رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ تیر ۱۳۸۹
بخش شانزدهم

شب هول - ۱۶

هرمز شهدادی

اسماعیلی دوقاشق شکر در لیوان شیر و کاکائو می‌ریزد. جرعه‌ای می‌نوشد. ابوالفضل از سارتر نقل می‌کند که گفته است ازدواج تدفین است. منظور این فیلسوف فرانسوی را نمی‌فهمم. شاید می‌خواهد بگوید که هنگامی که دختر یا پسر جوانی ازدواج کرده یکبار تبدیل به‌موجود دیگری می‌شود. نمی‌دانم. در این تردیدی نیست که پدیدۀ اجتماعی ازدواج، زن و مرد را به تدریج دگرکون می‌کند. نه فقط جاه‌طلبی و بی‌پروایی جوانان را از بین می‌برد، بلکه به ‌مرور زمان، مخصوصاً وقتی سر و کلۀ بچه‌ها پیدا شد، زن و مرد را محتاط و سودجو و آزمند می‌گرداند. شاید به‌همین دلیل است که خانواده اساس جامعه است.

حتی نظام سیاسی جامعه مبتنی بر چگونگی روابط مرد و زن در هستۀ اصلی یعنی خانواده است. درجامعه‌هایی نظیر جامعۀ ما ازدواج و خانواده نوعی رابطۀ استوار براستبداد است. ازدواج موجب تدفین مرد یا زن نمی‌شود. آنها را در تنگنای رابطه‌ای گرفتار می‌کند که بنیاد آن مبتنی بر برتری یکی بر دیگری است. وقتی دو آدم، خاصه به هنگام جوانی، ازدواج کردند نبرد دایمی‌شان آغاز می‌شود. وقتی که آنها اشتیاق اولیه به ‌تن یکدیگر را از دست می‌دهند و گذشت سالیان و زیستن مشترک و مداوم در لحظات شادمانی و اندوه آنان را چنان در تاروپود روح یکدیگر و در تنهایی یکدیگر اسیر می‌گرداند که گردش چشم، لرزش پلک و حرکت انگشتی معنی روشن و دقیق خود را برای هر یک از ایشان دارد، دو آدم هنوز نمرده‌اند. اما وجود هر یک، به‌ مرور زمان معنی‌اش را برای دیگری از دست می‌دهد. معاشرت مداوم جنبۀ رازآلود و مبهم وجود هر یک را برای دیگری نابود می کند. هر دو در چشم یکدیگر نامحسوس و نامریی می‌شوند. زن یا مرد درچشم دیگری چیزی می‌شود مثل صندلی و کفش و کلاه. قرارداد اجتماعی ازدواج حضور زن و مرد را در نزد یکدیگر محتوم و اجباری می‌کند. نوعی رابطۀ مالکیت و انحصار پدید می‌آید. زن، معمولاً، در چشم مرد به صورت شیئی در میان سایر اشیاء خانه درمی‌آید و مرد به ‌سایه‌ای همیشه حاضر در سرنوشت زن تبدیل می‌شود.

جنبۀ انحصاری و مالکیت قرار داد ازدواج موجب می‌شود که امکان و آزادی انتخاب در حیات اجتماعی از مرد و زن سلب بشود. آنچه ازدواج را در میان ما بیشتر از سایر جوامع محدودکننده و لاجرم نابودکنندۀ رشد شخصیت فرد می‌گرداند ماهیت استبدادی آن است. نظام اجتماعی چنان است که برتری یکی از طرفین ناگزیر می‌گردد. یا مرد بر زن مسلط می‌شود و او را برده و محکوم به بندگی می‌کند یا زن بر مرد تسلط می‌یابد و او را برده و اخته می کند. درمیان ما اکثراً مرد فرمانروای مطلق است.

جامعه‌شناسها به جوامعی نظیر جامعۀ ما می‌گویند جامعۀ پدرسالار. راست است. اینجا زن، از هر طبقه که باشد، هویت تاریخی و اجتماعی ندارد. ارزش تاریخی و اجتماعی هم ندارد. و همۀ روابط اجتماعی، همۀ آداب دینی و هنجارهای اجتماعی، ناچیز بودن زن را تقویت می‌کند. ستم تاریخ بر زن ایرانی بیش از ستم تاریخ بر اهل ایران است. خاصه در شهرستانها، خاصه در دهات. در همه جا زن بار سنگین زندگی خانواده را بر دوش می کشد. زن مهار اقتصاد خسیس خانه را در دست دارد. زن مسئول سلامت و سرنوشت بچه‌هاست. مرد افسارگسیخته وهمه‌کاره است. زن بکارتش به ‌زور برداشته می‌شود و جسمش ابزار لذت جسمی مرد می‌گردد. گاه وضعش به‌ دستی برای استمناء می‌ماند. کارگر خسته و ستمدیده بغضش را بر سر زنش خالی می کند. کارمند سرخورده و مقروض غرور آزرده و احساس ناایمنی‌اش را با شکنجه دادن زنش التیام می‌بخشد. به مرور زمان کتک زدن و آزار جسمی امری عادتی می‌شود و در اغلب موارد زن را به موجودی خود آزارتبدیل می‌کند.

خودآزاری زنان ایرانی را در شهرستانها به‌ خوبی می‌توان دید. به همین سبب است، شاید، که تنها گریۀ فراوان و بر سر و سینه ‌زدن بسیار، چه در موقع دعوای خانگی و چه به هنگام عزاداری در مجالس سوگواری، اکثر زنان را آرام می‌گرداند. مرد نیز اندک‌اندک از آزار دادن لذت می‌برد. چه بسیارند زن و شوهرهایی که باید پیش از همخوابگی دعوا کنند، مرد زن را به ‌شدت کتک بزند و مجروح کند، و آن گاه به ‌رختخواب بروند و همبستر بشوند. اگر رابطه‌ای نسبتاً سالم بشود پیدا کرد شاید در دهات باشد. جایی که زن پا به پای مرد بیل می‌زند، بار می‌کشد و به ‌اصطلاح خودش «یک پا مرد است». جایی که زن آبستن پس از طی دوران حاملگی، به هنگام زایمان اغلب یکه‌ و تنها بر سر سنگی می‌نشیند، بچه‌اش را به دنیا می‌آورد، خودش بند ناف بچه را می‌برد، او را در آغوش می گیرد و به‌راه می‌افتد. جایی که زن ایمان مذهبی دارد و حتی پای‌بند خرافی‌ترین جنبه‌های مذهب است اما به‌خلاف زن شهری چادر به‌سر نمی کند. فقط روسری می‌بندد و به‌هنگام کار با پای برهنه در مزرعه دامنش را تا کمر بالا می‌زند. پستان‌بند و تنکه نمی‌پوشد و از سرما و گرما و نگاه پاک ‌و ناپاک باکش نیست. اگر بچه‌اش بمیرد خودش خاکش می کند و بلافاصله آبستن می‌شود.

اما در شهرها، به ‌نسبت بهترشدن خاکش می‌کند و بلافاصله آبستن می‌شود. اما در شهرها، به‌نسبت بهترشدن وضع اقتصادی خانواده وضع بشری زن بیشتر و بیشتر به ‌مخاطره می‌افتد. زن کارگر و کارمند دون‌پایه همیشه آبستن است. همیشه مریض است. دچار سوء تغذیۀ مزمن است. خون‌ریزی مداوم و عفونتهای جسمی گوناگون دارد. اغلب بدنش کبود از ضربه‌های شوهر است و همیشه در حال جارو کردن و شستن لباس شوهر وبچه‌ها و کهنۀ بچۀ شیرخوار است. تنها تفریحش رفتن به‌ منزل اقوام و احتمالاً خوردن غذایی سیر در مهمانی است. دستمزد شوهر فقط کفاف زیستن در اطاقی اجاره‌ای از خانه‌هایی را می‌دهد که چند خانوار با وضع مشابه را در خود جا داده است.

این گونه زن پس از عروسی و شب‌زفاف، بدنش را فراموش می‌کند. دستهایش به ‌زودی ترک می‌خورد، پینه می‌بندد و ناخنهایش می‌شکند و سیاه می‌شود. شکمش پس از چند بار زاییدن باد می‌کند و آویزان می‌شود. صورتش پر از لک و چین ‌و چروک می‌شود. دندانهایش می‌ریزند و پوستی می‌شود کشیده بر استخوانی، بدون خاطره، رنجور، افسرده و ترسان و سرخورده. شاید وضع زنان کاسبکارها، بازاریها، کارمندهای رتبۀ بالا و ارتشی‌ها بهتر باشد. اینان دست کم می‌توانند حسابی غذا بخورند. حداقل دو سه دست لباس دارند، گاهی به گردش و سینما هم می‌روند. درهر حال چشمشان به‌ دست شوهرشان است که پول برساند. یادگرفته‌اند که خسیس باشند. یاد گرفته‌اند که بدخواه و کینه‌توز باشند. یادگرفته‌اند که تنگ‌نظر و چشم‌شور باشند.

گاهی، برخی از آنها از پول روزانه‌ای که شوهر برای خرج خانه می‌دهد اندکی کش می‌روند. گاهی، برخی از آنها که سالها از لذت همبستری محروم بوده‌اند با قصاب و سبزی‌فروش محل یا همسایه‌ای و قوم و خویشی روی هم می‌ریزند. به ‌هر حال کتک می‌خورند، کلفت‌وار کار می‌کنند و راضی‌اند. هرچه وضع مالی شوهربهتر باشد زن بیشتر تغییر می کند. به‌ هر ترتیب مرد معمولا حق حیاتی برای زن قایل نیست و چون زن نه استقلال مالی دارد نه امکان کار کردن و پول در آوردن، مجبور است برده بماند، تحمل کند و دم برنیاورد. مثلاً.

اسماعیلی سیگاری روشن می کند.

بچه‌ها لرزان. مرد و زن کلمه‌هایی که می‌گویند همه الفاظی هستند که هزارمین بار تکرار می‌شوند. پدرشروع می کند: این مادر عجوزه‌ات بود که تو را به‌ریش من بست. مادر پاسخ می‌دهد: خود قرمساقت شاشت کف کرده بود که مرا گرفتی و بدبختم کردی. پدرجواب می‌دهد: قرمساق برادرت است. مادر پاسخ می‌دهد: یک موی فامیل من به‌هزار تا امثال تو می‌ارزد. وآهنگ صدایشان تشدید می‌شود. الفاظ زشت‌تر می‌شوند. جیغهای مقطع و کلمه‌های رکیک پردۀ حرمت خانه را می‌درد. ناگهان مرد با حرکتی عصبی سینی غذا، استکان و قوری، کتاب و روزنامه و قندان و انبر و هر چه که در دسترسش هست را برفرق سر زن می‌کوبد. از جا می‌جهد. موی زن را در چنگال می‌گیرد، سر زن را برزمین و دیوار می‌کوبد. زن دم برنمی‌آورد. به ‌مرد حتی نگاه نمی‌کند. اصلاً حرکت نمی‌کند. زن فلج است. در چنگال تاریخ و سنت محکوم باقی می‌ماند. ضربه‌های مرد ادامه می‌یابد. مرد آن‌قدر می‌زند تا خسته شود و از پا درآید. آن گاه عرقریزان و نفس‌نفس‌زنان بر سر جایش می‌نشیند. هق‌هق زن فضای اطاق، فضای خانه، فضای اصفهان، فضای ایران، فضای جهان را پر می‌کند. و درکاینات منفجر می‌شود. صدا، صدای زنی است که درسرتاسر طول تاریخ می‌گرید.

مادرم ازجا برمی‌خاست. به‌ اطاقی دیگرمی‌رفت. و مویه و ضجه‌اش، گاه تا دمیدن سپیده، ادامه می‌یافت. و بدین‌ سان ناگهان خانه به ‌جهنمی تبدیل می‌شد گدازان. هرشیئی سوزنده بود. هر صدایی گوش‌آزار بود و تا مغزاستخوان نفوذ می‌کرد. هر لحظه ‌قرنی می‌پایید. ما می‌لرزیدیم. ما لرزان و ترسان و گریان به ‌خواب می‌رفتیم. وفردا فرامی‌رسید: چند روزی قهر، چند روزی آشتی، شبی دعوا و کتک‌کاری. چند روزی قهر، چند روزی آشتی، شبی دعوا و کتک‌‌کاری.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش پانزدهم