رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستانخوانی > «آن جوان چارشانه» ـ احمد احقری | ||
«آن جوان چارشانه» ـ احمد احقریاحمد احقریداستان «آن جوان چارشانه» را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.
«ناخودآگاه فکر میکردم اگر سرم را پايين کنم جلو پاهام را بهتر میبينم، غافل از اين که چه فرقی میکرد، من که چيزی نمیديدم. هر قدمی که برمیداشتم نوک پاهام را در هوا میچرخاندم تا اگر چيزی میخواست بهآن گير کند، زودتر باخبر شوم. ظاهرا پلهها تمام شده بودند و بايد راه صاف را طی میکرديم. با دست راست محکم شانه نفر جلويیام را گرفته بودم و سعی میکردم سرعتم را با او تنظيم کنم. گاهی وقتها خيلی سخت بود. يک وقت سرعت زياد میشد و ترس ورم میداشت که دستم ول شود، بعد سرعتم را زياد میکردم و متوجه میشدم که آرنجم به گرده جلويی خورده و کم مانده بههم برخورد کنيم. پس از چندين بار رفتن و ايستادن صف متوقف شد. صدای پای کسی میآمد که مرتب از کنارمان رد میشد و عقب و جلو میرفت. دوست داشتم يک لحظه هم که شده چشمهام باز میشد تا ببينم دست کی رو شانهام قرار دارد، تا باهم گپی بزنيم و بعد از آزادیمان قرار بگذاريم روی بالکن خانهمان در خنکای غروب بنشينيم و شربت بهليمو بنوشيم و از احساس همديگر موقعی که دستش روی شانهام بود، تعريف کنيم. شايد هرچه نحوه آشنايی دو نفر عجيبتر و غيرمعمولتر باشد، دوستیشان هم عميقتر و ماندگارتر شود، کسی چه میداند. آن وقت شان نزول دوستیمان مثل يک داستان هيجانانگيز دهنبهدهن به نسلهای بعدی منتقل میشود و از آن قصههای آب و تابدار میسازند. درست مثل آشنايی خودم با منيژه. در صف کوپنهای روغن از فشار عقب عقب رفتم و پاش را لگد کردم. فورا برگشتم. نگاهم به چشمهاش افتاد که مثل آهو بُراق شده بود، با روسری عقب رفته و صورتی برافروخته. گفت: «آقا، مگر کوری؟» میدانم طفلک چه حالی پيدا کرده که با چشم خود شاهد دستگيری من بود. اين هم از آن داستانهايی است که حتما دهن به دهن نقل میشود و آدمهای زيادی را بهخود مشغول میکند. تفسيرها و پرسشهای زيادی هم براش مطرح میکنند، مثلا اين که چرا يک دفعه آمدند سراغ من که در کنار ديوار پيادهرو بلوار کشاورز راه میرفتم و میخواستم سيگاری آتش کنم. هنوز آتش فندک به نوک سيگارم نرسيده بود که دستی به شانهام خورد و مردی با تحکم گفت: «برو کنار جوی، سرت را برنگردان!» از جلو صف کسی با ابهت دستور داد: «راه بيفتيد، ياالله تکان بخوريد!» چشمهام را خوب ماليدم تا به نور عادت کنم، نظری به چهرههای داخل اتاق انداختم و يک دور مثل عدسیهای دوربين فيلمبرداری از همه آنها فيلم گرفتم. پشت سر من هنوز هم آدم میآمد تو. سرم در حال کنکاش اطراف به سمت راست میچرخيد که چشمم به صورت جوانی افتاد، چارشانه بود و قدبلند. بازوهايی قوی داشت و معلوم بود که خيلی هم پرزور است. از همه مهمتر چهرهاش، که خيلی تکراری بود، انگار هزار بار در جاهای مختلف و در تمام دورانهای زندگی ديدهام. از آن قيافههايی که شبيه زياد دارند و آدم هميشه به اشتباه میافتد که او را کجا ديده. چون يکقدری روی صورتش زوم کرده بودم، متوجه نگاه من شد و به من چشم دوخت. من هم از رو نرفتم و لبخند زدم و همينطور به تماشای او ادامه دادم. لبخند نصفهنيمهای تحويلم داد. کمکم از رو رفت و نگاهش را به سمت در ورودی اتاق برگرداند. عجيب بود، انگار از اينهمه چهره فقط همين يکی را ضبط کرده بودم و بس. بقيه اصلا وجود نداشتند. ناگهان صدای بههم خوردن در آمد. سينی بزرگی بين در و چارچوب آن گير کرده و نزديک بود بشقابهای غذا واژگون شوند. نگهبانی بلند شد و کمی خود را جابهجا کرد تا مثل وزنهبرداری خم شود، يا علی بگويد و سينی را دوباره بردارد و به داخل اتاق بياورد. با گردن کوتاه و کلفتش و غبغبی که چانهاش را به گردن وصل میکرد، حتما برای نفسگيری دوباره و بلند کردن سينی با حدود سی بشقاب روی آن، آن يک ذره هوای ناچيز باقی مانده در اتاق را هم از ما دريغ میکرد. ای کاش نفس کشيدن را هم مثل برنج و روغن میشد جيرهبندی کرد. نگهبان صاف ايستاد. لبه پايين پيراهن خيس از عرقش دستکم يک وجب جلوتر از کمربند قرار گرفته و روی هوا معلق مانده بود. وقتی که سينی را دوباره روی زمين گذاشت يکی يکی بشقابها را با يک تکه نان بربری بيات به دست ساکنين اتاق داد. بوی چربی آب شده با بوی مجموعهای از پاها و تنهای عرق کرده مخلوط شده بود و به اشتهای هر موجود زندهای سخت دهنکجی میکرد. قدرت تخيل نيمبند من هم آنقدر کفايت نمیکرد که با هر قاشقی که از آن مخلوط آب و نخود میخوردم به دستپخت خوشمزه منيژه فکر کنم. دخترک خوب رگ خواب مرا بدست آورده بود. اولين باری که مرا به اتاق خودش دعوت کرد، حسابی سنگ تمام گذاشته بود. بشقابم را کامل برق انداختم. گفت: «کارم را راحت کردی، ديگر شستن لازم ندارد.» دامن سياهی پوشيده بود که تا سر زانوش را میپوشاند، در عوض پيراهن سفيد رکابیاش سر سينه و بازوهاش را آزاد گذاشته بود تا شب را برام رنگآميزی کند. با روز اولی که توی صف پای او را لگد کردم خيلی تفاوت داشت. حالا میتوانستم موهای پرپشت و فردارش را ببينم که از بالای پيشانی شروع میشد و پشت گردنش میريخت. تلی پهن و صورتی آنها را در بالای سر مهار کرده بود تا به طبيعت وحشی و گريزپای آنها ظاهری آرام و مرتب ببخشد. دمدمای غروب جلو آينه بغل پنجره نيمپهلو ايستاده بود، از خودش و تصويرش باهم عکس گرفتم و در حافظهام ذخيره کردم. غرق تماشای عکس آن شب منيژه بودم که متوجه شدم دو سه قاشقی از آن مايع زرد روشن به دهانم گذاشتهام. گويا جوان چارشانه هم نتوانسته بود خيلی بيشتر از من از بشقابش بخورد و تسليم شده و قاشقش را زمين گذاشته بود. به او گفتم: «بعد از اين پرخوری جانانه يک چرت خواب میچسبد.» جلو در ورودی مرا به پشت گرداند و چشمبندم را از پشت گره زد. در راه تمام مدت دستم را گرفته بود و به جلو هدايت میکرد. دلهرهای نداشتم چون تقريبا میدانستم چه در انتظارم هست. همه چيز را در بازجويی ازم پرسيده بودند و من هم رک و پوستکنده حرفهای دلم را نوشته بودم. مثلا اين که: «من به هيچ فکری توهين نمیکنم ولی اسير جنجالها و بچهبازیهای اين گروهها هم نشده و نمیشوم.» آخر کار بازجو گفت: «میدانم محارب نبودی. با تعهد آزاد میشوی. شايد همين فردا.» به اتاق که برگشتم نمیدانم چرا چشمم فقط دنبال يک نفر میگشت. منظورم همان جوان چارشانه بود. سرم را به هر طرف میچرخاندم پيداش نمیکردم، انگاری آب شده و رفته بود زير زمين. نمیدانم چرا وجود او مرا در آن اتاق دلگرم میکرد و عدم حضورش را احساس میکردم. جاش بدجوری خالی بود. بهنزديکی من که رسيد از بغل تنه کوچکی به او زدم و معذرت خواستم و گفتم: «از بس که اين خراب شده تنگ است.» آنقدر در فکر فرو رفته بودم که گذشت زمان را احساس نمیکردم. يک لحظه بهياد آوردم که صدای اذان را مدتی قبل شنيده بودم. گويا ساعتی از غروب هم گذشته بود و جيره غذايیمان را هم بهدستمان داده بودند، نان و پنير و سبزی. يک روز طولانی را پشت سر میگذاشتم و کمکم از خستگی پلکهام سنگين شده بود. تمام مدت جوان چارشانه را زير نظر داشتم. سرش را به گوش يکی دو نفر ديگر نزديک میکرد و صحبتهايی بينشان رد و بدل میشد. به فکر فرو میرفت، قدم میزد، پس از مدتی مینشست و به ديوار تکيه میداد، زانوهاش را بالا میآورد و دستهاش را دور آنها حلقه میکرد. گاهی هم پيشانیاش را به زانو تکيه میداد. هرچه تلاش کردم از فکرش بيرون بروم و خود را به کاری ديگر مشغول کنم، نمیشد. سرم باز به سمت او میچرخيد و عدسی چشمهام بر حالتهای چهره و حرکتهای او زوم میشد. اگر از همان اول هم احساس نمیکردم که چهره او بسيار تکراری است، حالا ديگر بهطور يقين اين فکر را میکردم. وقت خواب شده بود. بعضی از هماتاقیهام پتوهايی را که گوشه اتاق روی هم چيده بودند، برمیداشتند و گوشهای دراز میکشيدند. از جوان چارشانه پرسيدم: «نمیخواهی بخوابی؟» صدای ناله مهدی کاظمی در فضای ساختمان مدرسه بلند بود و کسی به کمک او نمیشتافت. انگار هيچکس در آن محل جز خودم حضور نداشت. به راه پلهها رسيدم، مهدی را ديدم که از پهلو به زمين غلتيده و پاهاش را نمیتوانست تکان دهد. به طرف او رفتم. به رانهای کلفت و سفتش اشاره کردم و پرسيدم: «کجات درد میکند؟» ناگهان صدای باز شدن دری را شنيدم و مردی که حرفهای نامفهومی میزد. حس کردم در بين آنهمه کلمه نام «مهدی کاظمی» طنين انداخت. با قطع صدای مرد همهمهای در اتاق پيچيد. سايههای چند نفر بر روی ديوار میرفت و میآمد. با محو شدن تدريجی همهمهها و صداها، نور زرد اتاق هم بهسياهی گذاشت. دوباره صحن راه پلههای مدرسه به طرزی مهآلود ظاهر شد. ناظم دبستان فرهاد با کت و شلوار مشکی بالای سر مهدی آمده بود و میگفت: «چرا مواظب نبودی، کاظمی؟ فقط هيکل گنده کردهای؟» هوا داشت سپيده میزد و صدای غار و غار کلاغها هم در فضا میپيچيد. وحشتزده بودند و با فريادی آغشته به ترس از آن ساختمان دور میشدند. بعد غارغارشان با شانزده تکتير رنگ باخت و در پهنه آسمان گم شد. قدمهام بیاختيار تند شده بود. چشمهای خوابآلودم را باز و بازتر کردم تا بلکه او را پيدا کنم. سرم را به هر طرف میچرخاندم پيداش نمیکردم، انگاری آب شده و رفته بود توی زمين. هفت هشت نفری در اتاق مانده بودند. هنوز خواب بودند. رفتم بالا سر تکتکشان. هيچکدامشان جوان چارشانه نبود. يک نفر هم آنطرفتر پتو را روی سرش کشيده بود. دلم را به دريا زدم و پتو را از صورتش پس زدم. او هم چارشانه نبود. » در بارهی نویسنده: |
نظرهای خوانندگان
احساس راوی را خوب درک می کنم. خوشحالم که در این زمینه قلم زدی، می پسندم. بخصوص آخر داستان که از همه بهتر است.
-- آرام ، Mar 31, 2007 در ساعت 07:17 PMشاد و بهروز باشی.
علی
خيلي زيبا بود ...
-- marjan ، May 3, 2007 در ساعت 07:17 PM