رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۳۲ | ||
شب هول - ۳۲هرمز شهدادیخواب دیدم. داعی را دیدم. از جایی آمد. عصا زنان. قوز کرده. آمد و آمد تا رسید بالای سرم. سرفهکنان. نگاهم کرد. سرفه کرد. ناگهان خلط سینهاش را انداخت توی صورتم. گفت حرام لقمه. تخم حرام نمکنشناس. و رفت. صبح در خانهمان را زدند. دویدم پشت در. تا لای در را باز کردم کسی چنان لنگۀ در را هل داد که خورد به تخت سینهام. به ته دالان پرتاب شدم. پدرم. پدر قرمساقم دوید از اطاق بیرون. جره جوان وارد شده بود. وسط دالان ایستاده بود. هجده ساله. بیست ساله شاید. شاید بیست ودوساله. دماغش قلمی. مزلف. رشید. عصا قورت داده. چهارشانه. یل. گفت منزل موسیو ابرام؟ پدرم. پدر پفیوزم گفت بفرمایید. و ترسید. از هیبتش ترسید حتماً. من هم جا زدم. از طرز نگاه کردنش هول برم داشت. وقتی قرص و محکم گفت موسیو ابرام هم من فهمیدم و هم پدرم. پدر بیپدرم. هردو فهمیدیم که خیلی چیزها میداند. فهمیدیم که این غریبه، غریبه نیست. اگر یک کلمه از دهنش درمیرفت و به اهل محله خبر میداد ما مسلمان نیستیم وجهودیم تکه تکهمان میکردند. اگر کسی میفهمید که ما جهودیم حسابمان با کرامالکاتبین بود. اگر نمیکشتندمان مجبورمان میکردند خانه و زندگیمان را ول کنیم و برویم. اگر هیچ کارمان نمیکردند و رحم میکردند زندگیمان حرام میشد. معلوم است. میگفتند نجس هستیم. بقال و نانوا نمیگذاشتند به چیزی در دکانهایشان دست بزنیم. میراب میگفت آب که به خانه ما بیاید نجس میشود و خانۀ بعدی نمیتواند از آن استفاده کند. قصاب به ما گوشت نمیفروخت. خلاصه از بس در خانهمان خاکستر میریختند و تف میانداختد خانهنشینمان میکردند. هزار بار مادرم گفته بود اگر بفهمند جهودیم سنگسارمان خواهند کرد. هزار بار گفته بود اگر کسی بداند جهودیم انگشتنما میشویم و روزگارمان سیاه میشود. هزار بار گفته بود اگر از دست آزار مردم جان سالم به در ببریم، اتفاقهای ساده و معمولی بهانه به دستشان میدهد و میکشندمان. تا هفت محل دورتر اگر از خانهای چیزی بدزدند، اگر شبانه راه بر کسی ببندند، اگر کسی در خانهای مریض بشود، اگر خانهای در محل آتش بگیرد یا خراب بشود، اگر زلزله بیاید، باران بیاید و سیل راه بیفتد و خلاصه اگر کوچکترین حادثهای اتفاق بیفتد ما را، خانوادۀ جهودها را مقصر خواهند دانست. مادرم. مادر بدبختم از روز جمعه همه آتشها را خاموش میکرد و شب چراغ نداشتیم که مبادا شنبه چراغمان روشن باشد و محتاج کسی بشویم که چراغمان را خاموش کند. دیدم. بارها دیدم که مادرم، مادر بیچارهام، وقتی چراغی را که یادش رفته است روز جمعه خاموش کند، روز شنبه میخواهد خاموش کند گریهکنان و لابهکنان خاموش میکند و میگوید خدایا بر بندهات ببخش، خدایا بیحرمتی بندهات را ببخش و بدان که بندهات با این کار خودش را زجر میدهد و شکنجه میکند. مادرم جهود ماند. جهود زندگی کرد. جهود مرد. مادرم به جهود بودنش افتخار میکرد. به من هم میگفت. دعا خواندن را به من هم یاد میداد. از حفظ بود. تورات را از حفظ بود. و همیشه روزه گرفت. و همیشه لب به حرام نزد. و همیشه گفت که خدا هر بندهای را بیشتر دوست بدارد بیشتر آزارش میدهد، بیشتر شکنجهاش میکند. حتی گفت که پدرم، پدر الدنگم، مأمور خداست. از طرف خدا او را شکنجه میکند. از طرف خدا او را امتحان میکند. هست تا به او بفهماند که خدا دوستش میدارد. پدرم. پدر دیوثم جهود بود، جهود نماند، جهود نمرد. به هیچ دینی نمرد. قرمساق از هر طرف که باد میآمد خم میشد. چه میدانم؟ شاید از ترس جدیدالمذهب شده بود. به هرحال جدیدالمذهب شده بود. مسلمان شیعۀ اثنی عشری شده بود. شاید از ترس میخواست خون هزارساله را یکشبه عوض کند. ساسون ابرامی عتیقهفروش شب جهود خوابید و صبح محمد ابراهیمی از خواب برخاست. هیچ چیز در خانۀ ما عوض نشد. فقط روی در دکانش جلو شمسالعماره داد بنویسند محمد ابراهیمی اثنیعشری. یک شمایل بزرگ از حضرت را هم بالای پیشخوان مغازهاش آویزان کرد. حتی عرقگیر زیر کلاهش را عوض نکرد. حتی عادت نمک گذاشتن سر زبانش را عوض نکرد. فقط یاد گرفت که به امام و ائمه قسم بخورد. فقط یاد گرفت که میشود بدون مذهب هم سر کرد. نه آداب دین مادریاش را به جا میآورد و نه به آداب دین تازهاش عمل میکرد. مثل میرزا سلیمان. اوهم مسلمان شده بود. او هم زیر کلاهش عرقگیر میگذاشت. او هم اسم پسرش را اسم غیریهودی گذاشته بود. یک شبه همهمان شدیم غیریهودی. محمد ابراهیمی. هادی ابراهیمی. ابراهیمی اثنی عشری. پدرم، پدر بیغیرتم ایستاده بود و نگاهش میکرد. باز گفت بفرمایید. بفرمایید توی اطاق مهمانخانه. و در اطاق را باز کرد. جره جوان شق و رق راه افتاد. پدرم، پدر پفیوزم پس پس رفت. رفت تا میان اطاق. جوان نزدیک طاقچۀ بخاری ایستاد. مردنگی لب طلایی را برداشت. گفت. با تحکم و تشدد گفت. گفت موسیو ابرام جدیدالمذهب. ابرام خررنگ کن. ابرام عتیقهفروش که مثل پیراهن دین عوض میکنی و از هر طرف که باد بیاید به آن طرف خم میشوی. گوش کن الدنگ. شنیدهام که حالا هوس بابی و بهاییشدن به کلهات زده است. مثل اینکه بوی پول را از آن طرفها شنیدهای. من تازه از ورامین آمدهام. همه چیز را هم میدانم. میدانم که تو چه کارهای و چه کاره بودی. میدانم که رابطهات با داعی چیست. نامرد نالوطی. نارفیق. من پدرم نیستم. من مثل او سادهلوح و سادهدل نیستم. مال و منال پدرم خیر سرت. هرچه بردهای و خوردهای صدقه بوده است. او هر چه داشت به تو و امثال تو بخشید. مهم نیست. به گدا میبخشید. فقط الواح مقدسه را بده. کتابهای مقدس را بده. دستنوشتههایش را بده. نامرد. این چیزها فروختنی نیست. شوخی نیست. و دیگر نگفت. مردنگی را به دور سرش میچرخاند. شاید نمیدید. گفت اگر هم الواح و کتابها و نوشتهها را ندهی، بیهمهچیز پستفطرت، این خانه را زیر و رو میکنم. و دوباره دستش را بلند کرد. چرخاند. که خورد. مردنگی به شدت خورد. خورد به صورت مادرم. که وحشتزده در کنار او ایستاده بود. خورد به صورت مادرم و او را پرتاب کرد. مادرم را به انتهای اطاق پرتاب کرد. شاید جره جوان نفهمید. یا چنان عصبانی بود که نتونست ببیند. یا رفتار پدرم او را جری کرد. پدرم. پدر قرمساقم خندید. لرزان و رنگ پریده خندید. تمجمجکنان گفت حالا روشن شد. حالا فهمیدم. حالا درست شد. پس شما ابراهیم خان هستید. پش شمایید یگانه پسر داعی بزرگ. پس شمایید شازدۀ جوان. ابراهیم اشراف. خلیل احبا. ای به چشم. شازده رحم کنید. این خانه پر از عتیقهجات است. این خانه پر از آت و آشغال قیمتی است. اما من غلط کردهام. گه خوردهام. من لوحها و کتابها را فروختهام خان. خاک بر سرم کنند. اما شازده من لوحها را و کتابها را و نوشتهها را و هرچه بود را فروختهام. خیلی وقت پیش. همه را. خیلی ارزان فروختهام خان. نه خیال کنید به غریبه. نه. این قدر خاک بر سر نبودهام. نه. حالا شما بگویید. هرچه دلتان میخواهد بگویید. اما من هم بهاییام. ما همه هممذهبییم. نور بها دل همهمان را روشن کرده است. من خاک بر سر فروختهام، بله، اما به چه کسی؟ من الواح را به احبا فروختهام. ارزان. من کتابها را به احبا فروختهام. ارزان. این پسر مرا میبینید؟ داعی به دست و کلام شریف و پاک خودش متبرکش فرموده. داعی به دست و کلام مبارک خودش به دیانت نور و مذهب حقیقت حق مشرفش فرموده. خان. گوش بده خان. شما دو نفر برادرید و خودتان نمیدانید. شما دو نفر همخون و همزاد و همدین هستید و خودتان نمیدانید. ابراهیم خان شما برادر هادی پسر من هستید و نمیدانید. به بها قسم که برادرید و نمیدانید. که ناگهان جره جوان بالا برد. مردنگی لب طلایی را بالا برد. و کوبید. کوبید بر فرق پدرم. پدر قرمساقم. کوبید و فرق و مردنگی هر دو شکست. گفت. با عصبانیت و تحقیرآمیز گفت خواهی دید سگ نجس. خواهی دید لاشخور پیر. خواهی دید که خاندانت را برباد خواهم داد. پوست از کلۀ تو و پسر تخم حیض دزد بیهمهچیزت خواهم کند. گفت و رفت. مادرم را نخواسته کور کرد و رفت. رفت و در را پشت سرش باز گذاشت. به هم نکوبید. هه. هاه. هه. در را باز میگذارد. حالا هم در را برایش باز میگذارند. میگذارند عزراییل بدون دردسر وارد بشود. اوف. اوف. الاف والوف. خرت و پرت. خرخر. خرخر. خرناس. خسخس. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش سی و یکم |