«وقتی در بهشتم»
ناصر غیاثی
آرت بوخوالد طنز نویس بزرگ ِ آمریکایی روز چهارشنبه در سن هشت و یک سالگی در خانهی پسرش در واشگتن به خاطر ابتلا به بیماری کلیه درگذشت.
آرت بوخوالد | عکس از AFP
بیوگرافی
آرت بوخوالد، متولد بیستم اکتبر ۱۹۲۵ در نیویورک، پسر یک پردهفروش یهودی در محلهی کوین ِ نیویورک، هیچوقت با مادرش آشنا نشد. مادرش سه ماه پس از تولد ِ او به آسایشگاه روانی منتقل شد و تا مرگش به سال ۱۹۶۰ در آنجا ماند. بوخوالد هرگز به دیدار او نرفت. خودش مینویسد:«من ترسوتر از آن بودم که به ملاقاتش بروم.» در کتاب اتوبیوگرافیکاش در پاسخ به این پرسش که چگونه میشود طنزنویس شد، نوشته بود: «دوران کودکی ِ خوبی نباید داشته باشی.»
او که در شش یتیمخانهی مختلف بزرگ شده بود، در شانزده سالگی مدرسه را ترک گفت و به خدمت نیروی دریایی درآمد. سپس دانشگاه را هم نیمهکاره رها کرد و به پاریس رفت و از سال ۱۹۴۸ برای روزنامهی «هرالد تریبون» نقد فیلم نوشت. خودش میدانست استعداد دارد: «نگفتم: حالم دارد از این اوضاع به هم میخورد. خیلی زود دریافتم که میتوانم مردم را بخندانم. این شناخت زندگیام را تغییر داد. چون تا زمانی که بگذارم مردم بخندند، دوستم خواهند داشت.»
شهرت
او شهرت ِ اولیهاش را مدیون ِ ستونی است که با عنوان ِ «پاریس پس از تاریکی» در «واشنگتن پست» و پس از آن در «انترناشنال هرالد تریبون» مینوشت. این مقالات ِ طنز نیز در بسیاری از روزنامههای آمریکا بازچاپ میشد. مجموعهی مقالاتش با عنوانینی مثل: «ترسوی شجاع»، یا «من خاویار را انتخاب میکنم» یا «یک دلار چند است؟» به سرعت به فروش رفت. از ۱۹۵۱ سیاست و سیاستمداران را در سراسر جهان دست انداخت. وقتی در سال ۱۹۶۲ به آمریکا برگشت، گرچه چارچوب کلیاش را در طنزنویسی حفظ کرده بود، اما دیگر فرانسهی دور را به سخره نگرفت، بلکه سیاستمداران ِ واشنگتن را زیر رگبار ِ ریشخند گرفت و دستشان انداخت. حالا عنوانین مجموعه مقالاتش شده بودند: «بعد به رییس جمهور گفتم...» یا وقتی نیکسون را که با بیآبرویی از سمتاش خلع شده بود، همه اینطور میخواندند: «من شیاد نیستم».
در سال ۱۹۸۲ کتاباش «وقتی ریگان به خواب رفت»، دربارهی سال اول ریاست جمهوری رونالد ریگان، به خاطر «تفاسیر ِ فوقالعادهاش از سیاست» جایزه پولیتزر را برای او به ارمغان آورد. چند سال پیش از آن از همسرش «آن» که در سال ۱۹۹۴ درگذشته است، جداشده و تنها زندگی میکرد.
آرت بوخوالد در طول ِ هشتاد و یک سال زندگیاش سی کتاب و بیش از هشت هزار مقاله به چاپ رساند که در آنها با هجویاتی بینظیر و هوشمندانه به غم و غصههای زندگی روزمره و سیاست میپرداخت. آخرین اثرش با عنوان: «برای به امید دیدار گفتن هنوز خیلی زود است» در نوامبر پارسال منتشر شد.
بیماری و مرگ
سال گذشته وقتی پای راستش را قطع کردند، برای آخرینبار به پزشکاناش خندید. در بهار گذشته وقتی بیماری کبدش عود کرد به توصیهی پزشکانش مبنی بر دیالیز وقعی نگذاشت و بیمارستان را ترک گفت. به او گفته بودند فقط تا چند هفتهی دیگر زنده میماند، اما یازده ماه پس از آن زنده ماند. حتا وقتی تصمیم گرفت مداوایش را برای زنده نگه داشتهشدن ناتمام بگذارند، شوخ طبعیاش را از دست نداد و اوایل مارس سال گذشته نوشت: «اینجا به من میگویند: مردی که نمیمیرد». وقتی پزشکان معالجش به او گفتند باید مرتب دیالیز بشود، به آنها خندید و گفت: «اگر از خودتان بپرسید، حال ِ من چطور است، هنوز کلی وقت دارم. تا حالا حالم اینقدر خوب نبود». سرانجام توانست آنچه را که دوست داشت، بخورد. تابستان گذشته وقتی مسئولین ِ آسایشگاه در واشنیگتن، او را به خاطر سرسختی و عملکردهای خلاف قرارداداش در ادامه دادن به زندگی، پس از ماهها بیرون انداختند، در یادداشتی نوشت: «نمیدانستم که مردن هم میتواند این همه لذتبخش باشد».
او هیچ وقت در نوشتههایش به این موضوع که به خاطر ابتلا به افسردگی ِ شدید سالها تحت مداوا بوده است، اشاره نکرد، مگر یکبار: «همهی ما بستههای کوچکی همراهمان داریم، اما تلاش میکنیم بر روی غصههامان سرپوش ِ شوخی بگذاریم. تازه آن وقت که از دست شوخی کاری ساخته نباشد، افسردگی حمله میکند».
مقالات بوخوالد دربارهی زندگی و بخصوص زندگی ِ آمریکاییها دوبار در هفته در سیصد روزنامهی بزرگ ِ جهان منتشرمیشد. چند روز پیش از تولد هشتاد سالگیاش به یک فرستندهی رادیویی گفت: «هرچه به دستم برسد، میخوانم. معمولن بیش از یک ساعت وقت نیاز ندارم، تا ستونام را در روزنامه بنویسم».
آرت بوخوالد که نیم قرن هموطنانش را خنداند و به تفکر واداشت، کمی قبل از مرگش گفته بود: «مردن برخلاف پیداکردن جای پارک که غیرممکن است، آسان است. هرجا که بروم، دلم برای تقلبهای دولت و دروغهای سیاستمداران تنگ نمیشود. چیزی که اذیتم میکند این است که در زمان زنده بودنم مشکل گرم شدن زمین حل نشد.» آرزویش مبنی بر اینکه خاکسترش را از درون هواپیمایی بر روی یک کوکتل پارتی در جزیرهی معروف ِ آدمهای مشهور مارتاز واینرراد بپاشند، تقریبن برآورده نشد.
برای پس از مرگاش «یک ستون ِ غمانگیز» انتخاب کرده بود، که قرار بود با عنوان ِ «وقتی در بهشتم» در روزنامه منتشر بشود: «به امید دیدار دوستان! خوش گذشت. من از شهرتام حتا پس از مرگم مطمئنام، دستکم برای تقریبن سه سال».
اینها آخرین کلماتی بودند که آرت بوخوالد برای بعد از مرگش نوشته بود تا در روزنامه چاپ شود.
|