رادیو زمانه > خارج از سیاست > روایت شفق > روایت شفق - ۱۳ | ||
روایت شفق - ۱۳اکبر سردوزامییک ماه تو قزل حضار بودم. بعدش دوباره برگشتم همدان. دیدم برخورد پاسدارها تغییر کرده است. اصلاً آن سلام و علیک گرم قبلی وجود ندارد. در را باز کردند، ما را فرستادند توی بند. آقا، دیدم درها را قفل کردهاند. همه جا ساکت و ساکن. کاغذهای در و دیوار را کندهاند. یک حالت ناجوری بود. یکی بود به اسم داوود. این بدبخت در غیاب من، شلوارم را پوشیده بود، گال گرفته بود. کارگر بنا و سیمانکار بود. شخصیت جالبی داشت. قبل از اردیبهشت ۶۰ دستگیر شده بود. توی زندان شهربانی نگهش داشته بودند. آن روزها نمیآوردند توی این زندان. این پیکاری بود. توی زندان کار میکرد. عملگی میکرد. پول میگرفت. کمک میکرد به تشکیلات. در صورتی که خانوادۀ بدبخت و مفلوکی داشت. این آدم، جالب است، نشریه میفروخته. حزباللهیها گرفته بودندنش. کارد گذاشته بودند بیخ گلوش، میخواستهاند توی خیابان سرش را ببرند که مردم نجاتش داده بودند. گفتم داوود چی شده؟ چرا اوضاع این جوری شده؟ گفت هیچی، تشکیلاتو گرفتهن. گفتم تشکیلات چی؟ گفت همۀ تشکیلاتای توی زندانو. یکی آنجا بود، میگفتند توی این فاصله که من نبودم پلیس شده. این داوود هی چشمک میزد، من نمیفهمیدم. گفتم کتابهای من کو؟ گفت دکی، جون داره میره، تو از کتاب حرف میزنی؟ گفت تو این فاصله یکی خودکشی کرده، همه رو کشیدهن زیر اخیه. چون من مشی چریکی را رد میکردم، بچههای مجاهدین به من میگفتند اپورتونیست کبیر زندان. اینها به بچههایشان گفته بودند به این نزدیک نشوید. فکر کردم دیگر بیچاره شدم، حالا بالاخره یکی دوتا از اینها پیدا میشود که برود بگوید این مثلاً نماز نمیخواند یا هنوز پیکاری است. یک یارو بود، که در نبودن من توّاب شده بود. آقا، حالا نگو من هر چی میگویم، این میرود گزارش میدهد. خوبیاش این بود که این همۀ گزارشهاش را میداد به آن پاسداره که گفتم لوطی بود. یک روز پاسداره گفت این حرفا رو جلو این نزن، همهشو گزارش میکنه به من. گفتم بکنه، تو که گزارشاشو رد نمیکنی. یک روز نگهبان رفته بود، گفته بود یکی از رفقاتان آمده. همه هم میشناسیدش. این بدون سیگار نمیتواند زندگی کند. آن روزها سیگار را برداشته بودند. فقط توتون میدادند. یکی از بچهها، یادش به خیر، برداشته بود هفتاد هشتادتا سیگار با دست برام پیچیده بود. اکبر مسلمخانی بود. دیگر آن روابط قبلی توی زندان نبود. گاهی بچهها یک سری میآمدند، از همان دم در، چند کلمهای رد و بدل میکردیم. گفتم داوود، کسی در مورد من چیزی گفته؟ گفت نه. من خیلی کتاب داشتم. مثلاً نینا را داشتم. گذر از رنجهای تولستوی، بگذار سخن بگویم، شکست و نانای امیل زولا را داشتم. چندتا کتاب روانشناسی داشتم. دن آرام را گفته بودم بیاورند، اجازه نداده بودند. خلاصه، آنجا من مسئول کتاب بودم. یک مقدار از این کتابها را همان که میگفت فامیل من است آورد. یک مقدارش را آن پاسدار دومی که لوطی بود. یکی از بچههای تشکیلات مجاهدین به یکی از اقلیّتیها گفته بود، حاضریم با شفق کتاب رد و بدل کنیم. گفتم ببین، من به اینا علاقهای ندارم. اینا آخرش سر منو به باد میدن. این کتابا در اختیار تو، هر کدومشو که میخواهی بهشون بده.مثلاً همان موقع که سعید یزدیان داشت توی تلویزیون، خط مشی سهند را، که روی نظریات دیوید یافی استوار بود، رد میکرد، من اینجا داشتم میخواندمش. سعید یزدیان با بچههای کومله دستگیر شده بود. آره، این داشت این کتاب را رد میکرد. من تو زندان داشتم میخواندمش. بعد مجاهدین گفته بودند کتاب بخوانیم. گفتم بابا، اینا که رمان خون نیستن، نهجالبلاغه میخونن. اینها یکی از این کتابهای اقتصادی را دست گرفته بودند. بعد، این قدر زیر این سطرهاش خط کشیده بودند، یادداشت سؤال آورده بودند که دیدم کارم درآمده. آن هم سؤالهای خیلی ابتدایی. گفتم بابا، مطالعۀ اینا، احتیاج به سواد اولیه داره. بعد دیدند اینها را نمیفهمند، هر بار هم که نمیشود بیایند بپرسند، این بود که از خیرش گذشتند. منتها در این فاصله که من قزلحصار بودم، این کتابها افتاد گردن آن اقلیّتی بدبخت. من که اینجا کاری نداشتم. پیکاری وجود نداشت که تشکیلات بزنم. تنها کسی که بعد از تغییرات زندان، توی آن بند، بازجویی نشد، من بودم. اصلاً کسی سراغم نیامد. خُب، من، دست کم تو مراسم ۱۹ بهمن سال قبل شرکت داشتم، کلّی کتاب داشتم، با پاسدار رابطه داشتم، نماز نمیخواندم. خلاصه ده بیست روز اینجا ماندیم تا بچهها بازجوئیشان تکمیل شد. بعد ما را بردند، انداختند توی یک بند دیگر. منتها ترکیب بچهها را تغییر دادند. به قول خودشان سران زندان توی این بند بودند. وقتی من رفتم تو این بند، ۱۵ نفر بودیم، وقتی داشتم میآمد بیرون، مانده بودیم ۳ نفر.بقیه را اعدام کرده بودند. این اتاق در بسته بود. ولی همه با هم زندگی میکردیم. بعدها مسئول تئوریک حزب تودۀ همدان را هم آوردند آنجا. یکی از اعضای کمیتۀ مرکزی راه کارگر همدان را هم آوردند.رضا چگنی بود که اعدامش کردند.علی زنده گل بود که قبلا تو مدرسۀ حقانی قم طلبه بود. خیلی بچۀ جنسی بود. ۲۵ سال بهش حبس دادند که شنیدم آزاد شده. این فقط نماز میخواند. میگفتم بابا تو پدر منو درآوردی، من از دست تو نمیتونم دو کلمه حرف بزنم، آخه چهقدر نماز؟ میگفت بدهکاری دارم. میگفتم آخه چهقدر؟ میگفت میدونم، تو با اسلام مخالفی! میگفتم بابا، چه مخالفتی، تو وقتی نماز میخونی، من نمیتونم حرف بزنم، یا بخندم. بعد، ما دیگر ماندیم توی این اتاق. تو همۀ زندانها معمولاً این طوری است که وقتی میخواهند یکی را اعدام کنند، به یک بهانهای طرف را برمیدارند، میبرند انفرادی. بعد از دو سه روز، اعدامش میکنند. این جاکشها اعدام کردنشان هم به هیچ کس نرفته است.وقتی میخواستند اردشیر کارگر را اعدام کنند، این نگهبان جاکش آمد، گفت بیا برو حمّام، میخواهیم اعدامت کنیم. اردشیر رفت حمّام. پیراهن سفید را برای این پوشیده بود که وقتی گلوله سینهاش را میشکافد قطرات خونش بر زمینهای سفید نقش بندد. اردشیر از به دار آویخته شدن متنفر بود. اردشیر آن شب گفت تو خیال میکنی زرنگی رفیق، اما این جاکشها به هیچکس رحم نمیکنند. تو زندان میگفتند تا زمانی که نیامدند، چشمهات را نبستند، کنار دیوار قرارت ندادند، شعار نده. وقتی مطمئن شدی که میخواهند فرمان آتش بدهند، شعار بده. چون ما هی میگفتیم توبه کردهایم، توبه کردهایم، که بتوانیم زنده بمانیم.آن شب اردشیر با صدای بلند حرف میزد. میخواست همه صدایش را بشنوند. آن شب یکی دیگر را هم اعدام کردند. آن یکی اسمش چی بود؟ راستی اسمش چی بود؟ گفته بود با این همه جرمی که من کردم، اگر این دیوثها ده بار هم اعدامم کنند، باز کونشان میسوزد.آدمهایی بودند که جرمشان سنگین بود. اعدامشان حتمی بود. هر وقت صحبت میشد، میگفتیم شما باید دفاع کنید، چون اگرهم دفاع نکنید، اعدام میشوید. مثلاً طرف را به عنوان مسئول تشکیلات نظامی همدان گرفته بودند. آن یکی را به عنوان تشکیلات اقلیّت همدان. میگفتیم تو خود به خود اعدامی. اسمت مسئوله. هوادار ساده نیستی که ولت کنن. تو این مملکت بگی مسئول دوچرخهام اعدامت میکنن، حالا تو مسئول تشکیلات بودی. قبول نکرد. ضعیف برخورد کرد. اعدام نشد، ولی خودش را خراب کرد. این سنت دفاع کردن به طور کلّی، توی تهران تا اوایل مهرماه ۶۰ وجود داشت، توی همدان تا اواخر اسفند. یعنی وقتی موج اعدامها وسیع شد، دیگر شوخیبردار نبود که بیایی بگویی من مارکسیست لنینیستم یا مجاهد خلقم. هر کس میخواست یک جوری در برود. اما مسئلۀ از خود گذشتگی یک چیز دیگر است. مثلاً همین مجاهدی که میگویم، وقتی دید اعدامی است، با پذیرفتن جرم چند نفر دیگر، جانشان را نجات داد. میگویند دورۀ شاه روابط سادهتر بود. وقتی کسی را میگرفتند، اولاً روابطش گسترده نبود. ثانیا قرار بر این بود که تو ۴۸ یا ۲۴ ساعت زیر شکنجه دوام بیاوری. بعد دیگر میتوانستی یک سری چیزها را اعتراف کنی و خودت را تقریبا از شکنجه رها کنی. اما تو جمهوری اسلامی با این فضای پلیسی، اگر یک خانۀ تیمی لو میرفت، نمیتوانستی سریع خانه عوض کنی. بعد روابط گستردهتر بود. و تو باید همه چیز را نگه میداشتی. یک روز آمدند متأهلهای چپ را بردند گفتند زنهایتان به شما حرام است، باید از نو عقد کنید. همان روزها آمدند سراغ من که بیا زن بگیر. یک مردیکۀ رقاصی بود. میگفتند بچه خوشگل کرمانشاه بوده.این به جای آن یارو تُرکه، شده بود دادیار زندان. خلاصه آمد ما را صدا کرد تو اتاقش. گفت چند سالته؟ گفتم ۲۸ سال. گفت ازدواج کردی؟ گفتم نه. گفت نمیخوای ازدواج کنی؟ گفتم اینجا؟ گفت آره. گفتم من زندانیام، درآمدی ندارم که. گفت بالاخره یک روزی آزاد میشی، صاحب درآمد میشی. گفتم من کسی رو نمیشناسم. حالا در ضمن کنجکاو بودم که این خانمی که این جاکش میخواهد برای من بیاورد، کیست، و چه جوریست. گفتم شاید بختمان میخواهد تو زندان باز شود. این کثافتها فکر میکنند آدم فقط یک شکم است و یک زیر شکم. و حلال همۀ مشکلات آدم، سوراخ لای پای زن است. البته مادر قحبهاند، فهمیده بودند. همچین الکی هم نبود که میآمد سراغ آدمهایی مثل من که بیا زن بگیر. اینها متوجه شده بودند آدمی که زن و بچه دارد، زودتر میبرد تا آدم مجرد. چون یک مجرد وابستگیاش فقط به پدر و مادر است و بُریدن از پدر و مادر آنقدرها سخت نیست تا از زن و بچه. بخصوص با توجه به فرهنگ مردسالاری ما، که مرد خودش را مسئول خانواده میداند. این بود که این خوشش میآمد همه ازدواج کنند. گفتم حالا کی اینجا کشته مردۀ منه، که من بخوام باهاش ازدواج کنم؟ گفت تو این بند خواهرها پر دختره، هر کدومشو که بخوای، میتونی انتخاب کنی. گفتم الان اصلاً آمادگی همچین چیزی رو ندارم. و خلاصه از زیرش در رفتم. بدتر از همه این بود که مدام باید دوگانه زندگی میکردی. از صبح تا شب باید دروغ میگفتی. هویت اصلی خودت را پنهان میکردی. حتی آدم نمیتوانست با کسی که توی یک سلول زندگی میکند، با کسی که مثل خود آدم تو چنگ آن جاکشها بود، یگانه باشد. من گاهی به چنان حدی از درماندگی میرسیدم که گریه میکردم. یعنی چه جور بگویم. مثلاً شبهای جمعه بچهها را برمیداشتند، میبردند دعای کمیل. سینه بزن، دعا بخوان، زنجیر بزن، یک ساعت دعا به جان خمینی بکن. بعد طرف اصلاً قبول نداشت. وقتی برمیگشت، اعصابش له و لورده بود. اعتقاداتت راحت به لجن کشیده میشد. بعد یک آخوند شپشو، یک یک طلبۀ دگوری میآمد برای تو تعیین تکلیف میکرد. آقا، طرف دکتر بود، فوق لیسانس بود، بعد یک دهاتی که دو کلاس تو مکتب خوانده، میآمد به او نشان بدهد غسل ترتیبی یعنی چی. بعد، یک روز دو روز که نبود. امروز میگفتند آیتالله بهبهانی مرده، بزرگداشت است، فردا میگفتند دستغیب مرده، عزای عمومی است. هر روز هم هی شهید داشتند. تازه مسئلۀ اساسی نماز جمعه بود. خلاصه ما بودیم. چگنی را بردند اعدام کردند. با این همه، تو موج اعدامهای ۶۷، با اینکه ۲۷ سال بهش داده بودند، اعدامش کردند.یکی از بچهها هم که اعدام شد، وضعش از نظر خانوادگی شبیه من بود. تنها پسر خانواده بود. چند تا خواهر داشت. مسئول نمیدانم چی چی بخش غرب مجاهدین بود. این تو اردیبهشت ۶۰ دستگیرشده بود، حاضر نبود به اینها اطلاعات بدهد. اینها هم از کابل استفاده نکردند. این را نزدند. همین جوری نگهداشتند. این بیچاره ازدواج کرده بود. فقط سه روز دختره را دیده بود. رفته بود تو اصفهان با دختره ازدواج کرده بود. به این گفته بودند باید بیایی تو نماز جمعه علیه مجاهدین حرف بزنی، نرفته بود. نگهش داشته بودند. هنوز ۳۰ خُرداد پیش نیامده بود. فکر کرده بود تشکیلات فشار میآورد، آزادش میکنند. بعد از سی خُرداد، این را دوباره آوردند همدان. این دیگر ماند. حدود یکسال و نیم با من بود. زنش را نمیدانم کجا دستگیر کرده بودند. به خارج زنگ زده بود که امکاناتی فراهم کند، فرار کند. ردش را از طریق کنترل تلفن گرفته بودند. دو سال و نیم بهش داده بودند. زنه بُریده بود، شروع کرده بود به همکاری. آقا، هرچه بود و نبود گفته بود، ازجمله گفته بود چندتا خانۀ تیمی گشته و با داشتن شوهر با چندین نفر رابطۀ جنسی برقرار کرده. این را از روی اجبار یا هر چی، کتبا نوشته بود. آوردند به شوهرش نشان دادند، بیچاره پریشان و ویران شد. همیشه میگفت شفق اگر زنده موندی و انقلاب شد، یادت باشه این کثافتا رو نه بهخاطر سیاسیا، بلکه بهخاطر اون بچههای کوچکی که فریب میدن، میفرستند جبهه، اعدام کنی.بچۀ آرامی بود. زنه گفته بود با چند نفر خوابیدهام، اسم داده بود. او هم برداشت وصیتنامهای تنظیم کرد علیه رژیم و علیه مجاهدین.بردند اعدامش کردند. بدترین شکنجه این است که کنار رفیقت نشستهای، داری ناهار میخوری، میآیند، میبرند، اعدامش میکنند. گربهات، سگت، یک روز ازت جدا بشود، کلّی بدبختی میکشی. حالا فکر کن یک آدمی را ۱۰ سال، ۱۵ سال میشناسی، بارها با هم خندیدهاید، گریه کردهاید، و وقتی نشستهای، داری باهاش غذا میخوری، جاکشها میآیند، جلو چشمهات، میبرند، اعدامش میکنند. خُب، تو یک همچین موقعیّتی من باید چه کار کنم؟ حداقل اقلش این است که ناراحت بشوم. این دیوثها همین حق را هم بهت نمیدهند. میگویند برای چی ناراحتی؟ ما یک منافق را اعدام کردهایم. همۀ این مشکلات یک طرف، یک سری مشکلاتی خودمان برای همدیگر بهوجود میآوردیم، که میشد زندان در زندان در زندان. بارها عصبانی میشدم، میگفتم بروم خواهر و مادر این جاکشها را یکی کنم، تا ببرند بگذارندم پای دیوار و از این زندگی گه راحت بشوم. آخر آدمی که اعتقاد ندارد چه جوری دعای کمیل بخواند؟ تازه سردمدارمان کی بود؟ یک آدم مادر قحبهای که توی خیابان اکباتان قرص آسپرین میفروخت، حالا شده بود دعای کمیل خوان بنده. یک آدم مزخرف کثافت شده بود حُرِّ زمانه. همه را برمیداشت، علیرغم هر ایدئولوژیای که داشتیم، میبرد آنجا، او میخواند و ما هم باید زنجیر میزدیم، سینه میزدیم. توضیحالمسائل بگذار روی سرت، قرآن بگذار روی سرت. نمیشد که بایستی شعار بدهی. همه را میبست به رگبار. برایش کاری نداشت.من واقعا از اینکه زنده ماندهام شرمندهام. چون این زنده ماندن به قیمت خیلی سنگینی تمام شد. بارها به من میگویند کم عرق بخور. از خودت مواظبت کن. میگویم آقاجان، این ساعاتی که من دارم زندگی میکنم، اضافه بر سازمان است. من بایست یازده سال پیش میمردم، نمردم. حالا چرا عرق نخورم؟ من واقعا اشتباه کردم که دفاع نکردم و زنده ماندم. باید از همان چیزی که بودم، دفاع میکردم که مجبور نشوم چیزی را بپذیرم که اصلاً قبول ندارم و سه سال باهاش زندگی کنم.فکرش را بکن، از یک طرف زندانی هستی، از یک طرف باید فعالیّت فرهنگی هم بکنی. یک ماه بود، چهقدر بود؟ مجبور شدم بنشینم زندگی حضرت علی بنویسم. پس از همۀ این جاکشبازیها که سرمان درآوردند، یک روز گفتند هیئت عفو و بخشودگی آمده. گفتیم چکار میکند؟ گفتند هیچ چی، چند تا سؤال میکند، بعد، حبسها را یک سوم میکند. ما رفتیم، دیدیم یک آخوند افغانی است. گفت تو هنوز پیکار را قبول داری؟ گفتم حسین روحانی که رهبرم بود، رید، حالا من چی بگم؟ قبر پدر پیکار! گفت کار فرهنگی چی کردی؟ گفتم زندگی حضرت علی رو نوشتهم. زندگی امام حسن رو نوشتهم. گفت موفق باشی برادر. بعد از چند روز، گفتند باید مصاحبه کنین. گفتیم مصاحبه دیگه چیه؟ گفتند این مصاحبه پخش نمیشه. دو سهتا از بچههای اقلیّت بودند و من. گفتم آقا، این جاکشها چرا دست برنمیدارن، فقط همین مونده که کونمون بذارن. نشستیم حرف زدیم. بالاخره به این نتیجه رسیدیم که تا اینجا هر کاری گفتهاند، کردهایم که جرممان کم شود، این را هم گفتیم دیگر آخری است. رفتیم. سی چهل نفر بودیم. همهمان را بردند توی یک اتاق. نوار ویدئو گرفتند. من گفتم هوادار پیکار بودم، دیگر نیستم، همین. اما همین دوتا جمله برای من خیلی بود و بعدا مثل سگ پشیمان شدم. فردا پس فرداش گفتند سند خونه بیارین، آزادتون کنیم. من واقعا راضی نبودم آن دوتا جمله را بگویم. حالا باید سند هم میگذاشتم. با یکی از بچهها که حالا هلند است، صحبت کردم که من میخواهم از زندان که رفتم، در بروم. گفتم با این وضعی که دارم، هر روزی ممکنه بیان یقهمو بگیرن. با سعید دادخواه هم صحبت کردم. بعد از اینکه پیکار متلاشی شد، سعید رفته بود با تشکیلات سهند. این را آش و لاش کرده بودند آورده بودند همدان. بعد، من میدانستم این توی انفرادی است. اما یک مدت بهش اعتماد نداشتم. کافی بود بگوید هرچه شفق گفته است، شر و ور است. و همه رشتههای ما را پنبه کند. اما بعدها فهمیدم بچۀ محکمی است. یادش بهخیر. بعد با این صحبت کردم که به محض اینکه بروم بیرون، میخوام از کشور خارج بشوم، ولی پاسپورت ندارم، و راهش را نمیدانم. گفت فلانی، رفیق خودت، میتونه پاسپورت برات جور کنه.دیدمش و باهاش صحبت کردم. گفتم وقتی خارج شدیم، میآم سراغت، یک برنامهای بذار من خارج بشم. گفت باشه. به مادره گفتم تو یه خونۀ فسقلی داری، نمیخواد سندشو بیاری. از آن خانههای عهد عتیقی بود. ولی مادره سند را آورده بود، داده بود. چند روز قبل از اینکه آزاد بشویم، آمدند بردندمان سپاه. آنجا یک پسر پیکاری بود. از این آدمهای الاغ. میدانستم پیکاری است. کلاس اول و دوم دبیرستان باهم بودیم. بعدش هم دیگر باهم کاری نداشتیم. این میدانست که من پیکاری هستم. گفتم ببین، اگر یک وقت ااحیاناً ازت پرسیدن فلانی رو میشناسی، در همین حد بگو که با هم همکلاسی بودیم، برنداری چیزای دیگه بگی. این الاغ رفت بازجویی، برگشت، دیدم ناراحت است. گفتم چی شده؟ گفت تو رو گفتم. گفتم من که خودم گفتم اگه پرسیدن، بگو. گفت نپرسیده گفتم. گفتم چرا؟ گفت از ترس. گفتم تو رو حضرت عباس ببین، اینا شدهن سیاسیای این مملکت! آخر آدم این همه ابله میشود؟ حالا اگر زده بودندش، میگفتم خُب، زدهاند، گفته، اما این بدون اینکه ازش بپرسند، خودش گفته بود من این را میشناسم، این فلان است و بهمان بوده. در واقع این آدمهایی که همین جوری تو سیاسیها بر خورده بودند، بیشترین لطمه را میزدند.خلاصه، ما را آزاد کردند. گفتند هفتهای یکبار باید بیایید خودتان را به سپاه معرفی کنید. |
نظرهای خوانندگان
خیلی خوب می نویسی اکبر سردوزامی. خیلی باحال و جگر سوز می نویسی
-- بدون نام ، Sep 13, 2010 در ساعت 11:45 AM