رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۱۳ | ||
شب هول - ۱۳هرمز شهدادیاسماعیلی ازخواندن باز میماند. کافۀ فیروز شلوغ شده است. مردی در پشت میز مقابل اسماعیلی نشسته است و روزنامه میخواند. حتماً سرمقالهای را میخواند که یکی از نویسندگانی نوشته است که اسماعیلی او را میشناسد. چه اتفاقی میافتد که فرد یکباره دست از نظام فکری دوران جوانیاش برمیدارد و ماهیتاً دگرگون میشود؟ چطور کسی، مثلاً نویسندۀ سرمقالۀ این روزنامه، همۀ آن روابط اجتماعی و نظام حاکمی را که درگذشته نفی میکرده است حالا میپذیرد و از آن دفاع می کند؟ چگونه فرد مخالف وضع موجود به ناگهان طرفدار وضع موجود میشود؟ استحالۀ فکری چطور صورت می گیرد؟ چگونه ابراهیم پس از آمدن به اصفهان جزیی از نظام اداری میشود؟ مسخ شدن. کسی شدن که هیچ کسی نیست و همه هست. میتوان او را همیشه زنده و فعال دید: ابراهیم چون به اصفهان میآید کارمند شهرداری میشود. اکنون یکی از دو جنبۀ شخصیت او را رویدادهای سیاسی تضعیف کرده است. آدمی مثل درخت است. شرایط محیط پیوسته چگونگی رشدش را معین میکند. اگر محیط به آرمانطلبی شخص میدان بدهد و بر ارزشهای اخلاقی ارج بگذارد فرد آرمانخواه و از خود گذشته خواهد شد. و اگر محیط و رویدادهای سیاسی بیهودگی تلاشها و از خود گذشتگیهای فرد را نشان بدهد شخص به تدریج اعتقادش را به آرمان و ارزشهای اخلاقی از دست میدهد. ابراهیم در اصفهان هم مثل یزد و اردکان خود را وقف کارهای اداری میکند و قانونها و آئیننامهها را جزء به جزء میآموزد. اما این بار او با دستگاه حکومت و با نظام اداری رابطهای متفاوت دارد. حالا نظام اداری و اجتماعی از او بیگانه است. حالا عمل اجتماعی او با آرمانهای اخلاقیاش تطبیق نمیکند. دگرگونی عظیمی که در نظام سیاسی رویداده است موجب میشود که او مشروعیت نظام حاکم را نپذیرد. مَثَل وضع او مثل مرد بینایی است که چون در میان جماعت کوران اسیر بشود باید خود نابینا گردد. پس تا بتواند دوام بیاورد و زندگی کند وهزینۀ زندگی زن و فرزندش را تأمین کند ابراهیم بهجنبۀ عملی شخصیتش میدان میدهد. شخصیت تازهای پیدا می کند. «پراگماتیک» میشود. Pragmatic، کلمهاش انگلیسی است. شخصیتی هم که میآفریند انگلیسی است. کت و شلوار و کراوات بر تن و عینک پنسی بر چشم و نشسته درپشت میز ریاست. رئیس ادارهای از ادارههای شهرداری اصفهان. شهرداری، دادگستری، ادارۀ ثبت احوال، ادارۀ هر چه که باید اداره کرد. نظام اداری. کارخانۀ آدمسازی. چرخی که پیوسته در گردش است و جوان جاهطلب یا مرد شکستخورده یا آدم جویای نان و نام را در خود فرو میکشد، خرد و خمیرش میکند و موجود تازهای تحویل میدهد. مسخ میکند. کسی می کند که هیچ کسی نیست و همه هست. ابراهیم رئیس دایرۀ حقوقی میشود. دایرۀ حقوقی شهرداری وظایفی دارد. مهمترین آنها حفظ منافع شهرداری در برابر منافع خصوصی است. چه چیزی در شهری مثل اصفهان بیش از هر چیز دیگر محل برخورد منافع شهرداری با منافع خصوصی است؟ زمین. شهرداری باید بر طبق برنامۀ نوسازی خیابان بسازد. پل بسازد. خراب کند. بسازد. نوسازی کند. شهرداری آدم نیست. موجود زنده نیست. و هست. روی کاغذ هست. در بیل و کلنگ سپورها هست. در لباس آراستۀ شهردار هست. در جلسۀ انجمن شهر هست. اجزاء خودکار کارخانۀ آدمسازی. شهرداری تصمیم میگیرد که محلهها خراب بشود. شهرداری میخواهد خیابانی از پشت خانۀ ما از محلۀ بیدآباد به میدان کهنه در انتهای بازار بکشد. محلۀ چند صد ساله یک شبه بر هوا میرود. نوسازی: برطرف کردن نشانههای عقبماندگی. زدودن آثار تاریخی که حالا خجالتآور است. شهرداری کیست؟ نمیشود با انگشت نشانش داد. فقط مهندسهای تحصیل کرده در خارج، فقط کارمندها، و رؤسا هستند. کدام یک دربارۀ تمامیت و تاریخ شهر چیزی میداند؟ فقط تصمیم میگیرند. ویران کردن آسان است. دماغ گنده و بد شکل را خرد میکنند و دماغ خوشگل، سربالا و فرنگیپسند میسازند. خانههای صدساله را خراب میکنند. آپارتمان چند طبقه میسازند. خیابانهای پهن و اسفالت شده میسازند. حسابگر هم هستند. شهر آدم بانفوذ و متمول هم دارد. مردم کوچه و بازار بیخبرند. آنها که خبردارند پول فراوان هم دارند. کیسههای پر انباشتهتر میشود. کشیدن خیابان قیمت زمین فلان گردن کلفت را زیاد میکند. تا خانۀ فلان کارخانهدار خراب نشود خیابان چندبار پیچ میخورد. تازه مگر میشود شهر قدیمی را دست نخورده گذاشت و شهر تازه ساخت؟ در محدودۀ شهر قدیمی کوچهها را گشاد میکنند. در خانههای قدیمی را آهنی میکنند. نشانههای تمول و نوکیسگی، اتومبیلهای کوچک و بزرگشان را به زور در کوچه باغهای تنگ و باریک و مالرو میبرند. حرکت و صدای اتومبیلها سقفهای چند صدساله را فرومیریزد. شهری باستانی به معجونی مضحک از فلز و آجر و آدم تبدیل میشود. دماغی خوشگل و فرنگیپسند درچهرهای پیر و پرچین و چروک. عصرها که از مدرسه برمیگشتم عملهها را میدیدم که با بیل و کلنگ و تیشه به جان خانههای کهنسال محلۀ بیدآباد افتادهاند. میدیدم که تیشهها را بر چهارچوب درهای ارسی و منبت کاری میکوبیدند. شبکۀ شیشههای رنگین درهای ارسی ذره ذره میشد. نقشهای گچبری به ضرب کلنگ منفجر میگردید. آینهکاریها با هر بار فرود آمدن کلنگها هزار تکه میشد. عملهها به گفتۀ خودشان بهدنبال گنج میگشتند. شنیده بودند در این خانههای قدیمی میتوان خمرههای پر از سکههای دوران صفوی پیدا کرد. سختتر و شتابانتر میکوبیدند. همه به دنبال عتیقه می گشتند. هنوز هم همه جنون جمعآوری عتیقه دارند. درجستجوی عتیقه ویران میکنند بیآنکه بیابند. دسته دسته دهات را رها میکنند. زمینهای مزروعی را میفروشند که به جایش خانه ساخته بشود. کشاورزی دیگر صرف نمیکند. قناتها نشانههای عقبماندگی است. حالا اکثرشان خشک شده است. همه به جستجوی عتیقه به شهرها آمدهاند. عتیقهها را در شهرها و درکارگاهها میسازند. اجناس وارداتی مایحتاج روزمره است. هیچ کس مواد کشاورزی تولید نمیکند. همه در حال بازآفریدن عتیقه هستند. کارخانۀ آدمسازی شب و روز کار می کند. چرخهایش همه چیز و همه کس را خمیر میکند. موجوداتی تحویل میدهد جدید. نوعی آدم جدید. نوعی متجدد عتیقه. مسخ شدن. دستگاهی که خوب مسخ میکند. به همه شخصیت تازهای میبخشد. شخصیتی که در گذشته خاص رجال و مقامات دیوانی بود. حالا خصیصۀ رایج است: ماکیاولیسم. کلمهاش فرنگی است. انگلیسی هم هست. شخصیتی هم که تولید می کند انگلیسی است: بوروکرات. کسی که نخست منافع شخصی خود را دنبال می کند بعد منافع گروه یا دستهای را. دیوان سالار. کلمهاش کلمۀ حرامزادهای است که اساتید ریش و سبیلدار و لغتساز اختراع کردهاند. منشی لفظ قدیمی است. دیوانی هم. محاسب هم. کارخانهاش هم قدیمی است. باستانی است. قرنهاست آدم ساخته است: موجودی محتاط. محافظهکار. کلمهاش باز هم انگلیسی است که ترجمهاش کردهاند. البته نه رجال دیوانی. نه آنها که جد اندر جد مثل زالو به این ملت چسبیدهاند و خودشان یک پا انگلیسی یا فرانسوی یا روسی یا آلمانیاند. اینان اهل ترجمه کردن نیستند. زبان ارباب را بلدند. عمل ارباب را هم انجام میدهند. مترجمها حاشیه نشیناند. تخم دو زردهشان فقط ساختن لغت است. بوروکرات: دیوان سالار. کسی که بلد است زبانش را نگه دارد. میداند که زبان سرخ سر سبز میدهد برباد. قدرت را بیچون و چرا میپذیرد. در برابر مقام بالاتر از خودش چاکر است، فدوی است، ارادتمند است، غلام خانهزاد است، نوکر همیشگی است، کوچک است، حقیر است، بندۀ شرمنده است، ذرۀ کمترین است. در مقابل زیردستش ماست، ایشان است، حضرتعالی است، جناب است، قربان است، سرور است، مقام منیع است، سرکار عالی است، معظم است، بزرگوار است. در هر حال گربه صفت است. هم مطیع قدرت است و بندهوار به آن احترام می گذارد و هم در فرصت مناسب وجودش را انکار میکند. ترسوست. نیش میزند اما از پشت، وقتی که حریف غافل است. مدام درگیر و بند است. دسیسهکار است. حسود است. طماع و سودجوست. به اخلاق و مذهب تظاهر میکند. گاهی با تعصب بسیار تظاهر میکند. در دل بیاعتقاد است. بههمه چیز بیاعتقاد است. زبونیاش خدا پرستش می کند. از خدا میترسد. هرکاری در نزد او مجاز است مشروط بر اینکه بر طبق قواعد بازی انجام بگیرد. قواعد بازی؟ اصطلاحش فرنگی است که ترجمه کردهاند. احتمالاً انگلیسی است. حکمتش هم انگلیسی است: رعایت احترام و نظرمافوق، حفظ ظاهر تا سرحد وسواس، شریک کردن مافوق در موفقیت مالی و کاری و تسلیم مطلق در برابر ضروریات. ضروریات چیست؟ حفظ منافع صاحبان قدرت در برابر عامه. که پاداش هم دارد: رشوه. برای بوروکرات رشوه گرفتن حق حفظ حیات است. کدام عامه؟ درچشم بوروکرات جامعهای در کار نیست. جامعه در چشم او ترکیبی از گرگهای منفرد و مجزایی است که مثل خود او از هیچ فرصتی برای دریدن غفلت نمیکنند. اصل بر گرگ بودن همه است مگر اینکه خلافش ثابت بشود. شعارش این است: در میان این همه گرگ گرسنه فقط گرگ شدن نجات میدهد. باید کلاه خود را دو دسته چسبید که باد آن را نبرد. بشر ذاتاً فاسد است. بوروکرات به طبیعت بشر اعتقاد دارد. این طبیعت به نظر او ذاتاً فاسد است. به نظر او بشر مالدوست، جاهطلب و زندوست است. «همۀ افراد بشر را میشود خرید منتها هرکس قیمتی دارد: قیمت یک نفر مقام است، بهای یک نفر دیگر زن است، و قیمت یک نفر دیگر پول.» و بوروکرات همیشه خود را مستثنی میکند. و تافتۀ جدابافته است. دزد نیست. رشوه نمیگیرد. زن دوست نمیدارد. اگر کار نمی کند و در پشت میز مینشیند و چای میخورد و سیگار میکشد، تازه کلی کار است. اصلاً بیگاری است. اگر به مقامی برسد باید بارش را ببندد. هرچه بتواند بچاپد و دربرود. بورژوای ایرانی. اصطلاحش قلابی است. فرنگی است. لفظ حرامزادهای است. خود بورژوای ایرانی هم حرامزاده است. مثل زالو این قدر خون ملت را میمکد که یک شبه میلیونر میشود. پول بادآورده را اگر بتواند از ایران خارج میکند. درفلان جهنم دره خانه و ویلا میخرد. و اگر نتواند سر میز قمار میبازد. و همیشه آن را صرف خریدن قالی و عتیقه میکند. پولدار ایرانی سرمایهدار به معنی اروپایی آن نیست. سرمایهاش حاصل کارش نیست. سرمایهاش، بهقول علمای علم اقتصاد، راکدست. زمین، خانه، فرش و عتیقه، میخرد. بوروکرات، بورژوای ایرانی، دیوان سالار، دیوانی، محصولات کارخانۀ آدمسازی. چرخهایی که میچرخد و جوان را خمیرمی کند و موجودی تازه، بیصورت، بیهویت و حرامزاده تحویل میدهد. جریان پرشتاب دگرگونی: مسخ شدن. کسی شدن که هیچ کسی نیست و همه هست. ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. احساسات شاعرانه. مثلاً: ای اصفهان. ای شهرمن. ای بانوی خاطرات من. وقتی که عصر میشود، تو، مثل عشق، شکنجهآور میشوی. ناگهان چهارباغ از عابر خالی میشود. ناگهان پیادهرو کنار رودخانه را سکوت فرامیگیرد. و باد در شاخههای درختان پیچان اعماق روح مرا میکاود. رودخانه رمز اساطیری تن توست. رودخانه روح توست که سرگردان و جاری و به خون و خاک آلوده است. رودخانه رازی را و تاریخی را باز میگوید که زبان آدمیان جرئت بازگفتن آن را ندارد. روح توست زایندهرودی که ناسپاسی مردمانت را در امواج آرام باز میگوید. خاک تو، ذرات تن تو، همیشه معلق در هواست، همیشه مرگ را با زندگی خاموشت میآمیزد. تن تو بوی زندانی نمور دارد. خون تو اکنون سیاه است. رگهای تو انباشته از لجن و مردار است. گنبدهای تو هنوز شهوتانگیز و وهمآور است. هنوز در بیشههای تو میتوان با تو درآمیخت. با تو، زن باستانی و مجروح که اکنون جسمت را شرحه شرحه می کنند و بر سر بازار می فروشند. تنها کسی که شب به مویۀ تو گوش فرا دارد از زخمهایت و از تاولهایت خبردار خواهد شد. هنوز هستند کسانی که ویران شدن تو را میبینند و میگریند. من بر ساحل زاینده رود نشستهام و گریستهام. من در تو، در خون تو، گریستهام. ازجسم تو چیزی باقی نمانده است. حتی کلاغها از تو میگریزند. باد، باد ستمکار، بر لاشهات میوزد و ذرات کهنۀ تنت را، غبارت را، میپراکند. هنوز تاتارها نعره کشان از کوچه پس کوچههای تو میگذرند و هنوز افغانها تو را تاراج می کنند. وهنوز هستند کسانی که پیچیده در شولاهای چرکین شبانگاه در کوچه باغهای تو، در پناه دیوارها روان میشوند و چون به ساحل زاینده رود میرسند مینشینند و میگریند. در خون تو، در روح تو، درجان تو میگریند. ای بانوی خاطرات من. ای شهر من. ای اصفهان. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش دوازدهم |
نظرهای خوانندگان
مطمئن نیستم دیوانه شدم یا هنوز نه!
-- بدون نام ، Jul 17, 2010 در ساعت 09:06 AM