رادیو زمانه > خارج از سیاست > روایت شفق > روایت شفق ۸ | ||
روایت شفق ۸میدانی، من فقط یک شب شلاق خوردم. شاید اگر از آن زن میپرسیدی، از او که هفت شبانه روز، مدام، هفتصد ضربه شلاقش زده بودند و یک کلمه حرف نزده بود، تا اعدامش کرده بودند، قضیه فرق میکرد. اما برای من یا آدمهایی مثل من، شکنجه شلاق نبود. شکنجۀ ما مداوم بود. هر روزه بود. از صبح زود شروع میشد. ساعت پنج بیدارت میکردند. در موقعیّتی که من بودم، مرگ یک چیز مزخرف و بیمعنی بود. گفتم که، من هنوز کاری نکرده بودم که کاری باشد، که بتوانم پاش بایستم، که به خاطرش اعدام شوم. به اصطلاح، میخواستم نقطهای از تاریخ بشوم، اما این جاکشها کاری کردند که خودم خودم را حذف کنم. نمیگویم این همه حقارتی را که تحمل کردم به این خاطر بود که زنده بمانم تا بعدها برای خلق کاری بکنم، یا این چرت و پرتهایی که مزورها میگویند. نه. من اصلاً به این چیزها فکر نمیکردم. وقتی مرا گرفتند، ابتداییترین کاری که باید میکردم نفی بود. کاری که هر آدم عاقلی که در موقعیّت من بود، میکرد. اما بعد ناچار شدم همین را ادامه دهم. و بعد هم هی گفتم تا آنجا که به زندگی خودم مربوط میشود، این کار را ادامه میدهم. اما ادامه دادن آن به معنای پذیرفتن حقارتی طولانیتر بود. میگفتند اعتلای انقلابی است. بعد متوجه شدیم که چرند گفتهاند. به مجاهدش گفته بودند شش ماه دیگر حکومت مال توست. بعد فهمید دروغ گفتهاند. و تازه وقتی گیر میافتی، به تنهایی باید تصمیم بگیری. نه سازمانی هست، نه رهنمودی. البته سازمان من رهنمود داده بود که مقاومت کنید. و من به شیوۀ خودم مقاومت کردم. منی که با مزوران زمانه درگیر بودم، خودم سه سال تمام با تزویر زندگی کردم. توضیح المسائل حفظ کردم. یک بار هم که قرآن نداشتم، توضیح المسائل روی سرم گذاشتم. اما بالاخره بهشان کیر زدم. از زیر روزه گرفتن در رفتم. بیماری قلبم را بهانه کردم و از زیر این یکی شانه خالی کردم. شاهکار کردم. خیلی از بچهها از این شاهکارها میکردند. معمولا یکی دوماه قبل از ماه رمضان، همه معدهای میشدند. از معده درد خوابشان نمیبرد. از این قرصهای کیری که طعم گچ میدهد، میخوردند. البته پولش را از جیب مبارک خودشان میدادند. دو ماه ادای قرص خوردن در میآوردند. گاهی هم واقعا میخوردند که خودشان باور کنند. بعد به آن دیوثها و ماه مبارکشان کیر میزدند. واقعا شاهکار نیست؟ باور کن هست. البته شاهکار اصلی من فرار بود. فرار کردم و آن خاک را به همان جاکشها سپردم. برایم هورا نمیکشی؟! گفتم که، میخواستم نقطهای از تاریخ بشوم. و امروز که فکرش را میکنم، میبینم شده ام. اما نقطهای از تاریخی سراپا گه، که شریفترین مردمان سرزمین مرا جزئی از خود کرد. حتی آنهایی را که ایستادند و تن به تزویر ندادند و دیوثهای مزور اعدامشان کردند، در من زندگی میکنند. در منی که نقطهای از این تاریخ سراپا گهم. امشب دوباره مست کردهام. مست کردهام تا بار سنگین حقارتی را که بر شانهام سنگینی میکند، فراموش کنم. مسعود میگفت یک کمی منطقی بودن بد نیست. اما من از منطق میترسم. از منطقی بودن میترسم. شاید همین منطق بود که خیلیها را وامیداشت گُه بزنند، که وادارشان میکرد نزدیکترین رفقایشان را به دست تیغ جاکشها بسپرند. وقتی یک پاسدار خاک بر سر مکتبی آمد که برو حمّام، اصلاً نیازی نبود که بگوید میخواهیم اعدامت کنیم. اردشیر رفت حمّام. اردشیر آن شب برای همۀ بچهها شربت خرید. اما من بهشان کیر زدم. اردشیر کارگر، فقط 24 سالش بود اما من امروز 38 سالهام. او مرگ را به خفت کشیدن ترجیح داد و من ماندم، با وزنۀ سنگین حقارتی که بر شانۀ خود حمل میکنم. کی بود که میگفت شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای وحشتناکی از خود برجا میگذارند؟ اردشیر شیرجه زد و من ماندم و به شیرجه زدن او نگاه کردم. ماندم تا امروز بتوانم کنار تو بنشینم و بگویم که چه شاهکاری کردهام. داشتم میگفتم شکنجه فقط شلاق نیست. دست کم در همدان شلاق نمیزدند. اما هر روز برایت مصاحبه میگذاشتند. امروز مصاحبۀ برادر توّاب، گوزالله بود، فردا مصاحبۀ خواهر توّاب، رقیهگوزو. امروز ضربت خوردن یکی بود، فردا شهادت یکی دیگر، و تو باید به سخنرانی برادران و خواهران خاک برسرت گوش میدادی. در کون خر میزدی، سخنران بیرون میریخت. یکی آمده بود. دوتا جمله میگفت، چهارتا فحش به ما میداد. میگفت بگویید مرگ بر رجوی، چهارتا فحش به ما میداد. میگفت بگویید مرگ بر رجوی. کسی نمیگفت. میایستاد فحش خواهر و مادر را میکشید به جان ما. میگفت شما مادر قحبهها هنوز توبه نکردهاید. یک بار هم یک دختر خوشگلی آمده بود. شلوار لی پوشیده بود و رنگ و لعابی هم داشت. گاهی هم چادرش را باد میداد و من اگر آن همه کافور را که توی غذاهای زندان میریختند، نخورده بودم، لابد کاری دست خودم میدادم. یعنی در تخیلم هم که شده بود، میگاییدمش. من گمانم کسی که کلمۀ گاییدن را ساخته، میل جنسی نداشته است، آدم انتقامجویی بوده است. گفتند این مسئول استادهای دانشگاه است و من با خودم گفتم من ریدم به دانشگاه و به هیکل همۀ آن استادهایی که اجازه دادهاند این مسئولشان باشد. میگویم با خودم گفتم. اگر شهامت داشتم و دو سه تا از آن همه جملههایی را که با خودم گفتم، با صدای بلند میگفتم، ناچار نبودم آن همه حقارت را تحمل کنم. اما ما عادت کردهایم که همیشه با خودمان حرف بزنیم. با خودم گفتم این را فقط باید گایید. آن روز متوجه شدم که فحش دادن اصولا نشانۀ زبونی انسان است. بروز دادن خشم است در عین ناتوانی. صادق وثوق را هم اعدام کردند. این دخترک آمده بود نمیدانم چی را تحلیل کند. یک جمله میگفت. یک فحش میداد به رجوی. و اینها میشد سخنرانی. و تو باید مینشستی گوش میدادی. و تو اگر میرفتی، معنایش این بود که خُلوص نداری. و همۀ آنهایی که وضع مرا داشتند، باید ثابت میکردند که خُلوص دارند. من سه سال تمام هی ثابت کردم که خُلوص دارم. تمام سخنرانیها را رفتم. هی توهین کردند و من هی به خاطر اثبات خُلوصم تحمل کردم. آمدند گفتند باید خون بدهی. گفتند برای جبهه باید خون بدهید. اگر نمیدادی، طرفدار صدام بودی. دادیم. من هم خُلوصم را نشان دادم. اما خونم به کار نیامد. چون پر از نیکوتین بود. انتخابات شد. گفتند باید رأی بدهید. از پیش به خانواده هامان گفته بودند شناسنامههای بچههایتان را بیاورید که رأی بدهند. ما خُلوص نشان دادیم و گوسالهای را که نمیدانستیم کیست، انتخاب کردیم تا برود توی مجلس کنار گوسالههای دیگر بنشیند و برایمان قانونهای جدید وضع کند. این بار را من شانس آورده بودم. میدانی اکبر؟ شانس آوردن خیلی خوب است. وقتی آدم یک بار تو زندگی گهش شانس میآورد، نمیداند با خودش و با آن شانس کونیاش چه کند. این بار نوبت متأهلها بود که خُلوص نشان بدهند. و من مجرد بودم. میدانی، وقتی رفیقی که هم سلولی توست، بد میآورد، چقدر دردناک است اکبر؟ رفیق تو که حسرت خوش شانسی تو را میخورد. رفیق تو که میداند که تو میدانی که او بد آورده است. که میداند تو از این که دست کم یک بار تاسَت بد ننشسته است خوشحالی. و میداند که این موقعیّت متفاوت داشتن باعث میشود که خواهناخواه در نظر تو هم تحقیر شود. یا دست کم باید این احساس تحقیر را با خود حمل کند. یا دست کم نگاه ترحّم آمیز من و تو را. یک روز آمدند متأهلها را بردند. و آنها هم مجبور شدند باز خُلوص نشان دهند که مبادا مسئولین زندان تجدید نظر کنند و از نو بازجوییها شروع شود. اما کار به همین جا تمام نشد. گفتند توبه کردن که همین جور الکی نمیشود. خُلوص داشتن را باید ثابت کرد. جفتگیری که میگویم کلمه را کاملا به جا به کار میبرم. وقتی همخوابگی من را هم یکی دیگر تعیین کند، من هیچ کلمهای مناسبتر از این برای همخوابگی نمیشناسم. مسئله برداشتن قدم اول است؟ یا چی؟ آدم چه میداند فردا چه میشود. ما همیشه بر اساس همان ضرب المثل قدیمی حرکت میکنیم. همیشه در وضعیّتی قرار داریم که باید بگوییم از این ستون به آن ستون فرج است. بعد تا این فرج سر برسد، برنامۀ بعدی سر رسید: فعالیّت فرهنگی. گفتیم این دیگر چه صیغهایست؟ گفتند این کامل کردن خُلوص است. کسانی که میخواهند خُلوصشان کامل شود، باید فعالیّت فرهنگی کنند. تیمهای مختلف تشکیل دادیم. من هم با نوشتن زندگی امام حسن و حضرت علی خُلوص نشان دادم. اما این خُلوص مادر جنده مگر به کمال میرسید؟ مرحلۀ بعدیش رفتن به نمازجمعه بود. گفتند هر کس خُلوص دارد میآید. همهمان خُلوص نشان دادیم. ما را به صف میکردند و از میان مردم میبردند نماز جمعه. و ما مثل یک مشت بره سربراه میرفتیم و نماز میخواندیم و بر میگشتیم. گفتم بره؟ نه، ما بره نبودیم. هیچ کداممان بره نبودیم. ما فقط بیپناه بودیم، اکبر. یک مشت آدم بیپناه که در چنگال جاکشها گرفتار شده بودیم و راه فراری نداشتیم. البته میشد فرار کرد. اما به کی میتوانستیم پناه ببریم؟ وقتی تشکیلاتی باقی نمانده است، وقتی اکثر مردم ضد من هستند، به کجا فرار کنم؟ رفقام که همه یا زندان بودند یا ویل و ویلان. کسی نمانده بود که بتوانم بهش پناه ببرم. پس ناچار بودم همین حقارت را تاب بیاورم. آره، شکنجه برای من ضربههای شلاق نیست. بدترین شکنجه، اگر از من بپرسی، تحقیر مداوم است. |