آدمهای مبهم – ۴مدیار سمیعنژادتمام سخنان من براى تو طولانى و ملالآور بود و سخنان تو براى من كوتاه و نامفهوم بود. شاید واژههاى من ناقص بودند. من بازى با كلمات را خوب نیاموخته بودم. نامههاى من عاشقانه نشدند و تو گوش بدانها نمىسپردى. سایه، اولین نامهها اولین برخوردها بود. یاد آن برخوردها هیچگاه از ذهن من پاك نشد و تو آنها را دستاویزى كردى براى ابدیت. این مختص تو نیست و تنها تو نیستى كه كارگردانى. همه مىتوانند كارگردان سریالها باشند. اما فرصت مىخواهند. و تو فرصت را هدیه گرفتى. همهى عاشقانهها مسخ شدند. شبها راه رفتن تنها تسكین این كودكانهى ناآرام بود. ستاره باران است در شب تنهایى. شب محض است و شب خواستنى نیست. سایه! شباهنگام است و دلگیرم. شاید از این روست كه احساس مىكنم همه وجودم در شبى دردناك از زمین جدا شده و بر روى آسمان بال گشوده. تحمل این همه ستاره حوصلهاى عظیم مىخواهد. شاید همهى آنها تا صبح به چشمانم زل بزنند. باورم را بارانها مىرقصانند. من به توصیههاى دلگیر آغشتهام سایه. تن خستهى شب خیس باران شده است. گرماى بخارى برقى صورتام را مىسوزاند. اما پتویى كه رویام كشیده شده سرماى اتاق را نمىگیرد. باید در همان اتاق در بسته باشم. صداى خندهها دیگر نمىآید. از پشت پنجره صداى جارو كردن برگها مىآید. به زحمت بلند مىشوم و نگاه مىكنم، كسى نیست. ترس و تمام وجودم. جن، واژه ترسناكى است. جن دیدم و دیگر چیزى ندیدم. لباسی تنام نیست، همهى لباسهایام را درآوردهاند. این را سردى دیواری مىگوید كه تن تكیه دادهام را پس مىزند. در را به آرامى باز مىكنم. مىترسم كه صدایام جنها را بیدار كند. به بیرون نگاه مىكنم. اتاقى كه از ابتدا درش بسته بود روبهرویام است. این اتاقى كه الان در آن هستم نبود، خوب یادم است كه نبود. لحظه ورودم را مرور مىكنم؛ نه نمىشود. به سمت اتاق مىدوم و در را باز مىكنم. دخترى با روسرى سفید بر سرش در كنار پسرى كه چهرهى زمختش مردانه مىنماید روى مبل نشسته. سر به روى شانهى او دارد و مردك هم سرش سایهى سر او است. سرهاى هر دو جدا شده. ولى بر روى بدنشان است. به آن دو دوباره نگاه مىكنم. سرهاىشان نیست. نگاه تند من او را این بار به دیوار مىچسباند. سربرمىگردانم. هیچ درى نیست، چشم مىگردانم. هیچ اتاقى نیست. او هم نیست. به جایى كه خوابیده بودم مىروم، آن جا خوابیده و مرا مىخواهد كه كنارش بروم. پى آب مىروم. آبى پیدا نمىكنم. مأیوسانه برمىگردم. اتاقى نیست. فقط همان یك سالن است كه او لباس پوشیده در آن نشسته. كسى انگار از پشت پنجره رد مىشود. مىدوم و نگاه مىكنم. كسى نیست. به چهرهاش نگاه مىكنم. چقدر زیبا است. هرگز زیبایىاش به چشمام نیامده بود. چشمان سبز بىرنگاش همهى اعضاى صورتاش را پنهان مىكند. جلوه و درخشندهگىاش شانس دیدن چیز دیگرى را از من مىگیرد. لباس قرمز تنگ كه بر پوست سفیدش نشسته او را وسوسهانگیزتر و جذابتر مىنمایاند. بینىاش را بسیار زیبا تراشیدهاند. و موهایاش شبى است كه دست من در آن گم مىشود. لبهایاش را با زبان خیس مىكند. از اینجا همه شهر پیدا است، در زیر این درختان بىصاحب. همه شهر ما را مىبیند. بگذار همه بدانند. بگذار همه ببینند. من آتش مىگیرم. * آنها همیشه صبحها را تغییر مىدادند. آنها با نام تو شبهاى فرسوده را به آتش مىكشیدند و گندمزار عشق تو را بدل به مردابى مىنمودند. سایه، اى كاش جاده را معنی دیگری بود. در آن جنگل، میان آن شهر، ما بالاى سر مردمان بودیم و خداوندان مهر ما را به شوكت نسیم گره مىزدند. من در زیر آن درخت كه اولین بار طعم تو را در دهان حبس كردم، خواهم مرد. بادى سردى كه مىآید پوستمان را مىسوزاند. عقب یك وانت نشستهایم كه ما را پایین مىبرد. خانه را تا آنجا كه مىتوانم نگاه مىكنم. مىخواهم در خاطرم بماند. پشت درختها و تپهها دیگر نمىشود آن را دید. دكهاى را كه در آن چاى خوردم مىخواهم پیدا كنم. هر چه دقت مىكنم پیدا نمىكنم. به هیچچیز نمىتوانم اطمینان داشته باشم. خیلى سردم شده. او هم خود را جمع مىكند و از سرما گله مىكند. وارد میدان مىشویم و از ماشین پیاده. كمى راه مىرویم. هیچ ماشینى سوارمان نمىكند. همهى ماشینها خالى از برابرمان بىالتفات مىگذرند. نمىبینند. هوا سرد است. سلانه سلانه رو به شهر راه مىرویم. هر از گاهى ماشینى رد مىشود و دست تكان دادن ما فایدهاى ندارد. بالاخره یك تاكسى جلوى ما مىایستد. وقتى مىفهمد خیلى وقت است كه منتظر ماشین هستیم قیمت زیادى را طلب مىكند. مهم نیست سوار مىشویم. ریش سیاهى دارد. موهاى سیاه بلندش بر روى شانههایش ریخته است چشمان سیاهش هم در این تاریكى دیده نمىشود. از آینه هردوىمان را نگاه مىكند بیشتر دختر را. او هم به چشمان او خیره شده است. این باعث مىشود راننده نگاه كردن به من را فراموش كند. مىخندد: اول با فاصله مىخندد اما كمكم خندهاش یكنواخت مىشود. دختر هم لبخندى مداوم به لب مىآورد. فقط منم كه حوصلهى خندیدن ندارم. از پنجره به بیرون نگاه مىكنم. دشت تاریك و بى انتها است. سكوت مطلق سنگها گوش آدم را آزار مىدهد. هر كدام را كه نگاه مىكنى از سختىشان مىخواهى خنده كنى. این همه سر سختى براى چیست؟ سنگها فقط گوش مىدهند. آنها حرف نمىزنند و سخنان تو را مزه مزه مىكنند. هیچ توجهى ندارند كه چه مىگویى فقط گوش مىدهند. سنگى كه مدتها است مرا به خود خیره كرده متوجهم مىكند كه ماشین ایستاده و حركت نمىكند. راننده در جایاش نیست و دختر هم. از ماشین پیاده مىشوم و كنار در مىایستم. همه جا تاریك است، نمىتوانم پیداشان كنم. - سوار نمىشوید آقا؟ مىخواهیم حركت كنیم. با تكان سر تأیید مىكنم. براى حركت كردن خونسردى یك راننده را ندارد. خونسردى او حكایت چیز دیگرى است. حركت مىكند. جاده همچنان تاریك است صداى نعرهاى از زیر ماشین مىآید. جاده همچنان تاریك است: صدایى دیگر شنیده نمىشود. و جاده كماكان تاریك است. مطلب مرتبط پیشین: • آدمهای مبهم - ۳ |