رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۳ آذر ۱۳۸۵

معماری شخصیت

عباس معروفی

فایل صوتی معماری شخصیت را اینجا بشنوید.

از خیابان‌ پهن‌ هفدهم‌ یونی‌ می‌گذشتیم‌. نرمه‌ برفی‌ كه‌ بر سر فاحشه‌های‌ ایستاده‌ در حاشیه‌ خیابان‌ می‌بارید شاید كمی‌ از شدت‌ سرما می‌كاست‌؛ به‌ خصوص‌ كه‌ مه‌ بریده‌ بریده‌ و نرم‌ بود، مثل‌ بخار آب‌ جوش‌ در سرمای‌ آدم‌كش‌. جوری‌ كه‌ می‌توانستی‌ تصور كنی عده‌ای‌ دارند در گوشه‌ و كنار در دیگ‌های‌ بزرگ‌ مسی‌ برای‌ باربی‌های‌ زمستانی‌ سیب‌ زمینی‌ می‌پزند تا آن‌ها از سرما یخ‌ نزنند؛ سیب‌ زمینی‌ داغ‌، بخار دهن‌، برف‌، مه‌، و گاه‌ مردی که پاچة بزش را زده بود توی گل، تف‌کنان از هتل بیرون می‌آمد تا در تاریکی سایه شود.

تقریباً به‌ فاصله‌ی‌ هر صدمتر یك‌ باربی‌ بسیار جوان‌ ایستاده‌ بود، با چتری‌ رنگی‌ كه‌ آن‌ را مایل‌ روی‌ سرش‌ گرفته‌ بود تا زیر برف‌ خیس‌ نشود، و تركیب‌ رنگی‌ قشنگی‌ هم‌ از چتر با اندام‌ خود بسازد. تركیبی از‌ رنگ‌ و پناه‌. یك‌ ویترین‌ بی در و پیکر كه‌ جنسی مستعمل را‌ را در پناه‌ رنگ‌هاش‌ به‌ گذرندگان‌ ارائه‌ می‌دهد.

آندریاس‌ كُند می‌راند. گفت‌: «كافكا به‌ این‌ها گفته‌ بود فانوس‌های‌ مرداب‌.»
گفتم‌: «شاید هم‌ نیلوفرهای‌ مُرداب‌.»

«اكثراً لهستانی‌ و روس‌اند.»

«نیلوفرهایی که خیال کنی همین امروز شکفته‌اند!»

«یكی‌شان چند روز پیش‌ آمده‌ بود روزنامه‌ كه‌ ازش‌ عكس‌ بگیرند برای یک گزارش. هفده‌ سالش‌ بود، ولی‌ مداركش‌ او را نوزده‌ ساله‌ معرفی‌ می‌كرد.»

«امشب‌ ظاهراً كار و بارشان‌ خراب‌ است‌.»

«شب‌های‌ نزدیك‌ سال‌ نو، همه گرفتارند. شاید هم‌ سرگرمی‌ بهتری‌ دارند.»

همیشه‌ وقتی‌ سرحال‌ بودم‌ می‌گفتم‌ آندره‌ آندره‌، و او می‌گفت‌ دیوونه‌.

گفتم‌: «آندره‌ آندره‌، دلت‌ براشان‌ می‌سوزد؟»

«چرا بسوزد؟ مثل‌ بقیه‌اند. یا مثل‌ تو كه‌ شب‌ها می‌روی‌ و تا صبح‌ عمرت‌ را به‌ باد می‌دهی‌.»

کمی دردم آمد ولی چیزی نگفتم.
ساعت‌ حدود هفت‌ شب‌ بود. ماشین‌ آندریاس‌ مثل‌ كشتی‌ در‌ موج‌ مه‌ پیش‌ می‌رفت‌. در هر سرچرخاندنی یك‌ نیلوفر از دل‌ مرداب‌ جلوه‌ می‌فروخت‌، با چتری‌ رنگی‌، و سیگاری‌ كه‌ دودش‌ با مه‌ می‌آمیخت‌. یكی‌شان‌ آنطرف خیابان خم‌ شده‌ بود توی یك‌ ماشین‌ و بقیه‌ منتظر ایستاده‌ بودند؛ منتظر مسیح‌ كه‌ از آسمان‌ پایین‌ بیاید و با آن‌ لباس‌ نیمه‌ عریان‌ به‌ سویشان‌ برود، دست‌شان‌ را بگیرد و در جای‌ گرمی‌ در خانه‌ خرابه‌ای‌ در آغوش‌ یكی‌ بمیرد یا به‌ خواب‌ رود. و بقیه‌ دور تا دورش‌ حلقه‌ بزنند و دعا بخوانند.

آخ‌ كه‌ چقدر دلم‌ می‌خواست‌ دعا بشنوم، صدای‌ اذان‌ بشنوم‌، یا صدای‌ دختران‌ زیبایی‌ كه‌ در هاله‌ی‌ نور شمع‌ حلقه‌ زده‌اند و زیر لب‌، هم‌صدا چیزی‌ را نجوا می‌كنند؛ آن‌ قدر قشنگ‌ که آدم‌ آرام‌ آرام‌ می‌رود به‌ شهر پریان.

آندریاس گفت: «از گشنگی‌ دارم‌ می‌میرم‌.»
گفتم‌: «آندره‌ آندره‌. برویم‌ هاوانا پیتزا بخوریم‌.»

یادش‌ رفت‌ به‌ فارسی‌ بگوید: «دیوونه‌، پیتزا گرونه‌.» و یا شاید مثل‌ من‌ سرحال‌ نبود. بی‌آن‌ كه‌ حرفی‌ بزند مسیر را به‌ سوی‌ ایتالیا ۱۹۳۰ كج‌ كرد. انگار او بود كه‌ به‌ ادارة‌ پلیس‌ احضارش‌ كرده‌ بودند. و من می‌دانستم كه‌ از این‌ توهین‌ رنج‌ می‌برد. خاموش‌ و آرام‌ در میان‌ برف‌ و مه‌ پیش‌ می‌رفت‌.
گاهی که خاکستری می‌شوی تکلیفت را با خودت نمی‌دانی. هیچ چیز خوشحالت نمی‌کند، از چیزی هم نمی‌رنجی، فرقی نمی‌کند که بعدش چه می‌شود. توی دلت می‌گویی به تخمم، و الکی به یک سایة پوشیده در رنگ نارنجی نگاه می‌کنی، یک باربی، یک سایة نارنجی که شبیه بوته گلپر روبروی اتاقت در گوادُر تکان تکان می‌خورد تا خیال کنی دنیا از حرکت بازنمانده، صبر داشته باش. قاچاقچی‌ات می‌آید. صبر داشته باش، قاچاقچی‌ات از پشت آن بوتة گلپر ظاهر می‌شود تا یک پاسپورت قلابی بدهد دستت. لبخند بزن، زنجیر طلا را از گردنت باز کن و بگذار توی دستش، پاسپورت را ورق بزن، به عکس خودت نگاه کن: «تف! این که شبیه من نیست!»

«تو خودت را شبیه این کن.»

چه جوری؟

گاهی بی آنکه هرگز به چیزی فکر کرده باشی خوابش را می‌بینی، و بعد هی از خودت می‌پرسی تعبیر این خواب چیست؟ حالت خوش نیست، بد هم نیست، ولی با یک کلمه یا یک تصویر شبت زیبا می‌شود، یا چنان در تلخی روزت غرق می‌شوی که دلت می‌خواهد دوباره بخوابی و به همان خواب برگردی.
نمی‌دانم چرا برگشته بودم به آن سال‌ها. یاد نامه‌ای‌ از پدرم‌ افتاده بودم که در شوق بازكردن‌ و خواندنش‌ می‌سوختم‌. (رمان تماماً مخصوص)

نمای شخصیت

شخصیت معمولاً در طول داستان و رمان، با روایت تصویرپرداری، دیالوگ، و تضاد نمایان می‌شود.
تا نویسنده به سه وجه از وجوه شخصیت نپردازد محال است چیزی از او برای خواننده گشوده شود.

انسان در طول تاریخ هرچه جلوتر آمده پیچیده‌تر شده، و با گذشته خود فاصله‌ای عجیب گرفته است.

انسان امروز به عنوان شخصیت و محور اصلی داستان و رمان، موجودی است تودرتو، لایه لایه، با ذهنیت پیچیده که با اضطراب‌ها، احساسات، هیجان‌های گوناگون و حوادث پی‌درپی در چنبره‌ی زمان دست و پا می‌زند که زندگی کند. یا شاید به قول میگل دِ اونامونو فیلسوف اسپانیایی قرن بیستم: «انسان موضوع ساده و سطحی علم نیست، متعین است، و ماده و معنا و جسم و جانی یکپارچه و عینی است؛ تنها چیزی است که بُعد درونی دارد.»

یکی از وظایف نویسنده افشاگری است. چه آن کسی که در روزنامه می‌نویسد و به افشای حقایق و وقایع اجتماعی سیاسی می‌پردازد، چه رمان‌نویس که شخصیت می‌آفریند، و آنگاه او را بر روی صحنه‌ا‌ی اوراق می‌کشد تا خوانندگانش به گوشه‌ای از راز خلقت و این پدیده‌ی ساده‌ی هزارتو پی ببرند.
کانون توجه اونامونو انسانی است که گوشت و خون دارد و با مرگ می ستیزد. این یعنی زندگی، و داستان و رمان جز کار شگرفی پرداختن به جزئیات زندگی انسان ندارد.

درد جاودانگی

شخصیت‌پردازی، پیوند عمیقی با جاودانگی بشر دارد. و درد جاودانگی شاید به عنوان یکی از بزرگ‌ترین دردهای تاریخ و اسطوره، ذهن بشر را احاطه کرده است. تا جایی که مردم عامی هم به این درد مبتلا شده‌اند.

من کسانی را دیده‌ام که با شور و شوقی وصف‌ناپذیر از صحنه‌ی اعدام اصغر قاتل حرف زده‌اند، و خود را با جاودانگی و ابدیت پیوند زده‌اند.

کسانی که اصرار دارند برای دیگران تعریف کنند که در صحنه‌ی اعدام حضور داشته‌اند: «من خودم آنجا بودم و با چشم‌های خودم دیدم که آویزانش کردند.»
اونامو نویسنده‌ی کتاب درد جاودانگی «به خدای مسیحیت به عنوان آفریدگار و دادار و بخشایشگر نیاز ندارد، بلکه نیازمند خدایی است که ضامن جاودانگی بشر باشد.» (از مقدمه کتاب)

تا وجهه‌ی بیرونی، وجهه‌ی درونی، و پیچیدگی تضاد برون و درون در داستان یا رمان گشوده نشود، حجابی مانع از بروز شخصیت است. و هنگامی که خواننده به شناخت کافی از شخصیت نرسد، احساسش را حرام داستان یا رمان ما نمی‌کند.

وجهه‌ی بیرونی شخصیت
با روایت دوربین کارگردانی شده‌ی نویسنده در تصویرهای متعدد به نمایش در می‌آید. آن‌هم به شکلی شکسته و نامتوالی، چیزی شبیه ذهن انسان امروز.

وجهه‌ی درونی شخصيت
با افشای اضطراب‌ها،حالت‌ها، موقعیت‌ها و واهمه‌های یک شخصیت در فرم مدرن و سیال ذهن در زمان‌های نامرتب برای خواننده بیان می‌شود.

پیچیدگی تضاد برون و درون شخصیت
بازی هنرمندانه‌ی دوربین‌هاست. یکی از درون ذهن را می‌کاود و به تصویر می‌کشد، و دیگری از برون شخصیت را به نمایش می‌گذارد.

بازی دو دوربین، یکی از درون و دیگری از برون، بیش‌ترین عمق را به شخصیت می‌بخشد، چراکه تداعی نقش برجسته‌ای به عهده می‌گيرد. اگر نویسنده در ایجاز توانا شود، و از دام خطرناک شیرفهم کردن خود را نجات دهد، شخصیت‌های جاودانه می‌آفریند.

برای آفریدن شخصیت درونی و بیرونی، نویسنده به ذهن متمرکز و لایتناهی نیاز دارد.
در معماری شخصیت، هر چه زاویه تنگ‌تر باشد، نمای شخصیت برجسته‌تر است.

در معماری یک عمارت همیشه پی‌ها زیرساخت يک نما را بر عهده دارند، اما هرگز دیده نمی‌شوند. معماری شخصیت دقیقاً به پی‌هاش و ریشه‌هاش متکی است.

ریشه‌ها و پی‌های شخصیت، یعنی پیشینه و گذشته‌هاش، که لزومی ندارد زیر تمامی سطح ساختمان رمان پوشیده باشند، بلکه در چهار گوشه، یا جاهای مهم، تمامی عمارت را بر دوش می‌کشند.

دوستان خوب رادیو زمانه سلام.
برنامه‌ی این‌سو و آن‌سوی متن را با این تعریف میگل دانامونو از انسان ادامه می‌دهم: «انسانی که گوشت و خون دارد، انسانی که زاده می‌شود، رنج می‌برد و می‌میرد، آری می‌میرد. انسانی که می‌خورد و می‌نوشد و بازی می‌کند و می‌خوابد و می‌اندیشد و می‌خواهد؛ انسانی که دیده و شنیده می‌شود...

ما با انسانی سر و کار داریم که گوشت و خون دارد. همین من و تو و شما و ایشان که روی زمین راه می‌رویم.» (از متن کتاب)