رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۱۵ | ||
شب هول - ۱۵هرمز شهدادیابراهیم و اصفهان. اصفهان و شبهای زمستانی در اطاق سمت راست ایوان. کودکانه. مثلاً: در انتهای اطاق، زیر طاقچۀ بخاری، در کنار کمد دیواری، زهرا دشک کوچک را میتکاند و بر روی زمین پهن میکرد. دو بالش در دو سوی دشک مینهاد، یکی دراز و استوانه و دیگری چهارگوش و پهن. یکی برای لمیدن بر پهلو و دیگری برای تکیه دادن به پشت. روبهروی دشک گلیم پشمی قهوهای رنگ را پهن می کرد. آن گاه سینی برنجی مستطیلی را بر روی گلیم مینهاد و منقل برنجی را بر روی سینی میگذاشت. بر یک سوی این منقل سطح فلزی ساخته شده بود مخصوص گذاردن قوری بر کنار آتش. قوری چای را بر روی این قسمت منقل میگذاشتند زیرا چای نباید در مجاورت زغالهای گداخته باشد. چای باید باحرارت ملایم آتش دم بکشد. سپس سماور را میآورد. قوری و استکانها و جام برنجی زیر شیر سماور را میآورد. سماور حالا نفتی بود. اندک اندک جوش میآمد. وزوزکنان به قلقل میافتاد. قلقل سماورمادر را از جا بلند میکرد. چای خشک را از چایدان به کف دست و از کف دست به قوری میریخت. آبجوش را بر قوری میبست. قوری را بر روی سطح فلزی گوشۀ منقل میگذاشت. آتش را، زغالهای گداخته و کرک انداخته را، خواب میکرد. با کفگیری کوچک خاکسر الک شده را بر روی زغالها میافشاند و آنها را میپوشاند. این جور زغالها مغزپخته میشد و حرارت ملایم گذران از خاکستر چای را نمیجوشاند. ابراهیم معمولاً ساعت دو بعد از ظهر از اداره برمیگشت. نفسنفسزنان. لباسش را در اطاق میکند. آن را در گنجۀ دیواری اویزان میکرد. زیرشلواری به پا، زیرپیراهن بر تن، عرقآلود، بر دشک در پشت منقل مینشست. کیسۀ دراز ماهوتی را از جعبۀ زیر کمد بیرون میآورد. نخ قیطان قرمز در کیسه را باز میکرد. ابتدا انبر برنجی ظریف را بیرون میآورد. بعد وافور حقهچینی را. بعد قوطی نقرۀ تریاکدانی را. سپس مناسک آغاز میشد. صبورانه به انبر خاکستر روی زغالهای گداخته را به کنار میزد. آتش گلگون که پدیدار میشد وافور را به لبۀ منقل تکیه میداد. حقه حایل آتش گدازان میشد. صبر می کرد تا حقه داغ بشود. بعد بست را میچسباند. تشنه، گرسنه، آزمندانه و عاشقانه بر نی وافور میدمید. نی را میمکید. نفسی که تا دمی پیش به سختی از دهانش برمیآمد اکنون شتابان هوا را از سوراخ ریز روی حقه برسطح گل آتشی میدمید که او بادقت بسیار از میان سایر زغالهای افروخته برگزیده بود و با انبر بر روی حقه نگه داشته بود. حبۀ تریاک به درشتی لوبیایی، در مجاورت با زغال گدازان میپخت و به سوختن میرسید. آن گاه او نی را میمکید. حریصانه و عاشقانه. مفتون و مجذوب. میمکید. درطلب رهایی و نجات و رخوت. در پی گریز از درد دست و پا که بر اثر خماری ماهیچهها را ملتهب کرده بود. دود را میبلعید. زغال افروخته را هر چه بیشتر بر بست نزدیک میکرد، میمکید و میبلعید تا حبۀ تریاک از سطح حقه ناپدید میشد. سپس بستهای دیگر را میچسباند و میکشید. وآن گاه استکان چای را برمیداشت که مادرم با آب جوش آن را شسته بود و تا نیمه از چای پرمایه و تا لبه ازآب جوش پر کرده بود. حبۀ قندی در دهان، جرعه جرعه چای را مینوشید. حلاوت چای و رخوت ناشی از دود، اندک اندک برچهرهاش پدیدار میشد. دود سگرمههایش را میگشود. لبان درهم کشیدهاش را از یکدیگر باز میکرد. آب روان بینیاش را بند می آورد. عرق پیشانیاش را میخشکاند. و مناسک تا جذبۀ کامل ادامه مییافت. آن گاه وافور را در زیر منقل درون سینی می گذاشت. چای آخر را به آهستگی می نوشید و به پشتی و بالش تکیه میداد. رادیویی را که در جوارش بر میزی کوچک قرار داشت با طمأنینه روشن میکرد. صدای رادیو آن قدر آهسته بود که به زمزمه میمانست. روزنامۀ اطلاعات را که روزنامهفروشی قبلاً میآورد. و زهرا در کنار رادیو مینهاد، برمیداشت. زهرا سینی حاوی ناهار را میآورد. غذا را به آرامی میخورد. زهرا را صدا میزد و سینی و بقیۀ ظرفها را به بیرون میفرستاد. بست دیگری میکشید. و چرت میزد. خاکستر پراکنده در اطاق. سماور قلقل کنان. آتش خاکسترشده. رادیو زرزرکنان. ابراهیم سرتکیه داده بردیوار. زانویی خم وحایل زانوی دیگر. دستها رها برپشتی و بر بالش. دهان نیم باز. خرخرکنان. اسماعیلی لیوان چای را برمیدارد. چای سردشده است. لاجرعه سر میکشد. سیگاری از پاکت بیرون میکشد. روشن میکند. پک میزند: هر روز شش نخود. گاهی بیشتر. نیم مثقال. یا بیشتر. حسابش را نمیشود دقیقاً نگاه داشت. از اضطراب کم میکند. آرامش میبخشد. باعث میشود وحشت از زنده بودن جایش را، دست کم دوسه ساعتی، به نوعی تسلیم و رضا بدهد. و این تسلیم و رضا باعث میشود که بتوانم بهتر فکر کنم. فکر؟ نمیدانم. ظهور خود به خود و نامنظم ودرهم برهم معماهایی که درمغزم هیاهو می کنند و گلوله میشوند، می آماسند، می ترکند و زخم میشوند. ظاهراً تریاک مرهمی است که این گونه زخمها را و زخمهای کهنۀ درون ذهن را التیام میبخشد. نمیدانم کجا ایستادهام. زندگیام جهت روشنی ندارد. نمیتوانم کاملاً بپذیرم. نمیتوانم تسلیم باشم. چنان به یکباره پرده از جلو چشمانم برداشته شده است که گیج شدهام. وضع من وهر به اصطلاح روشنفکری نظیرمن وضع دردناکی است. بهحشراتی میمانیم که وجودشان وابسته به محیط فاسد است. انگلوار از فساد تغذیه می کنیم. درعین حال آن را نمیپذیریم. درعین حال از طغیان در برابرآن عاجزیم. همه علایم بیماری جامعه در وجود امثال من متبلورمیشود. حشراتی گیر کرده در تار عنکبوت محیطی که خود در تارعنکبوت سرمایهداری جهانی گیرکرده است. مملکتهای کوچک دارای فرهنگ قرون وسطایی ناگهان بهدرون قرن بیستم پرتاب میشوند. در تارعنکبوت نظامی گرفتار میشوند که گریز از آن جز از طریق استحالۀ کامل جامعه میسر نیست. علایم مرضی: گسستگی ساختهای فرهنگی، قطع ارتباط اجتماعی، نابودشدن ساخت اقتصادی، افزایش خرده بورژوازی متکی به غرب، انفجار جمعیت، نبودن احساس مسئولیت و وظیفۀ اجتماعی، نبودن ارتباط آزاد. فساد. هیچ یک از خدمات عمومی درست کار نمیکند. خواربار نیست. مردم در جلو نانواییها، میوه فروشیها و مغازههای مایحتاج روزمره صف کشیدهاند. گوشت و تخممرغ و سایر مواد اولیه نایاب است. همه مثل اینکه خبر قحطی را شنیده باشند حریص و ناآرامند. کلاهبرداری و ریاکاری سکۀ رایج است. رانندۀ تاکسی کرایه را بیشتر برمیدارد. نانوا از نان کممیگذارد. آنچه ترسانگیزتراست حالت تهاجمی و خشونت مردم است. همه داد می کشند. همۀ آمادۀ دست به یقه شدن با یکدیگرند. همه ازهم میترسند. بر یکدیگر میشورند. ترافیک. ضربالمثل و نان روزانۀ مردم. من هم داد می کشم. من هم فحش میدهم. من هم بر در و دیوار و آدم میکوبم. دهات رو به نابودی است. رعیتها حالا به شهر میآیند. میآیند و در زاغهها زندگی میکنند. نه در خانههای چند میلیونی. نه در ویلاها. آنها که میتوانند بیشتر میچاپند. گروهی زالووار به جاناین مریض هزار ساله افتادهاند و میمکند و میمکند و میمکند. تبلیغات، رادیو، تلویزیون و روزنامه کلمهها را بیشتر و بیشتر میانبارد. اینوضع هر نوع ادبیاتی را بیمعنی میگرداند. اینوضع هرنوع فلسفهای را خندهآور میکند. کابوساست. مالیخولیاست. برای کدام خواننده باید نوشت؟ چه باید نوشت؟ من در خاطرات خود، درجملههای خود، شک کردهام. من در خود، در ماهیت خود، در دلیل وجودی خود شک کردهام. این شک تبدیلم کرده است به چهارپایی نزار که از حدود بینی خود فراتر را نمیبیند. حس می کنم که همه چیزپیرامونم غیرواقعی است. موهوم است. حسمی کنم در شرایطی مینویسم که وضع بشری آدمهای پیرامونم در مخاطره است و نوشتن خیانت است. آیا وجه مشترکی میان ما وکسانی که درممالک مثلاً اروپایی زندگی میکنند وجود دارد؟ آیا کلمهها و روابط ومفاهیم معنی یکسانی دراینجا و در آنجا دارند؟ اینجا ما در دیگ میجوشیم. اصلاً این جامعه دارد مثل دیگی میجوشد. ارزشهای اخلاقی، فرهنگی و بشری همه دارند درون دیگی عظیم میجوشند که نفت شعلۀ زیرش را هر لحظه بیشتر برمیافروزد. همه دارند درون دیگ میجوشند، میپزند و بخاری غلیظ همۀ دیگ را انباشته است. اشباحی هیولا که ازهر حیوانی خونخوارتر و حقیرترند. باشکمهای انباشته در درون این دیگ موجودات کوچکتر را میبلعند و حجیمتر میشوند. حرارت دیگ چاقترشان میکند زیرا در درون دروغ و نفرت و خون زاییده شدهاند و از کثافت و تباهی طبیعت و آدم و اخلاق تغذیه میکنند. دیگ حالا پر از هیولا و بخارست. هیولاهایی که چنگالهای نفرتبارشان را از درون رادیو و تلویزیون و روزنامه و اداره و خانه و هوا و گلو گیاه و پپسی کولا و غذا و عرق و تریاک دراز کردهاند و در جستجوی ذرهای ارزش، ذرهای آدمیت و آرمان اخلاقی میگردند تا آن را ببلعند، به پول تبدیلش کنند و روی هم بینبارند. وای از این دیگ که آتش زیرش هر لحظه شعلهورتر میشود. حس میکنم رقیق شدهام. پختهام. تجزیه و فاسد شدهام. مشتی اشباح در کابوس وجودهای حقیقی خود گام برمیدارند. مشتی اشباح درمالیخولیا میرقصند. شیطان و شر ما را خواب میبیند. تاریخ ما تاریخ اباحۀ هر فعل اجتماعی است. ما بقایای موجوداتی هستیم که. اسماعیلی سیگار دیگری روشن می کند. بدبختی این است که تریاک جسم را داغان می کند. سلسله اعصاب را داغان می کند. گاهی اضطراب و ترس را هزار برابر میکند. تپش قلب چنان شدید میشود و چنان همه چیز تیره و تار بهنظر میآید که شخص حس می کند درحال مردن است. حال آدم مثل حال کسی است که غوطهور در آب حس کند دارد غرق میشود. وحشت آدم را فلج میکند. همه چیز ناپایدار و وهمانگیز مینماید. مصرف تریاک اعصاب را به قدری حساس می کند که آدم صدای پای مورچه را میشنود. سراپای آدم از شنیدن ناچیزترین اصوات میلرزد. شاید همین تشدید حساسیت عصبی است که موجب افسردگی میشود. به مرور زمان ذهن بسته و جامد میشود. توهمات قوت میگیرند. حیات جلوهای سیاه و تاریک پیدا میکند. نوعی تنگی نفس و خفقان به آدم دست میدهد که به حالت در قفس بودن میماند. در این حالت آدم خودش را نه مرده و نه زنده، در وضعی میان مرگ و زندگی میبیند. خواب سراغ آدم نمیآید و بیداری دردناک و گزنده است. شب وقتی آدم چشمش را میبندد جانورها و هیولاها بهسراغش میآیند. به جان آدم میافتند و تن آدم را شرحه شرحه میکنند. به مرور زمان دیگر از نشئگی اوایل خبری نیست. کیف کشیدن تریاک چندبار اول است. اوایل شخص رها و آزاد میشود. سعۀ صدر پیدا میکند. بعد که گرفتار شد خماری کشنده است. تحمل آدم تمام میشود. همه چیز گزنده و شکنجهآور میشود. تریاک کشیدن تباهی درونی هم میآورد. آدم احساس میکند که ذرهذره از درون تباه میشود. وقتی نفس آدم تنگ میشود، وقتی آدم عرق میکند، وقتی آدم نمیتواند چهار قدم راه برود و تپش قلب و ضربان نبض به شنیدن ناچیزترین صدایی ده برابر میشود، معلوم است که از سلامتی خبری نیست. همین احساس ضعف مفرط، این احساس داغان شدن از درون، این احساس نزدیک بودن به مرگ و بیماری و نیستی، عدم اعتماد به نفس و ترس ایجاد میکند. آدم دو سه حالت بیشتر ندارد: یا خمار است و در نتیجه بیحوصله، عصبی، بیفایده و بیچاره و زبون است و به دنبال فرصتی میگردد که زودتر خودش را به وافوربرساند. یا نشئهاست و فراموشکار و خواب. و بالاخره یا درحالت خواب وبیداری است. یا به خواب میرود به کمک قرص و مشروب که بیهوشی محض است، یا درحالت خواب و بیداری است که توهمزا و دلهرهآور است. از همۀ اینها بدتر دور باطلی است که شخص دچارش میشود. تریاک کشیدن مداوم گرسنگی تریاک را به دنبال دارد. شخص دچارش میشود. شخص برای رسیدن به نشئگی بیشتر و بیشتر میکشد، مصرف بیشترحالش را خراب میکند، خرابی حال او را دربداغان و افسرده میکند، اگرعرق بخورد خمارمیشود وهمینطور. تا سرانجام شخص به بازی ترک کردن و دوباره کشیدن میپردازد. ترک کردن برای رهایی، و اشتیاق به دست آوردن حالات نشئگی دلیل شروع. تازه چه فرق میکند؟ سالم یا مریض. تریاکی یا غیرتریاکی. وقتی وجود آدم ملغمهای از تناقضات است، وقتی آدم مثل هدایت اسماعیلی که من باشم موجودی ترسو و ضعیف است که در پوستۀ خشونت پنهان شدهاست، چه فرقی می کند؟ موجودی مثل حلزون. وقتی آدم ضعیف النفس و بیاراده و محافظهکار باشد و ظاهر آدم خونسردی را نشان بدهد و باطن آدم جبن محض باشد، چه فرقی می کند؟ - آقا بازهم چای بیاورم خدمتتان؟ «نه. ولی چرا. چرا. ببینم شیروکاکائو دارید؟ - بله آقا. «لطف کنید یک لیوان شیروکاکائو به بنده بدهید. ازبس چای خوردم دلم بههم میخورد.» کجا بودم؟ ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. کودکانه. مثلاً: عصرهای پائیز و زمستان. جنب و جوش بهخانه و به اطاق بازمیگشت. پدرم به حیاط میرفت. به باغچه سرمی کشید. به گلخانه میرفت و بهشمعدانیها آب میداد. زهرا اطاق را تمیز و مرتب میکرد. آتش تازه، آب تازه، چای تازه و تازگی شب. پدرم نشسته بر دشک روزنامهخوانان و مادرم نشسته در سوی دیگر منقل خیاطیکنان. اطاق کشتی گرمی انباشته از خوشبختی در اقیانوس سرد و ساکت خانه. ما بچهها دفتر و قلم و کتابهایمان را میآوردیم و در گوشه و کنار اطاق پراکنده میشدیم. من برروی زمین دراز میکشیدم و مشق مینوشتم. اگر رابطۀ میان پدر و مادر خوب بود و اگر شبی بود خالی از نگرانی و بیماری و رویدادی نامنتظر، اطاق پر از شفقت و عشق میشد. زمزمۀ موسیقی رادیو با خشخش روزنامه و غلغل سماور درهم میآمیخت. سکوت مخملوار مرا در گرمای اطاق میپیچید و احساس انس و امنیت سراپایم را میآغشت. اکنون کاینات برمحور اطاق ما میچرخد. هستی نبضان مرتب و یکنواخت در رگ ما دارد. الفتی قدیمی، انسی باستانی، خونی ناملموس اما بوییدنی، ما را به یکدیگر میپیوندد. انگشتانم بر گرداگرد قلم پیچیده است و هماهنگ با حرکات انگشتان برادران و خواهرم، موزون و آرام کلمهای را بر کاغذ و بر ذهن من میپیوندد. اطاقی گلی است که آهسته آهسته با گذشتن شب زمستانی باز میشود. فضا را آغشته از حلاوت حضور همه میکند. ما جز در درون یکدیگر نیستیم. ما هر یک پارهای از کلی لاینفک و در خود کاملیم که گرمی تنمان، گردش خونمان، و اندیشههایمان در یکدیگر میجوشد. هیچ یک حرفی نمیزند. هر کس به کار خود مشغول است. هرکس آن کاری را می کند که دوست میدارد. پدر روزنامه میخواند. مادر خیاطی میکند. من مینویسم. برادر بزرگم نقاشی میکند. برادر کوچکترم چرت میزند. برادر دیگرم مسئله حل میکند. خواهرم سرگرم خواندن کتابی است. زهرا در گوشهای چمباتمهزده است و خوابآلود تکههای پارچۀ لباس را برای مادرم مرتب میکند. خانه خاموش است. صدایی نیست. بجز صدای ضربانقلبی که قلب همۀ ماست. بویی نیست. بجز بوی خانگی، بویی که بوی تن همه ماست. موسیقی خون جمعی ما در رگهایمان میچرخد. کشتی اطاق ما را بر تالاب آرامش، بر موج آسودگی بالا وپائین میبرد. اندیشۀ هر یک از ما اندیشۀ دیگری است. حضور ذهن هر یک از ما حضور ذهن دیگری است. اینجا مرکز جهان است. اینجا لحظۀ ابدی ارزندۀ آفرینش و میراث آدمیت ماست. اینجا یکی را بر دیگری برتری نیست. لحظۀ وحدت است. ساعت یگانگی است. دمی است که پوست را شکوفان میکند و جوهر جان را در جهان میپراکند. اطاق گلی است که آهسته آهسته با گذراندن شب زمستانی باز میشود. و شگفتا! چقدر زود و چقدر آسان میتوان اینهمه را درهم شکست. نه فقط گذشت زمان، این هلاک کنندۀ محتوم، همه چیز را از میان میبرد، بلکه هریک از ما که بندی تن خود و شرایط زیستن خود است به آنی اینهمه را درهم فرومیریزد. وقتی که کارمند رنجور و خسته است و تأثیر کشیدن تریاک او را دو چندان آسیبپذیر و تندخو کرده است، وقتی که زن از ستم زمانه وبیاعتنایی شوهر بهامان آمده است و شکوه کردن را آغاز می کند، وقتی که رویداد روز خشم فرو خوردۀ مرد و زن را به مرحلۀ انفجار رسانده است، دمی که ناگهان بروز طوفانی کشتی کوچک لغزان برامواج آسودگی هرشبه را بر صخرهای ناپیدا میکوبد و مسافران مغروق حلاوت شفقت خانگی را در گرداب هول و اضطراب غوطهور میگرداند. همیشه گفتن کلمهای کافی است. لفظی که بیاراده از دهان مادرم می پرد. یا بهانههای دیگر هست: نمک آبگوشت که کم یا زیاد است. گوشت که نپخته یا بسیار پخته است. صدای جیرجیر قلم من. نان که تازه نیست. حرفی که چند روز پیش کسی زده است. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش چهاردهم |