رادیو زمانه > خارج از سیاست > روایت شفق > روایت شفق - ۱۲ | ||
روایت شفق - ۱۲اکبر سردوزامیمیدانی، دورۀ شاه آدم فکر میکرد در جامعه، دو جبهه وجود دارد، یکی حکومت است و یکی آدمهای سیاسی که ضد حکومت هستند. خُب، هرچه ضد حکومت میگفتند، قبول میکردیم و هرچه راجع به خودمان میگفتند، میگفتیم حرفهای ساواک است. خیلیهاش هم البته بود. خُب، آن روزها، مثلاً من، فقط فکر میکردم مهم این است که شاه برود. اما امروز دیگر این حرفها برای من، کُس شعر است. امروز برای من یکی، مهم نیست که این حکومت مادر قحبه برود یا نه. امروز این طرف قضیه هم، برای من، مهم است. وقتی من میبینم سیاسی ضد حکومتش همان کار را میکند که حکومت، دیگر فرقی بین این سیاسی و آن حکومت نمیبینم. تو ارو درّه که بودم، یک پسری بود. این روانی بود. ساعتها گوشهای ساکت مینشست. با هیچ کس حرفی نمیزد. اینها نتوانستند این بدبخت را تحمل کنند. به جای اینکه یک فکری براش بکنند، به جای اینکه بردارند یک جوری بفرستندش خارج، بیجاره را بردند نمیدانم کجا گم و گورش کردند که معلوم نشد چی به سرش آمد. یعنی برای اینها آدم مهم نیست. اینها هنوز به آدم، به عنوان وسیله کارشان نگاه میکنند. تا وقتی که به کار میآید خوب است، همین که کارکردش را از دست داد، فورا خودشان را از شرش خلاص میکنند. یا یک موجودی بین اینها بود به اسم جهان. این هم روانی بود. میگفتند سیستمی شده. این در حالی که سیاسی فکر میکرد، میرفت به جنگ ستارهها. این آدم، وقتی که سالم بود، کلّی توی میاندوآب، براشان کار کرده بود. حالا روانی شده بود. یکی از حرفهاش این بود که طالبانی کارگزار امپریالیست است. مینشست علیه طالبانی مقاله مینوشت. از مجاهدین تعریف میکرد. دوستشان داشت. میگفت شوروی چندتا میگ فرستاده برای مجاهدین، اما دولت عراق نگهداشته که جلو جنبش را بگیرد. مدام از آدمهای سیستمی حرف میزد، یعنی آدمهای الکترونیکی. مدام از این جور آدمها میدید. سیگار را روشن میکرد، پک پک میکشید، فورا خاموش میکرد، میشکستش، میگفت سیستم بهش زده. گاهی از ترس یک گوشه کز میکرد. گاهی داد و فریاد راه میانداخت که سیستم رفته تو لباسم میخواهد مرا بکشد. همیشه این آدمهای الکترونیکی را میدید که علیه او توطئه میکنند. خُب، اینها حداقل امکانش داشتند که این بنده خدا را یک جوری بفرستند توی یکی از این کشورهای غربی که معالجهاش کنند. اما کی به این چیزها فکر میکرد. این آدم تا روزی که به درد میخورد، براشان آدم بود، حالا دیگر روانی بود، دیگر آدم نبود. من میگویم اگر یک جریانی، بهخاطر انسان، و چه میدانم بهتر زیستن انسان و این چیزهایی که همۀ جریانهای سیاسی ازش دم میزنند، کار میکند، بفرما، این اولین انسان که کنار توست، و بیمار است، و سالها به همین جریان خدمت کرده است، خُب، اگر مسئله انسان است و انسانیّت، پس چرا کاری براش انجام نمیدهی؟ بابا، طرف هشت سال جنگیده. رفته صدتا پایگاه زده، جمهوری اسلامی صد و بیست تا ساخته. تو به این بدبخت قول دادهای که سال اول انقلاب میشود. یک سال گذشته است، دو سال، سه سال. خُب، خسته میشود. تو هی، هر روز گفتهای فردا انقلاب میشود، نشده. میگفتی یک پایگاه بزنیم، میشود نیمۀ انقلاب، دو تا بزنیم میشود انقلاب. خُب، طرف ده تا زده، انقلاب نشده. یا مثلاً تو عملیات مهران به نیروهاشان گفتند بروید جلو، ارتش با ماست. آنها رفتند، ارتش هم زد لت و پارشان کرد. خُب، حالا اگر طرف پس از سالها بالاخره متوجه این دروغ و دونگها بشود و بگوید من دیگر نیستم، دمارش را درمیآورند. میگویند کوفی شده. زندانش میکنند. هزار جور انگ جاسوسی و جیرهخواری بهش میزنند. بعد هم نه پاسپورتش را بهش میدهند، نه کارت شناساییش را، و نه هیچ چیز دیگر. و تازه میبرند تحویلش میدهند به کمپ رُمادیه، تا آنجا بماند و توی آن فلاکت خواهر و مادرش گاییده شود. خُب، وقتی رفتار سازمان مثلاً انقلابی مجاهدین، با بنده این جوری باشد، دیگر چه پشمی، چه کشکی؟ تو تشکیلات میگفتند باید صداقت داشت، بعدا فهمیدیم منظورشان از صداقت، خریّت است. مثلاً تو همان درّه که بودیم، من میدیدم مردم دسته دسته میروند اروپا، میروند آمریکا، بعد یکی نمیآید به ما بپیوندد. کم کم دوزاریم افتاد که از مرحله پرتم. آن هم که از ایران میآمد فکر میکرد، این همه آدم اعدام شده ولی نتیجهای نداده، امیدش را از دست میداد، میرفت دنبال زندگی خودش. خُب، همه که انقلابی حرفهای نیستند. طرف دوست دارد مخالف حکومت کار کند، ولی وقتی کارش نتیجه ندهد، ول میکند میرود دنبال زندگیش. حالا اگر کمیته مرکزی فلان سازمان واقعیّت را میگفت، باید دکانش را تعطیل میکرد، میرفت دنبال کارش. این است که هی دروغ پشت سر هم ردیف میکرد. میرفت یک عملیات ترتیب بدهد، میزدند ترتیبش را میدادند، بعد میآمد توی نشریهاش مینوشت، رفتیم و کیر غول را زدیم، شکستیم. خلاصۀ مطلب اینکه من یکی، چندان فرقی بین عملکرد این سازمانها و جمهوری اسلامی نمیبینم. به قول یارو گفتنی، میگه تو خودت باش، عرقتو بخور. |