روایت شفق - ۶اکبر سردوزامیدوباره برگشتم توی همان کمپ ویران رُمادیه. حالا من تنها کسی بودم که این مسیر را رفته بودم و دقیقا میدانستم کجا به کجاست. بچهها آمدند که چی شد؟ ما هم تعریف کردیم. بعد، علی گفت یه شهری نزدیک اینجاست، میگن اونجا ماشینای تُرکیه هست. گفتم من که تُرکی بلد نیستم، بیا باهم بریم صحبت کنیم. این بار با علی رفتیم توی آن شهر.اسمش یادم نیست چی بود. باید شب راه میافتادیم. رفتیم سینما تا شب شد. آنجا حالت گمرک مانند داشت. رفتیم با این راننده حرف بزن، با آن راننده حرف بزن، که اینجا گیر کردهایم و فلان و بهمان. تا اینکه یکیشان دلش برایمان سوخت. این داشت مواد غذایی میبرد. گفت میتونم یکیتونو قایم کنم ببرم. به علی گفتم تو برو. ولی چند دقیقۀ بعد طرف پشیمان شد، گفت شریکم میترسه، با این کار مخالفه. آن شب هم به نتیجه نرسیدیم. برگشتیم. تو این هیر و ویر، گفتند میخواهند فارسها را بفرستند توی یک اردوگاه دیگر. گفتیم برویم ببینیم آنجا کجاست. دهات بود. شاید پانصد ششصدتا خانۀ از پیش ساخته داشت. خیلی مجهز بودند. یک شرکت فرانسوی آنجا کار میکرده. این خانهها مال کارمندان آن شرکت بوده. خانههای یک اتاقه و دو اتاقه. توی رُمادیه باید با اِلمِنت آب گرم میکردیم و خودمان را میشستیم. اینجا حمّام داشت، وان داشت، لباسشویی داشت، زمین تنیس، استخر، میدان اسب سواری داشت. خلاصه شهرک کاملی بود. تو رُمادیه یک سری خانواده فارس بود، چندتایی سرباز فراری به علاوۀ ما. همه را آوردند اینجا. بچهها رفتند خانههای دیگر را لُخت کردند. گازش را آوردند، چراغش را آوردند، خلاصه هرچی کم داشتیم از خانههای دیگر آوردند. یکی آمد، یک نقشه آورد. نقشه طبیعی شهر بود. یک چیزی به نام رودخانه به ما نشان داد. گفت اگه از این رودخونه عبور کنین، این طور که تو نقشه نشون میده، بعد از چند کیلومتر میرسین به یک سه راهی. یک طرفش میره به طرف مرز سوریه، یک طرفش به طرف تُرکیه. فقط یه کمی خرما برای خوردن با خودتون ببرین و یه تیکه طناب برای گذشتن از رودخونه. گفتیم از این بهتر نمیشود. شش نفر بودیم. پنج تا همدانی، یک تهرانی. دوتا از اینها، بدبختها، سه سال آنجا مانده بودند. دهها بار هیئتهای مختلف صلیب سرخ آمده بود آنجا، ولی هنوز اینها را خارج نکرده بودند. این بار، راحت بلند شدیم رفتیم موصل. یکی دو بطر ویسکی گرفتیم، یک کمی بیسکویت و خرما، و طناب. شب شد. سوار مینیبوس شدیم به طرف زاخو. از موصل که رد شدیم، ده دقیقه، یک ربع بعد، تو بیابان گفتیم نگهدار. تا راننده آمد توضیح بدهد که اینجا بیابان است و این حرفها، ما پریدیم پایین و از جاده گذشتیم. رفتیم به طرف رودخانه. بعد دیدیم صدای ریو ارتشی میآید، خوابیدیم زمین. وقتی صدا محو شد، بلند شدیم. بعد، ما فکر میکردیم اینجا رودخانه است. یکی ویسکی را گرفت. یکی طناب را. یکی بیسکویت و خرما را. حالا باید یک جایی را پیدا میکردیم که کم عرض باشد که بتوانیم راحت از آن بگذریم، اما توی آن تاریکی مشکل میتوانستیم تشخیص دهیم. حالا ما هی از کنار رودخانه میرفتیم، هی میدیدیم آب است. گفتیم این چیزی که ما روی نقشه دیدیم این جوری نبود. حتی راه هم این جوری نبود. خُب، ما که امکان این را نداشتیم که برویم یک مسیری را بررسی کنیم، بعد راه بیفتیم. راه میافتادیم، میرفتیم. اگر میشد، میگذشتیم، اگر نمیشد که هیچ. بالاخره از رفتن خسته شدیم، گفتیم بنشینیم ویسکیمان را بخوریم تا هوا روشن شود ببینیم چه کنیم. یکی دو ساعتی هم چرت زدیم. هوا که روشن شد، متوجه شدیم اینجا سدّ است نه رودخانه. سدّ صدام بود. بعد فهمیدیم بدون اینکه متوجه بشویم از چندتا پادگان گذشتهایم. هیچی، این هم نشد. گفتیم برویم از یک راه دیگر. یک شهری بود نزدیک موصل که رانندهها میآمدند گازوئیل میزدند. خلاصه رفتیم موصل. شب رفتیم تو آن شهر. نشستیم چای خوردیم. بعد، با چندتا راننده حرف زدیم. هیچ کس جرأت نکرد ببردمان. همه میترسیدند. خلاصه این دفعه هم نشد. ناچار شدیم برگردیم کمپ. حالا ما از همۀ بچهها خداحافظی کرده بودیم. گفتند پس چرا برگشتید؟ گفتیم این جوری بود. همیشه سر ماه پول که میگرفتیم، راه میافتادیم. به بچهها میگفتیم اگر آمدند چک کردند، بگویید رفتهاند شهر، چند ساعت دیگر برمیگردند. ماه بعد، یک گروه بیست نفره راه افتادیم رفتیم. آمدیم همین محلهای که تریلیها بنزین میزدند. از شوملی میآمدیم حله، میرفتیم بغداد، بعد هم میرفتیم موصل. ساعت را تنظیم میکردیم. شبها کنترل کمتر بود. راحت سوار ماشین میشدیم، میرفتیم موصل. از بغداد تا موصل ۴ ساعتی راه بود. معمولا توی ماشین ارتشیهایی که میرفتند مرخصی، سوار میشدیم یا توی مینیبوس. آنجا محل عبور و مرور ماشینهای مختلف بود با آدمهای مختلف، این است که کسی به ما مشکوک نمیشد. این بار بیست و چهارتایی راه افتادیم. یکی دلار داشت، یکی لیر داشت. خلاصه قرار گذاشتیم برویم یک تانکر پیدا کنیم، با طرف قرار بگذاریم که تانکرش را پر نکند و به جاش ما را توی تانکر جا بدهد. حالا نگو این شیوه قبلا لو رفته است. چندتا از بچهها این کار را کرده بودند. یارو دریچۀ تانکر را بسته بود. بعد از جنوب عراق تا بغداد کلّی راه است. دست کم باید شیرش را باز میگذاشته که هوا وارد تانکر بشود. این یارو صاحب تانکر گوساله بوده. نزدیک موصل، شیر تانکر را میبندد که وقتی چک میکنند، لو نرود، بعد یادش میرود دوباره بازش کند. از موصل تا زاخو خیلی راه است. به مرور اکسیژن توی تانکر کم میشود، و حال بچهها بد میشود و هی میزنند به دیوارۀ تانکر، ولی صدا به صدا نمیرسد. راننده با خیال راحت داشته میرانده. نزدیک پل ابراهیم خلیل، اینها داشتهاند خفه میشدهاند، هی زدهاند به دیوارۀ تانکر. یاور بازرسه متوجه میشود و گندش درمیآید. دریچۀ تانکر را باز میکنند و بیست تا آدم نیمه جان را میآورند بیرون. این قضیه را، روزنامهها هم نوشته بودند. به رانندۀ تانکر ده سال حبس داده بودند. توی زندان دیدمش. از ایرانیها دل خونی داشت. میگفت اینها زندگیم را خراب کردند. ما این قضیه را میدانستیم. گفتیم با راننده حرف میزنیم. اگر یارو شیر را نبسته بود، آنها به مقصد میرسیدند. ولی فهمیدیم که از آن تاریخ به بعد، هر تانکری که میخواست بگذرد، بازرسها میرفتند بالا و سیخ میزدند توش که ببینند گازوئیل دارد یا نه. خلاصه، سه چهارتا از بچهها برگشتند. بقیه ماندیم. نشستیم صحبت کردیم. گفتیم دو باره برگشتن خیلی زور دارد. بیایید بدون اینکه به رانندهها بگوییم خودمان یواشکی سوار این تریلیها بشویم. گفتیم هر طور شده باید برویم. اگر رفتیم که خُب، اگر گندش درآمد، گور پدرشان، یک ماه دیگر هم میرویم زندان. دوتا از این ماشینها که توش گوسفند حمل میکنند، آنجا بود. همۀ طبقات این ماشین باری چوبی بود. توش دیده میشد. ولی روی سقفش که میرفتی دیده نمیشدی. چادر داشت. گفتیم ده نفرمان برویم روی این سقف، ده نفر هم روی سقف آن یکی. حالا حساب کن، راننده توی ماشین نشسته و ما یکی یکی از ماشین میکشیم بالا. آنهایی که بچهتر و ضعیفتر بودند، رفتند روی این ماشین، بقیه هم روی آن یکی. ما تا رفتیم بالا، یعنی تا ده نفرمان کامل شد، این چادر روی ماشین را که از دو طرف لوله شده بود، باز کردیم، کشیدیم روی خودمان. یک بوی پشکل گاو و گوسفندی میآمد که داشتیم خفه میشدیم. چادر آن یکی ماشین، نمیدانم چه جوری بود که بازش نکرده بودند. ساعت چهار صبح بود. ما فکر کردیم این رانندهها چند دقیقه دیگر راه میافتند. آقا، ما نیم ساعت منتظر شدیم، یک ساعت منتظر شدیم، دو ساعت. حالا آفتاب زده بود و ما، دهتا آدم جسبیده به هم زیر این چادر مانده بودیم، و بوی گند هم داشت خفهمان میکرد. پس از چند ساعت بالاخره راه افتادند. ما روی ماشین عقبی زیر چادر و تنگ هم دراز کشیده بودیم. و بقیۀ بچهها روی ماشین جلوی. این اُزگلها، در حالی که ماشین به سرعت میرود، یکی را بلند میکنند که چادر را باز کند. وقتی یارو چادر را باز میکند، باد میزند زیر چادر و بلندش میکند هوا. رانندۀ ما که پشت آن ماشین میرانده، میبیند چادر بلند شده هوا، یکی هم روی سقف ماشین است. بوق میزند. ماشین میایستد. هیچی، آنها را که آوردند پایین، بعد هم آمدند سراغ ما که یالا پیاده شین. خلاصه ما را تو بر بیابان پیاده کردند. گفتیم خوارکُسدهها، حالا چه وقت باز کردن چادر بود؟ هیچی، آن ده نفر برگشتند کمپ. ما ماندیم و آن جاده. باز برگشتیم همان پمپ بنزین. نان گرفتیم، غذا گرفتیم. با رانندهها صحبت کردیم، ولی بازهم نشد. ناچار شدیم برگردیم کمپ و صبر کنیم تا ماه دیگر. چون هر بار که میرفتیم، مجبور میشدیم پول غذایی بدهیم، عرقی بخوریم، پولمان تمام میشد. آن ششتا رفته بودند شمال عراق، توی منطقۀ بارزان. فکر کرده بودند از طریق بارزانیها میشود یک جوری خارج شد. کلّی بلا سرشان آمده بود. کلّی در حق هم نامردی کرده بودند. یکیشان اصلاً نفهمیدیم چی شد، زنده است، مرده است؟ بقیهشان را هم دستگیر کرده بودند و بعد از یکماه از زندان آزادشان کردند. یکیشان محسن بود که معلوم نشد چی به سرش آمد. یکیشان، مهدی چریک بود که گفت من دیگر حاضر نیستم فرار کنم. آدم ترسویی بود، همان جا ماند، دم و دستگاه عرق سازی درست کرد. خرما میخرید یک گونی سه دینار، عرق خرما میگرفت و برای خودش حال میکرد. تو این چهارتایی که ما بودیم، دوتاشان لجن بازی درآورده بودند. ضبط صوت یک پناهندۀ بدبخت را دزدیده بودند، فروخته بودند. این بود که من بهشان اعتماد نکردم. گفتم این بار با اینها راه نمیافتم. خُب، ما داشتیم یا نداشتیم، در حق دیگری نامردی نمیکردیم. یکی آمد گفت توی دَهوک، از داخل یک پارکی میشود به کوه زد، از کوه گذشت و انداخت توی منطقۀ آزاد پیشمرگهها و از آنها کمک گرفت و رفت تُرکیه. این بار، هشت نفری راه افتادیم. کاری نداشتیم که طرف سیاسی است یا نه. همان اول هم قرار گذاشتیم که هر کس، از هر جا خواست برگردد، خودش میداند. باز، شبانه اتوبوس سوار شدیم، رفتیم گاراژ موصل و بعد گاراژ دَهوک. این دَهوک یک جوری بود که باید قبل از ساعت هفت صبح ازش میگذشتیم، وگرنه گرفتار پست بازرسی و این جور مشکلات میشدیم. تازه آنجا علاوه بر مأموران رسمی، کلّی هم مأمور مخفی داشت. و چون به منطقۀ آزاد شده میرسید، وقتی وارد شهر میشدی، خارج شدن ازش مشکل بود. رسیدیم به آن پارک. پارک کوچکی بود. سر تا تهش به اندازۀ دوتا زمین فوتبال بود. ما مجبور بودیم تا وقتی هوا تاریک میشود، صبر کنیم، بعد از پارک بگذریم و از کوه برویم بالا. حالا این پارک نه جای مخفی شدن داشت، نه چیزی. باغبانهای تُرک آمدند سراغمان که اهل کجایید و از این حرفها. ما هم یک مشت چاخان تحویلشان دادیم که من ایتالیایی هستم و آن یکی فرانسوی است و آن یکی نمیدانم اهل کجا. حالا ما یک کمی کُردی حالیمان میشد. ظهر شد، این علی که تُرکی و کُردی میدانست، رفت غذایی تهیه کرد، خوردیم. میخواستیم برویم بیرون پارک، ولی میترسیدیم مسئلهای پیش بیاید. توی پارک همه همهاش نگران بودیم که گند کارمان درنیاید. خلاصه هر جوری بود تا غروب همانجا خودمان را سرگرم کردیم. ساعت پنج شش خانوادهها با بر و بچههاشان آمدند. حالا هوا داشت تاریک میشد، ولی ما باید صبر میکردیم تا پارک کاملا خلوت شود، چون فاصلۀ پارک تا کوه، یکدست صاف بود و آدم وقتی راه میافتاد به طرف کوه، راحت دیده میشد. هوا که تاریک شد، دیدیم آن طرف پارک چندتا نورافکن سینۀ کوه را روشن میکند. احتمالا این نورافکنها را به این خاطر آنجا کار گذاشته بودند که پیشمرگهها نتوانند از کوه پایین بیایند. حالا فکر میکردیم چطور از زیر این نورافکنها بگذریم که دیده نشویم؟ همین طور که منتظر خلوت شدن پارک بودیم، داشتیم وضعیّت را بررسی میکردیم. بعد آن روبهرو، به فاصلۀ دویست سیصد متر، شیار مانندی بود که تقریبا از نور محفوظ بود، یکی گفت تا اونجا رو سینه خیز بریم، گفتیم ده متر بیست متر که نیست. خلاصه به این نتیجه رسیدیم که سریع خودمان را به آن شیار تاریک برسانیم و به سرعت از سینۀ کوه بالا برویم. ساعت ده و نیم، یازده، وقتی پارک کاملا خالی شد، دویدیم و خودمان را رساندیم به آن شیار و پیش رفتیم. نزدیک کوه، یکدفعه دیدیم صدای گلوله بلند شد. آقا، از ترس چفت کردیم و دویدیم سرجای اولمان. باز نشستیم صحبت کردیم که چکار کنیم. کاری نمیتوانستیم بکنیم. میخواستیم فرار کنیم، اما به هر حال حاضر نبودیم ریسک کنیم و ااحیاناً با گلوله ترتیبمان را بدهند. چند نفر گفتند ما برمیگردیم. همان جا نشستیم به چرت زدن. صبح پنج نفرمان برگشتند، ماندیم سه نفر. باز رفتیم آن پمپ بنزین. با چند تا راننده حرف زدیم، به نتیجهای نرسیدیم و باز مجبور شدیم برگردیم تو آن کمپ لعنتی. یک پسر کرد بود، بچۀ خوبی بود. گفت من یه آشنایی دارم که فامیلش سرکردۀ جاشهای موصله. گفت میخوام برم سراغ این که شاید کاری برام بکنه و از اینجا نجاتم بده، ولی نمیخوام تنها برم، بیا باهم بریم. گفتم باشه. با هم راه افتادیم. دیگر فکر نمیکردیم که دستگیر میشویم و فلان و بهمان. مهم این بود که از این خراب شده بزنیم بیرون. رفتیم موصل. توی محلهای اعیانی که بهش میگفتند ایاشُرطه. خانۀ طرف را پیدا کردیم. در زدیم، آمد در را باز کرد. از آن جاشهای مادر قحبه بود که تو خانه هم کلت میبندند. کردها اکثراً سنت مهمان نوازی دارند، حتی اگر طرف جاش هم باشد، باز مهمانش را نمیفروشد. طرف زیاد تحویلمان نگرفت. مادرش هم از غریبه بودن ما و از حالتمان فهمید که برای کار خیر نیامدهایم. رفتار چندان جالبی نشان نداد. هی غرغر میکرد. وقتی دیدم این جوری است، گفتم نمیشود مسئله را با این مطرح کرد. گفتم ما دوستهای برادر زنت هستیم، آمده بودیم اینجا بگردیم، گفتیم بیاییم سلامش را به شما برسانیم. این بار هم تیرمان به سنگ خورد. بعد، یک غلام هم بود که توی جنگ زخمی شده بود. بدن سالمی نداشت. گفت من یک امکانی دارم، اگر مرا ببرید موصل، ممکن است بتوانم به کمک یک جاش خارج شوم. جاشهای عراق معمولا آدمهای فقیری بودند که از بیچارگی جاش شده بودند. در واقع، کار میکردند، ولی مزدور نبودند. با یکی از بچهها این را بردیم موصل و آدرس را براش پیدا کردیم. گفتیم باهاش صحبت کن که اگر میتواند، هر سهمان را ببرد. غلام رفت، در زد و رفت تو. ما هم رفتیم آن نزدیکیها، توی پارک نشستیم، عرقی خوردیم. دوتا از بچهها از مسیری رفته بودند و موفق هم شده بودند خودشان را برسانند تُرکیه. از آنجا با یکی از رفقام که تو سوئد است، ارتباط گرفته بودند. این رفیقم برای من نامه داد. کروکی راهی را که آنها رفته بودند، کشیده بود. به بچهها گفتم این کروکی را دارم هر کی میخواد، بیاد بریم. ترسیدند، نیامدند. من و علی و یکی دیگر راه افتادیم. رفتیم بغداد، بعد، موصل، و دَهوک. دَهوک باید سوار ماشین میشدیم. این ماشین مسیرش این طوری بود که پست بازرسی را دور میزد و ما آن طرف رودخانه که پیاده میشدیم، توی خاک تُرکیه بودیم. به همین راحتی. حالا قرار بود توی آن شهر برویم دم یک کیوسک، عکس آن دوستمان را نشان بدهیم و بگوییم ما رفیق فلانی هستیم که دو هفته پیش رد کردی. دوستم که تو سوئد بود یک جوری با این قرار مدار گذاشته بود. هفت و نیم صبح رسیدیم جلو کیوسک. هنوز باز نکرده بود. یک کمی منتظر شدیم، دیدیم نیامد. از یکی پرسیدیم این معمولا کی باز میکنه؟ گفت معلوم نیست. الان یکی دو هفته است که بسته. فکر کردیم لابد تو همین رابطهها اتفاقی براش افتاده است. حالا نمیدانستیم چه جوری برگردیم. اگر برمیگشتیم دَهوک، باید ثابت میکردیم پیشمرگه نیستیم. توی این ده یک خندق مانند بود، که توش آت آشغال و خاکستر ریخته بودند، نشستیم، فکر کردیم به هرجهت ما که از مرز رد شدهایم، اینجا هم که منطقۀ آزاد است و بگیر و ببندی نیست، راه میافتیم میرویم تا به پیشمرگههای قیادۀ موقت برسیم. فقط یک مقدار غذا لازم داشتیم. به علی گفتیم برو در این خونه رو بزن، ببین میتونی یه کمی نون بگیری بخوریم. این رفت، بعد از چند دقیقه دوان دوان آمد که بچهها بلند شین بیاین. آقا، رفتیم توی خانه. آدمهای با محبت، مهربان. خاگینه برامان درست کردند، نان لواش داغ داغ برامان آوردند، خوردیم. بعد، شلوار کُردی بهمان دادند که همرنگ جماعت شویم. صاحبخانه آدم خیلی با محبتی بود. برادرش جزو مسئولین حزب دمکرات عراق بود. پدرش را دستگیر کرده بودند، زندان بود. آقا، این جوان به این سادگی ما را آورد تا یک منطقهای. بعد، گفت همین جاده رو بگیرین برین تا برسین به یه ده. اونجا خودتونو به شورای ده معرفی کنین، اونا کمکتون میکنن. بخش پیشین • روایت شفق - ۵ |