رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۳ مرداد ۱۳۸۹
بخش سی و یکم

شب هول - ۳۱

هرمز شهدادی

کمل. هم اسم سیگار است و هم اسم شتر. خانۀ داعی در ورامین بغل عصاری بود. بوی کنجد و ارده در اطاقش پیچیده بود. صدای هی هی شتر هم در اطاقش می‌آمد. شتری که چشم بسته سنگ آسیا را برمی‌گرداند و کنجد را آرد می‌کند و روغن ارده را راه می‌اندازد تا توی قیف بریزد. داعی هم چشمش نمی‌دید. حرف هم نمی‌توانست بزند. روزی پنج شش مثقال تریاک می‌کشید. پیرمرد زهوار دررفتۀ مافنگی. خیال می‌کرد من بچه‌ام. سرم نمی‌شود. یا نمی‌دانم که شبانه از نائین، از سوراخ پائین، فرار کرده است و آمده است در ورامین که دست احدی به‌اش نرسد. سگ بهایی زن‌کش. زنش را به دست خودش نفله کرده. عجب کلکی.

خدا به کمک من آمد وگرنه کار من و آذر هم به همین جا می‌کشید. عجب هوشی. دستش را فرو کرده در رحم زن آبستن که بچه را بیرون بکشد. علاوه بر بچه حتماً دل و رودۀ ضعیفه را هم سر راه بیرون کشیده. محض خالی نبودن عریضه. قاه. گفتم حضرت داعی احوال زنتان چطور است؟ حال زنتان خوب است؟ زنتان چطورند؟ مثل فنر در پشت منتقل ازهم دررفت. جهید. پیرمرد. انبرش را پرتاب کرد. نزدیک بود بخورد به صورتم. گفت تخم سگ کونی خفه شو. خفه شدم. در آن اطاق نکبت‌بار داشتم خفه می‌شدم. مثلاً این شیره‌ای ریقو می‌خواست مرا تبلیغ کند. ارواح پدرش. پدر قرمساقم گفت بهایی‌شدن پرمنفعت است. گفت حالا بهترین فرصت است. بهاییها همۀ کارها را قبضه کرده‌اند و همدیگر را هم دو دسته دارند. کار و بارت سکه می‌شود. و گفت که کتابهایش را، دفتر و دستکش را، بلند کنم. بدزدم. راست می‌گفت. کتابهای خطی و نوشته‌های فراوان داشت.

سگ بهایی حداقل دوازده‌ تا لوح به خط خود عبدالبهاء و شوقی و چه می‌دانم چه کس دیگر داشت. خودم چند تای آنها را دیدم. روی یکی از آنها به خط جلی نوشته بود شوقی عزیزم، دیشب خواب دیدم نور انور بها بر ما تجلی کرده. لوح اصلی را هم داشت. با آب طلا نوشته بود. کنت کنزاً مخفیاً. برش داشتم و به جایش کاغذ گذاشتم. شیره‌ای کور نمی‌توانست بفهمد. نمی‌توانست ببیند. نسخۀ ایقان را هم برداشتم. به خط یکی از مریدان مخصوص. حالا حتماً دویست هزارتومنی قیمت دارد.

سگ بهایی پیر به جای درس دادن به من وافور می‌کشید. گاهی حرفهایی هم می‌زد. من چیزی سرم نمی‌شد. و بهتر که نمی‌شد. دود وافورش چشمم را آب می‌انداخت. صدای سرفه‌های پیاپی‌اش شب و روز گوشم را می‌خراشید. مثل خفاش شب‌زنده‌دار بود. از آدم و از روشنایی می‌گریخت. متحیرم چطور نفس می‌کشید، چطور زنده می‌ماند. نه غذا می‌خورد، نه راه می‌رفت، نه می‌جنبید. توی تاریکی می‌نشست. سرش را با صدای چرخیدن شتر عصاری می‌چرخاند. شنیدم که می‌گفت بچرخ، بچرخ ای آدم از ازل تا به ابد کور. بچرخ و سنگ هیولای سرنوشت را بچرخان.

نتوانستم در آن دخمه بمانم. می‌خواستم بیایم به تهران که گفت. گفت پسری دارد که شب واقعه به دست خودش از زهدان زنش بیرون کشیده. نه. این را نگفت. گفت که پسری دارد که به چشم خودش ناظر به‌ دنیا آمدنش بوده. و گفت که ایکاش چشم نمی‌دید. یا می‌دید و سر فراموش می‌کرد. و برداشت همه را داد. همه کتابها را، لوحها را، دست‌نوشته‌ها را، قلمدانها را. همه را از توی صندوق درآورد. داد.

توی دلم خندیدم. به ریش سفیدش خندیدم. اصل‌کاریها را خودم بلند کرده بودم. بقیه‌اش هم بد نبود. قیمت داشت. قی نمی‌کرد. ندیدم. فقط سرفه می‌کرد. پیر سگ. سرفه می‌کرد و خلط سینه‌اش را می‌انداخت توی خاکستر منقل. رویش را هم خاکستر می‌ریخت. گاهی خلط می‌افتاد روی آتش. می‌سوخت. بوی دود تریاک و خلط سوخته سرم را می‌ترکاند. می‌خواستم خودم را خلاص کنم.

گفتم جناب داعی دست بوسم. بفرمایید این کتابها و قلمدانها را چه کنم؟ نگفتم چرا بقیۀ خرد و ریزهایتان را هم نمی‌دهید. قرمدنگ چس نفس هرچه داشت و نداشت را فروخته بود. به ثمن بخس. فقط می‌خواست اموراتش بگذرد. چه اموراتی؟ نه چندان چیزی می‌خورد و نه چندان چیزی می‌پوشید. خرجش خرج تریاکش بود. گاهی گداری هم کوزۀ شرابی. این هم با نسخه‌پیچی‌اش فراهم می‌شد. اوایل گویا عطاری هم داشته. گویا مدرسه‌ای هم می‌خواسته به راه بیندازد. گویا درس هم می‌داده. پدرم. پدر پفیوزم می‌گفت مقرری ماهیانه‌ای هم از جانب دوستی برایش می‌رسیده. من که چیزی در دست و بال پیرسگ ندیدم. شنیدم که مقرری را به این و آن می‌بخشیده. بدبخت دیوانه. به گمانم عقلش پارسنگ برمی‌داشت. آن طور زندگی کردن! آن طور مال و منال خود را به آب و آتش زدن! تازه که چی؟ که چی به این و آن بذل و بخشش کردن؟

وقتی توی خانه‌اش یک دست لحاف و دشک حسابی نداشت و شب و روز از سرما می‌لرزید، چه مرضی داشت که به هر چه کور و کچل مفت‌خور بود هر چه داشت را می‌داد؟ من که از کارهایش سردرنمی‌آوردم. و بهتر که سردرنمی‌آوردم. اخلاق درویشی‌اش بی‌فایده بود. خطرناک بود. خیال می‌کرد که آدم فرشته است. ارواح عمه‌اش. چه فرشته‌ای؟ همان پیرزنی که می‌آمد از او تلکه کند تا چشمش را دور می‌دید هر چه دم دستش بود را کش می‌رفت.

وقتی گفتم با کتابها چه کنم خندید. نه. نخندید. لبهای قیطانی‌اش بی‌اراده ازهم باز شد. گفت به گمانم دیگر دوام نمی‌آورم. رفتنی هستم. گفت این چیزها سرمایۀ هفتاد سال دربه‌دری است. می‌دانم که همه‌اش کم و بیش قیمتی است. لوحها را همه با آب طلا نوشته‌اند. خطاطهایشان خیلی معروفند. کتابها هم کم و بیش قیمتی است. خطی است و خوش‌خط است و نایاب است. می‌دانم تا چند سال دیگر بعضی از آنها خیلی قیمتی خواهد شد. و گفت. سرفه کرد و گفت اما قیمت. پول آنها برای من مهم نیست، فرزند. و گفت. بازهم گفت فرزند. به تو اعتماد می‌کنم. این چیزها میراث من است. میراث من است برای پسری که به غیر از ساعتی در لحظۀ تولد، ندیده‌امش. و گفت. بازهم گفت فرزند. به تو اعتماد می‌کنم. هرچه تو کرده. این چیزها را به او برسان. به دست او برسان. پسرم را به این ترتیب به دست تو و پدرت می‌سپارم. مهم نیست که پسر من کیست. مهم این است که من این کتابها و نوشته‌ها و الواح و قلمدانها را دوست می‌دارم، خیلی هم دوست می‌دارم. و دلم می‌خواهد آنها را به دست پسرم برسد. و گفت. بازهم گفت. فرزند. دریغا که آنچنان پیر و فرسوده و از کار افتاده شده بودم که نتوانستم چیزی به تو بیاموزم. همین قدر، این مدت، دیدی. یک جور حیات خاموش، یک جور حیات مرده را دیدی. اگر دلت به نور علم روشن باشد، همین بس است. همین دیدن من بس است. و بس بود.

راست می‌گفت پیرکفتار. بس بود. دیدن معجون درویشی و عزلت و کثافت بس بود. از بهایی شدن هم به این ترتیب چیزی نمی‌ماسید. خودم دیدم که می‌آمدند، مال و منالش را می‌بردند، و برایش می‌خوردند و می‌ریدند. حیف که بچه بودم. و گرنه خودم همه چیزش را صاحب می‌شدم. همه چیزش را. حیف که سرم نمی‌شد. خرت و پرتهای به قول خودش میراث هفتاد سال دربه‌دری‌اش را برداشتم و راه افتادم. آمدم تهران. همه را درسته تحویل پدرم دادم. همه را دو دسته تحویل پدرم دادم. پدر قرمساقم. که نه فقط دو روزه همۀ لوحها را فروخت بلکه درصدد فروختن قلمدانها و کتابها هم بود. هر روز به دنبال مشتری پاشنۀ در خانۀ هر چه بهایی سرشناس در تهران بود را درآورده بود.

می‌دیدم. می‌دانستم که دارد همه را می‌فروشد. مهم نبود. مهم نبود اگر پولش را خرج می‌کرد. دیوث. پولش را می‌آورد خانه. سوزن و نخ برمی‌داشت. سکه و اسکناس را لابه‌لای قبا و لحاف می‌گذاشت. می‌دوخت. شب رویش می‌خوابید. صبح آنها را می‌گذاشت توی دستدانی و قفل یک منی به درش می‌زد. دیوث. مادرم با نان خشک و آب کشک شکمش را سیر می‌کرد. غذای اعیانی‌مان کله‌جوش بود. تازه این هم از دستمزد من بخت برگشته. دم دکان میرزا سلیمان پادویی می‌کردم. در دهانۀ بازار.

این بی‌تنبان هم عجب جاکشی از آب درآمد. هنوز یک هفته در دکانش نوکری نکرده بودم که صدایم زد. بعدازظهر. وقتی مثل هر روز می‌رفت توی پستوی پشت مغازه. همان‌جا که دفتر و دستک و چرتکه‌اش را نگاه می‌داشت. همان‌جا که شراب را می‌ریخت توی قوری و با استکان می‌خورد. بی‌همه‌چیز. عتیقه‌فروش بی‌همه‌چیز. صدایم زد. روی دشکچه‌اش نشسته بود. گفت در دکان را از تو قفل کن. بعدازظهری از مشتری خبری نیست. گفت بیا بنشین این روغن هندی را به پشت و روی کمرم بمال. پیراهنش را درآورد. سرتاسر هیکل گنده‌ و خپله‌اش پر از پشم بود. به رو دراز کشید. گفت بمال. مالیدم. زیر شلوارش را درآورد. گفت به پنجه و پا و ساق و زانویش بمالم. مالیدم. شورتش پاچه گشاد و سیاه بود. مثل زیر شلواری تا زیر زانویش. گفت دستم را از پاچۀ گشاد تو ببرم و بمالم. هرچه به دستم می‌آید را بمالم. و گرفت. بند لیفه‌ام را گرفت. باز کرد. لختم کرد. گریه می‌کردم. گفت. بی‌پدر خواهر و مادر جنده گفت نترس. من جای پدر تو هستم. تو جای پسر من هستی. فقط می‌خواهم تن تو را هم چرب کنم. و مالید. روغن هندی را به سر تا پایم می‌مالید و می‌گفت باعث می‌شود رطوبت در استخوان نفوذ نکند. ترس و کنجکاوی تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود.

بله. بعله. کنجکاوی. بچه‌ هم تحریک می‌شود. بچه هم خوشش می‌آید. دیگر نفهمیدم. فقط وقتی کنده‌ام را کشید درد نفسم را بند آورد. اول، دفعۀ اول و دوم سخت بود. بعد عادی شد. هر هفته یکی دو بار. در عوض پول اضافی می‌داد. در عوض اجازه می‌داد بعدازظهرها بروم مکتب ملاحسین. به ملا هم گفته بود. ملا هم به جای پول ماهی یکی دو بار. مال ملا خیلی بزرگ نبود. فقط سگ مذهب خیلی طولش می‌داد. هر وقت هم گریه می‌کردم فلکم می‌کرد. من هم فلک می‌کردم. اصلاً مأمور فلک کردن هم بودم.

حواسم کجاست؟ ملا می‌گفت هیچ کس بهتر از من ترکه را نمی‌زند. نمی‌دانم از کجا چوپ گز پیدا می‌کرد. چوب را توی آب می‌خواباندیم. تیغهایش را نمی‌شکستیم. بهتر بود. بیشتر درد می‌آورد. وقتی ترکه حسابی خیس می‌خورد با روغن بزرک چربش می‌کردیم. ملا فقط اشاره می‌کرد. بلند می‌شدم. دو تیرچۀ چوب گردو هم داشتیم. پای بچه را می‌گذاشتم لای دو چوب. با ریسمان می‌بستم. سرچوبها را می‌دادم دست دو نفر دیگر. و می‌زدم. از دل و جان می‌زدم. وقتی صدای جیغ بچه بلند می‌شد دلم می‌خواست بیشتر بزنم. محکمتر بکوبم. نمی‌دانم جیغ و داد این بچه‌ها چرا باعث می‌شد کله‌ام داغ بشود. وای به وقتی که از کف پا خون راه می‌افتاد. آن وقت خون جلو چشم مرا هم می‌گرفت. آن قدر می‌کوبیدم که دو سه باری ترکه شکست. کیف کار وقتی بود که ملا به حساب بچه‌ خوشگلها می‌رسید. می‌رفتیم توی پستو. پرده را می‌انداختیم. ملا می‌نشست. من تنبان بچه را می‌کندم. دمرو می‌انداختمش. کونش را هوا می‌کردم. ترکۀ خیس یا چرب را بر کفل بچه می‌کوبیدم. آن قدر می‌کوبیدم که کونش می‌شد مثل تربچۀ نقلی سرخ. گاهی خون چکان. آن وقت ملا بلند می‌شد. با من جنگ زرگری به راه می‌انداخت. گاهی گریه هم می‌کرد. واقعاً گریه می‌کرد. می‌گفت می‌بینی برای تعلیم این جگرگوشه‌هایم چطور باید خودم را آزار بدهم؟ گاهی می‌دیدم دستش میان دو پایش و توی تنبان سیاهش است. من با تمام قوایم ترکه را پائین می‌آوردم. بچه جیغ می‌کشید ملا مامله‌اش را می‌مالید و گریه می‌کرد و می‌گفت آخ، سوختم، سوختم.

بالاخره وقتی من از حال و نا می‌رفتم و بچه داشت بیهوش می‌شد، ملا بلند می‌شد. شیشۀ روغن و گرد یا خاکستر یا پنبه سوخته را می‌آورد. کون و کفل و ران خونین و مجروح بچه را چرب می‌کرد، مرهم می‌گذاشت، می‌بست. و به من فحش می‌داد. به سرم داد می‌زد. می‌گفت همه‌اش تقصیر من بوده است و دفعۀ دیگر اگر بخواهم بچۀ مردم را چوب بزنم از مکتب بیرونم خواهد کرد. به بچه هم می‌گفت که او روحش خبر نداشته. که اگر می‌دانست نمی‌گذاشت. در عین حال به همۀ بچه‌ها حالی می‌کرد که اگر چیزی به کسی بگویند بیچاره‌شان خواهد کرد. می‌گفت اگر به کسی نفرین کند هرجا که باشد آتش خواهد گرفت. می‌گفت که اگر شکایت بچه‌ای را به اجنه بکند آنها شب به سراغ بچه می‌روند و او را به چهارمیخ می‌کشند.

پدرم، پدر قرمساقم یک بار مادرم را به چهارمیخ کشید. یادم است. شاید سه ساله بودم. یا کمتر. مست کرده بود. می‌گفت می‌کشمت. مادرم گریه می‌کرد. نمی‌دانم چه کار کرده بود. می‌دانم که دعوا بر سر پول بود. مویش را گرفت. بیخ مویش را گرفت. روی زمین کشاندش. بردش انداختش روی تخت چوبی توی زیرزمین که تابستانها می‌گذاشتیم روی حوض. از پنجرۀ توی حیاط می‌دیدم. دست و پای مادرم را به چهارپایۀ تخت بست. زنجیر خرزنی‌اش را از کمرش باز کرد. و زد. شرپ شرپ. صدای زنجیر و صدای جیغ مادرم گاهی هنوز توی خواب توی گوشم می‌آید. شرپ. شرپ. توی خواب. داعی هم توی خواب به سراغم آمد. شبی که قرار بود فردایش پدرم، پدر پفیوزم، کتابها را ببرد بفروشد.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش سی‌ام