رادیو زمانه > خارج از سیاست > نشستن ميان دو صندلی > نامهی دوم | ||
نامهی دومDownload the original attachment (2) سلام آتوسای مهربان، حال و احوال؟ روز و روزگار؟ حال مرا اگر بخواهی، برایت مینویسم؛ ریز، ریز؛ هفتهای دو نامه. نیاز دارم با همدلی از سفرم بگویم، با کسی که مثل من بین دو صندلی نشسته. خستهات نمیکنم؟ پس گوش کن: از دو روز پیش «آنجا» شده «اینجا». بله، نزدیك ِ نیمه شب میرسم مهرآباد. «اینجا»، غیر از میزبان مهربانم، امیر، دندانپزشک بیکار و جوان، کسی نمیداند آمدهام. هر دوتامان از تهران فراری هستیم و میخواهیم هرچه زودتر به رشت و فردا به کنار دریا برسیم. پس میرویم منزلاش تا شب را بخوابیم و فردا برویم گیلان زمین. مهمانی ِ کوچکی ترتیب داده، اغذیه و اشربه فراوان است. یک شکم سیر باقلاخورش و زیتونپرورده و کولی میخورم، در کنارش نمنمک آب شنگولی ِ دستساز. بچهها مرتب میخندند: « ببین چقدر لباس گرم آورده! مرد ِ حسابی مگر میخواستی بروی قطب ِ شمال؟ » توضیحات ِ من که: « بابا، من دارم از هوای دوازده درجه بالای صفر و بارانی میآیم.» مانع ِ دستانداختن ِ بیشتر من نمیشود: « میرویم خلخال برایت جوراب پشمی میخریم.» « سفارش میدهیم برایت شال ِ پشمی هم ببافند.» « جلیقه آقا، جلیقه! بدهیم برایش جلیقهی پشمی هم بدوزند.» «این را اگر مریض و سرماخورده بفرستیم، جواب رییس جمهور آلمان را چی بدهیم؟» نقل حرف و حدیثها و خستگی راه، ما را تا نزدیک ِ صبح بیدارنگهمیدارد. تا بیدارشویم و چیزی بخوریم ساعت شده چهار بعدازظهر. من و دکتر راه میافتیم. پشت چراغ قرمز آذربایجان / آزادی زنی چادری میخواهد به ماشینها روزنامه بفروشد. پسرکی به ماشینها اسفند دود میدهد. مردی سالخورده و معتاد دستمال یزدی به گردن گدایی میکند. مرد دیگری یک بسته فندک گرفته دستش و لای ماشینها میچرخد. آیا اگر او همهی فندکهایش را امروز بفروشد، نان شباش درآورده؟ کجا زندگی میکند؟ بچه دارد؟ تا برسیم به ترمینال پای راستم از بس ترمز ِ خیالی گرفتهام، کوفته است. از بس ترسیدهام ماشینها به هم بمالند، نیمهجان شدهام. یک اصطلاح ِ رانندگی هم یادمیگیرم: « آینه به آینه». میدانی یعنی چه؟ یعنی آنچنان چسبیده به هم رانندگی میکنند که آینههای بغل ِ دو تا ماشین به هم مماس میشوند. باید ببینی تا بفهمی. بگذریم. ایوب همکلاسی دوران دبستان حالا رانندهی سواری است. خط تهران/ رشت کارمیکند. از دیدن ما کلی خوشحال میشود: تازه رسیدم. اگر شما نبودید حالا حالاها باید میخوابیدم. اگر عقب را شما دربست بگیرید، برای جلو مسافر دارم. الان تلفن میزنم بیاید. راه افتاده، برویم. میآید دور میدان. لاهیجان! تبریز! انزلی! اردبیل! قزوین! کرج! ایوب جان، کجای میدان باهاش قرار گذاشتی؟ عرض کردم که دور همین میدان. آنجا اینجوری نیست، نه ناصر آقا؟ همه سروقت میآیند، نه؟ تویوتای ۹۸ آنجا چند است، ناصر آقا؟ پس چرا نمیآید این مرتیکه؟ بابا شما میشناسیدش. بچه محل است: کامران، پسر کبل عمو فکری. بیست و یکی دو سال دارد. پیراهن حنایی پوشیده. این بیچاره که بیست سال بیشتر است، اینجا نیست، من هم که تازه دو سال است برگشتهام. دُوکتورجان، تیجانا قوربان، تو یکی دو دور بزن، ببین شاید این دهاتی خر ماشین را دید و شناخت. در اتوبان تهران / کرج شنیدن ِ صدای اذان پس از اینهمه سال به اشک چشمانم مینشاند و آرامم میکند. ایوب چون خمار است و تریاک فقط در کنار دریا به او میچسبید، سه ساعت و نیمه ما را میرساند رشت. هرکداممان را دم ِ در ِ خانهمان.
بله؟ بله؟
ترا میبوسم و به امید دیدار میگویم. تا سلامی دیگر ناصر |