رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۲۵ | ||
شب هول - ۲۵هرمز شهدادی- با اینکه قسمت اعظم راه را آمدهایم اما حس میکنم این جاده تا بینهایت ادامه دارد و من، ما، تا ابد در آن راه میپیماییم. «شاید خسته شده باشید آقای راننده.» ــ نه آقا خسته نشدهام. اما هر بار وقتی مسیری طولانی طی میکنم احساس افسردگی عجیبی به من دست میدهد. میبینم که یک بار دیگر راهی را پیمودهام که بارها از آن گذشتهام و میبینم که هیچ حادثۀ تازهای، هیچ تغییری از این پیمودن دوباره ایجاد نشده است. شاید احساس عبث بودن داشته باشم. «مهم نیست. همین که عمل رفتن، دوباره رفتن انجام میشود خودش کلی کار است.» عمل دوباره رفتن. دوباره پیمودن. اسماعیلی دوباره و دوباره در فروشگاه پرسه زده است و حالا. حالا ایستاده است. سر چهار راه پهلوی. در محل تقاطع خیابان شاهرضا و پهلوی. حیران. ناظر برخورد وانت مزدا با پیکان. ناظر مرد چاقی که از اتومبیل پیکان پیاده میشود و به رانندۀ وانت میگوید کسکش حواست را جمع کن. ناظر رانندۀ وانت که مشتش را بر دهان مرد چاق میکوبد. و خون که از بینی مرد فواره میزند. و عابران که میکوشند دو راننده را از یکدیگر دور کنند. ابوالفضل گفته است بروم خانهاش. یا بروم به بیمارستان؟ من سر چهارراه پهلوی ایستاده. و ایران بر تخت خوابیده. من ناظر تصادف وانت مزدا با اتومبیل پیکان. یکی از خارج وارد میشود و دیگری در داخل تولید میشود. ژاپنیها مورچهوار جلو میروند. حالا در بازارهای جهانی با امریکاییها و اروپاییها رقابت میکنند. انفجار بمب اتمی هم نتوانست نابودشان کند. قدرت کار. قدرت سرمایه. خودش وارد میشود. کتابش نه. نمیشود جلوش را گرفت. اگر میشد چیزی عوض نمیشد. سرمایه. مسری است. به جان مریض هزار ساله میافتد و ده ساله نابودش میکند. جسم و روحش را داغان میکند. مثل سرطان. مریض از وجودش بیخبر است. علائم ظاهریاش وقتی پدیدار میشود که دیگر امیدی نیست. فاتحۀ مریض را باید خواند. چه کسی قرارداد دادرسی را امضاء کرد؟ خیالشان به عوارض بعدی قد نمیداد. مرض معمولا با لکهای بر روی پوست یا احساس دردی در معده ظاهر میشود. وقتی عکس برمیدارند و آزمایشهای لازم را میکنند میفهمند از جسم سالم دیگر سلولی نمانده است. مریض باید خود را به امان خدا رها کند. تا لحظۀ محتوم فرا برسد. لحظۀ محتوم. باید بنویسم. باید بنویسم که دقیقا چه اتفاقی میافتد وقتی من ابراهیم و سارا راترک میکنم و از بیمارستان بیرون میآیم. فصل نهم هادی ابراهیمی. پوست طاس سرش را میخاراند، بادی که در معده پیچیده است را رها میکند. تقریبا بیصدا. منتظر تاکسی است و سر ظهر تاکسی پیدا نمیشود. سر ظهر سر راه چهار راه پهلوی. دسته گل خشک میشود. اگر دیر برسد. گلها را در مغازه به زور کولر و آب خنک، تازه نگاه میدارند. تا خریدی و پولش را پرداختی و پایت را از مغازه بیرون گذاشتی میپلاسند. ایران خانم منتظر است. من که میخواستم از خانه بیرون بیایم گفت میروم حمام. حالا در حمام است، حتما. لخت است. موی زهارش را دارد میتراشد. شب اول نتراشیده بود. گفت زن بیشوهر نباید آنجایش را بتراشد. خوب نیست. چنگ زدم. دردش آمد. گفت آقای ابراهیمی نکن. دوباره چنگ زدم. قلنبه. دنبه. مودار. دنبۀ پشمآلو. دلم داشت به هم میخورد. باید حالیاش میکردم از پشم و پیل خوشم نمیآید. دانه دانه، یکی یکی میکشیدمشان. دردش میآمد. باز گفت آقا ابراهیمی دستت را ببر کنار. گفتم خوشم میآید. حالم داشت به هم میخورد. لنگش را جمع کرد. خودش را به من مالید. بوی کپکزدگی میداد. بوی مطبخ. دستش را گرفتم. و گرفت. خجالت میکشید. یا وانمود میکرد. گفتم ایران خانم یا الله. نگفتم مرد از پنجاه سال که گذشت احتیاج به دستمالی دارد چه رسد به مرد شصت ساله. گفتم ایران خانم خوشت میآید. خجالت ندارد. بمال خوشت میآید. اندکی فشار داد. دستش زبر بود. معلوم است. از بس ظرف شسته.از بس رخت شسته. حتی ناخن اتگشتهایش هم کلفت شده. یادم باشد لاک و سوهان بخرم. یادش بدهم. باید خانمی کردن را یادش بدهم. باید یادش بدهم چطوری ناخنهایش را صاف کند ولاک بزند. خانمش خواهم کرد. خواهند دید. مادر قحبهها. مثل سوزن توی چشمشان میکنمش. درستش میکنم. درستشان میکنم. کسی حریف من نمیشود. دیگر تمام شد. دورۀ نوکری تمام شد. «آهای تاکسی. آهای تاکسی. زعفرانیه. پنج تومن. زعفرانیه.» مادر سگها. نمیروند. نمیبرند. صرف نمیکند یک نفر را ببرند. سر ظهری کسی هم از زعفرانیه به مرکز شهر نمیآید. خلایق زعفرانیهنشین همه ماشین دارند. جاکشها. باید خالی برگردد. به درک. این رانندهها روزی حداقل پانصد تومن کاسبند. میچپانند. تا دسته به مسافر. صبح که سوار شدم دو نفر را بغل من چپاند. قرمساق. بیلمز بود. اول صبح با دمش گردو میشکست. حتما دیشب تپانده بود. «آهای تاکسی. آهای تاکسی. زعفرانیه. شش تومن. زعفرانیه.» سیزده شاخه گلایل قرمز. شاخهای دو تومن. میگفت بیست و پنج ریال الدنگ. دو تومن هم از سرش زیاد است. میشود به عبارت دوسیزده تا بیست وشش تا بیست وپنج تومن دادم. وانمود میکرد نمیخواهد. نمیخواهد بگیرد. دست آخر گرفت و راضی هم بود. باید باشد. الدنگ دزد. حتما شاخه پنج ریال برایشان تمام میشود. خرج آب وبرق و نگاهداری مغازه را هم حساب میکنی. حالا چرا سیزده تا. نمیدانم. باید حتما عدد زوج نباشد. تعداد گل باید عدد فرد باشد. «هی تاکسی. آقا جان هفت تومن. زعفرانیه هفت تومن.» بیپدر و مادر. جاکشها. اصلا سرش را برنمیگرداند. اصلا نگاه نمیکنند. صدای هفت تومن حتی گوششان را تیز نمیکند. هفت سال پیش هفت تومن هفتاد تومن حالا بود و هفتصد و پنجاه و شش تومن و دو ریال. حقوق وظیفه. پانزده سال هست که میگیرد. اگر من نبودم از دستش درآورده بودند. گفتم یا الله ایران خانم. فکر کن داری رختمیشویی. رخت رضا را. اگر من نبودم همهاش را خرج این سگ توله میکرد. مرد که آبستنش کرد و مرد. شرش را از سر زنکه کم کرد. مرتیکه. مرتیکه. اگر من نبودم حقوق وظیفهاش را هم نمیدادند. مگر میتوانست توی این ادارات بی در و پیکر به دنبال پروندۀ شوهرش بدود. اگر میخواست خودش حقوق وظیفه را بگیرد دو سال طول میکشید. حصر وراثت، برگۀ فوت، تأییدیه کلانتری، شهادت اهل محل، نبودن همسر دیگر. فقط یک تلفن. زدم و گفتم ایران خانم از آشنایان است. همین. از آشنایان! هه. جرأت نمیکردم بگویم خواهر زنم است. آذر خانم چوب توی نه بدترجایم میکرد.میفرمود. ارواح پدر جاکشش. فقط یک تلفن. زدم و همه اوراق پرونده خود به خود درست شد. پنهانی رفتم در خانهشان. لای در را باز کرد. دیدم. خندید. زیر چادر مشکی. گفت بفرمایید تو. فرمودم. خوشگل. بود. آبستن بود و خوشگل بود. چادرش را کنار میزد و در دستمال فین میکرد. چارقدش را کنار میزد و دستمال بناگوشش را پاک میکرد. بناگوش سرخ و سفیدش را. وقتی خواست بنشیند چادرش پس رفت. پوست شکمش از زیر پیراهن پیدا بود. پوست سفید شکم ورقلنبیدهاش. همان وقت نظرم را گرفت. اگر آذر نبود. که چهار چشمی مواظبم باشد. اگر آذر میگذاشت. خودش حتما حرفی نداشت. میگفتیم کارمان را میکند. خواهر زنم بود و میشد. میآوردیمش خانه. بچهاش را بزرگ میکردیم. و چهها که نمیشد. گفتم ایران خانم حقوق وظیفۀ مرحوم شوهرتان درست شده. هفتصد و پنجاه و شش تومان و دو ریال. گفت از تصدق سر شما و بلند شد. چادر از سرش لیز خورد. یا خودش عمدا آن را انداخت. پیراهن گلدار حریر روی شکم گردش. دولا شد که چادر را بردارد. جستم بغلش کردم. ترسید. خودش را به موشمردگی زد. گریه هم کرد. تا وقتی دو تا مشک ممهاش را آب لنبو کردم. تا وقتی آب از لب و لوچهاش آویزان شد. تا زیپ پیراهنش را پائیم کشیدم پیراهن افتاد. زیر پیراهن عیان شد. زیر شلوارش را پایین کشیدم. تنکه عیان شد. یک تکه پارچه کلفت و زبر و سیاه. دو زانو نشستم. زنجموره میکرد. گفتم میخواهم نگاه کنم. و دیدم. دنبۀ پشمآلو را. آلو را. دلم به هم خورد و بوی ترشیدگی توی ذوقم زد. مهم نبود، مهم این بود که حامله بود. راست ایستاده بود. خمیر شکمش روی تغار پشمش را پر میکرد. کیف دارد. بند کردن به زن آبستن کیف دارد. آذر که حامله میشد نمیگذاشت. میگفت به سر بچه آسیب میرساند. بالاخره مجبورش کردم. خیلی راه نمیداد.ماهی یک بار. لطفش شکمش بود. لطف زیر پای ایران خانم هم نشستن همین بود. ایستاده بر سر من. سر من لای رانهای چاقش. دو ستون پنبه زیر شکمبه. «آهای تاکسی.هشت تومن آقا. هشت تومن زعفرانیه.» پانزده. « بله؟ پانزده تومن. نخیر. مگر چه خبر است. کرایه پانزده ریال میبرد. با تاکسیمتر میشود چهار تومن. حالا چرا میروی برادر؟ صبر کن. هشت تومن و پنجزار.» نخیر. رفت قرمساق. قانع نیستند قرمساقها. هیچ کس قانع نیست. انگار پول ور پاشیدهاند. هشت هزار و پانصد تومن بیشتر نمیخواست بدهد. گفت گمرکش هشتاد هزار تومن است. ده درصد هم که حساب کنید میشود هشت هزار تومن. بد هم نمیگفت. راست و ریس کردن کارش هم زحمتی نداشت. سندش را خودش گرفته بود. مأمور ثبت را هم خودش راضی کرده بود. دم مأمور مالیات را هم خودش چرب دیده بود. فقط ترخیص کالا با من بود. به ایوبزاده گفتم سه هزار تومن بیشتر نصیبم شده. بیهمه چیز طماع نصفش را همان جا خواست چک بکشم. ارواح بابای جاکشش. هشتصد تومن از سرش هم زیاد بود. تازه میخواست دست آقای ابراهیمی را هم ببوسد. دهنش بو میداد. آن روز اول از بس مفتون لای پایش بودم حواسم به بالاتنهاش نبود. شب اولی که وصال دست داد گفتم ایران خانم جون آدامس نمیجوی. گفت نه آقا. گفتم مسواک که میزنی. گفت نمیتوانم آقا، میترسم دندانهایی که پر کردهام خالی بشود، آقا. بیچارۀ بیسواد. فکر میکرد دندانش خالی میشود. آذر هر شب بعد از مسواک زدن آب جوش شیرین غرغره میکرد. اگر یک شب هم دهنم را مسواک نمیزدم و غرغره نمیکردم نمیگذاشت بخوابم. میگفت ابراهیمی بلند شو دهن بو گندویت را مسواک بزن، غرغره هم یادت نرود. حالا غرغره یاد تو نرود عجوزه. بپوس. بگند. دهنت را با خاک بشور. کرمهای توی زبانت را ضدعفونی کن. نکیر و منکر از زبان گندیده خوششان نمیآید. عجوزه. حتی یک بار هم نگرفت. هرچه التماس میکردم. تا چه برسد بگذارد توی. ایران خانم گذاشت. بار سوم. سرش را به زور فروکردم زیر رختخواب. «بله؟ کجا میروم؟ زعفرانیه. هشت تومن هم بیشتر نمیدم.»ــ دوازده. «دهه. با وانتبار میخواهی دوازده تومن بگیری؟ چقدر؟ نه تومن و یک شاهی اضافه نه. مسافر را هم سوار نمیکنی.» ــ میکنیم. «بله؟ میکنی؟ آخر کجا برادر؟ جلو که یک یک نفر بیشتر جا نمیگیرد.» ــ عقب. « عقب؟ عقب اشکالی ندارد. یا الله. نه نه صبر کن برادر. صبر کن این گلها بالاشان پول رفته.آهان. حالا خوب شد. حرکت بفرمایید.» بعله. حرکت بفرمایید، ارواح بابای کون نشستهتان که معلوم نیست از کجا پول آورده و وانتبار خریدهاید و مسافرکشی میکنید. بر خلاف قانون مسافرکشی میکنید. «بله؟ گفتید کجای زعفرانیه؟ کوچۀ باستانی. کوچۀ باستانی برادر. همان که سرش دراگ استور است. جنب شعبۀ بانک صادرات.» گفتم ایران خانم حقوق وظیفهات را بگذار بانک. مبادا صنارش را خرج کنی. میشود سالی حدود ده هزار تومن. حالا حتما دویست هزار تومنی جمع شده است. نمیگوید. پتیاره خوب بلد شده است چطوری زبانش را نگهدارد. هرچه بقچه و بندیلش را زیر و رو کردم دفترچۀ پساندازش را پیدا نکردم. اگر میدانستم اقلا پولش را در کدام بانک میگذارد کافی بود. از رئیس بانک درمیآوردم. درآوردم. از توی آن داغی و خیسی و لزجی درآورد. «هه. چرا ایستادی برادر؟» ــ که مسافر سوار کنم. « کجا؟ سوار کنی، پدر جان؟» ــ عقب. زعفرانیه و شمیران نفری یک تومن. عقب. « عجب؟» عجب مادر قحبهای. جاکش پدر سوخته مرا سوار میکند یا احمق دیگری را و کرایۀ اصلی را میگیرد بعد میآید سر صف تاکسی کرایه، مسافر سوار میکند. «که اینطور جنابعالی خر گیر آوردهاید. مرا نه تومن سوار میکنی و از سر صف کرایه، نفری یک تومن مسافر میکشی. که بنده شدهام ملا نصرالدین.» ــ نمیخواهی پیاده شو حضرت آقا. ما که خودمان را نفروختهایم. سر ظهری دردسر سوار کردهایم. « پیاده بشوم، بله؟» و کجا بروم؟ حالا، گلها دارد میپلاسد. ایران خانم از حمام در آمده و سرش را خشک کرده. منتظر است. «بله؟» ــ پیاده میشوی یا بروم حضرت آقا؟ «برو برادر. برو که خوب میروی. بتازان که خوب میتازانی. برو که دوره دورۀ توست.» ارواح ننهات. دوره دورۀ شماها میخواست بشود. نشد. تازه تودهایها هم سوارتان میشدند. همهاش حرف بود. همهاش کشک بود. همهاش خر رنگکنی بود. دکتر زارع خودش یک پا دزد سر گردنه بود. نشان داد که دزد سرگردنه بود. یا آن قرمساقی که صندوق حزب را خالی کرد. و برای همهتان چسید و رفت و حالا خودش و تخم و ترکهاش میخورند و به ریش خلق میخندند. حالا بگویید رفیق استالین. قرمساق اعظم. مادر قحبهها وقتی استالین ریق رحمت را سر کشید بود دم سفارت روسیه صف کشیده بودند. خودم دیدم. دستمال به دست داشتند و اشکشان را پاک میکردند. انگار پدر پدر قرمساقشان به درک واصل شده بود. خوب معلوم است. تیمسار تبریزی تعریف میکرد که خودش در تبریز دیده بود. مرتیکۀ جعلق گوز به ریش گاریاش در گل گیر میکند. رفقا میخواهند چرخ گاری را از توی گل در بیاورند. زور میزدهاند و میگفتهاند یا استالین. انگار استالین مثل حضرت عباس معجزه کرده. بعد هم نشانشان داد. یکی یکی نفلهشان کرد. تا قبل از اینکه سقط کند سر هر چی بر ما مگوزید انقلاب اکتبر را زیر آب کرد. ناکسها را. همهشان سر و ته یک کرباسند. تودهایها. مصدقیها. حزب بازی میکردند و دنبال منافع خودشان بودند. خواهر جندهها. نگذاشتند. نگذاشتند هیتلر کارش را تمام کند. مادر قحبۀ مادر قحبهها. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش بیست و چهارم |