رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ آذر ۱۳۸۹

آدم‌های مبهم - ۵

مدیار سمیع‌نژاد

هواى تازه، فكر تازه، آدم تازه، حقیقت تازه، همه چیز را تازه‏ى تازه مى‏خواهم. سایه واژه‏هاى واقعى رنگ خیالى خورده‏اند. دیوارها رو در روى هم دروغ مى‏گویند. از سایه گاه حسرت دمى آسوده‏گى مى‏خواهم. تازه تازه زنده‏گى را كتاب كردن حوصله مى‏خواهد. حوصله را ورق زدن هم تازه‏گى مى‏خواهد. نقطه‏چین آدم‌ها را هیچ خطى به هم وصل نخواهد كرد. مدادى براى تراشیدن نیست. حتا آدم‏هاى ناشناس هم لبخندهاى موزیانه‏شان را در برابرت پنهان نمى‏كنند. آن‏ها حضور تو را نادیده خواهند انگاشت. آن چنان كه هیچ جایى واقعیت را همیشه‏گى نپنداشته‏اند. سایه! غریبه‏ها بى‏كلام، با نگاه همه‏ى هستى‏ات را مى‏خواهند. آن‏ها به هیچ مى‏نگرند آن‏ها تأسف تلخ خلقت هستند. پویایى ناپیدایى تو همه‏ى شب‏ها پیدا است. زبان تفهیم اتهام مى‏خورد. اتهام زننده متهم مى‏شود و حقیقت گم مى‏شود. تصویرها دستخوش نامهربانى‏ها مى‏شوند، هیچ كس به چیزى كه دارد قانع نیست. آن‏ها كه تو را ندارند، همچون گرگى بر كمین نشسته‏اند تا حمله مى‏كنند. فرار كه نمى‏كنى تو را خواهند درید، پس همه‏ى آنان به مرگ مستحق‏اند. درد تازه‏اى نیستند. جسم‏اند كه روح پلید تسخیرشان كرده است. آنان به نعره‏هاى پس از مرگ كه بر سراغ‏شان مى‏آید مستحق‏اند.


عقده‏ها همیشه سر باز مى‏كنند. عقده‏ها جایى زیر گلوى انسان‏ها باد مى‏كنند و تا نتركند نفس نمى‏توانند بكشند. عقده‏ها، گره‏هاى كور و بازناشدنى كودكى نیستند. گره‏ى تكه خورده‏هاى حسرت همه‏ى عمر هستند كه وقتى آن را در دهان مزه مزه مى‏كنى لاى دندان‏ها مى‏مانند و عفونت مى‏كنند. عفونت تمام بدن را فرا مى‏گیرد و آدمى را بر زمین مى‏زند.

با هم روى تاب زمین بازى نشسته‏ایم. نسیم خنكى كه با حركت آرام‌ام به صورت‌ام مى‏خورد نوازش دوست داشتنى را برای‌ام تداعى مى‏كند كه هیچ گاه نداشته‏ام. آرام و ساكت روى تاب نشسته و سرش را پایین انداخته است. مثل بچه‏اى كه براى اولین بار جایى مى‏رود و از خجالت و ترس جرأت ندارد دست به چیزى بزند.

- مى‏خواى هلت بدم؟

حتا برق چشمان‌اش هم نمى‏توانند آن‏قدر تو را مجذوب كنند كه نتوانى سرخى شرم روى گونه‏های‌اش را نبینى. غریب است. منتظر جواب نمى‏ایستم و شروع به هل دادنش مى‏كنم، چیزى نمى‏گوید. چشمان‌ام را مى‏بندم و آرام هلش مى‏دهم.

هر بار كه مى‏رود پشتش به من است. هر بار كه برمى‏گردد روی‌اش به سمت من است. چشمان‌ام را باز مى‏بندم. شاید او هیچ‏گاه لذت كودكى را نچشیده است. شایدها زیادند. شایدها روزى سرنوشت عقده‏ها مى‏شوند. شایدها تردید را تكامل مى‏بخشند و تردید تعارض را.

- تاب خالى هل دادن مزه داره؟

با لب‌خندى شیطنت آمیز كه پشت سرم ایستاده این را مى‏گوید و مى‏رود. رفتنش را نگاه مى‏كنم. ساعت نشان مى‏دهد كه چیزى به صبح نمانده است. خواب‌ام مى‏آید.

- پس چرا هلم نمى‏دى؟

نگاهم روى تاب برمى‏گردد. نشسته و با بهت مرا مى‏نگرد. خواب‌ام مى‏آید.

هرم گرماى آفتاب زمین تشنه را مى‏سوزاند. از سنگ‏ها آتش برمى‏خیزد. زمین ایستاده و خورشید به سان عقربه‏ى ساعتى بر بالاى آن مى‏چرخد. زمین یك‏سره بیابان است. هزاران انسان پشت سر هم و نزدیك به هم در حركت‏اند. تا میانه‏ى دشت آمده‏اند. در دست هر كدام شان یك بیل و یك كلنگ است. گرماى آفتاب صورت زمین را سیلى مى‏زند. زمین از التهاب سوزانش گه گاه فریادى مى‏زند و گدازه‏هاى آتش بیرون مى‏ریزد. بر بلنداى كوهى ایستاده‏ام كه نمى‏توانم آن را ببینم. به صلیب كشیده‏اند مرا. فقط بیابان را مى‏توانم ببینم. آدم‏ها به انتهاى دشت مى‏رسند. همه مى‏ایستند. منتظر چیزى هستند. همه‏گى به آسمان نگاه مى‏كنند. خورشید به حركت دایره وار خود ادامه مى‏دهد. منتظر آن هستند كه خورشید به نقطه‏ى خاصى برسد. همه خورشید را مى‏نگرند. خورشید قرمز.

صداى شیپورى در سرتاسر دشت مى‏پیچد. به انگشت خورشید را نشان مى‏دهند و هر كس به سویى مى‏رود. طولى نمى‏كشد كه سرتاسر دشت از انسان‏ها پر مى‏شود. دیگر هیچ كس به هیچ كس نزدیك نیست. شروع به كندن زمین مى‏كنند. همه آدم‏هاى كره زمین هستند جز من، همه در حال كندن چاله‏اى هستند. زمین تشنه است. به هر ضربه انسان‏ها بر زمین از آن جرقه‏هاى آتش برمى‏خیزد. خورشید به زمین نزدیك‏تر شده است.

پراكنده‏گى آدم‏ها بسیار زیاد است. هر كس چاله‏اى را كنده است. دست از كار مى‏كشند. به خورشید كه هر لحظه به زمین نزدیك‏تر مى‏شود خیره مانده‏اند. در بلندى كه هستم گرماى خورشید را بیش‏تر حس مى‏كنم. تنم را مى‏سوزاند. خورشید مى‏ایستد. شیپور دوباره دمیده مى‏شود. انسان‏ها زانو مى‏زنند. از پشت سرم صداى آب مى‏آید. برمى‏خیزند و به سرعت در چاله‏ها مى‏خوابند. خورشید خاموشى مى‏گیرد. همه‏ى دشت تاریك مى‏شود. هیچ چیز قابل دیدن نیست. از پشت سر صداى آب مى‏آید. نورى از پشت سرم بالا می‌آید که كم‏كم دشت را روشن مى‏كند، خورشید از بالاى سرم مى‏آید و بر دشت مى‏تابد. در آسوده‏گى دشت خورشیدى سوخته است. دایره سوخته‏اى میان آبى آسمان است. بر روى همه چاله‏ها تلى از خاك است. هیچ نشانى از هیچ انسانى نیست. همه خود را دفن كرده‏اند. خورشید روى خورشید خاموش شده قرار مى‏گیرد.

چراغ‏ها خاموش است. پرده را كنار مى‏زنم و پنجره را باز مى‏كنم. هواى خنك به صورت‌ام مى‏خورد. چشم‏های‌ام مى‏سوزد. بر روى صورت‌ام خطى از خسته‏گى كشیده شده است. كوچه خلوت است و باد هم دیگر نمى‏آید. چراغ یكى از خانه‏ها روشن و اندكى بعد خاموش مى‏شود. روبه‏روى خانه درختى است، كسى به تنه‏اش تكیه داده است. چشمان‌ام را ریزتر مى‏كنم تا واضح‏تر ببینمش، تاریك است و لباس‏هاى سیاهش نشان مى‏دهد كه زن است. برمى‏گردم روى تخت را نگاه مى‏كنم، نشسته و ملافه‏اى سفید به دور خودش پیچیده است. لب‌خندى مى‏زند و به من كه كنارش هستم نگاهى مى‏كند. دستانش را میان موهای‌ام فرو مى‏كند. از پنجره به بیرون نگاه مى‏كنم، كنار درخت كسى نیست. به پنجره پشت مى‏كنم و به آن تكیه مى‏دهم و به او نگاه مى‏كنم كه كنارم نشسته و با پیچى كه به كمرش داده روى من خم شده و به چشمان من زل زده است. دستان‌اش را ستون كرده و دو طرف سرم قرار داده است. سرش را پایین‏تر مى‏آورد. قطره‏ى اشكى كه از چشم‌اش مى‏چكد چشمان‌ام را خیس مى‏كند. با همان قطره اشك من هم اشكى مى‏ریزم. روى بدن‌ام مى‏نشیند. پنجره را مى‏بندم و مى‏آیم پایین تخت مى‏ایستم. سرش را بر مى‏گرداند و نگاهى از سر ترحم مى‏كند. دست به سینه مى‏ایستم و آرام گریه مى‏كنم مبادا كه از خواب بیدار شوم. هنوز بر روى من نشسته و با چیزى در دستان‌اش بازى مى‏كند. مى‏روم بالاى تخت روبه‏روی‌اش مى‏ایستم، بلند مى‏خندد ولى صداى خنده‏اش را نمى‏شنوم.

دستش را بالا مى‏آورد و مشتش را باز مى‏كند تا چیزى را نشان بدهد. مشتش را باز مى‏كند و تیغ را نشانم مى‏دهد. طاقت دیدنش را ندارم باز هم به كنار پنجره مى‏روم و كوچه را نگاه مى‏كنم. بر من احاطه‏اى كامل دارد. زن دوباره كنار درخت ایستاده و با انگشت مرا نشان مى‏دهد. انگار مى‏گوید این بار نوبت تو است. بر مى‏گردم، نگاه‌اش مى‏كنم، تیغ را به آرامى بر پیكرم مى‏كشد. نگاه‌ام مى‏كند با خشم. این بار تیغ را محكم‏تر مى‏كشد. از درد مى‏خواهم بلند شوم اما نمى‏گذارد. خودم را محكم به شیشه پنجره مى‏چسبانم. باز با تیغ بر روى بدنم مى‏كشد خونى از بدن‌ام بیرون نمى‏زند. از پنجره بیرون را نگاه مى‏كنم، خونى كه به شیشه ریخته شده مانع از آن مى‏شود كه بتوانم چیزى ببینم. ضعف كرده‏ام دستم را به میز كنار پنجره ستون مى‏كنم. بر مى‏گردد و نگاهم مى‏كند. سینه‏اش جاى زخم تیغى است كه بر سینه من كشیده بود. مچ دست‌ام را مى‏گیرد و به یك ضرب آن را مى‏برد و سریع جاى بریده شده را در دهانش مى‏گیرد و آن را مى‏مكد. دیگر نمى‏توانم بایستم، سرم گیج مى‏رود و سیاهى مى‏بینم. روى میز خیسى را حس مى‏كنم، از دستم خون آمده است. دستم را از دهانش بر مى‏دارد و روى تخت مى‏اندازد. نگاهم مى‏كند و با شیطنت خاصى مى‏گوید:

- دیدى خوب شد؟

دست دیگرم را همان گونه مى‏برد و در دهان مى‏گیرد و آرام روى دل‌ام مى‏گذارد. از دستان‌ام خون مى‏آید. پنجره را دوباره باز مى‏كنم، خون بر پای‌ام و دیوار مى‏ریزد. زن از پایین دستى به نشان خداحافظى تكان مى‏دهد و مى‏رود.
از روی‌ام بلند مى‏شود و مى‏آید روبه‏روی‌ام مى‏ایستد. از روی‌ام كه بلند مى‏شود از خواب بیدار مى‏شوم و مى‏بینم كه روبه‏رویم ایستاده و لب‌خند مى‏زند، از خنده‏ى او من هم خنده‏ام مى‏گیرد. با تعجب هردوى‏مان را نگاه مى‏كنم. گریه‏ام مى‏گیرد. بدن‌ام از زخم مى‏سوزد.

بر بدنم جاى هیچ زخمى نیست. دست خونیش را جلو مى‏آورد و دست خونین‌ام را مى‏گیرد. به چشمان‌ام خیره مى‏شود و تیغ‌اش را در شكم‌ام فرو مى‏كند. خنده‏ام بیش‏تر مى‏شود. مى‏خواهم فریاد بزنم و كمك بخواهم. موهای‌اش كه به حالتى پریشان جلوى چشمان‌اش ریخته شده نمى‏تواند مانع از این بشود كه درخشش چشمان‌اش را نبینم. ضربه‏هاى پى‏درپى تیغ را بر من مى‏زند و جاى زخمش از بدن هردوى ما خون بیرون مى‏زند. فریاد مى‏زنم كه دارند مرا مى‏كشند، اما خودم هم صداى خودم را نمى‏شنوم. بهت زده مى‏دیدم كه مرا مى‏كشد و من مى‏خندم. خودش هم گاهى مى‏خندید و گاهى گریه مى‏كرد. صداى فریادم به گوش هیچ‏كس نمى‏رسد، هیچ‏كس.

سایه، گفتم به روشنى دیگر نیاید. مرگ بستر ناامیدى بود و از حضور سایه‏وار نور، آینه‏ها تاول زدند. من قصاص عشق را تا بى‏نهایت داده‏ام. تمام آن‏هایى را كه در برابر خورشید ایستاده‏اند، به مهمانى مرگ دعوت كرده‏ام. من فریاد را در سكوت بهت‏انگیز اتاق‏هاى ابتذال رنگ قرمز زده‏ام. تنفر از نیستى، عشق‌ام را معنا مى‏كرد. نگذاشتند كه بمانى و سایه‏ى حقارت‏شان، بودن‏شان را وهم‏انگیزتر مى‏کرد. گفتم به خورشید دیگر نتابد که در برابر نور دیگر نخواهم ایستاد. اما حقایق واقعیتى دیگر داشت. نیستم و ابرها نمى‏دانند كه نمى‏بارند.

پایان آدم‌های مبهم، نخستین داستان بلند مجموعه‌ای به همین نام نوشته‌ی مدیار سمیع‌نژاد. از فردا نخستین بخش «ساعت سفید» دومین داستان بلند این مجموعه در کتابخانه‌ی زمانه.

Share/Save/Bookmark

مطلب پیشین
آدم‌های مبهم - ۴