رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۱۷ | ||
شب هول - ۱۷هرمز شهدادیفصل ششم خوب، خدا را شکر که سالم تا دلیجان رسیدیم. ببینم مطمئن هستید که دلتان نمیخواهد دم در قهوهخانهای توقف کنیم و آبی به سر و صورت بزنید؟ «نه آقای راننده. همینطور خوش خوشک برویم بهتر است. انشاءالله دیگر در تهران.»ـ بسیار خوب، هر طور میل شماست. فقط من باید بنزین بزنم. با اجازه. «بفرمایید.» راننده فرمان را میچرخاند. اتومبیل وارد جایگاه فروش بنزین میشود. راننده در کنار یکی از پمپها ترمز میکند. موتور را خاموش میکند. کلید را بر میدارد. پیاده میشود. اسماعیل شیشۀ پنجرۀ پهلوی دستش را با پیچاندن دستگیره پایین میکشد. بادی گرم و آمیخته با خاک به درون میوزد. بوی بنزین و گازوییل فضا را میانبارد. تانکر نفتکش بزرگی در ردیف دیگری ایستاده است. صدای یکنواخت موتور آن با صدای عبور اتوبوسی از جاده درهم میآمیزد. رانندۀ تانکر در پشت فرمان خوابش برده است. سرش را بر روی دستهایش نهاده است و دستها را بر روی فرمان قرار داده است. شاگرد راننده لولۀ پمپ را در باک تانکر نگه داشته است. او نیز خوابآلود به نظر میرسد. پسر جوانی که مشغول ور رفتن با در باک بنزین اتومبیل است با رانندۀ سواری حرف میزند. اسماعیل سربرمیگرداند. سرابراهیم بر گردن خمیده است. موزون تنفس میکند. شاید در طول راه بیدار شده باشد و دوباره به خواب رفته باشد. شاید خواب نیست، بیهوش است. از لحظهای که از اصفهان حرکت کردند تاکنون بیهوش یا خواب مینماید. تصمیم به سفر را بعدازظهر گرفتند، پس از آنکه ابراهیم حمله کرد. اسماعیل تا آن لحظه ندیده بود که کسی دچار حملۀ قلبی بشود. صبح وقتی از خواب برخاسته بود به سراغ ابراهیم رفته بود. ابراهیم بر روی تخت نشسته بود. سارا سینی صبحانه را پیش رویش نهاده بود. چشمان خوابزدۀ سارا نشان میداد که در تمام طول شب بیدار بوده است. ابراهیم استکان چای را در دستهای لاغرش نگه داشته بود. وقتی اسماعیل سلام کرده بود، ابراهیم سرش را بالا آورده بود، نگاهش را از استکان برگرفته بود، و به اسماعیل خیره شده بود. اسماعیل گفته بود «امروز حالتان بهتر به نظر میرسد.» ابراهیم تبسم کرده بود. وقتی سارا از اطاق بیرون رفته بود ابراهیم گفته بود «دیشب خواب غریبی دیدم. خواب دیدم زن جوانی لباس سپیدی برایم تحفه آورده است و میگوید ای ابراهیم حالا که میخواهی به دیدار ما بیایی باید جامۀ طاهر و سپید بر تن کنی. صورت زن به درستی در خاطرم نمانده است. فقط یادم است که جوان بود، خیلی جوان بود.» راننده در اتومبیل را باز میکند. در پشت فرمان مینشیند. اسماعیل حس میکند باید لحظهای پیاده شود. «ببخشید آقای راننده. دو دقیقه همینجا نگاه دارید تا بنده دستی به آب برسانم.» و پیاده میشود. از میان پمپها عبور میکند. در حاشیۀ دیوار محوطه جایگاه و بیابان میایستد. دکمههای شلوار را باز میکند. ادرارکنان. سیاهی شب شفاف به نظر میرسد. ستارگان درخشان در دسترس به نظر میآیند. اسماعیل دکمههای شلوار را میبندد. راننده اتومبیل را بر لبۀ جاده آمادۀ حرکت نگه داشته است. اسماعیل در را باز میکند. پیش از نشستن میکوشد سر ابراهیم را بر بالش کوچک پشت صندلی تکیه بدهد. لحظهای پلکهای ابراهیم گشوده میشود. صدایی تهی از آهنگ، صدایی که فقط به اندازۀ حجم صوتی کلمهها از گلو خارج میشود، از دهان ابراهیم برمیخیزد: کجا هستم؟ کجا هستم؟ راننده سر برمیگرداند. اسماعیل حس میکند کلمهها در فضای کوچک اتومبیل معلق میمانند. میگوید: «تازه به دلیجان رسیدهایم. الان حرکت میکنیم. انشاءالله دو سه ساعتی دیگر به قم خواهیم رسید. اگر بخواهید توقف میکنیم که زیارتی هم بکنید.» ابراهیم حتماً نشنیده است. پلکهایش دوباره بسته شدهاند و سرش بر بالش رها مانده است. راننده درها را میبندد. میگوید با اجازه، و راه میافتد. میگوید: مثل اینکه دوباره خوابشان برد. «بله، فکر میکنم دوباره خوابش برد. شاید تأثیر قرصهایی باشد که خورده است.» ـ والله آقا از من اگر بپرسید نباید خیلی به این دکترهای بیدین وایمان اعتماد کنید. شنیدهام آب دریاچۀ رضاییه برای مریض خوب است، مخصوصاً مریضهای قلبی. خود بنده دو سه ماهی دل درد داشتم.هر کاری میکردم که خوب بشود فایده نداشت. باور بفرمایید چهار تا دکتر هم عوض کردم. دواهاشان حالم را بدتر کرد. بالاخره در یکی از سفرهایم به رضاییه یکی از مسافرهایم گفت چرا دو سه روزی به دریاچه نمیروی. گفت ضرری که ندارد. گفتم راست میگویی. خلاصه به طبابت پیرمردی که همان مسافر نشانیاش را داده بود یک هفته از صبح میرفتم به ساحل دریاچه. محل باصفایی هم بود. همه جایم را، تا زیر غبغب از لجن دریاچه میپوشاندم. بعد هم میگرفتم و توی آفتاب میخوابیدم. عصر هم با آب گرم خودم را میشستم. سر یک هفته نه فقط دل درد مزمنم از بین رفت بلکه خیلی از دردهای کهنهام هم تمام شد. شما هیچ وقت چنین چیزهایی را امتحان کردهاید؟ «نه والله آقای راننده. میدانید بنده که پیش پدرم زندگی نمیکنم. در نتیجه نمیدانم او چه جور معالجاتی کرده است.» ـ ببخشید که فضولی میکنم ولی مگر شما در اصفهان زندگی نمیفرمایید؟ «نخیر آقای راننده. خانواده در اصفهان زندگی میکنند. من در تهران در کوی دانشگاه زندگی میکنم. دانشجو هستم.» ـ به به. ماشاءالله. «بله. قریب به یک ماه پیش مادرم خبر داد که حال پدرت به هم خورده است و باید به اصفهان بیایی. من هم آمدم. حالش هم تا امروز صبح، یعنی فیالواقع تا دیروز، بد نبود. دیروز یک دفعه حمله کرد.» ـ چه جور حملهای قربان؟ «حملۀ قلبی. من که از پزشکی سررشتهای ندارم ولی دکتری که برای معاینه آوردیم گفت حملۀ قلبی بوده است و برای معالجه باید به تهران بیاوریمش.» ـ انشاءالله که آقا بلا دور است. ماشاءالله شما جوان و تحصیل کردهاید و میدانید که هرچه خداوند مقدر فرموده باشد همان خواهد شد. سیگار میکشید؟ «بله. خیلی متشکرم. ببینم از کدام راه میخواهید بروید آقای راننده؟» ـ هر راهی که شما بفرمایید. فکر کنم اگر از راه اراک برویم بد نباشد. منمظورم جادۀ تازه است. سی چهل کیلومتری راهمان دور میشود اما در عوض جادهاش پیج و خم ندارد و دستاندازش هم کمتر است. ماشین کمتر تکان میخورد. «بله. حق با شماست. به هرحال اگر بخواهید رادیو روشن کنید یا جایی توقف بفرمایید مانعی ندارد.» ـ نه قربان. عرض کردم که بنده به رانندگی در شب عادت دارم. تازه از سر و صدای رادیو هم بدم میآید. شما اگر دلتان میخواهد چرتی بزنید. «با کمال میل. این هم از خوش اقبالی من است که رانندهای مثل شما نصیبم شده است.» ـ اختیار دارید قربان. بفرمایید. چرتی بزنید. «خیلی ممنونم.» چرتزدن؟ خوابیدن؟ لذتآور است. حرکت یکنواخت اتومبیل و صدای آهنگین موتور و گردش چرخها احساس نشستن در گهواره میبخشد. تن تکان تکان میخورد. رخوت اندام را فرا میگیرد. تاریکی جاده آدم را خوابآلوده میکند، اگر. اگر ذهن بیدار نباشد، اگر. اگر ذهن هشیار نباشد. اسماعیلی از جا بلند میشود. برگهای کاغذ را بر روی هم مینهد. دستهای کاغذ زردرنگ. انبان خاطرات. گونی مدفوع. رنگ زرد، رنگ خاطرات، رنگ مدفوع. پاکت سیگار و قوطی کبریت را در جیب میگذارد. با انگشت به پیشخدمت اشاره میکند. «آقا؟ جناب؟ لطفاً صورتحساب مرا بدهید.» پیشخدمت به جانب او میآید. اسکناسی را که اسماعیلی به او میدهد میگیرد. بقیۀ پول را پس میدهد. اسماعیلی بستۀ کاغذ در دست به جانب در به راه میافتد. خیابان شاه شلوغ است. شاید مدرسهها تعطیل شده باشد. نمیدنم چرا به این قسمت از خیابان میگویند نادری. این طرفها بیشتر ارمنینشین است. عصرهای یکشنبه اغلب به کافه قنادی نادری میآیند. نمیدانم به سراغ ماشینم بروم یا نه. نه. به دردسرش نمیارزد. توی گاراژ پارک کردهام. بهتر است بگذارم همانجا باشد. شاید فردا بروم و برش دارم. پیاده رفتن سرگرم کنندهتر است. آدم بیشتر میبیند. بیشتر میشنود. بیشتر احساس میکند. هیچ وقت به فکر چاپ کردن این یادداشتها نیفتادهام. میدانم. اگر روزی آنها را چاپ کنم خیلیها به من ایراد خواهند گرفت، ممکن است بگویند این چیزها داستان نیست. من هم میگویم راستش اگر منظورتان داستان سرگرمکننده است نیست. به یک معنی ضد داستان است. خوب، صدها نویسنده داستانهای سرگرم کننده نوشتهاند. اگر آدم میخواهد که فقط شرح ماجرایی را بخواند میتواند برود به سراغ آنها. شاید این چیزهایی که من نوشتهام مبتنی بر نوعی بینش خاص از هنر داستان نویسی باشد. من که نمیتوانم همه چیز را توضیح بدهم. خوب. شاید هم سرگرمکننده از آب دربیاید. همین که ضد داستان است موجب سرگرمی بشود. چه میدانم؟ عجب؟ به این زودی به تقاطع خیابان حافظ و شاه رسیدهام. چه کسی بود که میگفت؟ میگفت سابقاً این خیابان سنگفرشی بوده است. یا نه. مثل اینکه میگفت از میدان مخبرالدوله تا روبهروی مجلس سنگفرش بوده است. درست یادم نیست. به هرحال این خیابان خیلی قدیمی است. احتمالاً حد بالایی تهران قدیم به شمار میرفته است. از یک طرف به امیریه راه داشته است، از طرف دیگر به پشت مجلس و سرچشمه. خیابان لالهزار هم به شاه میرسیده است. نه. اشتباه میکنم. از شاه شروع میشده است. لالهزارنو به خیابان شاه ختم میشود. عصرها جوانها برای تفرج به اینجاها میآمدهاند. به حوالی سفارت انگلیس. دو سه تا کافههای خیلی معروف هم حوالی سفارتخانه بوده است که حالا از میان رفته. کافه شهرداری کجا بود؟ شاید در محل تقاطع شاهرضا و پهلوی. نمیدانم. بهتر است تا چراغ قرمز نشده است به راه بیفتم. از خیابان حافظ بالا میروم. نمیدانم سر ظهری ابوالفضل در اطاقش هست یا نه. معمولاً باید باشد. حالا جماعت دوستان سابق چندان سراغ او را نمیگیرند. شاید دگرگونی ناشی از گذشت زمان و ازدواج و چیزهایی نظیر آن را بر او نمیبخشایند. مهم نیست. من همیشه او را مثل روزهای نخستین آشناییام با او، میبینم. ابوالفضل، هرچه هم تغییر کندن، در نظر من دگرگون نمیشود. نکتهای که شاید خودش هم نپسندد. حواسم کجاست؟ کجا میروم؟ نزدیک بود بخورم به این مرد بیچاره. چه کنم؟ کجا گذاشتهام؟ ماشین را کجا؟ یادم آمد. نه. بگذار سر جایش بماند. چطور است بروم با ابوالفضل ناهار بخورم؟ با عصبانیت گفت. گفت تو حتی رفقایت را بر من ترجیح میدهی. گفتم کدام رفقا؟ گفت فرق نمیکند. هر کس که من نباشد. گفتم اصلاً مقایسۀ غلطی است. گفت نه، غلط نیست. گفتم من که نمیتوانم خودم را در خانه حبس کنم و با هیچ کسی رفت و آمد نداشته باشم. من که نمیتوانم با هیچ کسی حرف نزنم. گفت میدانی که منظورم این نیست. میدانی که نمیگویم با هیچ کس حرف نزن. گفت میدانی که منظورم این نیست. میدانی که نمیگویم خودت را در خانه حبس کن. گفتم پس بگو. بگو منظورت چیست. گفت تو ترجیح میدهی. رفقایت را بر من ترجیح میدهی. ترجیح میدهی با رفقایت بحث کنی، با رفقایت ناهار بخوری، با رفقایت شبنشینی داشته باشی. گفتم آخر مگر چقدر یک آدم میتواند با زنش خلوت کند؟ شب و صبح. ظهر و عصر. آخر این که نمیشود. گفت معلوم است این حرف را میزنی. زن آدم هم چیزی است مثل پالتو آدم. وقتی زیاد آن را پوشیدی اصلاً یادت میرود که پالتو به تن داری. گفتم نه. باور کن این طور نیست. زن آدم پالتو آدم نیست. پالتو آدم حرف نمیزند. شب و روز آدم را بازخواست و محاکمه نمیکند. پالتو آدم تن را گرم میکند بدون اینکه در ازای گرم کردن طلبکار باشد. گفت من طلبکار نیستم. من آدمم. دلم میخواهد با کسی درددل کنم. دلم میخواهد با کسی حرف بزنم. دلم میخواهد تو که شوهرم هستی شریک احساساتم باشی. گفتم آخر چطور؟ چطور میشود به تو ثابت کرد که من شریک حالات و احساسات تو هستم؟ گفت نمیدانم. شاید اگر به من میفهماندی که لباسی که پوشیدهام قشنگ است. آرایشی که کردهام مطبوع است. ایکاش لااقل میگفتی بدت میآید. میگفتی لباسم زشت است یا نحوۀ آرایش مرا دوست نمیداری. تو اصلاً مرا نمیبینی. کلهات پر است از فکرها و مطالبی که کوچکترین ارتباطی با زندگی روزمرهات ندارد. گفتم بله. و تو، تو اینجایی که بیست و چهار ساعت به من یادآوری کنی. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش شانزدهم |