رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۷ آذر ۱۳۸۹

آدم‌های مبهم – ۴

مدیار سمیع‌نژاد

تمام سخنان من براى تو طولانى و ملال‏آور بود و سخنان تو براى من كوتاه و نامفهوم بود. شاید واژه‏هاى من ناقص بودند. من بازى با كلمات را خوب نیاموخته بودم. نامه‏هاى من عاشقانه نشدند و تو گوش بدان‏ها نمى‏سپردى. سایه، اولین نامه‏ها اولین برخوردها بود. یاد آن برخوردها هیچ‏گاه از ذهن من پاك نشد و تو آن‏ها را دستاویزى كردى براى ابدیت. این مختص تو نیست و تنها تو نیستى كه كارگردانى. همه مى‏توانند كارگردان سریال‏ها باشند. اما فرصت مى‏خواهند. و تو فرصت را هدیه گرفتى.

همه‏ى عاشقانه‏ها مسخ شدند. شب‏ها راه رفتن تنها تسكین این كودكانه‏ى ناآرام بود. ستاره باران است در شب تنهایى. شب محض است و شب خواستنى نیست. سایه! شباهنگام است و دل‏گیرم. شاید از این روست كه احساس مى‏كنم همه وجودم در شبى دردناك از زمین جدا شده و بر روى آسمان بال گشوده. تحمل این همه ستاره حوصله‏اى عظیم مى‏خواهد. شاید همه‏ى آن‏ها تا صبح به چشمانم زل بزنند. باورم را باران‏ها مى‏رقصانند. من به توصیه‏هاى دل‌گیر آغشته‏ام سایه. تن خسته‏ى شب خیس باران شده است.

گرماى بخارى برقى صورت‌ام را مى‏سوزاند. اما پتویى كه روی‌ام كشیده شده سرماى اتاق را نمى‏گیرد. باید در همان اتاق در بسته باشم. صداى خنده‏ها دیگر نمى‏آید. از پشت پنجره صداى جارو كردن برگ‏ها مى‏آید. به زحمت بلند مى‏شوم و نگاه مى‏كنم، كسى نیست. ترس و تمام وجودم. جن، واژه ترس‏ناكى است. جن دیدم و دیگر چیزى ندیدم. لباسی تن‌ام نیست، همه‏ى لباس‏های‌‌ام را درآورده‏اند. این را سردى دیواری مى‏گوید كه تن تكیه داده‏ام را پس مى‏زند. در را به آرامى باز مى‏كنم. مى‏ترسم كه صدای‌ام جن‏ها را بیدار كند.
- كجا میرى؟
همان جایى كه خوابیده بودم. خسته‏گى را از چهره‏اش مى‏توان دید.
- آن‏ها كجا هستند. ببینم نكنه تو هم... تو هم جنى باشى..
- مسخره‏

بلند مى‏خندد و به طرف‌ام مى‏آید.
- مگه با جنا نمى‏شه بازى كرد؟
- بازى! چه بازى‏اى؟
- بازى مرگ‏
- مرگ؟

به بیرون نگاه مى‏كنم. اتاقى كه از ابتدا درش بسته بود روبه‏روی‌ام است. این اتاقى كه الان در آن هستم نبود، خوب یادم است كه نبود. لحظه ورودم را مرور مى‏كنم؛ نه نمى‏شود. به سمت اتاق مى‏دوم و در را باز مى‏كنم. دخترى با روسرى سفید بر سرش در كنار پسرى كه چهره‏ى زمختش مردانه مى‏نماید روى مبل نشسته. سر به روى شانه‏ى او دارد و مردك هم سرش سایه‏ى سر او است. سرهاى هر دو جدا شده. ولى بر روى بدن‌شان است.
- چرا اون جا ایستادى. بیا این‌ور
نگاه تند من به عقب مى‏راندش.
- گرسنه نیستى. برای‌ات غذا آورده‏ام.

به آن دو دوباره نگاه مى‏كنم. سرهاى‏شان نیست. نگاه تند من او را این بار به دیوار مى‏چسباند. سربرمى‏گردانم. هیچ درى نیست، چشم مى‏گردانم. هیچ اتاقى نیست. او هم نیست. به جایى كه خوابیده بودم مى‏روم، آن جا خوابیده و مرا مى‏خواهد كه كنارش بروم.
- آب، تشنه‏ام‏
- این جا آب نیست‏

پى آب مى‏روم. آبى پیدا نمى‏كنم. مأیوسانه برمى‏گردم. اتاقى نیست. فقط همان یك سالن است كه او لباس پوشیده در آن نشسته. كسى انگار از پشت پنجره رد مى‏شود. مى‏دوم و نگاه مى‏كنم. كسى نیست.
- شاید كسى بیرون است؟
- كارگر باغ‏
- این جا باغ هم داره؟
- آره پشته خونه یك باغ بزرگ هست. بیا این جا بنشین
آهسته و آرام. مثل یك بره ساكت و اسیر زیر پای‌اش مى‏نشینم. سرم را روى پای‌اش مى‏گذارم، آرام نوازش‌ام مى‏كند.

به چهره‏اش نگاه مى‏كنم. چقدر زیبا است. هرگز زیبایى‏اش به چشم‌ام نیامده بود. چشمان سبز بى‏رنگ‏اش همه‏ى اعضاى صورت‌اش را پنهان مى‏كند. جلوه و درخشنده‏گى‏اش شانس دیدن چیز دیگرى را از من مى‏گیرد. لباس قرمز تنگ كه بر پوست سفیدش نشسته او را وسوسه‏انگیزتر و جذاب‏تر مى‏نمایاند. بینى‏اش را بسیار زیبا تراشیده‏اند. و موهای‌اش شبى است كه دست من در آن گم مى‏شود. لب‏های‌اش را با زبان خیس مى‏كند. از این‏جا همه شهر پیدا است، در زیر این درختان بى‏صاحب. همه شهر ما را مى‏بیند. بگذار همه بدانند. بگذار همه ببینند. من آتش مى‏گیرم.

*
دست‏های‌م از همان آغاز بوى عطر مى‏داد. دست‏های‌ام را هر بار كه از خانه‏تان برمى‏گشتم مى‏بوییدم و مسخ مى‏شدم. دوست نداشتم آن‏ها را بشویم. مبادا كه تا صبح فردا بى‏بوى تو باشم. اما سایه، آن‏ها به زور دست‏هاى مرا مى‏شستند و به كار وا مى‏داشتند. آن‏ها دست‏های‌ام را از من گرفتند. به جرم دزدى هر دو را بریدند. من به منطقه‏ى ممنوعه رسیده بودم. شاید میوه‏اى را كه نباید خوردم. مرا از سرزمینم بیرون راندند. همه شب كه من نبودم. آخر شب‏ها مغزها به فكر مشغول مى‏شوند و دل‏ها را مى‏لرزانند. آن‏ها از سكوت شب‏هاى ما بهترین استفاده‏ها را مى‏كنند.

آن‏ها همیشه صبح‏ها را تغییر مى‏دادند. آن‏ها با نام تو شب‏هاى فرسوده را به آتش مى‏كشیدند و گندم‏زار عشق تو را بدل به مردابى مى‏نمودند. سایه، اى كاش جاده را معنی دیگری بود. در آن جنگل، میان آن شهر، ما بالاى سر مردمان بودیم و خداوندان مهر ما را به شوكت نسیم گره مى‏زدند. من در زیر آن درخت كه اولین بار طعم تو را در دهان حبس كردم، خواهم مرد.

بادى سردى كه مى‏آید پوست‏مان را مى‏سوزاند. عقب یك وانت نشسته‏ایم كه ما را پایین مى‏برد. خانه را تا آن‏جا كه مى‏توانم نگاه مى‏كنم. مى‏خواهم در خاطرم بماند. پشت درخت‏ها و تپه‏ها دیگر نمى‏شود آن را دید. دكه‏اى را كه در آن چاى خوردم مى‏خواهم پیدا كنم. هر چه دقت مى‏كنم پیدا نمى‏كنم.

- این جا یك دكه بود كجا است؟
- این جا كه دكه‏اى نیست‏
- چرا من همین چند ساعت پیش آن جا بودم.
مشخصات مرد را كه مى‏دهم مى‏فهمد.
- آها! او عموى من است. ولى چند سال پیش مرد. دكه‏اش هم خراب شد.
صورت‌اش را برمى‏گرداند.

به هیچ‏چیز نمى‏توانم اطمینان داشته باشم. خیلى سردم شده. او هم خود را جمع مى‏كند و از سرما گله مى‏كند. وارد میدان مى‏شویم و از ماشین پیاده. كمى راه مى‏رویم. هیچ ماشینى سوارمان نمى‏كند. همه‏ى ماشین‏ها خالى از برابرمان بى‏التفات مى‏گذرند. نمى‏بینند. هوا سرد است. سلانه سلانه رو به شهر راه مى‏رویم. هر از گاهى ماشینى رد مى‏شود و دست تكان دادن ما فایده‏اى ندارد. بالاخره یك تاكسى جلوى ما مى‏ایستد. وقتى مى‏فهمد خیلى وقت است كه منتظر ماشین هستیم قیمت زیادى را طلب مى‏كند. مهم نیست سوار مى‏شویم.

ریش سیاهى دارد. موهاى سیاه بلندش بر روى شانه‏هایش ریخته است چشمان سیاهش هم در این تاریكى دیده نمى‏شود. از آینه هردوى‏مان را نگاه مى‏كند بیش‏تر دختر را. او هم به چشمان او خیره شده است. این باعث مى‏شود راننده نگاه كردن به من را فراموش كند. مى‏خندد: اول با فاصله مى‏خندد اما كم‏كم خنده‏اش یك‏نواخت مى‏شود. دختر هم لبخندى مداوم به لب مى‏آورد. فقط منم كه حوصله‏ى خندیدن ندارم. از پنجره به بیرون نگاه مى‏كنم. دشت تاریك و بى انتها است.

سكوت مطلق سنگ‏ها گوش آدم را آزار مى‏دهد. هر كدام را كه نگاه مى‏كنى از سختى‏شان مى‏خواهى خنده كنى. این همه سر سختى براى چیست؟ سنگ‏ها فقط گوش مى‏دهند. آن‏ها حرف نمى‏زنند و سخنان تو را مزه مزه مى‏كنند. هیچ توجهى ندارند كه چه مى‏گویى فقط گوش مى‏دهند. سنگى كه مدت‏ها است مرا به خود خیره كرده متوجهم مى‏كند كه ماشین ایستاده و حركت نمى‏كند. راننده در جای‌اش نیست و دختر هم. از ماشین پیاده مى‏شوم و كنار در مى‏ایستم. همه جا تاریك است، نمى‏توانم پیداشان كنم.

- سوار نمى‏شوید آقا؟ مى‏خواهیم حركت كنیم.
صداى آشنا از داخل ماشین است. در حال نشستن هستم كه چشمانش برقى مى‏زند و چیزى مى‏خواهد.
- راننده‏ى تاكسى ندیدى زن باشه؟ براى همین جلو نمى‏نشینى.
سوار شده و نشده. پایین مى‏روم و جلوى ماشین مى‏نشینم.
- خوب این بار چطور بازى كنیم.
- چه بازى‏اى؟
- بازى، بازى دیگه چه فرقى مى‏كنه؟
- ما همیشه در حال بازى هستیم.

- اما بعضى از بازى‏ها لذت بیش‏ترى داره خصوصا اون بازى‏هایى كه تو خودشون یك بازى دیگه هم هست. در واقع بازى در بازى.
- تئاتر بازى مى‏كنى‏
- دنیا صحنه‏ى تئاتر است و ما همه بازیگران آنیم. قبول دارى؟


- من...
- بودن یا نبودن، بحث در این نیست. وسوسه این است. این رو شاملو مى‏گه‏
براى خودش بلند مى‏خندد و مى‏گوید:
- اجازه‏ى حركت مى‏فرمائید؟

با تكان سر تأیید مى‏كنم. براى حركت كردن خون‏سردى یك راننده را ندارد. خون‏سردى او حكایت چیز دیگرى است. حركت مى‏كند. جاده همچنان تاریك است صداى نعره‏اى از زیر ماشین مى‏آید. جاده همچنان تاریك است: صدایى دیگر شنیده نمى‏شود. و جاده كماكان تاریك است.

Share/Save/Bookmark

مطلب مرتبط پیشین:
آدم‌های مبهم - ۳