آدمهای مبهم - ۵مدیار سمیعنژادهواى تازه، فكر تازه، آدم تازه، حقیقت تازه، همه چیز را تازهى تازه مىخواهم. سایه واژههاى واقعى رنگ خیالى خوردهاند. دیوارها رو در روى هم دروغ مىگویند. از سایه گاه حسرت دمى آسودهگى مىخواهم. تازه تازه زندهگى را كتاب كردن حوصله مىخواهد. حوصله را ورق زدن هم تازهگى مىخواهد. نقطهچین آدمها را هیچ خطى به هم وصل نخواهد كرد. مدادى براى تراشیدن نیست. حتا آدمهاى ناشناس هم لبخندهاى موزیانهشان را در برابرت پنهان نمىكنند. آنها حضور تو را نادیده خواهند انگاشت. آن چنان كه هیچ جایى واقعیت را همیشهگى نپنداشتهاند. سایه! غریبهها بىكلام، با نگاه همهى هستىات را مىخواهند. آنها به هیچ مىنگرند آنها تأسف تلخ خلقت هستند. پویایى ناپیدایى تو همهى شبها پیدا است. زبان تفهیم اتهام مىخورد. اتهام زننده متهم مىشود و حقیقت گم مىشود. تصویرها دستخوش نامهربانىها مىشوند، هیچ كس به چیزى كه دارد قانع نیست. آنها كه تو را ندارند، همچون گرگى بر كمین نشستهاند تا حمله مىكنند. فرار كه نمىكنى تو را خواهند درید، پس همهى آنان به مرگ مستحقاند. درد تازهاى نیستند. جسماند كه روح پلید تسخیرشان كرده است. آنان به نعرههاى پس از مرگ كه بر سراغشان مىآید مستحقاند. با هم روى تاب زمین بازى نشستهایم. نسیم خنكى كه با حركت آرامام به صورتام مىخورد نوازش دوست داشتنى را برایام تداعى مىكند كه هیچ گاه نداشتهام. آرام و ساكت روى تاب نشسته و سرش را پایین انداخته است. مثل بچهاى كه براى اولین بار جایى مىرود و از خجالت و ترس جرأت ندارد دست به چیزى بزند. - مىخواى هلت بدم؟ حتا برق چشماناش هم نمىتوانند آنقدر تو را مجذوب كنند كه نتوانى سرخى شرم روى گونههایاش را نبینى. غریب است. منتظر جواب نمىایستم و شروع به هل دادنش مىكنم، چیزى نمىگوید. چشمانام را مىبندم و آرام هلش مىدهم. هر بار كه مىرود پشتش به من است. هر بار كه برمىگردد رویاش به سمت من است. چشمانام را باز مىبندم. شاید او هیچگاه لذت كودكى را نچشیده است. شایدها زیادند. شایدها روزى سرنوشت عقدهها مىشوند. شایدها تردید را تكامل مىبخشند و تردید تعارض را. - تاب خالى هل دادن مزه داره؟ با لبخندى شیطنت آمیز كه پشت سرم ایستاده این را مىگوید و مىرود. رفتنش را نگاه مىكنم. ساعت نشان مىدهد كه چیزى به صبح نمانده است. خوابام مىآید. - پس چرا هلم نمىدى؟ نگاهم روى تاب برمىگردد. نشسته و با بهت مرا مىنگرد. خوابام مىآید. هرم گرماى آفتاب زمین تشنه را مىسوزاند. از سنگها آتش برمىخیزد. زمین ایستاده و خورشید به سان عقربهى ساعتى بر بالاى آن مىچرخد. زمین یكسره بیابان است. هزاران انسان پشت سر هم و نزدیك به هم در حركتاند. تا میانهى دشت آمدهاند. در دست هر كدام شان یك بیل و یك كلنگ است. گرماى آفتاب صورت زمین را سیلى مىزند. زمین از التهاب سوزانش گه گاه فریادى مىزند و گدازههاى آتش بیرون مىریزد. بر بلنداى كوهى ایستادهام كه نمىتوانم آن را ببینم. به صلیب كشیدهاند مرا. فقط بیابان را مىتوانم ببینم. آدمها به انتهاى دشت مىرسند. همه مىایستند. منتظر چیزى هستند. همهگى به آسمان نگاه مىكنند. خورشید به حركت دایره وار خود ادامه مىدهد. منتظر آن هستند كه خورشید به نقطهى خاصى برسد. همه خورشید را مىنگرند. خورشید قرمز. صداى شیپورى در سرتاسر دشت مىپیچد. به انگشت خورشید را نشان مىدهند و هر كس به سویى مىرود. طولى نمىكشد كه سرتاسر دشت از انسانها پر مىشود. دیگر هیچ كس به هیچ كس نزدیك نیست. شروع به كندن زمین مىكنند. همه آدمهاى كره زمین هستند جز من، همه در حال كندن چالهاى هستند. زمین تشنه است. به هر ضربه انسانها بر زمین از آن جرقههاى آتش برمىخیزد. خورشید به زمین نزدیكتر شده است. پراكندهگى آدمها بسیار زیاد است. هر كس چالهاى را كنده است. دست از كار مىكشند. به خورشید كه هر لحظه به زمین نزدیكتر مىشود خیره ماندهاند. در بلندى كه هستم گرماى خورشید را بیشتر حس مىكنم. تنم را مىسوزاند. خورشید مىایستد. شیپور دوباره دمیده مىشود. انسانها زانو مىزنند. از پشت سرم صداى آب مىآید. برمىخیزند و به سرعت در چالهها مىخوابند. خورشید خاموشى مىگیرد. همهى دشت تاریك مىشود. هیچ چیز قابل دیدن نیست. از پشت سر صداى آب مىآید. نورى از پشت سرم بالا میآید که كمكم دشت را روشن مىكند، خورشید از بالاى سرم مىآید و بر دشت مىتابد. در آسودهگى دشت خورشیدى سوخته است. دایره سوختهاى میان آبى آسمان است. بر روى همه چالهها تلى از خاك است. هیچ نشانى از هیچ انسانى نیست. همه خود را دفن كردهاند. خورشید روى خورشید خاموش شده قرار مىگیرد. چراغها خاموش است. پرده را كنار مىزنم و پنجره را باز مىكنم. هواى خنك به صورتام مىخورد. چشمهایام مىسوزد. بر روى صورتام خطى از خستهگى كشیده شده است. كوچه خلوت است و باد هم دیگر نمىآید. چراغ یكى از خانهها روشن و اندكى بعد خاموش مىشود. روبهروى خانه درختى است، كسى به تنهاش تكیه داده است. چشمانام را ریزتر مىكنم تا واضحتر ببینمش، تاریك است و لباسهاى سیاهش نشان مىدهد كه زن است. برمىگردم روى تخت را نگاه مىكنم، نشسته و ملافهاى سفید به دور خودش پیچیده است. لبخندى مىزند و به من كه كنارش هستم نگاهى مىكند. دستانش را میان موهایام فرو مىكند. از پنجره به بیرون نگاه مىكنم، كنار درخت كسى نیست. به پنجره پشت مىكنم و به آن تكیه مىدهم و به او نگاه مىكنم كه كنارم نشسته و با پیچى كه به كمرش داده روى من خم شده و به چشمان من زل زده است. دستاناش را ستون كرده و دو طرف سرم قرار داده است. سرش را پایینتر مىآورد. قطرهى اشكى كه از چشماش مىچكد چشمانام را خیس مىكند. با همان قطره اشك من هم اشكى مىریزم. روى بدنام مىنشیند. پنجره را مىبندم و مىآیم پایین تخت مىایستم. سرش را بر مىگرداند و نگاهى از سر ترحم مىكند. دست به سینه مىایستم و آرام گریه مىكنم مبادا كه از خواب بیدار شوم. هنوز بر روى من نشسته و با چیزى در دستاناش بازى مىكند. مىروم بالاى تخت روبهرویاش مىایستم، بلند مىخندد ولى صداى خندهاش را نمىشنوم. دستش را بالا مىآورد و مشتش را باز مىكند تا چیزى را نشان بدهد. مشتش را باز مىكند و تیغ را نشانم مىدهد. طاقت دیدنش را ندارم باز هم به كنار پنجره مىروم و كوچه را نگاه مىكنم. بر من احاطهاى كامل دارد. زن دوباره كنار درخت ایستاده و با انگشت مرا نشان مىدهد. انگار مىگوید این بار نوبت تو است. بر مىگردم، نگاهاش مىكنم، تیغ را به آرامى بر پیكرم مىكشد. نگاهام مىكند با خشم. این بار تیغ را محكمتر مىكشد. از درد مىخواهم بلند شوم اما نمىگذارد. خودم را محكم به شیشه پنجره مىچسبانم. باز با تیغ بر روى بدنم مىكشد خونى از بدنام بیرون نمىزند. از پنجره بیرون را نگاه مىكنم، خونى كه به شیشه ریخته شده مانع از آن مىشود كه بتوانم چیزى ببینم. ضعف كردهام دستم را به میز كنار پنجره ستون مىكنم. بر مىگردد و نگاهم مىكند. سینهاش جاى زخم تیغى است كه بر سینه من كشیده بود. مچ دستام را مىگیرد و به یك ضرب آن را مىبرد و سریع جاى بریده شده را در دهانش مىگیرد و آن را مىمكد. دیگر نمىتوانم بایستم، سرم گیج مىرود و سیاهى مىبینم. روى میز خیسى را حس مىكنم، از دستم خون آمده است. دستم را از دهانش بر مىدارد و روى تخت مىاندازد. نگاهم مىكند و با شیطنت خاصى مىگوید: - دیدى خوب شد؟ دست دیگرم را همان گونه مىبرد و در دهان مىگیرد و آرام روى دلام مىگذارد. از دستانام خون مىآید. پنجره را دوباره باز مىكنم، خون بر پایام و دیوار مىریزد. زن از پایین دستى به نشان خداحافظى تكان مىدهد و مىرود. بر بدنم جاى هیچ زخمى نیست. دست خونیش را جلو مىآورد و دست خونینام را مىگیرد. به چشمانام خیره مىشود و تیغاش را در شكمام فرو مىكند. خندهام بیشتر مىشود. مىخواهم فریاد بزنم و كمك بخواهم. موهایاش كه به حالتى پریشان جلوى چشماناش ریخته شده نمىتواند مانع از این بشود كه درخشش چشماناش را نبینم. ضربههاى پىدرپى تیغ را بر من مىزند و جاى زخمش از بدن هردوى ما خون بیرون مىزند. فریاد مىزنم كه دارند مرا مىكشند، اما خودم هم صداى خودم را نمىشنوم. بهت زده مىدیدم كه مرا مىكشد و من مىخندم. خودش هم گاهى مىخندید و گاهى گریه مىكرد. صداى فریادم به گوش هیچكس نمىرسد، هیچكس. سایه، گفتم به روشنى دیگر نیاید. مرگ بستر ناامیدى بود و از حضور سایهوار نور، آینهها تاول زدند. من قصاص عشق را تا بىنهایت دادهام. تمام آنهایى را كه در برابر خورشید ایستادهاند، به مهمانى مرگ دعوت كردهام. من فریاد را در سكوت بهتانگیز اتاقهاى ابتذال رنگ قرمز زدهام. تنفر از نیستى، عشقام را معنا مىكرد. نگذاشتند كه بمانى و سایهى حقارتشان، بودنشان را وهمانگیزتر مىکرد. گفتم به خورشید دیگر نتابد که در برابر نور دیگر نخواهم ایستاد. اما حقایق واقعیتى دیگر داشت. نیستم و ابرها نمىدانند كه نمىبارند. پایان آدمهای مبهم، نخستین داستان بلند مجموعهای به همین نام نوشتهی مدیار سمیعنژاد. از فردا نخستین بخش «ساعت سفید» دومین داستان بلند این مجموعه در کتابخانهی زمانه. مطلب پیشین • آدمهای مبهم - ۴ |