رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ مرداد ۱۳۸۹
بخش سی و ششم

شب هول - ۳۶

هرمز شهدادی

به رئیس دفتر گفتم هر دو سه روز یک بار برو به خانه‌اش. برو و دل به دلش بده. برایش اشک تمساح بریز. به حرفش بیاور. حرفها و شکوه و شکایتهایش را به خاطر بسپار. و بیا و بگو. مو به مو شرح احوال و اقوالش را بده. و رئیس‌ دفتر بود که گفت سکته کرده. او بود که گفت پهلوان پنبه یک تنه وارد کارزار شده است و عریضه‌پراکنی می‌کند. هنوز دست‌بردار نبود، کله‌شق.

دستور دادم به غیر از حقوق خالص پایه همۀ مواجب و مقرریش را قطع کنند. می‌دانستم مخارج دوا و دکترش کمرشکن است. می‌خواستم کمرش را بشکنم. باید می‌آمد و به دست و پایم می‌افتاد. و نیامد. همۀ حدسهایم درست از آب درآمد بود جز این یکی. همه چیز مطابق نقشه پیش رفت جز این یکی. نیامد. به دست و پایم نیفتاد. نیامد که لرزان و رنگ پریده بخندد. تمجمج‌کنان بگوید حالا روشن شد. حالا فهمیدم. حالا درست شد. پس شما هادی خان هستید. پس شمایید یگانه پسر محمد ابراهیمی. سامسون ابراهیمی عتیقه‌فروش جدیدالمذهب. پس شمایید هادی جوان. هادی ابراهیمی اشراف. هدایت احبا. ای به چشم. همین الان می‌گویم. نیامد و دو دستش را گرداگرد ساقهای پایم حلقه نکرد. لابه‌کنان. که بگوید شازده بگذارید کفشتان را ببوسم. خان بگذارید خاک پایتان را توتیای چشمم کنم. شازده رحم کنید. زندگی‌ام ویران شد. هستی‌ام بر باد رفت. غلط کردم. گه خوردم. من خودم را فروخته‌ام خان. خاک بر سرم کنند اما من خودم را فروخته‌ام. خیلی وقت پیش. خودم را. خیلی ارزان فروخته‌ام. نه خیال کنید به غریبه. نه. این قدر خاک بر سر نبوده‌ام. من خاک بر سر فروخته‌ام، بله، اما به چه کسی؟ من خودم را به شما فروخته‌ام. ارزان. می‌بینید؟ من پسر داعی‌ام. همان کسی که به دست خودش شما را متبرک فرموده. خان. گوش بده خان. من برادرتان هستم و شما نمی‌دانید. ما دو نفر هم خون و همزاد هستیم و شما نمی‌دانید هادی خان ابراهیمی شما برادر من، ابراهیم اسماعیلی، هستید و نمی‌دانید. به خدا قسم برادر من هستید و نمی‌دانید. نیامد. نگفت. نکرد. تا من هم بکوبم. من هم چیزی را بر سرش بکوبم و چیز و سرش هر دو را بشکنم.

رئیس دفتر گفت قربان بعد از سکتۀ ناقصی که کرده است یک طرف صورتش کج شده است. لبش آویزان شده است. یک دستش چلاق شده است و درست کار نمی‌کند. و دست‌بردار نیست. پسر کوچکش را می‌نشاند. می‌گوید کتابهای قانون را بیاورند. بعد پسرش به دستور او مادۀ قانونی را که یکی یکی، مورد به مورد، یادش است با متن چاپی تطبیق می‌کند. و بعد می‌گوید بنویس. به استناد قانون اساسی. به استناد متمم قانون اساسی. به استناد قانون مدنی. به استناد قانون شهرداریها. به استناد قانون قانون. به استناد آئین نامه‌های رسمی و غیررسمی. بنویس. چه چیز را؟ چه چیز را بنویسد؟ برای چه کسی بنویسد؟ در وزراتخانۀ به قول خودش جلیله حتی پاکت نامه‌هایش را باز نمی‌کردند. یک مهر می‌زدند رویش و می‌فرستادند پیش خود من. هر هفته یکی دو تا. می‌خواندم. می‌خندیدم. خط پسرش بد نبود. برعکس خط پسرم. تقی اصلاً فارسی را درست نمی‌نویسد. در عوض فرانسه‌اش حرف ندارد. فارسی به چه دردش می‌خورد؟ چه بهتر که زبان این کور و کچلها را بلد نباشد. کورها. کچلها.

آذر خانم کچل. نگذاشت. ترسیدم. وگرنه می‌خواستم از کلۀ کچلش، از هیکل کوچک شده‌اش عکس بگیرم. حیف شد. کیف داشت که عکس را بگذارم مقابلم و تماشا کنم. وقتی رئیس دفتر گفت که دوباره سکته کرده است و باز هم جان به در برده تاب نیاوردم. نتوانستم جلو خودم را بگیرم. باید می‌دیدمش. باید می‌دیدم که چطور دربه‌داغان شده. به رئیس دفتر گفتم به خانه‌اش خبر بدهید برای عیادتش می‌روم. بله.البته. جناب شهردار قدم رنجه می‌فرمایند و به عیادت یکی از کارمندان زیر دستشان می‌روند. حسن شهرتم را زیاد می‌کرد. و ضربۀ آخری‌ام را هم می‌زدم. این را می‌گویند با یک تیر دو نشان زدن. صد نشان زدن. قفط خودش می‌دانست و خودم که شکنجه‌ دادنی بود عیادتش. افتاده روی تخت. لب و دهنش آویزان. نیم صورتش فلج. حتی نمی‌توانست آب دهنش را جمع کند. وارد شدم. وارد شدیم. من و رئیس دفتر. وارد شدیم و از مریض عیادت کردیم. و مریض حتی نگاهمان نکرد. زن و بچه‌هایش پیدایشان نشد. کسی، کلفتی شاید، چند استکان چای آورد و رفت. حتماً خودش دستور داده بود. خودش که به زور دستمال سفید زیر چانه‌اش گرفته بود. که به کمک متکا می‌خواست راست بنشیند. که نگاهمان نکرد بر عکس آذر. که نگاه می‌کرد. شب و روز چشم از من برنمی‌داشت. مرا می‌پایید.

ابراهیمی کجا می‌روی؟ ابراهیمی از پای تخت من تکان نخور. ابراهیمی شیرین و شهین را از اطاق و از بیمارستان بفرست بیرون. دختر جوان نباید توی بیمارستان بماند. آره تو بمیری. هر دو تا دخترهایت شب و روز مشغول عیش و عشرتشان بودند. خودم شهین را دیدم که نصف شبی بغل دکتر کشیک در اطاق بیمارستان افتاده بود. خودم دیدم که بد انگلیسی پستانهای کوچولویش را به دندان کشیده بود. مثل ران مرغ بریان. چطور است امشب ایران خانم را ببرم جوجه کبابی حاتم؟ «هان ایران خانم جون؟ با جوجه کبابی حاتم چطوری؟ بلند شو. بلند شو برویم. دسته گل را هم می‌گذاریم سر جایش بماند. گور پدرشان. بلند شو برویم که شکمم به قار و قور افتاده.» قار قار. قور قور. قار قار قار.

فصل دهم

ــ ببخشید آقا ساعت خدمتتان است؟ هدایت اسماعیلی به ساعت مچی‌اش می‌نگرد. «پنچ و دوازده دقیقه.» از بس ساقهایم درد می‌کند. باید به راه بیفتم. وقت ملاقات بیمارستان همین حالا است. حالا بچه‌ها از مدرسه برگشته‌اند خانه حتماً. اتوبوس مدرسه شیرین و شهین کوچولو را پیاده کرده است. دو عروسک جاندار و ظریف. کیف و کتاب و قابلمه در دست. تا خانۀ مادربزرگشان دویده‌اند. چندان راهی نیست. مادربزرگشان حتماً شربتی، آب میوه‌ای، چیزی به دستشان داده است. نوشیده‌اند و نشسته‌اند. یا نه. خستگی ناگهان از سرشان پریده است. وقتی که خانۀ خالی را دیده‌اند. ناگهان جای خالی مادر و پدرشان را دریافته‌اند. شاید بپرسنند مادرشان کجاست. شاید مادربزرگشان بگوید در بیمارستان بستری است. شاید آنها بخواهند به دیدار مادرشان بروند. شاید مادربزرگشان دست و صورتشان را بشوید، لباسهایشان را عوض کند و برشان دارد و ببردشان به بیمارستان. اگر به بیمارستان برسند؟ اگر مادرشان را بر تخت خفته ببینند؟ اگر ببینند پدرشان در اطاق بیمارستان نیست؟ اگر بپرسند چرا مادرشان توی مریضخانه بر روی تخت خوابیده؟ چه جواب خواهد داد؟ ایران چه خواهد گفت؟ آن لبهای باریک و بی‌گوشت چطور در زمینۀ رنگ‌پریدۀ صورت از یکدیگر باز خواهد شد؟

صورتش حالا سفید سفید. چشمهایش کوچک. قهوه‌ای؟ آبی؟ چشم سوزنی. مویی صاف و طلایی. افشان بر شانه‌های عریان. رنگ اجزاء صورتش مدام در ذهنم تغییر می‌کند. گاه چشمهایش سبز می‌شود، گاه سیاه می‌شود، گاه قهوه‌ای و آبی می‌شود. پوست صورتش گاه ارغوانی است، گاه عنابی است، گاه سفید و بنفش می‌شود. آنچه دگرگون نمی‌شود تمامیت شکل صورت اوست. چهرۀ آرام زنی که سرانجام گرد و غبار سالیان اسارت را از صورت شسته است. حالا پوست و گوشت و مویش اوست. خویشتن اوست. لمیده است. شاید. متکایی نهاده زیر کمر. دستهایش رها. یکی افتاده بر کنارۀ تخت. دیگری حلقه شده، نهاده بر روی ملافه. ملافه‌اش سپید شاید که تا زیر پستانهایش را پوشانده است. پستانهای پرشیر؟ رگ زده‌اند؟

جسم که نمی‌داند ارادۀ ذهنی بر طبیعت غالب شده است. جسم که نمی‌داند زن برای باز یافتن خویش، پارۀ تن خود را بیرون انداخته است. پستانها بار می‌گیرند. شیرۀ جان زن، جان‌بخش، در آنها جمع می‌شود. چه می‌دانم. شاید هنوز شیر نگرفته‌اند. شیر شیرۀ جان. خون سفید. پس از عمل سقط کردن خون‌ریزی داده. خون کهنه، خون همسری و همبستری با من از اندامش بیرون ریخته. حالا خون تازه‌ای در رگهایش جاری است. حالا خون تازه‌ای سلولهایش را آبیاری می‌کند. طبیعت آنچه را از او می‌خواهد انجام می‌دهد. ارادۀ انسانی او بر طبیعت غالب شده است. اکنون، لحظه به لحظه، باز زاییده می‌شود. اکنون گاهی به خویشتن، او را بازمی‌آفریند.

هدایت اسماعیلی، فی‌الواقع، سقط شده است. ایران مرا، هدایت اسماعیلی را، سقط کرده است. همسر و همبستر ده ساله را سقط کرده است. مرا از درون زهدانش، از درون جسمش بیرون انداخته است. نخست از ذهن آغاز کرده است، حتماً. خاطره و خیال مرا از درون ذهنش زدوده است. سپس به جسمش پرداخته، حتماً. میراث طبیعی مرا، نشان بقاء مرا، از بطن خود بیرون افکنده. می‌دانم. حالا که هستم، اما بیرون از جسم و روح و هستی او هستم می‌دانم. می‌دانم که او جدای از من، بدون من، هست. مجزای از من. دیگر نام و نشان اسماعیلی را به دنبال نمی‌کشد. نام خانوادگی من، خاطرۀ من، بار هستی اجتماعی من، بر او دیگر نمی‌چسبد. مرا دیگر به دنبال نمی‌کشد. مرا دیگر به دنبال نمی‌کشد. حجم فراگیرندۀ سایۀ من از سرنوشت روشن او بیرون افتاده. حالا رهاست. تنهاست. حالا می‌داند که بختکی به نام شوهر رشد آزاد او را خفه نمی‌کند. می‌دانم. رنج بسیار برده است تا رها شده است. هر زایمانی همراه با درد و رنج است، خاصه زایمان روح. در این محیط و در این فرهنگ، خودش می‌گفت، زن ناقص‌الخلقه می‌شود. زن صحیح و سالم بدنیا می‌آید اما همه چیز، خانواده و مدرسه و مذهب و روابط اجتماعی او را، رشد او را، به مخاطره می‌اندازد. و چون به هر حال باید دوام بیاورد، زنده می‌ماند و بزرگ می‌شود، اما ناهنجار و ناقص و ناموزون رشد می‌کند.

جنین ناقص شده را پدر و مادر تحویل شوهر می‌دهند. شوهر او را در اسید می‌گذارد. همۀ خصایصی را که اگر پرورش یابند به زن استقلال می‌دهند را اسید ازدواج می‌خورد و نابود می‌کند. شوهر موجود مشخصی نیست. شوهر هیولای تاریخی است. هر مردی در هر مقام شوهر قالب قرنها تاریخ را به خود می‌گیرد، جذب قالب می‌شود، هیولای تاریخی از آب درمی‌آید.

می‌گفت گناه از تو نیست هدایت. گناه از هیچ کس نیست. زن همیشه تهی از ماهیت انسانی‌اش بوده است. زن همیشه جنس‌علی‌البدل مرد بوده است. همیشه زنان را در زیر حباب اسارت، در حرمسرا، در خانه نگه ‌داشته‌اند. حالا نگهداری زنان در حرمسرا رایج نیست. حالا حرمسرا و خواجۀ حرمسرا وجود ندارد. اما هست. حرمسرا همه جا هست. حباب اسارت همه جا هست. نگاه کن. به عکسهای مجلات نگاه کن. کجا زن شیئی تزئینی نیست؟

گفتم خود زنها را چه می‌گویی؟ خودشان می‌خواهند که زن به مفهوم متداول آن باشد. گفت درد همین جاست. وقتی رشد آزاد و انسانی زن را متوقف می‌کنند، وقتی او را مجبور می‌کنند ناهنجار و ناموزون رشد می‌کند، چه کند؟ به اسارت عادت می‌کند. به بردگی و حرمسرانشینی خو می‌کند. برای دوام آوردن، برای بقاء، همۀ صفات عجیب و غریبش رشد می‌کند. به همین دلیل است که اگر زنی بخواهد بار فرهنگ و تاریخ و مذهب را از دوشش بردارد ممکن است نابود بشود. به همین دلیل است که زن باید دوباره خودش را بیافریند. و تازه اول دشواری است. محیط اجتماعی استقلال فردیت و آزادی انسانی زن را برنمی‌تابد.

ایران حتماً درست می‌گفت، درست می‌اندیشید، و حالا درست عمل می‌کند. حالا حتماً شروع خواهد کرد. ایران کسی خواهد شد که می‌خواهد. برای دست یافتن به فردیت، استقلال و آزادی حتماً جزء به جزء خودش را دوباره خواهد ساخت. بدون خاطره، بدون بار تاریخ، و با آگاهی و با رنج دوباره آغاز خواهد کرد. حالا می‌داند که به قیمت تنهایی، درد و خون‌ریزی، از دام جسته است. در جستجوی دامی‌دیگر؟ نمی‌دانم. شاید. مهم این است که این بار می‌داند. می‌داند چه می‌خواهد و چرا می‌خواهد. می‌دانند که از هر رابطه‌ای، از هر فرهنگ و تاریخ و مذهبی که حیثیت انسانی او را به مخاطره بیندازد بیزار است. اکنون قالب او تهی از او نیست. ارادۀ ایران بر جسم و طبیعت ایران غالب آمده است، و شده است کسی که باید بشود: آزاد.

چرا برگردم؟ چرا به بیمارستان بروم؟ چرا حضور خفقان‌آور و ناخواسته‌ام را دوباره بر او تحمیل کنم؟ ایران آگاه و شکوفان، ایران آزاد، به هدایت روشنفکر نیازی ندارد. می‌دانم. مرا، حتی اگر ببیند نخواهد شناخت. نمی‌خواهد بشناسد. چرا بشناسد؟ هدایت اسماعیلی مظهر محیط و فرهنگ و تاریخ و مذهبی است که حرفهایش، حرکاتش، اندیشه و اعمالش، چه بخواهد و چه نخواهد، بر اسارت و بردگی او می‌افزاید. هدایت اسماعیلی چراغی است که گذشته‌اش را روشن می‌کند و آینده‌اش را در تاریکی نگاه‌می‌دارد. هدایت اسماعیلی انگلی است که از بندگی و عجز و ناقص‌الخلقه بودن او تغذیه می‌کند. وجود آزار او، وجود آگاه و خودآفرین او، به چنین انگلی نیازمند نیست. نه. اشتباه می‌کنم. اگر از من خلاص نشود، اگر مرا به دور بیفکند، اگر از من نبرد، خواهد دید که وجود من و امثال من سرطان‌وار مانع رشد آزادش خواهد شد. ما که هستی‌مان ناشی از محیط ناسالم است. ما که هستی‌مان مبتنی بر فرهنگ و تاریخ مذهبی است که قرنها او را در حالت ناقص‌الخلقگی نگاه داشته است. ایران آگاه و شکوفان، ایران آزاد، به هدایت روشنفکر نیازی ندارد.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش سی‌ و پنجم