اعترافات ِ اومبرتو اِکو به مناسبت هفتاد و پنجمین سالروز تولدش
کابوسهای اومبرتو اِکو در 75 سالگی
ترجمه ناصر غیاثی
http://www.naserghiasi.com
تا همین چند سال پیش کمتر میتوانستم رویاهایم را به خاطر بیاورم. احتمالن به این خاطر که خوابهایم همیشه بسیار عمیق بودند. فردایش تنها تصور مخدوشی از آن چه که گویا در خواب دیده بودم، باقی میماند. اما نمیتوانستم رویاهایم را یادداشت کنم. امروز که سنم بالا رفته، انجام اینکار برایم آسانتر است. این را فقط میتوانم برای خودم اینطور توضیح بدهم که حالا دیگر مثل یک کودک طولانی و عمیق نمیخوابم. امروز میتوانم رویاهایم را، حتا آنهایی را که مدتها از آنها گذشته است، به خاطر بیاورم و این لذتبخش است.
روياها و کابوسها
مهمترین و جالبترین رویاها و کابوسها، آنهایی هستند که تکرارمیشوند. زمانی که دانشآموز بودم اغلب خواب میدیدم که در امتحانات دیپلم قبول نشدهام. بعدتر جای این کابوس را کابوس ِ دیگری گرفت که در آن هنوز هم به سربازی میرفتم. در این کابوس اگر چه فرماندهانم اجازه داده بودند که از پادگان بیرون بروم، اما دیگر به آنجا برنمیگشتم. حالا تهدیدم میکردند که دستگیرم میکنند. این رویا برای مدتی طولانی دست از سرم برنمیداشت.
ناگفته نماند که در زندگی ِ واقعی خیلی دیر خدمت سربازیام را انجام دادهام. موفق شده بودم احضار به خدمت ِ نظام را تا بیست و شش سالگی عقب بیاندازم. علت غیبتم را تحقیقات ِ مفصل اعلام میکردم. سرانجام روزی برای نخستینبار جلوی پادگان بودم، همراه با عینک و ماشین تحریری زیر بغل؛ هر دوشان چیزی بودند مثل سپر. افسران ِ جوانتر که اکثرن تحصیلات دانشگاهی نداشتند، احترام فوقالعادهای به من میگذاشتند. فورن ماموریت ِ انجام ِ انواع و اقسام کارهای نوشتنی به من محول شد.
ترس و رويا
به این ترتیب میتوانستم آزادیهای بسیاری برای خودم قایل بشوم و به نظر خودم از یک ژنرال هم مهمتر بودم. اول به کومو منتقل شدم. از طریق ِ پارتیبازی موفق شدم اسمم را در لیست ِ افرادی جا بزنم که به ستاد مرکزی در میلان منتقل میشدند؛ امری که طبیعتن خودم هم ترجیح میدادم، چون آپارتمان دانشجوییام در میلان را هنوز داشتم. اغلب تا ساعت دو در پادگان کارمیکردم، بعد به شهر میرفتم و شب در اتاق خودم – البته بدون اجازهی ارتش - میخوابیدم و فردا صبح به پادگان برمیگشتم. زمان صلح بود و عملن میتوانستی کاری هر دلت میخواهد در ارتش بکنی. اما با وجود چشمپوشیهایی که از آن بهرهمند بودم، این گردشهای کوتاه توام با ریسک بالایی بودند. به هرحال همیشه میترسیدم که یک وقتی لو بروم و جنجال ِ بزرگی به پا بشود. امری که - البته خوشبختانه - اتفاق نیافتد. با این وجود اما این نگرانی تا درون ِِ خواب هم دست از سرم برنداشته است.
هر دو رویای من دربارهی دیپلم و ارتش به ترس مربوط میشوند، ترس از اینکه نتوانم کاری را به اتمام برسانم، ترس از اینکه مچام را بگیرند.
کابوس های تاخير
امروز، در سن و سالی بالاتر، رویاهای ترسآلود ِ دیگری عذابم میدهند. مثلن وقتی آمریکا هستم، خواب میبینم که به هواپیما نمیرسم. خودم را میبینم که در اتاق هتلی دارم با دستپاچگی چمدانم را میبندم. پرواز ساعت شش است، اما حالا ساعت دیگر پنج شده و من هنوز چمدانم را نبستهام. میدانم که مطمئنن دیر خواهم رسید. وقتی در اروپا سفر میکنم، این رویا کمی تغییر میکند. خواب میبینم که به قطار نمیرسم. سراسیمه به ایستگاه قطار میروم، اما نمیتوانم سکوی مربوطه را پیداکنم. چرا؟ چون باز هم دیرم شده است. و سرانجام قطار بدون من به راه میافتد.
همهی اینها به این خاطر غریب است که تاکنون در زندگیام هرگز قطار یا هواپیمایی را از دست ندادهام. خٌب بله، حرفم کاملن درست نیست. فقط یکبار، تنها و تنها یکبار در نیو اورلئانز هواپیمایم را از دست دادم. اما این بلا فقط به این خاطر سرم آمد چون از ترس اینکه مبادا دیر برسم، استثنائن خیلی زود به فرودگاه رسیده بودم. در سالن انتظار نشستم و فورن به خواب رفتم و نشنیدم پروازم کی اعلام شده است. پرواز را از دست دادم، چون خیلی زود رسیده بودم.
با وجود این تجربهی ناخوشآیند هنوز هم با وسواس مواظبم که سروقت حاضر باشم. چرا؟ چون حالا رویاهایی که در آنها دیر به جایی میرسم، دایم به رعب و وحشتم میاندازند. امری که بیشک از تاثیرات متقابل بین رویا و واقعیت حکایت دارد.
رويا و رمان
هرگز علاقهام به نوشتن رویاهایم جلب نشد. هیچوقت هم قرصهای تهییجآور نخوردم تا خودم را تحریک کنم. همیشه خواستهام مغزم در حالتی شفاف و کارآمد باشد. اینجا دیگر پای غرورم در میان است. فکرمیکنم مغزم با داستانهایی بسیار مهیجتر تامینم میکند، تا آنچه که از دست رویاهایم برمیآید.
با این وجود اما باید اذعان کنم که رویاهایم گاهی داستانهایم را تحت تاثیر قراردادهاند، حتا اگر خیلی به ندرت. در رمانم «آونگ ِ فوکو» میگذارم که جاکوبو بلبو، ویراستار انتشارات، یکی از رویاهای مربوط به ترس مرا از سربگذارند: در شهر غریبی هستم، شهری که در واقع خیال میکنم خوب میشناسماش. میدانم اگر به خیابان سمت راست بپیچم، به ناحیهای میرسم که از آن خیلی خوشم خواهد آمد. اما مشکل این است که دیگر نمیتوانم آنجا را پیدا کنم.
یک رویای دیگر الهام بخش فصلی از رمانم «شعلهی پررمز و راز ِ شهبانو لوآنا » شد. در این رویا در ویلایی زندگی میکنم. دنبال اتاقی میگردم که فکرمیکنم میشناسماش. اما نمیتوانم پیدایش کنم. آن اتاق، اتاق ِ محبوبم بود، پر از مبلهای باشکوه آنتیک و کتابهای جالب. میدانم که این اتاق در انتهای یک راهرو قرار دارد، اما آنجا دیواری است که نمیتوانم از آن بگذرم. حال ِ قهرمان کتاب هم چیزی شبیه به این است. وقتی موفق میشود دیوار را فروبریزد، اتاق را پیدامیکند. این اتاق ِ جوانی ِ او، یعنی بهشت است.
هفتاد و پنج ساله می شوم
حالا هفتادوپنج ساله میشوم. احتمالن جشناش را در ویلایم در نزدیکی ریمینی برگزارخواهم کرد. جشنتولدهای بسیاری را در آنجا گذراندهام و اغلب از خودم و میهمانانم عکس گرفتهام. چندتاییشان به دیواری از خانهام آویزاناند. روز تولد ِ هفتادسالگیام خوب یادم مانده است. آنروز فقط دانشجویانم را دعوت کرده بودم. حتا زنم هم نبود. حالا دیگر به دانشجوهای خیلی جوان درس نمیدهم، اگرچه همیشه از کارکردن با آنها بسیار لذت بردهام. اما با پا به سن گذاشتن آدم به شک میافتد که مبادا در بسیاری موارد، دربارهی آنچیزی که به دیگران منتقل میکند، حق با او نباشد و من اصلن نمیخواهم به جوانها رشوه بدهم. به این خاطر فقط با دانشجویان دروهی دکترا سمینار برگزارمیکنم. در اینصورت پرفسور میتواند ناحق بگوید و دانشجویان را تحریک کند و به این ترتیب باعث دامن زدن به بحثهایی جانانه بشود.
به هرحال قصد ندارم گوشه بگیرم و بازنشسته بشوم. وقتی آدم مثل من در طول دههها، مقاله و رمان و مقالهی علمی بنویسد، بالاخره یک وقتی زندانی ِ وضعیتی میشود، که خودم آدم باعث به وجودآمدنش شده است و دیگر از دستش خلاصی نیست. امری که خیلی هم بد نیست، چون من عاشق نوشتنم.
چیزی که به نوعی رویا هم هست. فقط با این تفاوت که کنترل ِ کامل ِ خیالبافیهایم دست خودم است.
----------------------------
اومبرتو اِکو، رماننویس، فیلسوف، مترجم و زبانشناس ایتالیایی در پنجم ژانویهی امسال هفتاد و پنج ساله شد. مقالهی اِکو را به مناسبت تولدش از مجلهی «دی تسایت» آلمان، شماره دوم، تاریخ چهارم ژانویهی 2007 برای مخاطبان زمانه انتخاب کرده ام - مترجم.
عنوانها از زمانه است
|