رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ مرداد ۱۳۸۹
بخش بیست و یکم

شب هول - ۲۱

هرمز شهدادی

فصل هفتم

«ببخشید رفقا». بلند می‌شود. لقمه‌ای نیم‌جویده در گلو. دردی در معده. درد معده پیوسته با احساس سرگیجه‌ای در سر. زیر زانوهاست. لرزشی منتشر در اندام. سوزشی در چشمها. از پله‌ها پائین می‌رود. در دستشویی را باز می‌کند. بوی شاش. انعکاس نور در آینه. دری دیگر. که باز می‌کند. بر سرنشین خلا خم می‌شود. بوی ادرار در بینی. شبح شاش حاجب چشم. چشمۀ درد جوشان درون امعاء و احشاء. نان و سبزی و گوشت - فیله ‌می‌نیون- جوشان درون معده. تا انقباض عضله‌های شکم. تا فوران درد و محتوای شکم. یک دست را بر دیوار می‌نهد. دست دیگر را به دهان می‌برد. انگشت اشاره را بر زبان کوچک می‌مالد. تا خارشی در حنجره. سوزشی در نای و در گلو. تا سرفه‌ای. سرگیجه‌ای. تا شکوفه‌ای.

دست را از دیوار برمی‌دارد. لولۀ فلزی را چنگ می‌زند. بر روی صورت نگاه می‌دارد. شیر آب را باز می‌کند. دهان و صورت را می‌شوید. نیم‌خیز می‌شود. کمربند را باز می‌کند. دکمه‌ها را باز می‌کند. شلوار و شورت را به پائین می‌کشد. بر سرنشین می‌نشیند. راحت.

گویا معده دیگر تاب نمی‌آورد. گویا چای خوردن و سیگار کشیدن مداوم کار معده را ساخته است. گویا سرنوشت هدایت اسماعیلی با مستراح پیوسته است. صبح و ظهر و شب. در خانه و در دانشکده و در رستوران. همیشه و در همه جا. اسماعیلی و مستراح. محل استراحت. منزل انزوا. جایگاه خلوت. حجرۀ در خود فرورفتن. فی‌الواقع به گه نشستن. خود را اینجا باید دید. بوی خود را، صدای خود را، اینجا باید شنید. بوی خود؟ صدای خود؟ خود؟ بیماری بیزاری از خویشتن؟ لذت خودبینی؟ وسوسۀ کلنجار رفتن با تصوری که آدم از خودش دارد؟ خود را آزار دادن؟ یا هیچ کدام. نکند سبب اصلی وررفتن با مفهوم خود، با من، این باشد که آدم، خاصه در چهل سالگی، ناگهان پی می‌برد که هیچ کس، هیچ کس، او را نشناخته است و بود و نبودش در چشم آدمهای دیگر یکسان است؟ ترس از گمنامی؟ چهل‌ساله‌ای. موجودیت اجتماعی‌ات مشخص است. رفتارت، حرفهایت، آرزوها و عواطفت بر آنها که می‌شناسندت روشن است. آنچه می‌بایست بشوی شده‌ای. جهان به مرور زمان امکانهایش را در نظرت از دست داده است. می‌لغزی. در سراشیب کوره راهی می‌لغزی که می‌دانی ممکن نیست آن را بشناسی. بفهمی. شده‌ای آنچه می‌بایست شده باشی. ناگهان درمی‌یابی که منی که دیگران می‌شناسند کسی نیست که در قالب تو می‌زید. پس به خود می‌پردازی. نمی‌دانم. به گمانم یادداشتها را باید بسوزانم. یا همه را دوباره بنویسم. دوباره؟ چرا ننویسم. ماجراهای بسیار را ننوشته‌ام. فی‌الواقع زیرکانه نخواسته‌ام از رویدادهایی حرف بزنم که.

از رویدادهایی حرف بزنم که.

حرف بزنم از رویدادهایی که شاید؟ که شاید؟ که شاید چه؟

می‌ترسم. می‌ترسم از این که به هر حال کسی این یادداشتها را بخواند. می‌ترسم از این که حتی خودم، اگرهمه چیز را بنویسم، نتوانم آنها را باز بخوانم. چیزهایی هست که ذهن فراموش می‌کند. چیزهایی هست که آدم سالیان بسیار کوشیده است نداند. باور نکند. نوشتن آنها یعنی واقعیت بخشیدن به آنها. کلمه‌ها می‌آفریند. زنده می‌کند. زنده نگه می‌دارد. آن گاه گریختن از آنها میسر نیست. مخصوصاً اگر کسی دیگری هم آنها را بخواند. آنها را بداند. کس دیگری؟ مگر هاجر کس دیگر نیست؟ مگر هاجر نمی‌داند؟ مگر سارا کس دیگر نیست؟ مگر سارا نمی‌داند؟ مگر ابراهیم آدم نبود؟ مگر ابراهیم نمی‌دانست؟ نمی‌دانم. نتوانسته‌ام بدانم. نه سارا دراین باره حرفی زده است نه ابراهیم. از اسحاق هم نپرسیدم. ازهیچ کس نپرسیدم. چطور می‌توانستم بپرسم؟ شاید هاجر دروغ گفته است. شاید می‌خواسته است در دم مردن به کمک خوشباوری من به خیالپردازی‌اش جلوۀ واقعی بودن ببخشد. دراز کشیده در زیر لحافی چهل تکه و چرک. چارقدی بسته بر گرد سر. چارقدی سبز. لحاف و دشک نیمی از اطاق، نه دخمه‌اش را پر کرده بود. لامپایش، چراغ خوراک پزی سه فتیله‌اش، چراغ دستی‌اش، همه دود می‌کرد. بوی روغن و نفت سوخته نفس کشیدن را دشوار می‌کرد. چطور مرا پیدا کرده بود؟

ناگهان پیرزنی جلو دانشگاه جلوم را گرفت. گفت «آقای اسماعیلی.» گفتم «بله.» گفت «خدا را خوش نمی‌‌آید این ‌دم آخری تشریف نیاورید ببینیدش.» گفتم «چه کسی را؟» گفت «هاجر را.» گفتم «کدام هاجر؟ چه هاجری؟ من کسی را به این اسم نمی‌شناسم.» گفت «نکند شما هدایت خان اسماعیلی نباشید.» گفتم «بله. خودم هستم. ولی نه شما را به جا می‌‌آورم و نه کسی را که می‌فرمایید.» گفت «آقا، اگر عکستان را ندیده بودم، اگر خودش بارها شما را دورادور به من نشان نداده بود فکر می‌کردم اشتباه می‌کنم.» دستپاچه شده بودم. فکر کردم شاید می‌خواهد چیزی، پولی، از من تلکه کند. گفتم «خانم دست از سرم بردارید. می‌بینید که دارد شب می‌شود. باید بروم و به کار و زندگی‌ام برسم. بفرمایید چه می‌خواهید تا ببینم چکار می‌توانم برایتان بکنم.»

چادرش را باز کرد. با حوصله رویش را دوباره گرفت. گفت «آقا، شاید حق داشته باشید، شاید گرفتاریتان آن قدر زیاد باشد که حتی اسم کلفت سابقتان را فراموش کنید.» فهمیدم. به یادم آمد. هاجر سالها پیش، در ایام بچگی‌ام، کلفت ما بود. جز اسمش از او هیچ به یاد نداشتم. گفتم «بله، بله. زودتر می‌فرمودید. ببینم هاجر یزدی را می‌گویید؟» گفت «بله.» گفتم «حالا کجاست؟ چطوراست؟ مثل این که فرمودید دم آخر. نکند حالش خوب نیست.» گفت «بله آقا. حالش خوب نیست. من همسایه‌اش هستم. هر دوی ما در خانۀ علی قزوینی اطاق داریم. اگر وقت داشته باشید و یک نوک پا قدم رنجه بفرمایید.» گفتم «صبر کنید، سیگار بخرم.» می‌خواستم فکر کنم. هم با ایران وعدۀ ملاقات داشتم و هم می‌خواستم از خیابان دانشگاه پیاده بالا بروم شاید آذر را ببینم. درعین حال ناگهان میلی غریب برای دیدن این بازماندۀ دوران کودکی‌ام احساس می‌کردم. پول سیگار را پرداختم. بازگشتم. گفتم «منزلتان کجاست؟» گفت «جای مناسبی نیست. شاید محل مناسبی برای امثال شما نباشد.» گفتم «مهم نیست.» گفت «در خیابان پشت شهرنو.» گفتم «برویم. با تاکسی برویم.» و به راه افتادیم.

پشت شهرنو. در اواسط خیابانی عریض. درون کوچه‌ای خاکی. درون خانه‌ای که درش چوبی بود و چون باز می‌شد از سکویی سنگین پایین می‌رفتیم تا به دالان می‌رسیدیم. پیرزن در طول راه گفت که علی قزوینی مرد بدی نیست. که سه اطاق از خانۀ پنج اطاقه‌اش را به سه نفر، او و هاجر و سهیلا، اجاره داده است. گفت که علی قزوینی سابقاً نجار بوده است و حالا کار نمی‌کند. دو دختر بزرگ دارد که یکی از آنها بیوه است و کار می‌کند و دیگری به مدرسه می‌رود.

گفت که درآمد علی قزوینی از دکه‌داری، منقل‌داری، تأمین می‌شود. و گفت که اگر اهلش باشم او می‌تواند امشب مرا به علی معرفی کند تا هروقت هوس کردم به خانه‌اش بروم.

زن علی در را برویمان باز کرد. سلام کرد. پیرزن پچ‌پچ کنان چیزی گفت و بلند گفت بفرمایید. دری را در یک سوی دالان گشود. دیدم. زنی را دیدم دراز کشیده در زیر لحافی چهل تکه و چرک. چارقدی بسته بر گرد سر. چارقدی سبز. چشمش را باز کرد. نیم‌خیز شد. گریست. پیرزن چهارپایه‌ای پیش پایم نهاد. گفت «بفرمایید بنشینید. من می‌روم چای بیاورم.» گفتم «زحمت نکشید.» نشستم. سیگاری روشن کردم. نیم‌خیز، پیچیده در لابه‌لای لحاف، می‌گریست. نمی‌شناختمش. آنچه از صورتش پیدا بود، آشنا نبود. پیرزن سینی چای در دست وارد شد. گفت «بساط منقل روبه‌راه است، اگر بخواهم.» نمی‌خواستم. حتی چای را نمی‌خواستم. بوی روغن سوخته و نفت، بوی دود و عرق تن، بوی ماندگی و زخم، سرم را به درد آورده بود.

به ساعتش نگاه می‌کند. باید بلند شوم. سرم درد می‌کند. بلند می‌شود. شورت و شلوار را بالا می‌کشد. دکمه‌ها را می‌بندد. کمربند را می‌بندد. سیفون را می‌کشد. بیرون می‌آید. روبه‌روی دستشویی و آینه می‌ایستد. شیرآب را باز می‌کند. صابون در دست، دستها در زیر شیر آب. به ابوالفضل می‌گویم شب به خانه‌اش سری می‌زنم. اگر سردردم بگذارد. مشتی آب به صورت می‌زند. مشتی آب غرغره می‌کند. شیر را می‌بندد. دست و صورت را خشک می‌کند. مردی در را می‌گشاید. اِهن‌گویان وارد می‌شود. اسماعیلی، آهسته، از پله‌ها بالا می‌رود. ابوالفضل و نعیم و دکتر از جا برخاسته‌اند. در حال رفتن‌اند. می‌خندند. دستهایشان را به جانب اسماعیلی دراز می‌کنند. ابوالفضل می‌گوید شب در خانه است. اگر او بخواهد بهتر است شب به خانه‌اش برود. اسماعیلی می‌خواهد. می‌گوید که خواهد آمد. می‌گوید که انشاءالله سر فرصت به دیدن نعیم و دکتر هم خواهد رفت. و می‌نشیند. رفقا می‌روند. او تنها می‌ماند. بستنی سفارش می‌دهد. سیگاری روشن می‌کند. حالا زنگ مدرسه‌ها را زده‌اند. پیاده‌روها از غوغای شاگرد مدرسه‌ایها خالی شده است. شیرین و شهین حالا، حتماً سر کلاس نشسته‌اند. شاید چرت می‌زنند. مادرشان، حالا، شاید بیدار شده باشد. شاید مویش را شانه می‌کند. موی طلایی‌اش را. ایران موطلایی. نشسته بر تختی در بیمارستان مدیری.

باید بنویسم که وقتی از اطاق ابراهیم بیرون می‌آیم، خسته‌ام. باید بنویسم که وارد خیابان فرانسه می‌شوم. خیابان را طی می‌کنم و به چهار راه امیراکرم می‌رسم. از خیابان پهلوی بالا می‌آیم. به دکۀ جگرفروشی می‌رسم. وارد می‌شوم. دکۀ کوچکی است که چون داخل آن را دو طبقه ساخته‌اند باید در هر طبقه دولادولا راه رفت. میزها کوچک‌اند. صندلیها هم کوچک‌اند. طبقۀ بالا مخصوص خانواده‌هاست. طبقۀ پایین مخصوص مشتریانی است که زنی به همراه خود ندارند. می‌نشینم. چندان شلوغ نیست. روبه‌رویم جوانی، شاید بیست و پنج ساله، نشسته است. سراپایش روغن‌آلود است. دستهایش سیاه و چرب است. سیخهای جگر را لابه‌لای نان تافتون می‌پیچد. سیخ را می‌کشد. نان لوله شده را آزمندانه به دندان می‌کشد. در پشت میز همجوار او مردی میان‌سال، شاید دست‌فروشی، برروی صندلی چمباتمه زده است. گونی انباشته از اشیایی نامعلوم در کنارش بر روی زمین در مقابل من می‌نهد. می‌گوید «برادر عجله کن.» شب شد. گفتم پنج سیخ روده برای من بگذار.» پسرک نگاهش نمی کند. می‌گوید «گفتم روده نداریم. روده اگر می‌خواهی باید بروی پشت شهرداری. یا توی خیابان سپه.» مرد می‌گوید «پس سه تا سیخ جگر برای من بگذار. خوب سرخ بشود. گفتی سیخی چند است؟» جواب می‌شنود «سیخی هشت ریال.» می‌گوید «باشد. چهارتا نان هم با دوسه تا پیاز بده.» باید بنویسم جگر را برای من و او هر دو می‌آورد. با هر نان دو تکه جگر می‌خورد و نصف پیاز.

ندیده‌ای؟ ندیده‌ای که در چلوکبابی چطور می‌خورند؟ گاهی دو بشقاب برنج و دو سیخ کباب کوبیده. قاشق را به زیر پلو می‌زنند. در دهان خالی می‌کنند. لقمۀ بزرگی نان برمی‌دارند. لایش پیاز را با مشت خرد می‌کنند. ندیده‌ای؟ قهوه‌خانه سر ظهر شلوغ می‌شود. قهوه‌چی سینی دیزی‌ها را بر سر دست می‌چرخاند. دیزی فلزی را به روی میز پرتاب می‌کند. کاسه و قاشق را هم می‌اندازد. نان سنگک و پیاز را هم می‌اندازد. می‌پرسد گوشت کوبیده یا نکوبیده. بر سر میز دیگر می‌رود. دیزی را در کاسه خالی می‌کنند. می‌بلعند. و پیاز پشت پیاز می‌خورند. سه یا چهار دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. قهوه‌چی سینی چای بر سر دست سر می‌رسد. نعلبکی را می‌اندازد. ترکی یا استکانی؟ معمولاً ترکی. لیوانی بزرگ. لیوان را بر استکان می‌کوبد. حبۀ قندی در دهان می‌گذارند. چای را سر می‌کشند. و راه می‌افتند. سه یا چهار دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد.

ندیده‌ای؟ کار ساختمان که تعطیل شد دستهای آغشته به کاهگل را می‌شویند. به دور قدح به آنی انباشته از نان خمیرشده در آبدوغ می‌شود. قاشقها را به زیر نان می‌زنند. آبدوغ از دست و صورتشان بر کاهگل تنشان می‌ریزد. سه یا چهاردقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. بلعیده‌اند و برخاسته‌اند. با خاک و کاهگل و آجر درآمیخته‌اند.

ندیده‌ای؟ غذا خوردن در کازبا طول می‌کشد. در چاتانوگا باید به صف ایستاد. وقتی میز حاضر شد می‌نشینند. منو می‌بینند. سالاد فصل. پیش‌غذا. سوپ جو. فیله می‌نیون. دسر. ساندی‌شکلات. قهوۀ فرانسه. غذا خوردن آدابی دارد. باید با احتیاط خورد. از سر سیری. باید قاشق را به دست راست گرفت. سوپ خوردن باید بدون صدا انجام بشود. نه ‌دهان باید صدا ایجاد کند نه خوردن قاشق به ته ظرف. کارد را باید در دست راست گرفت و چنگال را در دست چپ. نوع شراب با نوع غذا فرق می‌کند. با فیله می‌نیون شراب قرمز. شاید. و عجله‌ای در کار نیست. معمولاً دو یا سه ساعت. وقتی بلند می‌شوند دوباره گرسنه‌اند. خانمها و آقایان. آقای اسماعیلی و بانو. ایران و هدایت اسماعیلی.

می‌گریست و با دنبالۀ چارقدش گونه‌هایش را پاک می‌کرد. دستهایش را دیدم. استخوانی. مفاصل متورم. انگشتان کج و معوج. ناخنها شکسته. سیاه. گونه‌هایش را دیدم. استخوانی. کبود. پوست پف کرده. چرک. چشمهایش را دیدم. بی‌مژه. کوچک. مردمک‌ها سیاه در کاسۀ سفید و سرخ چشم‌ها. پوست حدقه‌ها کبود. بینی‌اش را دیدم. درشت و آماسیده. پوشیده از طاول. دملهای ریز. دهانش را دیدم. لبانی داغمه بسته. ترکیده. فرونشسته، حفره‌ای لزج. بی‌دندان. چانه‌اش را دیدم. پوستی درهم کشیده. پوشیده از لکه‌های ارغوانی. می‌گریست.

گفتم «هاجرخانم. چه عجب؟ می‌بینید چه دنیای کوچکی است. می‌گویند کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد. باور کنید نمی‌دانستم شما در تهران هستید. وگرنه زودتر از اینها.» سرش را بلند کرد. از گریستن بازماند. دهانش را باز کرد. صدایی دورگه، ضعیف، از گلویش می‌جهید. کلمه‌ها در دهانش می‌ماند. می‌ماسید. می‌لغزید. گفت «دیگر تاب نیاوردم. دیگر نتوانستم. دیدم بالاخره خواهم مرد بدون اینکه.» و نگفت. سرش بر سینه خم شد. پیرزن در را باز کرد. منقلی آهنی در دست داشت. زغالها در منقل شعله‌ور بود. وارد شد. گفت «هاجر خانم بلند‌شو. آقا بالاخره آمد. دیدی بالاخره آقا آمد. خدا حفظش کند. تا اسم تو را شنید به راه افتاد. بلند شو. رختخواب را من جمع می‌کنم. برو. تا من اطاق را مرتب می‌کنم برو و آبی به صورتت بزن. خوب نیست حالا که بعد از سالها آقا آمده‌اند این‌جور بنشینی. البته آقا این قدر بزرگوارند که ندیده می‌گیرند.»

منقل را در گوشه‌ای گذاشت. هاجر با تقلای فراوان از بستر برخاست. اندامش را دیدم. لاغر. کوتاه. تنی تکیده پیچیده در پیراهنی از چیت گلدار. زیرشلواری دبیت مشکی به پا. پا برهنه. جسمش را می‌جنباند. می‌لغزاند. از در بیرون رفت. گفتم «خانم. اینحا مگر پنجره ندارد؟ هوای این اطاق خیلی کثیف است.»

پیرزن به جانب پنجره رفت. بازکنان گفت «حالا خودش همه چیز را برایتان خواهد گفت. نمی‌دانم آقا. مثل اینکه روماتیسم گرفته. درد مفاصل بیچاره‌اش کرده. پاهایش هم باد آورده. دوسه باری هم رفته مریضخانه. دواهایشان افاقه نمی‌کند. چایتان سرد شد. شما بفرمایید. من بروم وافور را بیاورم.»

جز چندبار نکشیده بودم. چنان طبیعی بساط منقل را روبه‌راه کرده بود که در آن خانه، در آن اطاق، کشیدن بدیهی و شاید ضروری می‌نمود. هاجر بازگشت. صورتش را شسته بود. چارقدش را مرتب کرده بود. چندان سالمند به نظر نمی‌رسید. رختخوابش را جمع کرد. نفس نفس‌زنان نشست. افتاد. پیرزن وارد شد. وافوری در یک دست و انبری در دست دیگر داشت‌. هاجر گفت «زینب خاتون مثل مادر من است. اگر تا حالا نبود من هفت تا کفن پوسانده بودم. ببخشید. من قبلاً گفته بودم بساط منقل را روبه‌راه کند. چه کنم؟ عملی‌ام- خیلی که نه. روزی نیم مثقال. اگر گیرم بیاید. زینب خاتون به دمم می‌دهد.»

پیرزن بر سر منقل نشسته بود. حب تریاکی بر حقه چسبانده بود. به من اشاره می‌کرد «بفرمایید آقا.» گفتم «نه. حالا نه. شما بفرمایید. هاجر خانم.» هاجر خود را تا پای منقل بر زمین کشاند. یله داد. پیرزن نی‌ وافور را بر دهانش گذاشت. هاجر دمید و مکید. دود، تا لحظه‌ای، از دهانش بیرون نیامد. صدای مردی که با لهجۀ قزوینی حرف می‌زد از حیاط به گوش می‌رسید. پیرزن گفت «نمی‌دانید آقا. به از شما نباشد، این علی قزوینی مرد خوبی است. آزارش به مورچه نمی‌رسد. حتی گاهی اجاره هم که عقب بیفتد تا ده پانزده روزی به روی خودش نمی‌آورد.»

گفتم «هاجر خانم. خوب. خیلی سال است ندیده‌امتان. حالا کجا کار می‌کنید؟» دودی را که در ریه نگه داشته بود به بیرون دمید و گفت «چه عرض کنم. والله چه عرض کنم. بگویم که دست گدایی پیش این وآن دراز می‌کنم.»

پیرزن گفت «نه. والله دروغ می‌گوید آقا. از گرسنگی اگر بمیرد گدایی نمی‌کند. خوب بندۀ خدا سید است. اهل محل هم این را می‌دانند. گاهی چیزی نذر امام می‌کنند و برایش پیشکش می‌آورند. اسمش را می‌گذارد گدایی و نمی‌داند گناه دارد. تا وقتی زمینگیر نشده بود مطابق فصل گردو، بادام، زغال اخته و بلال می‌فروخت. خدا عمرش بدهد مشتی رضا سقط فروش هر وقت می‌رود به میدان ما هم پولش می‌دهیم. هرچه بخواهیم برایمان می‌خرد. ما هم با صنار سه شاهی استفاده می‌فروشیم. هاجر هم خرده فروشی می‌کرد. می‌دانید آقا. محله خیلی شلوغ است. مردم این طرفها خیلی کار دارند. اغلب زنها پس از اینکه سنی ازشان گذشت و از کار افتادند و دیگر مشتری برایشان پیدا نشد خرده‌فروش و دست‌فروش و این چیزها می‌شوند. البته اگر پولی پس‌انداز نکرده باشند.»

پیرزن می‌گفت و حبهای تریاک را می‌چسباند و زغال گداخته را بر آن می‌گرفت و هاجر بر نی وافور می‌دمید و نی را می‌مکید و تریاک را بی‌وقفه می‌کشید. به ساعتم نگریستم. هفت و ده دقیقه. نیم ساعتی از وقت وعدۀ ملاقاتم با ایران گذشته بود. سه ربعی از وقت عبورهر روزی آذر از خیابان دانشگاه گذشته بود. ایران نشسته در خانه منتظر من بود. آذر بی‌خبر از حضورسایه‌وار همیشگی من شاید اصلاً گذارش به خیابان دانشگاه نیفتاده بود. نمی‌دانستم چرا به دنبال پیرزن به این خانه آمده بودم.

هاجر گفت «آقا بلند شوید. زینب خاتون به دمتان می‌دهد. بد نیست بکشید. حوصله‌تان را زیاد می‌کند. می‌دانم اینجا مناسب شما نیست. ناراحت و نگران به نظر می‌رسید. بکشید. حرفهایم زیاد است. گوش دادن به آنها حوصله می‌خواهد.»

برخاستم. در کنار پیرزن، پشت منقل، دوزانو نشستم. نمی‌دانستم چرا به حرفش گوش می‌دادم. پیرزن گفت «نمی‌دانم تا به حال کشیده‌اید یا نه. فوت کنید. وقتی گفتم بکشید، بکشید. هاجر خانم چای شیرین برای آقا بیاور.» دود آسان از حنجره‌ام پائین می‌رفت. آسان. آسان عاشق می‌شوید. گفت. یا چیزی شبیه به این را گفت. یا نگفت. آذر اصلاً اهل حرف زدن نبود. یا بود و اهل حرف زدن با من نبود. به‌ خلاف ایران. که اهل همه چیز بود. اهلی بود. هست. ایران هنوز اهلی است. خانگی است. حضورش بوی خانه را می‌پراکند. بویش حضورش خانه را می‌آفریند. شبی که هاجر را دیدم چقدر وقت بود ایران را شناخته بودم؟ شاید یکی دو ماه. چقدر وقت بود آذر را می‌شناختم؟ شاید چهار سال. آذر را روز ثبت ‌نام دیدم. آنها که در کنکور دانشگاه قبول شده بودند برای تعیین رشتۀ تحصیلی در دانشکدۀ ادبیات جمع شده بودند. نشسته بودم. روی سکوی سنگی روبه‌روی در دانشکدۀ ادبیات نشسته بودم. شاید کسی هم در کنار من نشسته بود. دوستی. خرامان از راه رسید. پیراهن ململ گلدار پوشیده بود. کمربندی فلزی با حلقه‌های درشت بر کمر بسته بود. کفش پاشنه بلندی به پا داشت که قامتش را بلند نشان می‌داد. پوستش شفاف. چشمهایش سیاه. ابرویش خطی خمیده. قوسی مبهم بر فراز چشمها. حیرت‌زده نگاه می‌کرد. یا حس کردم بلاهتی در مجموعۀ اجزاء چهره‌اش نهفته بود که حالتی شگفت‌زده به نحوۀ نگریستنش می‌بخشید. زنی بود که ناگهان در غوغای روز اول دانشگاه حضورش را بر من تحمیل کرد. حضوری که جز به هنگام دور بودن از او، جز به وقت تنهایی، ملموس نبود. محسوس نمی‌شد. چیزی پرسید و رفت. دهانی را، لبانی را، چشمهایی را، در کاسۀ سر من نهاد و گریخت.

به گمانم هر کس در ذهن خود قالبهایی اساطیری دارد. قالبهایی که ذهن از وجود آنها بی‌خبر است. ناگهان، به تصادف زنی یا مردی قالب اسطوره‌ای خویش را در ذهن ما می‌یابد. حضور خفته‌اش را در ذهن ما بیدار می‌کند. و از آن لحظه به بعد حس می‌کنیم که او را سالهاست می‌شناسیم. سالهاست او را دوست می‌داریم. و سالهاست او همدم ذهنی ماست. وقتی کلاسها شروع شد، وقتی هر روز او را در گوشه و کنار دانشکده می‌دیدم، دریافتم که از برخورد با او می‌ترسم. تا از معاشرت با او بپرهیزم، معاشرت مداوم با زنان و دختران دیگر را برگزیدم. معاشرت مداوم؟ نه. مکاشفۀ مداوم. حضور همیشگی آذر در ذهنم چراغی بود که راه سنگلاخ روابط میان من و دختران دیگر را روشن می‌کرد. هر یک مجموعۀ یگانه و افسون کننده‌ای بود که.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش بیستم