا به طبيعت وحشی و گريزپای آن‌ها ظاهری آرام و مرتب ببخشد. دم‌دمای غروب جلو آينه بغل پنجره نيم‌پهلو ايستاده بود، از خودش و تصويرش باهم عکس گرفتم و در حافظه‌ام ذخيره کردم.

غرق تماشای عکس آن شب منيژه بودم که متوجه شدم دو سه قاشقی از آن مايع زرد روشن به دهانم گذاشته‌ام. گويا جوان چارشانه هم نتوانسته بود خيلی بيش‌تر از من از بشقابش بخورد و تسليم شده و قاشقش را زمين گذاشته بود. به او گفتم: «بعد از اين پرخوری جانانه يک چرت خواب می‌چسبد.»
آن‌هم فقط برای اين‌که چيزی گفته باشم. سری تکان داد و لبخند تلخی زد، می‌خواست حرفی بزند که چيزی نظرش را جلب کرد. رو به من کرد و در حالی که به طرف در ورودی اشاره می‌کرد، گفت: «هی، دارند تو را صدا می‌کنند.»

برگشتم. نگهبان غبغبو در چارچوب در ايستاده بود و منتظر من بود. اين دفعه متوجه شدم که سرش هم مثل صورتش صاف صاف است.

جلو در ورودی مرا به پشت گرداند و چشم‌بندم را از پشت گره زد. در راه تمام مدت دستم را گرفته بود و به جلو هدايت می‌کرد. دلهره‌ای نداشتم چون تقريبا می‌دانستم چه در انتظارم هست. همه چيز را در بازجويی ازم پرسيده بودند و من هم رک و پوست‌کنده حرف‌های دلم را نوشته بودم. مثلا اين که: «من به هيچ فکری توهين نمی‌کنم ولی اسير جنجال‌ها و بچه‌بازی‌های اين گروه‌ها هم نشده و نمی‌شوم.»
بازجو در جايی گفته بود: « با همه نشست و برخاست داشتی و با سوسول‌بازی‌هات ارزش‌های اسلامی را زير پا می‌گذاشتی.»

از لقب "سوسول" ککم نمی‌گزيد و فقط بله بله می‌گفتم. می‌خواستم از آن‌جا خلاص شوم تا به سوسول‌بازی‌ام با منيژه ادامه بدهم، دوباره باهم خلوت کنيم و سرم را روی شکمش بگذارم تا با ريتم نفس‌هاش خوابم ببرد.

آخر کار بازجو گفت: «می‌دانم محارب نبودی. با تعهد آزاد می‌شوی. شايد همين فردا.»
وقتی حاج آقا حکم آزادی‌ام را قرائت می‌کرد، گفت: «فردا انشاءالله مرخصيد. امشب مهمان ما هستيد، کمی گوش کنيد آن‌ها چه می‌گويند و کدام‌شان هنوز شيطنت می‌کند.»

بدون معطلی گفتم: «حاجی، من که از عمرم سير نشده‌ام، سه روز است قيام مسلحانه کرده‌اند و خشاب‌هاشان هم هنوز خيلی مانده خالی شود.»

در راه بازگشت، از پشت در يکی از اتاق‌ها به‌تناوب پشت هر تقه‌ای که صداش می‌آمد، جيغ بلندی هم به‌گوش می‌رسيد. معلوم نبود صدای يک زن است يا اين‌که مردی است که صداش از فرط فشار زنانه شده است. هرچه جلوتر می‌رفتيم، صدای آن جيغ دورتر می‌شد، ولی همان نزديکی کسی با درد و ناله داد می‌زد: «نزنيد، نزنيد، الان می‌گويم!»

به اتاق که برگشتم نمی‌دانم چرا چشمم فقط دنبال يک نفر می‌گشت. منظورم همان جوان چارشانه بود. سرم را به هر طرف می‌چرخاندم پيداش نمی‌کردم، انگاری آب شده و رفته بود زير زمين. نمی‌دانم چرا وجود او مرا در آن اتاق دلگرم می‌کرد و عدم حضورش را احساس می‌کردم. جاش بدجوری خالی بود.
خوشبختانه انتظارم طولی نکشيد. سه نفر را با چشم‌های بسته آوردند که فورا تشخيص دادم يکی از آن‌هاست. آمد تو و راه رفتنش را تماشا کردم. ران‌های کلفتی داشت ولی از زير شلوار نسبتا گشادش معلوم بود که خيلی عضله‌ای و قوی است. چنين عضله‌هايی را نمی‌شد مادرزادی بدست آورد. حتما ورزشکار بوده و فعاليت زياد می‌کرده. دوست داشتم خبر آزادشدنم را به‌او بگويم و يک‌جوری از وضع خودش سر در بياورم. ولی راستش نمی‌دانستم حاضر است به‌من چيزی بگويد يا نه. اصلا کاری کرده، جرمی دارد يا او هم مثل من ميان اين صف‌های چشم‌بسته بُر خورده است. خدا را چه ديدی شايد او هم فردا مثل من آزاد شود. آن‌وقت ديگر ولش نمی‌کنم و او را به خانه‌مان دعوت می‌کنم. در تراس خانه می‌نشينيم، مادر برامان شربت به‌ليمو می‌آورد، با يک بشقاب از گيلاس‌های حياط‌. براش از منيژه صحبت می‌کنم و اين‌که قرار است در تعطيلات بين دو ترم به نزد خانواده‌اش در شيراز برويم و نامزدی‌مان را جشن بگيريم.

به‌نزديکی من که رسيد از بغل تنه کوچکی به او زدم و معذرت خواستم و گفتم: «از بس که اين خراب شده تنگ است.»
و بلافاصله پرسيدم: «از دادگاه برمی‌گردی؟»

عدسی چشم‌هاش را قدری بالا کرد و سفيدی زير آن نمايان شد. با آرامی کامل پاسخ داد: «آره، دادگاه داشتم.»

«خوب، بعد؟»

بدون مکث و تامل گفت: «اعدام گرفتم!»

آن‌قدر خونسرد و آرام حرف می‌زد که زياد جدی نگرفتم. گفتم: «نه، شوخی می‌کنی، آخر به همين سادگی؟»

گفت: «شوخی ندارند. مگر تو حکم ديگری داری؟»

با بی‌ميلی و اکراه به آرامی گفتم: «فردا مرا آزاد می‌کنند.»

گويا جواب من براش خيلی خوشحال‌کننده نبود و ديگر ميلی به ادامه صحبت نداشت. سری تکان داد و نوسان آن را با دامنه کم‌تری چند بار تکرار کرد و به قدم زدن در اتاق ادامه داد. نمی‌دانستم ديگر به او چه بگويم. آيا بايستی در روزهای آخر زندگيش خوشحالش می‌کردم يا دلداری‌اش می‌دادم. در آن لحظه هيچ‌کدام از من برنمی‌آمد. البته او هم آن‌قدرها خودش را نباخته بود. مثل اين که با مرگ مدت‌ها بود کنار آمده و آن را به خانه خود راه داده بود. فکر کردم اگر جای او بودم چه حالی داشتم. آيا من هم اين قدر آرام و مسلط به خود می‌ماندم و عدم حضور خودم را در دنيايی که پس از من وجود می‌داشت، تحمل می‌کردم؟ در اين مورد هيچ نظری نمی‌توانستم بدهم. خيلی وقت‌ها آدم موقعی واکنش خود را به يک اتفاق می‌فهمد که واقعا برای خودش روی بدهد. بعضی وقت‌ها پيش‌بينی احساسات‌مان برای خودمان هم خيلی سخت می‌شود.

آن‌قدر در فکر فرو رفته بودم که گذشت زمان را احساس نمی‌کردم. يک لحظه به‌ياد آوردم که صدای اذان را مدتی قبل شنيده بودم. گويا ساعتی از غروب هم گذشته بود و جيره غذايی‌مان را هم به‌دستمان داده بودند، نان و پنير و سبزی. يک روز طولانی را پشت سر می‌گذاشتم و کم‌کم از خستگی پلک‌هام سنگين شده بود. تمام مدت جوان چارشانه را زير نظر داشتم. سرش را به گوش يکی دو نفر ديگر نزديک می‌کرد و صحبت‌هايی بين‌شان رد و بدل می‌شد. به فکر فرو می‌رفت، قدم می‌زد، پس از مدتی می‌نشست و به ديوار تکيه می‌داد، زانوهاش را بالا می‌آورد و دست‌هاش را دور آن‌ها حلقه می‌کرد. گاهی هم پيشانی‌اش را به زانو تکيه می‌داد. هرچه تلاش کردم از فکرش بيرون بروم و خود را به کاری ديگر مشغول کنم، نمی‌شد. سرم باز به سمت او می‌چرخيد و عدسی چشم‌هام بر حالت‌های چهره و حرکت‌های او زوم می‌شد. اگر از همان اول هم احساس نمی‌کردم که چهره او بسيار تکراری است، حالا ديگر به‌طور يقين اين فکر را می‌کردم.

وقت خواب شده بود. بعضی از هم‌اتاقی‌هام پتوهايی را که گوشه اتاق روی هم چيده بودند، برمی‌داشتند و گوشه‌ای دراز می‌کشيدند. از جوان چارشانه پرسيدم: «نمی‌خواهی بخوابی؟»
سرش را به علامت نه تکان داد و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم و دور منتقل کرد. پتويی برداشتم و همان‌جا روی زمين دراز کشيدم. چراغ‌های اتاق خاموش شد و کسی در ورودی را محکم چفت کرد.

از بيرون همهمه‌ای خفيف در پس‌زمينه سکوت، ترکيب خاصی به‌وجود آورده بود. چشم‌هام را روی هم گذاشتم. با وجود تاريکی درون اتاق هنوز چهره جوان چارشانه را به خوبی می‌ديدم. می‌رفت و می‌آمد. پاندول شده بود. حرکاتش مرتب تندتر می‌شد و محوتر. ديگر اين چشم‌هام نبودند که او را تعقيب می‌کردند، توی کاسه سرم می‌رفت و آزادانه به‌هرسو می‌چرخيد. ديگر او را نمی‌ديدم، ولی هنوز حضور داشت. خودم را هم نمی‌ديدم، من هم حضور داشتم و در جايی به دنبال چيزی می‌گشتم. جلو می‌رفتم و همه‌جا را نگاه می‌کردم، ولی چيزی نمی‌ديدم. سردرگم بودم، بعد نوری جلو پام روشن شد و خودم را در حال حرکت در راهرو مدرسه ديدم. از لای درهای نيمه باز به داخل کلاس‌های خالی نگاه می‌کردم و دنبال چيزی يا کسی می‌گشتم. صداي نازک پسرانه‌ای از گلوم خارج می‌شد و مرتب داد می‌زدم: «مهدی، مهدی! کجايی؟»

صدای ناله مهدی کاظمی در فضای ساختمان مدرسه بلند بود و کسی به کمک او نمی‌شتافت. انگار هيچ‌کس در آن محل جز خودم حضور نداشت. به راه پله‌ها رسيدم، مهدی را ديدم که از پهلو به زمين غلتيده و پاهاش را نمی‌توانست تکان دهد. به طرف او رفتم. به ران‌های کلفت و سفتش اشاره کردم و پرسيدم: «کجات درد می‌کند؟»
به پاهاش اشاره می‌کرد و تنها با ناله به‌من جواب می‌داد. عقلم به جايی نمی‌رسيد تا براش کاری کنم. مهدی شروع به گريه کرده بود و من هم با صدای گريه‌هاش اشک می‌ريختم، يا يک همچو چيزهايی.

ناگهان صدای باز شدن دری را شنيدم و مردی که حرف‌های نامفهومی می‌زد. حس کردم در بين آن‌همه کلمه نام «مهدی کاظمی» طنين انداخت. با قطع صدای مرد همهمه‌ای در اتاق پيچيد. سايه‌های چند نفر بر روی ديوار می‌رفت و می‌آمد. با محو شدن تدريجی همهمه‌ها و صداها، نور زرد اتاق هم به‌سياهی ‌گذاشت. دوباره صحن راه پله‌های مدرسه به طرزی مه‌آلود ظاهر شد. ناظم دبستان فرهاد با کت و شلوار مشکی بالای سر مهدی آمده بود و می‌گفت: «چرا مواظب نبودی، کاظمی؟ فقط هيکل گنده کرده‌ای؟»
مهدی هنوز گريه می‌کرد و با آرنج و بازوهای گرد و قلمبه‌اش روی پيشانی و چشم‌هاش را می‌پوشاند. ناله‌هاش تمامی نداشت. ناگاه از سوی حياط مدرسه صدای گوشخراشی شبيه به ترکيدن دارت‌های چهارشنبه سوری بلند شد. صدای دارت‌‌ها همين‌جور می‌پيچيد و می‌پيچيد. پتوم را کنار زدم و مثل فنر از جام پريدم و در اتاق شروع به قدم زدن کردم.

هوا داشت سپيده می‌زد و صدای غار و غار کلاغ‌ها هم در فضا می‌پيچيد. وحشت‌زده بودند و با فريادی آغشته به ترس از آن ساختمان دور می‌شدند. بعد غارغارشان با شانزده تک‌تير رنگ باخت و در پهنه آسمان گم شد.

قدم‌هام بی‌اختيار تند شده بود. چشم‌های خواب‌آلودم را باز و بازتر کردم تا بلکه او را پيدا کنم. سرم را به هر طرف می‌چرخاندم پيداش نمی‌کردم، انگاری آب شده و رفته بود توی زمين. هفت هشت نفری در اتاق مانده بودند. هنوز خواب بودند. رفتم بالا سر تک‌تک‌شان. هيچ‌کدام‌شان جوان چارشانه نبود. يک نفر هم آن‌طرف‌تر پتو را روی سرش کشيده بود. دلم را به دريا زدم و پتو را از صورتش پس زدم. او هم چارشانه نبود. »

در باره‌ی نویسنده:
---------------------

احمد احقری در سال ۱۳۳۷ در تهران متولد شده است. او در سال ۱۳۵۵ به دانشگاه صنعتی شریف راه یافت و از سال ۱۳۶۸ در دانشگاه فنی برلین به تحصیل مشغول شد و در همان‌جا تحصیلاتش را در رشته‌ی مهندسی ماشین‌سازی به پایان رساند و مشغوا به کار شد. احمد احقری تجربیاتی در زمینه‌ی کارهای مطبوعاتی دارد. او از سال ۱۳۷۳ دبیر انتشارات کانون مهندسان ایرانی آلمان و عضو تحریریه‌ی گاهنامه‌ی مهندسان است. احقری اینک مدیریت نشر گردون را در برلین به عهده دارد و سردبیر نشریه‌ی گربه‌ی ایرانی نیز بوده است. مجموعه داستانی از او بزودی انتشار می‌یابد.

ـ فهرست مجموعه‌ی داستان‌خوانی با صدای نویسنده

نظرهای خوانندگان

احساس راوی را خوب درک می کنم. خوشحالم که در این زمینه قلم زدی، می پسندم. بخصوص آخر داستان که از همه بهتر است.
شاد و بهروز باشی.
علی

-- آرام ، Mar 31, 2007 در ساعت 07:17 PM

خيلي زيبا بود ...

-- marjan ، May 3, 2007 در ساعت 07:17 PM