رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ شهریور ۱۳۸۹

روایت شفق - ۱ (مقدمه)

اکبر سردوزامی

روایت شفق، نوشته‌ی اکبر سردوزامی از این پس در ۱۴ بخش به تدریج در طی ۲۸ روز در کتابخانه‌ی زمانه منتشر می‌گردد. این کتاب که نخستین بار در سال ۱۹۹۲ توسط انتشارات آرش در استکهلم به چاپ رسید، به زندگی یک مبارز سیاسی به نام «شفق» می‌پردازد که در ناآرامی‌های اجتماعی و سیاسی و سرکوب‌های سال‌های دهه‌ی شصت از زندانی به زندانی دیگر می‌افتد و پس از تحمل رنج‌های بسیار موفق می‌شود، از ایران بگریزد.

دفتر خاک با آقای اکبر سردوزامی درباره‌ی روایت شفق گفت‌وگویی انجام داده است که چهارشنبه، هجدهم اوت در سایت رادیو زمانه منتشر می‌گردد. اکبر سردوزامی در این گفت‌وگو می‌گوید:

«اگر چه بازنویسی روایت شفق از صافی ِ ذهنِ من گذشته است، اما تلاش کرده‌ام تا آن‌جا که ممکن است بدون دخل و تصرف در جمله‌های شفق، در همان دایره‌ی لغات او، (که خیلی به دایره‌ی لغات من نزدیک است) و با همان ذهنیّت، (که خیلی به ذهنیّت من نزدیک بود) با استفاده از تکنیک داستان‌نویسی، صحنه‌هایی را که برایم دردآور بوده، برجسته کنم که در ذهن بماند.»

او در جای دیگری از همین گفت‌وگو می‌گوید: «من از شفق آموختم که بیش‌تر از گذشته، خودم باشم. بعد از حرف زدن با شفق بود که «من هم بودم» را نوشتم و کارهای دیگرم را که چندان ربطی به کارهای قبل نداشت. شفق یکی از زیباترین آدم‌هایی است که در زندگیم دیده‌ام. آدمی که مُدام از بیرون به خودش نگاه می‌کند. من فکر می‌کنم از بیرون به خود نگاه کردن، آغاز بودنِ من است.»

نخستین بخش از روایت شفق، نوشته‌ی اکبر سردوزامی را می‌خوانیم:


توبگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
«عطار»

به یاد بزرگم دکتر غلام‌حسین ساعدی

مقدمه

شفق می‌گوید: می‌گویی عرق نخورم؟ پس چکار کنم؟ ببین من بارها گفته‌ام. من این روزها را دارم زیادی زندگی می‌کنم. زندگی من باید همان یازده سال پیش تمام می‌شد. نگذاشتم. می‌بخشی‌ها، کیر زدم. به جمهوری اسلامی کیر زدم، زنده ماندم. شاید هم به خودم کیر زدم، نمی‌دانم. به هر جهت حالا می‌خواهم از زندگی لذت ببرم. این جاکشها هر کاری که کردند به خاطر این بود که زندگی را در من بکشند. اما من بهشان بیلاخ می‌دهم. من زندگی می‌کنم. البته عرق خوردن هنری نیست، اما چه عیبی دارد یکی زندگیش را این جوری بگذراند؟ هان؟ چه بدی دارد؟
شفق می‌گوید: من هرچی می‌خواسته‌ام ببینم دیده‌ام. تا آنجایی که می‌توانسته‌ام کار کرده‌ام. درس خواندم. معلم شدم. وقتی احساس کردم می‌توانم کاری کنم، سیاسی شدم. می‌خواستم نقطه‌ای بشوم تو تاریخ. اما نمی‌دانستم که اگر هم بشوم، نقطه‌ای می‌شوم از چیزی که سراپا گُه است.

سعی کردم کاری بکنم. هیچ کاری هم که بشود گفت کاری است، انجام نداده‌ام. تا آمدم بفهمم چطور باید اعلامیه پخش کرد، رگ و ریشه‌ام را زدند. اما همین بوده است. اگر از من بپرسی، می‌گویم هیچ کس موفق نمی‌شود کاری را که آرزویش را دارد، انجام بدهد. هرکسی همان قدر پیش می‌رود که می‌تواند. من هم به سهم خودم تا اینجا را آمده‌ام. اگرچه برای من همه‌اش درجا زدن بوده است. حماقت هم کم نکرده‌ام. از کنار حماقتهای دیگران هم گذشته‌ام. حالا هم اینجا هستم. تو این آلمان کبیر. یک حقوقی بهم می‌دهند. غصۀ کرایه خانه‌ام را نمی‌خورم. اگر مریض بشوم نگران پول دکتر نیستم. روزی چند ساعت می‌روم مدرسه. تو 38 سالگی دارم الفبای آلمانی حفظ می‌کنم. بعدش هم، خب وقتی می‌آیم خانه چکار کنم؟ بروم مثل بعضیها گروه بسازم؟ سازمان درست کنم؟ قبلا یک جنگی هم بود می‌‌شد چهارتا اعلامیه داد. حالا که همان هم نیست. بروم مثل بعضی از این آقایان خودم را گول بزنم؟ تو آلمان بنشینم و دم از پرولتاریا بزنم؟ خب می‌روم تو یک کافه، می‌نشینم یک آبجو می‌خورم، یا یک گیلاس ویسکی، و به خوشگلهاش نگاه می‌کنم. آخر شب هم بالاخره می‌روم خانه. اینجا هم که ایران نیست که هی گشت چهار ولگرد دیوث جلوم را بگیرد که کجا بوده‌ای و کجا می‌روی؟ تازه به فرض که به خانه نرسم، تنت سلامت. نه زنی دارم که نگرانش باشم، نه خانواده‌ای که دلشوره‌ام را داشته باشند. مادرم به سلامتیت هنوز می‌تواند کار کند. خواهرهام برای خودشان زندگی می‌کنند. یکی‌شان دوسه‌تا بچه دارد، یکی هم ای، برای خودش خانمی شده است. می‌بخشی، فقط خودم هستم و تخمم. اهل پول جمع کردن هم نیستم که هی این در و آن در بزنم، کار سیاه بکنم، کلاه تقی را بردارم بگذارم سرنقی، کلاه نقی را سر تقی، و قالی و ماشین و نمی‌دانم خانه بخرم. تازه هر کسی زندگی خودش را می‌کند. زندگی من هم فعلاً این است. هیچ چیز ناجوری هم توش نمی‌بینم. با کسی کاری ندارم. بخصوص با اینهایی که به اسم کار سیاسی، برای خودشان دکان باز کرده‌اند.

شفق می‌گوید: من همه جورش را دیده‌ام: مجاهد، چریک، پیکاری، رزمندگانی، همه جورش را. آدمهای شریفی را دیده‌ام که برای اینکه به کسی لطمه نزنند لوطی‌وار رفتند اعدام شدند. آدمهای جاکشی را هم دیدم که برای حفظ زندگی خودشان، دوست و رفیق و حتی خواهر و مادر خودشان را دادند دست آن بی‌ناموسها. آدمی را دیدم که وقتی می‌خواستند اعدامش کنند، به همۀ بچه‌های زندان شربت داد، و تمام شب را سرود خواند، شعر خواند و رفت. آدمی را دیدم که فقط با خوردن یک سیلی از عروسی مادرش تا دامادی پدرش را تعریف کرد. از زندان اوین و همدان بگیر تا زندانهای عراق را دیده‌ام. سه سال تمام بازی کردم تا توانستم آن دیوثها را فریب بدهم و از چنگشان فرار کنم. منی که می‌خواستم با مزورها در بیفتم، خودم ناچار شدم تزویر کنم. سه سال تمام، هر توهینی را پذیرفتم. آن هم مثل بعضیها نمی‌گویم به خاطر خلق بود و فلان و بهمان، که می‌خواستم بیایم بیرون و به خلق خدمت کنم. نه، فقط و فقط برای این بود که زندگیم را از چنگ آن دیوثها نجات بدهم، و بعدش بیفتم دست یک دیوث دیگری که دولت عراق باشد. اما من به او هم کیر زدم. می‌بخشی که عفت کلام ندارم. از آنجا هم فرار کردم. اما قبل از اینکه بتوانم فرار کنم، مجبور شدم دو سه سالی از دولت عراق پول بگیرم و تو درۀ مرگ زندگی کنم و دلم خوش باشد که هنوز دارم ضد جمهوری اسلامی کار می‌کنم. گیرم این پولی که می‌گویم می‌گرفتم، برای من، پول یک خورد و خوراک معمولی بود، اما مگر فرقی هم می‌کند؟

می‌گویم: هیچ چیزی بدتر از این نیست که آدم هی از تزویر بگریزد و هی ببیند در دام تزویر گرفتار مانده است.

شفق می‌گوید: درست است که بعضی چیزها به آدم تحمیل می‌شود، اما کنار آمدن با آن تحمیلات، خودش قابلیتی خاص لازم دارد. تو که می‌خواسته‌ای با بی‌عدالتی بجنگی، ناگهان چشم باز می‌کنی، می‌بینی داری روی بی‌عدالتیِ آشکارِ کنارِ گوشَت سرپوش می‌گذاری تا بتوانی بی‌عدالتی دیگری را آشکار کنی. یعنی هواپیماهای عراقی می‌آیند منطقه‌ات را بمباران می‌کنند، رفقایت را شقه شقه می‌کنند، ولی چون دولت عراق خرجت را می‌دهد، باید سکوت کنی یا در نهایت بپذیری که اشتباه شده است، که خلبانهای عراقی اشتباه کرده‌اند. سه سال تمام درگیری من با خودم و با اطرافیانم سر این قضیه بود. تنها چیزی که امروز به من آرامش می‌دهد، این است که اگر هم ناچار بوده‌ام در چنین فضایی زندگی کنم، دست کم شرف این را داشته‌ام که این واقعیّتها را ببینم و به اطرافیانم یادآوری کنم که باید اینها را دید.

شفق می‌گوید: من ایمان دارم که در بدترین شرایط زندگی و در وحشت انگیزترین موقعیّتها، آدم می‌تواند چیزهایی را حفظ کند. شرفش را مثلاً. البته اگر اصلاً چنین چیزی وجود داشته باشد. من وقتی به سه سالی که تو چنگ جمهوری اسلامی بودم فکر می‌کنم، از خودم شرمنده می‌شوم. از خودم شرمنده می‌شوم، چون سه سال تزویر کردم، چون سه سال حقارت را پذیرفتم تا بتوانم زنده بمانم. اما از طرفی هم خوشحال و سرفرازم. چون به هیچ کس کوچکترین لطمه‌ای نزدم.

شفق می‌گوید: اما حالا حوصلۀ کسی را ندارم. فقط با یکی رفت و آمد دارم، آن هم به این خاطر که رفیق قدیمی است، که سالهاست می‌شناسمش، که مثل خودم است. یا چه می‌دانم، یکدیگر را می‌فهمیم. به هم کلک نمی‌زنیم. وقتی می‌گوییم به سلامتی از ته دل است، وقتی می‌خندیم، از ته دل است. دلیلی نداریم که با هم تزویر کنیم. تو سازمانی هم نیستیم که به خاطر گرفتن پُست رهبریش هزار جور زد و بند کنیم. یک شب می‌رویم تو این کافه، یک شب تو آن یکی. با همین چُس مثقالی که داریم، یک شب آبجو می‌خوریم، یک شب عرق. سر هویّت آبجو و عرق هم با هم اختلاف پیدا نمی‌کنیم. عرق، عرق است، آبجو، آبجوست. هیچ دیوثی هم نمی‌تواند عرق را به جای آبجو به ما قالب کند. یا با تحلیلهای خرواری سه شاهیش، آبجو را به جای اسیمرنف جا بزند.

می‌گوییم: وقتی تزویر با روح ملتی عجین شود، مشکل می‌تواند خالص باشد. اصلاً مهم نیست که این ملت تو ایران باشد یا تو اروپا و آمریکا. مهم این است که تزویر با خون او عجین شده، که مشخصۀ اصلی او شده است. به قول معروف، بدون آن اموراتش نمی‌گذرد. این که بگوییم این حاصل استبداد است یا اصلاً حاصل مجموعۀ تاریخ گُه آن سرزمین، دردی را دوا نمی‌کند. تو آلمان و فرانسه و اسکاندیناوی که از استبداد خبری نیست. مسئله این است که تزویر روح ما را آلوده کرده است. اصلاً جزء اساسی هویّت ایرانی شده است. مهم نیست که کجا قرار بگیری. اگر جزو جمهوری اسلامی باشی، یک جور به کارش می‌بندی، اگر مجاهد باشی، یک جور دیگر، اگر چپ باشی، جور دیگرتر. به نام آزادی، جمهوری اسلامی را می‌سازی که پنجاه میلیون آدم توش زندانی است، به اسم براندازی اختناق و استبداد، با همان ساخت و همان چهارچوب، گیرم با نام مجاهد و در سرزمینی دیگر عمل می‌کنی. با وعده‌های سرخرمن و با استفاده کردن از دربه‌دری یک مشت آدم رنج کشیده برای خودت خانه‌ای دست و پا می‌کنی، و وقتی هم که طرف پس از سالها خسته و کوفته و سرخورده از همۀ وعده‌های دروغینت می‌خواهد راه خودش را بگیرد برود دنبال بدبختیش، بهش کوفی لقب می‌دهی، عین جمهوری اسلامی که بهش منافق و اشتراکی و غیره و غیره لقب می‌داد؟ بعد هم محاکمه‌اش می‌کنی، در مقابل مریدان ابله و خاک بر سرت، خوار و حقیرش می‌کنی، که بُریده است، که خائن است، و چند ماهی می‌چپانیش توی زندانی که بهش اسم مهمانسرا داده‌ای و بعد هم نه پاسپورتش را بهش پس می‌دهی و نه کارت شناساییش را، و می‌بری و به کمپ رُمادیه تحویلش می‌دهی و با هر نوع حقه بازی راه UN را به رویش می‌بندی و وقتی هم با هزار فلاکت، موفق می‌شود خودش را به اُردُن برساند گزارش می‌دهی که او نفوذی جمهوری اسلامی است تا یک چند ماهی هم زندان اُردُن را تجربه کند، تا مگر بعد از همۀ این فلاکتها، دوباره به تو و رهبریت ایمان بیاورد.

راستش هر وقت یاد چپی‌ها می‌افتم، غمم می‌گیرد، چون با تزویر و بی‌تزویر، آنقدر ناچیزند که به حساب نمی‌آیند. مسئله فقط کمیّت نیست، کیفیّت قضیه هم ناچیز است. دروغ چرا؟ وقتی از هر سازمانی چهارتا و نصفی باقی مانده باشد، گیرم که سه تاش هم مزور باشد، اینجا تزویر هم حتی، ناچیز است، خوشبختانه.

می‌گوییم: حالا ممکن است فکر کنی این هم بُریده است. مهم نیست. چون در واقع من بُریده‌ام. اما یادت باشد من از آنهایی که شریفند یا شریف رفتند، نبُریده‌ام. من از جاکشها بُریده‌ام، از جاکشها در هر لباسی که باشند.

شفق می‌گوید: اکثر آدمهایی که من دیدم تا ته قضیه رفتند، آدمهای غیرسیاسی بودند. یعنی آدمهایی که فقط می‌شود گفت لوطی بودند، نه سیاسی. چون وقتی سازمانی باقی نمانده باشد، فقط کسانی می‌توانند تا آخر خط بروند که یا شخصیّت فردی دارند یا دست کم به خاطر لوطی گری، به خاطر این که رفیقشان را ندهند دست آنها می‌روند. من که گمان نمی‌کنم هیچ کدام از اینها سیاسی بوده باشند. اینها فقط آدمهایی شریف بودند. اکبر عراقچی، سعید دادخواه، علی شلیله‌ای، اردشیر کارگر، اینها ربطی به سیاست نداشتند، من به اینها می‌گویم انسانهای شریف و آزاده.

شفق می‌گوید: من به ندرت گریه می‌کنم، اما شبی که اردشیر را بردند گریه کردم.
شاید فقط در آن موقعیّت بود و به خاطر آرزویش که فکر کردم ممکن است برآورده نشود.

این طور که شفق می‌گوید ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بوده.

یک پاسدار شپشوی ملایری آمده، در بند را باز کرده.
گفته اردشیر بیا برو حمّام، می‌خواهیم اعدامت کنیم.

همبندیها حیران مانده‌اند.

این اولین بار بوده که می‌دیده‌اند آدمی با این وقاحت حرف می‌زند.

اردشیر رفته است حمّام.

ریشش را زده است.

سبیلش را چخماقی کرده است.

پیراهن سفیدش را پوشیده است.

اردشیر آن شب برای همۀ بچه‌های زندان شربت خریده است.

اردشیر آن شب تا ساعت 9 سرود خوانده است.

و شعر خوانده است.

و ترانه خوانده است:

سرخونۀ دلم،
لونۀ غم و،

یاد او نشسته.

یاد تسمه و تفنگ،

قطار فشنگ،

مادیون خسته...

اردشیر گفته: من می‌روم و تو هم بی‌خود بازی می‌کنی، شفق. چون این دیوثها به هیچکس رحم نمی‌کنند.
اردشیر گفته: من می‌روم و تو می‌مانی. اما مطمئن باش اینها به هر شکلی که شده شقه شقه‌ات می‌کنند، شفق.

اردشیر دلش می‌خواسته اعدامش کنند.
پیراهن سفیدش را پوشیده است که روی سینه‌اش گل سرخی بشکفد.

گفته دلم می‌خواهد روی سینه‌ام گل سرخی بشکفد.

داد زده من دلم می‌خواهد روی سینه‌ام گل سرخی بشکفد!

و وقتی که داشته از بچه‌ها خداحافظی می‌کرده، شفق، از تصور اینکه اردشیر را دار بزنند، گریه کرده است.

اردشیر آن شب برای همۀ بچه‌های زندان شربت خریده است.
اردشیر آن شب تا ساعت ۹ سرود خوانده است.

و ترانه خوانده است

و شعر خوانده است:

تو بگردان دور، تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم، پست
مشتری را خرقه از سر بر کشیم
زهره را تا حشر گردانیم، مست

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

همه نوشته های سردوزامی شاهکار شاهکار جسارتی که او داره در بیان واقعی ترین و درد ناکترین لحظات زندگی نسل انقلاب ایران

-- دنرگس ، Aug 19, 2010 در ساعت 03:36 PM

این اثر رو بیاد تک تک جوانهای ایرانی که امروز پی تغییراند بخونند، و بگم نسل اقای شفق در سیستمی کاملا متفاوت با سیستم امروز ما بزرگ شده بودند. جملات خیلی سادهای تو این کتاب هست که شاید برای شفق و هم سنهاش خیلی عادی باشه ، ولی برای نسل من عجیب هستش!
ما در سمپاتی با جمهوری اسلامی هستیم در نقطه ای در ذهنمون که خودمون هم نمیدونیم کجاست ، ما نسل سوء تفاهم هستیم ، سوءتفاهم دینی، فرهنگی ، اجتماعی و ...
ما از ج.ا تنفر داریم ولی در نا خوداگاهمان رفتار روزمره ما در راه این نظام هست. ما از این رژیم یادگرفتیم هیجانهامان را سکوب کنیم، چنان یک لحظه انقلابی هستیم و سالها منتقد حرکت خود؛ منتقد خدا هستیم و دعا میکنیم، مخالف و دشمن کمر بسته رژیم هستیم و مخالف و تحقیر کننده همه منتقدانش
ولی آیا شفق و شفق ها مثل ما بودند
لطفا محبتی کنید و برای بخش داستان ها فید جدایی بگذارید و یا برای بخش کتابخوانه.

-- ابراهیم ، Sep 3, 2010 در ساعت 03:36 PM

آقا این داستان محشریه! حد اقل واسه‌ی من اینطوره. به ایران هم بده نیگا کنه. من چهارتا بخش شو پشت سرهم خوندم

-- بدون نام ، Sep 8, 2010 در ساعت 03:36 PM