رادیو زمانه > خارج از سیاست > آدمهای مبهم > ساعت سفید | ||
ساعت سفیدمدیار سمیعنژاد«ساعت سفید» دومین داستان از مجموعهی «آدمهای مبهم» نوشتهی مدیار سمیعنژاد است که از چند روز پیش، بهتدریج در کتابخانهی رادیو زمانه منتشر میگردد. بخش نخست «ساعت سفید» را امروز میخوانیم: گوشى تلفن را به گوشاش چسبانده بود، ولى چیزى نمىشنید. انگار نه انگار که کسى داشت از پشت خط تندتند و با عصبانیت یک ریز حرف مىزد. حتا وقتى فکر کرد که چه کسى پشت خط است، چیزى یادش نیامد. گوشى را پایین آورد و با دستاناش شروع کرد آن را بازى دادن. هنوز صداى مبهمى از آن به گوش مىرسید. بدون این که حرفى بزند، گوشى را گذاشت روى تلفن. به صندلى تکیه داد و دستها را پشت سرش قلاب کرد. احساس راحتى کرد. ذهنش را آزاد گذاشته بود. به هیچ چیزى فکر نمىکرد. تلفن زنگ خورد، ولى انگار صدایش را نمىشنید یا نمىخواست که بشنود. هوس کرد برود بیرون در خیابانهاى خلوت شب که خالى از آدمها است، قدمى بزند. دوباره صداى زنگ تلفن به صدا درآمد. آن قدر تلفن را نگاه کرد تا زنگاش قطع شد. لبخندى زد و از این که توانسته صداى تلفن را با نگاهش قطع کند، خوشحال شد. آماده شده که بیرون برود. فرصتى براى تنها بودن و نشنیدن. در امتداد حقیقت با خیال رابطه برقرار کردن و به آگاهى رسیدن. ساختن واقعیاتى که معماگونه متولد مىشوند، بازى مىکنند و مىمیرند. به در که رسید، دوباره صداى زنگ تلفن بلند شد. بیرون رفت و در را بست. دیگر صدایى نشنید. ساعت حدود سه نیمه شب بود. خیابان از صداى آدمها و ماشینها ساکت بود و فقط صداى سکوت مرگبار دیوارها را مىشد، نشنید. هوا نسیم خنکى در دل داشت. هوس کرد در وسط خیابان راه برود؛ روى خطکشىهاى سفید و ممتد که در روز با وجود موتورها و ماشینها امکانش نبود. احساس بچهگى مىکرد. دستهایاش را باز کرده بود و روى خطهاى سفید راه مىرفت. شاد شده بود. چند دقیقهاى به این کار ادامه داد. ایستاد. نگاهاش را از روى خطهاى ممتد تا انتهاى خیابان سر داد. درختانى که در دو طرف خیابان چتر شده بودند، در انتها به هم گره مىخوردند. نگاهى به پشت سرش انداخت. گذشته و آینده. در حسرت گذشته، در فکر آینده. پس حال کجاست؟ گذشته مىتوانست برایاش بهتر باشد، ولى نبود. آرامش را جایى گم کرده بود. کجا؟ نمىدانست. نخواست دوباره به گذشته فکر کند. آن جا سهم زیادى از بودن نداشت. ذهن آزاد، رها بودن. نمىخواست احساس خوبى را که یکباره پیدا کرده بود، از بین ببرد. نگاه و فکرش را تا جایى که مىتوانست خطهاى سفید را ببیند، امتداد داد. از روبهرو کسى مىآمد. پاهایاش را روى خطهاى سفید مىگذاشت. آرام حرکت مىکرد. راه افتاد به طرفاش تا به او برسد. شاید بتواند مدتى با او قدم بزند و با او صحبتى بکند. گامهایاش را سریعتر کرد. به آن مرد نگاه کرد که دیگر ایستاده بود. دیگر حرکتى نمىکرد. نگاه سنگین مرد را روى خود احساس مىکرد. ایستاده بود و مستقیم او را مىنگریست. او را مىشناخت. جایى او را دیده بود. هرچه بیشتر به او نزدیک مىشد، این احساس آشنایى در او قوىتر مىشد. شک کرد و این شک باعث شد که از راه رفتن بماند. ترس هم صدا دارد. صداى ترساش را شنید. همین که ایستاد، مرد از روبهرو شروع به حرکت کرد. انگار فقط مىآمد که به او برسد. بیشتر ترسید. چندین گام به عقب برداشت. ولى دوباره راه افتاد. آهستهتر. فاصلهاش با آن مرد دیگر حدود صد متر شده بود. چهقدر شبیه خودش بود. تاریک بود. به چشمانش بیشتر فشار آورد. فایدهاى نداشت. دوباره ایستاده بود. او را نگاه مىکرد. دست از این کار هم برنمىداشت. خودش هم ایستاد. دیگر مىترسید که جلوتر برود. باید برمىگشت و مىرفت. اما کنجکاوى مانع از رفتنش مىشد. برگشت به عقب نگاه کرد. مرد با همان فاصله پشت سرش ایستاده بود. به جلو نگاه کرد. روبهرویاش بود با همان فاصله. چندین بار به روبهرو و پشت سر نگاه کرد. یکبار بود و دیگر نبود. خسته و مستأصل شده بود. فریاد زد: «تو کى هستى؟» گویا او هم همزمان همین را از او پرسید. از تکان خوردن لبهایش این را فهمید. ولى فریادش باعث شد که صداى او را نشنود. همهى آرامشاش به هم خورده بود. با صداى بلندترى فریاد زد «تو کى هستى؟» بازهم لبهایاش جنبید بىآن که صدایى از آن خارج شود. باید مىفهمید که او کیست. به طرفاش حرکت کرد. مرد هم به راه افتاد. هر چه بیشتر به او نزدیک مىشد، بیشتر مىترسید و آشنا بودنش را دو چندان حس مىکرد. دیگر به چند قدمى مرد رسیده بود. نگاهش روى صورت مرد خشک شد. خودش بود. صورت و چهره خودش را مىدید. انگار که یک نفر دیگر را از روى او ساختهاند و یا شاید آفریدهاند. خودش بود. اگر لباسهایاش فرق نمىکرد، مطمئن بود که در برابر یک آینه ایستاده است. در این نیمه شب، در این خیابان، در این تنهایى و انزوا. «تو کى هستى؟ چرا شبیه هم هستیم؟» جوابى نمىداد و فقط نگاه مىکرد. انگار که آمده بود تا فقط بشنود. مثل سنگ شده بود. هیچ حرکت نمىکرد. چندین بار صدایاش کرد ولى هیچ جوابى نگرفت. به پشت سر نگاه کرد. هیچ کس نبود. سرش را که به جلو چرخاند، دید زنى روبهرویش ایستاده است. بعد یک بچه شد. دوباره مرد شد. دختر شد، کوچک شد، بزرگ شد، جوان شد، آشنا شد، غریبه شد، خیالى شد، پیر شد و مرد و نفهمید که چه مىبیند. چشماناش را بست. به طرفاش دوید. با تمام توان روى او پرید. به زمین نرسیده، صداى مهیب شکستن شیشه را زیر بدن خود شنید. اول فکر کرد اینها همه خیال است، اما وقتى سوزش بریدن شیشه را در بدنش حس کرد، فهمید خیال نیست. جرأت نداشت چشمانش را باز کند. خودش را به کنارى کشید، زخم در دستاناش بیشتر بود. رو به آسمان دراز کشید. آرام چشماناش را باز کرد. به کنارش نگاه انداخت. به همان جایى که افتاده بود. دور و برش همه خوردههای شیشه بود. به اطرافاش نگاه کرد. هیچکس نبود. یک مرد ایستاده بود که وقتى به او رسید، مثل شیشه شکست و به هزاران تکهى کوچک و بزرگ تبدیل شد. یک مرد بود که خورد شد. یک مرد بود که شکست. یک مرد بود که دیگر نبود. یک مرد بود که از شیشه بود. مدام اینها را تکرار مىکرد و باورش نمىشد آنچه را پیش آمده بود. به پهنهى آبى خیره شد. به ستارهها، به ماه که نیمه بود. به ستاره ها فکر کرد. همانها که هستند و نیستند. ستاره معنى خاطره است. ستاره خود خاطره است. مثل کسى که مدتها پیش بوده و حالا نیست ولى یادش است. ستاره عشق است که با رفتن یک انسان از بین نمىرود که ادامه مىیابد و ثبت مىشود. ستاره مىماند. عشق مىماند. خاطره مىماند. شروع کرد ستارهها را یک به یک نگاه کردن. ستارهاى پرنورتر از بقیه نگاهش را نگه داشت. دوست داشت بداند این ستارهاى که چون خاطرهاى ماندگار در ذهن آسمان ثبت شده، چندین میلیون سال زنده بوده است. مدتها به ستارهها نگاه کرد تا ستاره از آسمان کنده شد و به سرعت به طرف زمین و انگار خود او سقوطش را آغاز کرد. اگر یک ستاره روى زمین بیافتد، چه مىشود؟ ستاره نزدیکتر مىشد. هرچه کرد نتوانست از روى زمین بلند شود. دیگر خیلى نزدیک شده بود و هر آن احتمال داشت ستاره به رویش سقوط کند. - بهتر از اینجا براى خواب پیدا نکردى؟ این همه خورده شیشه چیه اطرافات؟ تصادف کردى؟ چند تا خورده شیشه روى جیب پیراهنش سنگینى مىکرد، آنها را بیرون آورد. لباسهایاش را از خاک تکاند و به اطرافاش نگاهى انداخت. نگاهش روى تابلوى خیابان یخ کرد. فکرش را هم نمىکرد این همه از خانه دور شده باشد و پیاده راه آمده باشد. - چیزى شده؟ همراه زن راه افتاد. یک بار دیگر برگشت و به شیشههایى که در وسط خیابان ریخته بود، نگاهى کرد. با خودش گفت پس توهم نبوده است. از اول همه چیز را مرور کرد؛ یک مرد بود که شکست. یک خیال بود که وقتى شکست، واقعیت شد. تمرکزش را از دست داده بود. در گوشش مدام صداى زنگ تلفن مىپیچید. زن دستمالى به او داد تا خونهاى دست و صورتش را پاک کند. تکه شیشهاى در کفشش فرو رفته بود. به زحمت آن را بیرون آورد. پایش را بریده بود. شیشه را لاى دستمال گذاشت و به دقت آن را تا کرد و در جیب پیراهنش گذاشت. نگاهاش را به صورت زن چسباند. عطر لبخند زن روى چشمهایاش سر خورد. صورت جذابى داشت. یک دسته از موهاى طلایىاش روى گونهاش افتاده بود که او را جذابتر نشان مىداد. بینى تراش خورده و کوچکاش روى صورتاش بسیار زیبا نشسته بود. لبخند انگار جزئى از ترکیب چهرهاش بود. لبخندى دلنشین که خودش هم روى آن تأکید داشت. هر چند لحظه نگاهى مىکرد، با همان لبخند. گویا سعى در القاى چیزى داشت که او از درکش عاجز بود. دلاش مىخواست با این زن حرف بزند، ولى چیزى پیدا نمىکرد. خواست ماجرایى را که برایاش پیش آمده بود، تعریف کند، اما منصرف شد. باورش براى خودش سخت بود چه رسد به دیگرى. از این طور ساکت ماندن کلافه شده بود که زن خودش به حرف آمد: - همیشه این زمان از شب بیرون مىآیى؟ به یک کوچه باریک رسیدند که یک ماشین به زحمت داخل آن مىشد. به اسم کوچه نگاه کرد. اسمش «مراد» بود. این اسم را دوست داشت. هستى با مهارت ماشین را داخل کوچه برد. از مهارت او در رانندهگى تعجب کرد. هستى انگار که فهمیده باشد، خندید و ابروهایاش را با عشوهاى بالا انداخت که خیلى به دلاش چسبید. خندید. از استرسى که چند دقیقه پیش داشت خبرى نبود. صداى ترس را دیگر نمىشنید. دو طرف فقط دیوار بود. دیوارهاى بلند و ممتد. به جز درى که در انتهاى کوچهى بنبست بود، درِ دیگرى در آن وجود نداشت. کوچهاى که در آن تنها یک خانه وجود داشت. - تا به حال چنین جایى ندیده بودم. یک کوچه و یک خانه! مثل بار قبل لبخندى زد و ابروهایاش را بالا انداخت و خندید. هستى به دلاش نشسته بود. حس عجیبى داشت. شورى در دلاش بود. به در خانه رسیدند. نگاهاش از چهره هستى دوباره آغشته شد. چشمهایاش داشت زیبایى را مىآموخت. دستاناش را گرفت و آنها را فشرد. هر دو ساکت بودند. صداى نفسهاى شمرده و هوسانگیز هستى را مىشنید. هستى کلیدى را درآورد و روبهروى صورت هاتف نگاه داشت. لبخندش محو ناشدنى مىنمود. فهمید که چه مىخواهد. کلید را گرفت. از ماشین پیاده شد. کلید را در قفل چرخاند و آن را باز کرد. کلید بهشت را گرفته و در بهشت را باز کرده بود. حیاط بىنظیر و زیباى خانه شوکهاش کرد. فکرش را هم نمىکرد به چنین خانهاى بیاید. یک راه سنگفرش شده به استخر طویلى منتهى مىشد که تا جلوى امارت باشکوهى امتداد مىیافت. در دو طرف، درختان بید منظم قرار گرفته بودند و شکوهى عاشقانه داشتند. ستونهاى بزرگ جلوى امارت خودنمایى مىکردند. نمىتوانست چشم برگیرد. هستى صدایش کرد. در را باز کرد تا بتواند ماشین را داخل بیاورد. مبهوت آن همه زیبایى شده بود. عطر گل یاس در هوا پخش شده بود. چهقدر دوست داشت جایى را که بوى یاس مىآمد. به هستى نگاه کرد که از ماشین پیاده شده بود و به طرف خانه حرکت مىکرد. برگشت و دست تکان داد و اشاره کرد که داخل بیاید. معطل نکرد. به طرف خانه راه افتاد تا داخل خانهاى که چنین حیاطى دارد را ببیند. به در خانه رسید. یکبار دیگر خواست تا منظرهى زیبا و دلانگیز این حیاط باشکوه را ببیند. برگشت.غیرقابل باور بود. تمام درختان باغ خشک شده بودند. آب زلال داخل استخر تبدیل به لجن شده بود و پر از زباله بود. از آن همه گل و زیبایى دیگر نشانى نبود. تصورش را نمىکرد. نمىدانست چه چیزی را باید تشخیص دهد. دیدن فضاى خانه باعث شد که دیگر به باغ فکر نکند. آنچه از زیبایى و سلیقه در این خانه مىدید را نمىتوانست بیان کند ولى به نظرش خانه کمى شلوغ آمد. بیش از حد وسیله در آن بود. دیوارها پر از تابلوهاى نقاشى و عکس بود. پیانوى بزرگى روبهرویاش قرار داشت. کاش مىتوانست آن را بنوازد. حتما هستى مىتوانست. بخش دوم و پایانی این داستان فردا منتشر میگردد. بخش پیشین • آدمهای مبهم - ۵ |