رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستانخوانی > «بخت، بختِ اول» ـ فرخنده آقایی | ||
«بخت، بختِ اول» ـ فرخنده آقاییفرخنده آقاییداستان را با صدای خانم نویسنده از اینجا بشنوید.
«در محوطه چمن سرسبز مرکز روانی، زن ميان سالی به قصد خودکشی خود را به درخت بسته بود. يک سر طناب را به درخت بيد مجنون و سر ديگرش را به دور گردن خود گره زده بود و دور درخت میچرخيد. دکتر از پشت پنجره نگاهش میکرد. برگشت و پشت ميزش نشست. چند صفحه آخر پرونده فتانه مشفق تهرانی را خواند و گفت:"باز خانم گلستانپور خودش را به درخت بسته." زن ميانسال بود، کوتاه قد و چاق با صورتی گرد و سفيد. گفت: "جايی را ندارم، شما که بهتر میدانيد." دفعه قبل که دکتر گفته بود:"حيف است اينجا بمانی. برو شوهر کن." رفته بود پيش آقای لواسانی. آقای لواسانی معروف بود که راحت زن میگيرد. جلال بارها گفته بود حق نداری پايت را توی مغازه آقای لواسانی بگذاری. فورا خواستگاری میکند. پشت مغازه اش خانه کوچک متروکی داشت پر از جنس های انباری. چند هفته آنجا مانده بود. تا يک روز که زن لواسانی بی خبر سررسيده و وسايل فتانه را پيدا کرده بود و بعد هم فتانه را از ته انباری و از ميان گونی ها و کارتن های پر از جنس و شيشه های سرکه و آبغوره کشيده بود بيرون. لواسانی پا گذاشته بود به فرار و زنها نشسته بودند به حرف زدن. زن لواسانی می¬گفت:" اين مرد بد است. کثيف است. تا حالا چند تا زن گرفته و همه را بدبخت کرده. تو جوانی، با اين زندگی نکن. برو دنبال زندگی خودت. من که زن اولش بودم سرنوشتم اين است. تو به فکر خودت باش." و زن رفته بود خانه برادرش و از آنجا بازبرگشته بود به مرکز روانی. دکتر گفت:" بنويسم مرخص هستی؟" زنها با هم به سالن نمايش می رفتند. قرار بود بعد از شام، يک گروه جوان تازه کار برای اجرای موسيقی بيايند. ماهی يک بار میآمدند و مجانی برنامه اجرا میکردند. مريض های سرپايی برای کمک آمده بودند. فتانه کيسه دوايش را کنار پنجره گذاشت و همان طور که صندلی ها را در يک رديف میچيد، برای چندمين بار برای پوران تعريف میکرد:" هر چه کرد ننه بی فکرم کرد. لجبازی کرد. چند تا خواستگار خوب داشتم، يکی از يکی بهتر. پسرخاله ام خيلی خوش تيپ و هيکل دار بود. الان هم همينطور است. خيلی مرا میخواست. يک روز با دخترخاله ام رفته بودم پارک. يک نفر را ديديم لباس نظام تنش بود. فرداش آمد خواستگاريم. دنبالمان آمده بود. خانه را ياد گرفته بود. دخترخاله ام به ننه ام گفت:" اگر فتانه را به برادرم نمیدهی، اقلا بده به اين نظامی. هم خوش هيکل است، هم حقوق دارد. ننه ام لج کرد. هر کی آمد ننه ام بيست هزار تومن شيربها خواست. اما جلال که پيداش شد، هيچی نخواست. دهنش بسته شد. شوهر خواهرم رفت تحقيق محلی. همسايه هاش گفتند آدم های خوبی هستند. بعدها فهميدم که جلال خودش و برادرهاش همگی معتادند. يک روز قبل از طلاقم رفتم پيش همسايه ها. گفتم حق بود مرا با دو بچه در آتش بيندازيد؟ قسم خوردند که جلال روز قبل از تحقيق محلی، با چاقو رفته بود در خانه شان. گفته بود اگر زيادی حرف بزنيد میکشمتان. شوهر خواهرم مرا انداخت توی آتش." فتانه گفت:" اصل بچه های تهران يا کبابی هستند يا جگرکی يا معتاد گوشه خيابان. آدم حسابی نمیشوند. يکیاش خود جلال. اينها که از شهرستان میآيند همه عاقبت به خيرند. همه کار می کنند. زحمت میکشند. مثل همين آقای لواسانی. خودش میگفت سه تا زن دارد. آدم بايد چشمش را باز کند. همين آقای لواسانی يک مغازه کوچک داشت ولی سه برابر مغازه اش توی خانه جنس انبار کرده بود. آن روز که زن اولش مرا در انبار پيدا کرد، لواسانی دو تا پا داشت، دو تا هم قرض کرد و در رفت. بهتر. چشمم باز شد. هر چه فکر کردم ديدم نه، اين به دردم نمیخورد؛ نمیتوانم توی آدم ها دربياورمش و بگويم اين شوهرم است. خواستگار قبلی ام بهتر بود. توی بانک کار میکرد. بچه هايش خارج بودند. زنش هم مرده بود. خوب بود. قد بلند، من تا سينه اش میرسيدم. کت و شلوار سرمه ای و کفش قشنگ و شيک میپوشيد. مرا که ديد گفت پسنديدم اما خانه ندارم. گفتم باشد، يک اتاق بگير اما يک انباری يا يک آشپزخانه بزرگ هم داشته باشد که اثاث بگذاريم. گفت باشد. از آن روز، ديگر خبری نشد. خيلی خوب بود. حقوق داشت. اگر درست میشد، زن لواسانی نمیشدم. صد سال. اخلاقش خوب نبود. اما هر چه حساب کردم، ديدم مستاجری هم سخت است. مستاجری عاقبت ندارد. لواسانی اگر اخلاق نداشت، اقلا يک چهار ديواری داشت که من زنش شدم. اگر زنش مرا پيدا نمیکرد، شايد تا حالا باهاش ساخته بودم. فرداش پسرش آمد شناسنامه مادرش را ببرد. لواسانی گفت:" فتانه برو پارک سر کوچه، همان جا بمان تا ظهر میآيم دنبالت. خودم میآورمت." آنجا خيلی فکر کردم. از همانجا رفتم خانه برادرم. برادرهام فهميده بودند يواشکی شوهر کردم. برادر کوچکم با دو تا پا کوبيد توی شکمم. انگاری گل لگد میکند. آخرش هم مرا از خانه انداخت بيرون. کيسه قرص هايم همان جا افتاد. برگشتم در زدم. دخترش درراباز کرد. گفتم کيسه قرص هايم افتاده، شب نمیتوانم بخوابم. اگر قرص نخورم حالم بد میشود. رفت و کيسه را آورد. همان موقع که مرا میزد؛ زنش ايستاده بود و تماشا میکرد. نمیگفت نگذارم که بزند. اقلا دستش را میگرفت. ايستاده بود می خنديد. دلم نمیآيد نفرينش کنم. هر چه باشد برادرم است. زنش يادش داده بود. میدانم، همان موقع فهميدم. آن شب نشستم کنار خيابان. خيلی هم حالم بد نبود ولی همانجا دراز کشيدم. مردم جمع شدند. پرسيدند کسی را داری. گفتم نه. بعد آدرس اين جا را دادم. مرا آوردند اين جا. خودم را زدم به بيهوشی. اين جا هم مرا نگه داشتند تا امروز." هنوز آفتاب غروب نکرده بود، ولی مريض ها که شامشان را خورده بودند، تک تک می آمدند و جا می گرفتند. همه میخواستند در رديف های جلوتر باشند. رديف اول را برای سرپرست بخش و دکترها خالی گذاشته بودند. فتانه و پوران برگشته بودند برای شام. پيرزنی کنار راهرو نشسته بود. به فتانه گفت:" دو روز است آب نخورده ام. يکی نيست يک ليوان آب به دستم بدهد." پوران گفت:" او هم مثل من کسی را ندارد. امان از بی کسی. باز اقلا تو بچه داری." پوران با غصه پرسيد:" اون پيرمرده چی؟ کس وکار نداشت؟" فتانه گفت:" نه، اما دلم برايش کباب است. يک روز اوستا گفت فتانه خانم يک چيزی می خواهم بگويم ناراحت نشوی. گفتم بگو. گفت راجع به جلال است. گفتم جهنم. خبرش بيايد. گفت اين حرف را نزن. پدر بچههايت است. گفتم نه در حق من شوهری کرد و نه در حق آنها پدری. اوستا گفت خانم حالا هر چی بود گذشت. حالش خوب نيست. توی بيمارستان خوابيده. می خواهد ترا ببيند. همان روز رفتم ديدنش. دلم کباب شد. واجبی خورده بود. سه روز هم توی بيمارستان ماند؛ دل و روده اش له شده بود. دفعه آخر که رفتم بچه ها را ببينم؛ خودش گفت می خواهم خودم را بکشم. باورم نمی شد. خيال کردم باز لاف می زند. بهش گفتم اين کار را نکن. تو که سختی کشيدی. بچه ها را بزرگ کردی؛ زن نگرفتی. پای بچه ها ماندی؛ اما من اشتباه کردم. شوهر کردم. حالا دخترم؛ شيراز زير دست زن باباست. خودم اينجا اسير يک پيرمرد مريضم. دلم صد راه میرود. گفت ديگر طاقت ندارم. خسته شدم. اعتياد داغونش کرده بود. گفتم صبر داشته باش؛ همه چيز درست می شود. پسرم تا دو سال ديگر ديپلم می گيرد و دخترم هم درسش تمام می شود و می رود دنبال معلمی يا پرستاری؛ حقوق دار می شود. اما جلال تحمل نکرد. خودش را کشت. نگفت بچه ها چه می شوند. آنها هم درس را ول کردند. دخترم رفت زن يک شاگرد راننده شد توی بندرعباس. پسرم هم درسش را ول کرد رفت سربازی. بعد هم به هوای خواهرش رفت بندرعباس. همانجا کار گرفت و ماند." پوران با دقت گوش می کرد. انگار دفعه اول بود که اين حرفها را می شنيد. گفت:"باز اقلا تو بچه داری. فاميل داری.شوهر هم داشتی؛ آقا جلال، برزوخان، آن نجاره، پسرخاله ات. می ترسم باز بخواهی بروی." حالا هر دو زن شاد و شنگول در رديف آخر نشسته بودند و کف می زدند. صدای خنده و آواز و هلهله اوج می گرفت و در سالن می پيچيد. مريض های بد حال را آخر سر آورده بودند و در رديف های عقب تر نشانده بودندو پرستارها کنارشان ايستاده بودند و کف می زدند. روی صحنه، چند جوان تازه کار، گيتار و ارگ میزدند و آواز می خواندند. مريض ها رديف به رديف نشسته بودند و گل از گلشان شکفته بود. پسر جوان، در اوج آواز خود گيتار به دست می خواند و مريض ها با هم تکرار می کردند:"اين جا بشکنم يار گله داره آخ جون آخ جون، اون جا بشکنم يار گله داره آخ جون آخ جون، اين يارو عجب حوصله داره آخ جون آخ جون." در محوطه چمن، خانم گلستان پور تلفن به دست، دور خودش می چرخيد. طناب را پيدا نکرده بود. تلفن سياه بخش را با سيم درازش آورده و به درخت گره زده بود. يک طرف سيم را هم دور گردنش بسته بود. همهمه گنگی از صدای موسيقی و آواز در حياط می پيچيد و خانم گلستان پور همانطور که به قصد خودکشی دور درخت می چرخيد زير لب زمزمه می کرد:" آخ جون، آخ جون."»
متولد: تهران - 21 بهمن 1335(10 فوريه 1957) آثار منتشرشده: تپه های سبز(مجموعه داستان)/ تهران ، ناشر: مولف ، زمستان 1366 جوايز ادبی: - "نخستين جايزه ادبی قلم زرين گردون" برای کتاب "راز کوچک" به عنوان بهترين مجموعه داستان سال 1372 |
نظرهای خوانندگان
file-e soti ro mishe bezarin
-- بدون نام ، Jan 31, 2007 در ساعت 05:13 PMIT WAS PERFECTI LIKE SO MUCH
-- MARYAM ، Feb 15, 2007 در ساعت 05:13 PM