رادیو زمانه > خارج از سیاست > ادبیات و طنز > حکایت اندر چینیهای ناکجااِمانس | ||
حکایت اندر چینیهای ناکجااِمانسنوشین شاهرخیبرای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید. ناکجااِمانس تا پایش به سرزمین ژرمن رسید، برای شناخت فرهنگ و جامعهی ژرمن به کُنش نستوهی دست یازید. یعنی از صبح که از خواب برمیخاست به دیدن فروشگاههای گوناگون میرفت و تمام اجناس فروشگاهها را بازدید مینمود و جنسی را بدون نظاره بر پیشخوان هیچ فروشگاهی فرونمیگذاشت. ناکجابوف معتقد بود که اگر ناکجااِمانس در یادگیری زبان ژرمن چنین کوششی از خود نشان میداد، در کوتاهزمانی مترجم میشد. اما ناکجااِمانس ترجیح میداد که از طریق اشیاء و بازدید کالا و نیز تماشای تلویزیون با فرهنگ ژرمن آشنا شود و در جامعه اُخت شود و نهتنها از این پژوهش سترگ خسته نمیشد، بلکه از آن لذت هم میبرد. ناکجااِمانس دلش اما یک تلویزیون بزرگ میخواست تا با لذت بیشتری تلویزیون تماشا کند. البته این لذت از زمانی برایش ملموس شد که ناکجافلفلی یک تلویزیون بزرگ خرید. ناکجااِمانس از صبح که از خواب برمیخاست، اگر خرید نمیرفت، پای تلویزیون بود. حتی سیبزمینیها را هم از آشپزخانه به اتاق نشیمن میآورد و پای تلویزیون پوست میکند، تا مبادا تبلیغات میان فیلمها را از دست بدهد. اما این ناکجاکتابی حاضر نبود که پول پای تلویزیون بزرگتر بدهد و نهتنها میگفت که پول نداریم، بلکه وی را متهم میکرد که بخاطر چشموهمچشمی با ناکجافلفلی هوس تلویزیون بزرگتر کرده است. این بود که ناکجااِمانس خیلی عصبانی بود و برای فرونشاندن عصبانیتش به سوی آشپزخانه روانه شد تا هرچه کاسه، بشقاب و فنجان به دستش میرسد، بشکند. با دستان لرزان از خشم در کابینت را باز کرد و اولین فنجانی که به دستش رسید در مشتش فشرد تا محکم بر زمین آشپزخانه بکوبدش. اما در همان حال یادش آمد که این فنجان گرانقیمت را از حراجی با بهای مناسب خریده بود و تمام دوستان به او قبطه میخوردند که چرا آنان نیز بموقع آنجا نبودهاند تا دستی از این فنجانها بخرند. فنجان را با لبانی فشرده سر جایش گذاشت و طبقهی پایینتر را گشت تا فنجانهای دیگری بر زمین بکوبد. اولین فنجانی که در دستش قرار گرفت، نزدیک بود که بر کف آشپزخانه پرتاب شود، اما ناکجااِمانس بهموقع به یاد آورد که این فنجان را داییجانش برای جشن عروسیاش آورده بود و او همواره به شوهرش پز میداد که داییاش برایش یک دست فنجان چینی اعلاء آورده و در تمام این سالها مواظب بود تا حتی یکی از آنها نشکند و همانطور دست بماند تا جلوی فامیل شوهرش در آنها چای بریزد و همواره یادآوری کند که داییجانش برای آنها فنجان آورده و فامیل شوهر کوفت هم نیاوردهاند. فنجان را با حرص سر جایش گذاشت. چون از شکستن هرچه فنجان پیشمان شده بود، در کمد کاسهبشقابها را باز کرد. بشقاب لبطلایی را با عصبانیت بالا برد، اما هنوز آن را بر زمین نکوبیده بود که یادش آمد آن را در سفر اسپانیا خریده بود و خاطرهی هوای گرم و دریا و بیش از آن خرید در بازارهای اسپانیا بود. دلش نیامد آن را بشکند. بشقاب را روی بشقابهای دیگر گذاشت و کاسهای را به دست گرفت. کاسهی آبی چینی به رنگ آسمان بود و او همیشه در آن ماست و خیار میریخت. گاهی هم برگ رزِ خشک با نعنا روی ماست میپاشید و مهمانان سر سفره از سلیقهاش تعریف میکردند. یاد آن تعریفها که افتاد، حیفش آمد کاسهی ماست را بشکند. آن را توی کاسههای دیگر گذاشت و داشت دنبال ظرف دیگری میگشت که فکر دیگری به ذهنش رسید. رفت جلوی آینه نشست و خودش را خوب آرایش کرد. موهایش را از دو طرف بافت و با دو روبان قرمز ته گیسها را فُکُل زد و دو گل سوسن قرمز هم با سنجاق کوبید بالای دو گوشاش. بعد که به چهرهی خودش نگاه کرد، نهتنها دیگر خشمی در خود حس نکرد، بلکه به تصویر خودش در آینه لبخند هم زد. پیراهن سرخش را تن کرد، جورابهای همرنگش را پوشید و کفش قرمزی را که تازه خریده بود به پا کرد و راه افتاد به سوی مرکز شهر تا به جای شکستن، کمی ظرف بخرد و با پول خرج کردن، خشمش را سر ناکجاکتابی خالی کند. لینک مطلب پیشین: حکایت اندر سمینار زنان |