رادیو زمانه > خارج از سیاست > روایت شفق > روایت شفق - ۹ | ||
روایت شفق - ۹اکبر سردوزامیراهی را که آن جوان نشان داده بود، گرفتیم و پیش رفتیم تا رسیدیم به همان دهی که گفته بود. آنجا یک چیزی به اسم شورای کمک به فراریها داشتند. اهالی این ده جزو اعضای قیادۀ موقت بودند. اکثراً مسلح بودند، ولی پارتیزان نبودند. رفتیم، خودمان را معرفی کردیم. کلّی تحویلمان گرفتند. پذیرایی کردند، ناهاری دادند، بعد هم یکیشان با ما آمد، ده به ده رفتیم، تا شب شد. شب هم غذایی به ما دادند. دوباره راه افتادیم. از شیب تندی پایین رفتیم. دل و رودهام داشت بالا میآمد. گفتم بابا، اینها مگر بزکوهیاند؟ بعد رسیدیم به یک منطقه که هزارتایی پیشمرگه توش بود. اینها ما را بردند کمیته دَهوک، معرفی کردند. کارتهای جعلی ما هنوز توی جیبمان بود. مسئولین کمیته مهربانی کردند، چای دادند. صحبت کردیم. گفتیم تو ایران نمیتونستیم زندگی کنیم، زدیم بیرون، بعد هم توی کمپ رُمادیه بودیم و کلّی بدبختی کشیدیم تا بالاخره فرار کردیم. حالا میخواهیم بریم تُرکیه. میدانستیم که قیادۀ موقت با جمهوری اسلامی همکاری میکند و ممکن است تحویلمان دهد، اما چاره دیگری نداشتیم. گفتند ما نمیتونیم کمکتون کنیم. گفتیم توقع نداریم کمکمون کنین، فقط راهو نشونمون بدین. گفتند نمیتونیم، امشبو اینجا بمونین و صبح راه بیفتین برین. شب را خوابیدیم. صبح گفتند این جاده رو بگیرین برین، تا برسین به منطقۀ نمیدانم چی چی. گفتیم کسی یقهمان را نگیرد. گفتند نه، اینجا منطقۀ آزاده، هیچ مشکلی براتون پیش نمیآد. توی این جاده، برای خودمان میرفتیم. هوای خوب، فضا سر سبز، پر از پرنده، نه پلیس جاکشی، نه شرطۀ دیوثی، شاد و سرحال داشتیم برای خودمان میرفتیم. یک کمی که رفتیم، خوردیم به تور هفت، هشت تا پیشمرگه. گفتند کجا؟ گفتیم ایرانی هستیم، داریم میریم به طرف تُرکیه. یکیشان گفت فکر کردین همین جور الکیه، اینجا منطقۀ حکومت حزب دمکراته. اجازۀ عبورتون، برگۀ عبورتون کو؟ گفتیم نداریم. گفتند پس راه بیفتین. راه افتادیم. چند ساعتی رفتیم. ما را بردند کمیتۀ شهر زاخو. کنار همان اردوگاه، ساختمان حزب شوعی عراق هم بود. اینجا هر دم مورد حملۀ هواپیماها بود. یک بار یک گله گوسفند را زدند. جایی نبود که به سادگی بشود بهش نزدیک شد. یک درّهء بزرگ بود. بالایش تیربار گذاشته بودند. هواپیماها خیلی مشکل میتوانستند بهش نزدیک شوند. شب شد. گفتند فردا باید از اینجا برین. با یکی که مال حزب شوعی عراق بود، رفتیم توی خانهای خوابیدیم. فرداش به ما یک کاغذ دادند، گفتند به هر دهی که رسیدین اینو نشون بدین، کاری باهاتون ندارن. گفتند همین جور برین تا برسین به تُرکیه. آمدیم، سه نفری، به هر دهی که میرسیدیم، سلامی میکردیم، کاغذ را نشان میدادیم، از ما پذیرایی میکردند، چای میدادند، ناهار میدادند، شام میدادند، شب میخوابیدیم، صبح راه میافتادیم به طرف ده بعدی. با کسی مشکلی نداشتیم. این دهها، همه کنار یک رودخانه بود. خیلی از اینها فارسی بلد بودند. یکیشان خیابانها را برامان نامگذاری میکرد. مثلاً میگفت ببین، اینجا خیابون پهلویه، اینجا عباس آباده. بعد خوردیم به پست چندتا پیشمرگه. خیلی آقا بودند. پذیرایی کردند. شام دادند. شب هم روی پشت بام برایمان جا انداختند، خوابیدیم. هوا خیلی خوب بود. یکیشان آمد با ما حرف زد. انگلیسی بلد بود و آلمانی. بچۀ باحالی بود. گفت ما نمیتونیم به شما کمک کنیم، چون اگه دولت تُرکیه بفهمه، اذیّتمون میکنه، منطقه رو بمبارون میکنه. گفت در ضمن نمیتونیم شما رو تحویل پ.پ. کای (سازمان کارگران سوسیالیست) تُرکیه بدیم. اینه که بهتره خودتون تا تُرکیه برین. گفتیم باشه، تو فقط راهو نشونمون بده، خودمون میریم. گفت همین جاده رو بگیرین برین. رفتیم، رفتیم، تا رسیدیم به آخرین نقطهای که مرز عبور و مرور قیادۀ موقت بود. حالت گمرک مانند داشت. مرز عبور قاچاقچیها هم بود. از آن طرف گوسفند و گاو میآوردند، یکی 15 دینار حق گمرک میدادند، بعد از این طرف یک چیزهایی میخریدند، میبردند آن طرف. شب رفتیم خانۀ مسئول گمرک. گفتیم میخواهیم بریم شهری به نام ارو درّه (درۀ مرگ). یک قاچاقچی آنجا بود، گفت پونصد ششصد دینار میگیرد، میبردمان. گفتیم نداریم. خلاصه راضی شد 120 دینار بگیرد و ببردمان. فرداش پشت سر این راه افتادیم. آقا، ما از سینور که رد شدیم، معاملههامان را در آوردیم شاشیدیم به خاک عراق. گفتیم آهای صدام جاکش! ما بالاخره در رفتیم. چهار پنج ساعت رفتیم، رسیدیم خانۀ یارو قاچاقچیه. آدم فقیری بود. خانه اش ناهار خوردیم و باز راه افتادیم. رسیدیم به یک ده. یکی گفت گزارش دادهن که چندتا پیشمرگه دارن میآن این طرفی، خلاصه دارن دنبالتون میگردن. این قاچاقچیه جدی نگرفت، گفت بیخیالش، بریم. رسیدیم به منطقهای که خیلی باصفا بود. باغ داشت، پر از انگور و آلو. ما هم دیگر غمی نداشتیم. گفتیم رفیقمان رفته، موفق شده، ما هم موفق میشویم. با خیال راحت رفتیم تو باغ و دِ بخور. و پس از مدتها، دلی از عزا در آوردیم. توی دهات بعدی، به یکی از رفقای قاچاقچیه برخوردیم. او هم همراهمان آمد. آنجا چون منطقۀ پیشمرگهها بود، نمیبایست ارتشی باشد. آمدیم، رسیدیم به یک موستان. قاچاقچیه گفت چند دقیقه اینجا وایسین تا من برگردم. این با رفیقش رفت تو جاده، جلو یک ماشین را گرفت، سوار شد رفت. ما ایستادیم. هوا تاریک شد. دیگر اتومبیلی توی جاده نبود. قاچاقچیه بعد از یکساعتی آمد. گفت میریم تو این ده، شب خونۀ یکی میمونیم تا صبح، ولی شما با کسی حرف نزنین، چون اگه بفهمن غریبه این، ممکنه برن لو بدن. گفتیم باشه. از کنار جاده میرفتیم. بعد از چند قدم، یکدفعه برگشت و گفت بدوین. و دوید. و ما هم دویدیم. و رگبار گرفت، آن هم چه رگباری! دو دقیقه نشد که سراپا خیس شدیم. حالا ما بدون این که بدانیم قضیه چیست، همین جوری، پشت سر این بابا میدویم، که دیدیم جاده روشن شد و این گفت دراز بکشین، و دراز کشید و ما هم. خلاصه ما کنار جاده روی زمین دراز کشیدیم، و باران شرشر میبارید، و دوتا سرباز هم آن طرف جاده، از ماشین آمده بودند بیرون و چراغ قوه میانداختند این طرف که ما بودیم. گویا میترسیدند بیایند این طرف. لابد فکر میکردند پیشمرگهایم. یک کمی چراغ قوه انداختند. ما را ندیدند. سوار شدند، رفتند. ما بلند شدیم، دیدیم قاچاقچیه نیست. گفتیم پس این چی شد؟ کجا رفت؟ آقا هرچی نگاه کردیم، هرچی صدا زدیم، دیدیم نخیر، از آقای قاچاقچی اثری نیست که نیست. از ترسش در رفته بود. حالا ما ماندهایم توی این جاده، شب است، همه جا تاریک است، ما هم که راه را بلد نیستیم. باید خودمان را توی ارو درّه معرفی میکردیم. قبل از آن نمیشد. جایی نبود. صبح بلند شدیم، یک شکم سیر انگور خوردیم و رفتیم کنار جاده را گرفتیم و پیش رفتیم. ماشینی جلومان ترمز کرد. گفت کجا؟ گفتیم ارو درّه. سوارمان کرد. رفتیم ادارۀ پلیس، خودمان را معرفی کردیم. گفتیم آمدهایم پناهنده شویم. اسمهامان را پرسید. بعد گفت بروید پایین صبحانه بخورید. گفتیم چه خوب. تا آمدیم برویم، گفت صبر کنید، بعد بردمان توی یک اتاق، زندانی کرد. گفتیم زرشک، اینجام که زندونه. بعد از چند دقیقه مأموری آمد، بازجویی کرد. گفت چطور اومدین؟ گفتیم با قاچاقچی. گفت چه قدر به قاچاقچی دادین؟ گفتیم 120 دینار. گفت غیر ممکنه. همه چیز را گفتیم به جز اینکه به کمک قیادۀ موقت آمده ایم. پرونده تشکیل داد. چهار پنج روز هم آنجا، توی یک اتاق لخت بودیم. پول غذا را هم باید خودمان میدادیم. هنوز یک کمی پول داشتیم. روزهای اول و دوم تاس کباب خوردیم، بعد که دیدیم پولها دارد ته میکشد، نان خالی میگرفتیم با چای شیرین میخوردیم. بعد از چهار پنج روز آمدند که بلند شین، میخوایم ببریمتون شهر اکاری. یارو گفت پول ماشینو باید خودتون بدین. گفتیم بابا، پولمون کجا بوده؟ گفت نه، اگه پول ندین همین جا میمونین. گفتم بابا، این چه زندگیای است که ما هرجا که میرویم باید بیفتیم دست یک مشت جاکش؟ ارو درّه، واقعا درّه مرگ بود. یک جادۀ مارپیچ بود که میرفت بالا، بعد دوباره میآمد پایین. ما را بردند، تحویل پلیس آنجا دادند. پلیس هم ما را انداخت توی یک سوراخی تاریک و کثیف که دو سه تا پتوی کهنۀ بوگندو داشت، و برای هر چیز هم باید خودمان پول میدادیم. حالا ما فکر کردیم امشب کارمان تمام میشود، فردا هم میفرستندمان توی کمپ، و بعد هم زنگ میزنیم به رفیقمان تو سوئد، میگوییم پول بفرست، و راه میافتیم. نصف شب، ده دوازده نفر دیگر را هم آوردند تو همان سوراخی. آن شب گویا حکومت نظامی بود. آنجا منطقهای بود که پیشمرگهها مدام حمله میکردند، ضربه میزدند و میرفتند. اینها رفته بودند عروسی، دیر وقت آمده بودند، همهشان را گرفته بودند آورده بودند توی این سوراخی. حالا جای خواب نبود. همهاش دو سه تا پتو بود، برای چهارده پانزده نفر. به مأموره گفتیم پتو بده، گفت باید پول بدین. صبح آنها را ول کردند. بعد از چند دقیقه مأمور زندان زنی را آورد کنار میلهها که میخواست ببیند ما پسرش را دیدهایم یا نه. گفتیم نمیشناسیم. بعد چندتا از ایرانیها را آوردند توی سلول ما. گفتند دارند دیپورتمان میکنند. گفتیم دیپورت دیگه یعنی چی؟ گفت آره، میخواهند برمان گردانند ایران. دیگر زندگی آن قدر گه شده بود که هیچ چیزی برایم تفاوتی نداشت. گفتم کُسّ مادرشان! کُسّ مادر همۀ این رژیمهای مادر قحبۀ جاکش! گفتم ببرند تحویل بدهند، بیشتر از این چه کارم میخواند بکنند؟ نهایتش یک فصل دیگر میزنند، لت و پارم میکند، بعد هم میگذاردم پای دیوار. آمدند گفتند بیایین بیرون. سیزده نفر بودیم که میخواستند دیپورت کنند. غیر از ما سه نفر که سیاسی بودیم، بقیه دانش آموز و سرباز فراری بودند. دانش آموزه باید با خانوادهاش که توی تُرکیه بود، تماس میگرفت. خانوادهاش دویست هزار تومن به قاچاقچی داده بود که او را بیاورد تُرکیه، بعد هم بفرستد آلمان. قاچاقچی جاکش، بیچاره را آورده بود تا یک جایی و ولش کرده بود و او افتاده بود دست این دیوثها. آنها از دیپورت شدن وحشتی نداشتند. فوقش وقتی برمیگشتند ایران، یکی دوتا سیلی میخوردند و پولشان هم سوخته بود، اما ما سه نفر فاتحهمان خوانده بود. آمدند که پول بدین. گفتیم چه پولی جاکشها؟ گفتند کرایه ماشین تا یوکسوکوا. گفتیم میخوایین دیپورت کنین، پولام باید بدیم؟ چس مثقال پول داشتیم. ندادیم. گفتیم نداریم. ما را سوار ماشین کردند بردند یوکسوکوا. آنجا انداختندمان توی سه تا سلول. ما سه تا که چندان پولی نداشتیم، ولی پولهای بقیه را غارت کردند. لباسهاشان را غارت کردند. بعد گفتند میخوایم تحویلتون بدیم، بین پیشمرگهها و جمهوری اسلامی یکی رو انتخاب کنین. گفتیم میریم پهلو پیشمرگهها. ما را آوردند توی یک دهی ول کردند، گفتند، اونجا پایگاه کوملهست، اون طرف پیشمرگههای حزب دمکراتند. یک رودخانه بود، این طرف خاک تُرکیه بود، آن طرف خاک ایران. رفتیم تو منطقۀ آزاد حزب دمکرات. آن موقع مسئولش که بهش میگفتند مسئول ناوچۀ شمال، علی کاشفپور بود که بعدا جمهوری اسلامی توی تُرکیه ترورش کرد. گفتیم تُرکیه ما را دیپورت کرده است. گفت میخواین چکار کنین؟ من همچنان میخواستم برگردم تُرکیه، چون بالاخره هرجا میخواستم بروم، باید از تُرکیه میرفتم. گفتم من میخوام برگردم تُرکیه. ولی پول ندارم، راهیام بلد نیستم. یکی از بچهها، علی، گفت من میرم پهلو پیشمرگههای حزب دمکرات. غذایی دادند و شب را آنجا خوابیدیم. فرداش، حدود دو بعد از ظهر دو نفر آمدند، یکیشان برادر آن پسره دانش آموزه بود و یکی هم قاچاقچی. به دانش آموزه گفتند دربه در دنبالتون میگشتیم. قرار شد دوباره او را ببرند تُرکیه، بعد، ببرند وان و استانبول، و ترتیب کارش را بدهند. به مردیکه قاچاقچی گفتم من الان تو موقعیّتی هستم که پول و پله ندارم، ولی اگه کمکم کنی ببری تُرکیه، قول صد در صد میدم از رفیقم که تو سوئده، پول بگیرم بهت بدهم. گفت نمیشه. قبول نکرد. ما را با مینیبوس برد تو یک دهاتی، توی خانهای ماندیم، بعد از دو سه ساعت آمد، برادرهاش را برد، گفت شما را نمیتوانم ببرم. ما چند نفر ماندیم. قرار شد باز ما را برگردانند همان منطقهای که پیشمرگهها بودند. با مینیبوس رفتیم. آنجا با دوتا پیشمرگه صحبت کردیم. گفتیم میخواهیم برویم پیش علی کاشفپور. یارو برداشت بیسیم زد به کاشفپور. گفت ما دو نفر را ببرد پیش او و بقیه را ببرد یک جوری وارد مرز ایران کند که دست پاسدارهای جمهوری اسلامی نیفتند. توی ایران دیگر منطقۀ آزاد به آن صورت قبل وجود نداشت. دموکراتها و کوملهایها و سایر گروهها تو حاشیۀ مرزی میان ایران و عراق بودند. ما که از خاک عراق فرار کرده بودیم و با هزار بدبختی خودمان را رسانده بودیم تُرکیه، حالا دوباره ناچار بودیم برگردیم به خاک عراق. |
نظرهای خوانندگان
سدوزآمي عزيز، دمت گرم.
-- ترسو ، Sep 7, 2010 در ساعت 09:46 AMخوشم مي آيد كه عريان ميكني اين روح گنديده مزور ما را.
باش و بنويس حكايت اين عفن را.