رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۱۰ | ||
شب هول - ۱۰هرمز شهدادی«فصل پنجم» صدای کشیده شدن چرخهای اتومبیل و آخ گفتن راننده. اسماعیل به جلو میجهد. نور چراغهای اتومبیل هیئت جانوری را روشن می کند. پوزهای دراز، اندامی درشت، دمی بلند و پرمو پدیدار میشود و از یک سوی جاده به سوی دیگر میدود. وقفهای در حرکت اتومبیل پدید میآید. راننده پا را از ترمز برمیدارد، دنده را عوض میکند، گاز را میفشارد و دوباره نور متحرک چراغها دو خط روشن بر جادۀ تاریک می کشد. اسماعیل سیگاری برای خود و سیگاری برای راننده روشن میکند. «گرگ بود یا روباه؟ خوشبختانه به موقع ترمز کردید آقای راننده.» - بله قربان. به موقع ترمز کردم. سایهاش بهچشمم خورد. فکر کنم روباه بود. این طرفها دوسه تا آبادی است. برای همین هم جانور فراوان است. شاید باورتان نشود، ولی بعضی اوقات این حیوانات مخصوصاً خودشان را جلو چرخ ماشین میاندازند. اگر بگویم میخواهند خودکشی کنند بیربط نگفتهام. حالا این که روباه به نظر میآمد. و جانورانی مثل روباه و گرگ را نمیشود گفت قصد خودکشی دارند. اما بارها به چشم خودم سگ را دیدهام که میخواهد خودش را به کشتن بدهد. برای همین است که واقعاً وحشت دارم از اینکه مبادا زیرشان بگیرم. گذشته از اینکه خطرناک است و گاهی باعث چپه شدن ماشین میشود، بدیمن هم هست. شما نشنیدهاید که سگها گاهی میخواهند عمداً خودشان را زیر چرخ ماشین بیندازند؟ «والله نه، آقای راننده. به گمانم نور چراغ جلبشان میکند. شنیدهام که برخلاف قدیمیها، شکارچیهای این دور و زمانه جیپ و نورافکن دارند و شب نور چراغ جیپ یا نورافکنهایشان را توی چشم شکار میاندازند. حیوان بیچاره چشمش که به نور بیفتد فلج میشود. نمی تواند بجنبد. بعد شکارچی با تفنگ شلیک میکند. مثل قضیۀ به شکار رفتن سلاطین قاجار. راست و دروغش را نمیدانم، ولی میگویند حیوان را قبلاً دوره میکردهاند تا برسد به جلو فرمانروا و بعد حضرت شکار را میزدهاند. حتی رفیقی می گفت جانور را به درخت میبستهاند که مبادا حرکت کند و تیر به نشانه نخورد.» - حالا اینها که شوخی است آقا. ولی سرتان را اگر درد نیاورم برایتان بگویم که. «بفرمایید.» - بله. عرض کنم که در مورد خودکشی جانور، بنده خودم شاهد بودهام. یک شب از تهران میخواستم بروم کرج. ماشینم بنز بود ولی نه همین. تنها هم بودم. قرار بود بروم کرج مسافری را بیاورم به تهران و چون دیر وقت بود و کرایۀ هردو راه را هم مسافر میپرداخت، یکه و تنها بهراه افتادم. دوسه فرسنگی نرفته بودم که مثل همین امشب دیدم جانوری خودش را به جلو ماشین پرتاب کرد. زدم روی ترمز. خیال کردم زیرش گرفتهام. پیاده شدم دیدم نه. ولی سگ درشت هیکلی بود شبیه سگ گله. تا مرا دید رم کرد. سوار شدم. حدس میزدم دست ازسرم برنمیدارد. مخصوصاً با احتیاط و آهسته رانندگی می کردم. هنوز یک کیلومتر نرفته بودم که دیدم بازجانوری خودش را جلو ماشین انداخت. ترمزکردم. دیدم همان سگ قبلی است و این بار راست راست جلو سپرایستاده است. به دلم برات شده بود که این سگ مرا ول نخواهد کرد. هرچه بوق زدم، هرچه چراغهای ماشین را خاموش و روشن کردم فایده نداشت. همین جورشق و رق جلو ماشین ایستاده بود و تکان نمیخورد. خلاصه چه دردسرتان بدهم. بههر کلکی بود به کنار جاده هلش دادم و به راه افتادم. این بار بهخودم گفتم با سرعت زیاد حرکت می کنم تا نتواند به من برسد. هنوز دنده را نکشیده بودم توی سه که چشمتان روز بد نبیند آقا. دیدم چیزی پرید زیر چرخ جلو و صدای واقواق بلند شد. ترمز کردم و پیاده شدم. حیوان بالاخره خودش را به کشتن داده بود. چرخ طرف راست از روی کمرش رد شده بود و در حال جان کندن بود. حالا من چه حالی بودم بماند. برش داشتم و گذاشتمش توی صندوق عقب. خدا گواه است وقتی دیدم اشک میریزد خودم هم به گریه افتادم. نفهمیدم با چه سرعتی و چطور خودم را رساندم به کرج. نصفه شبی دربه در به دنبال دامپزشک و دوا می گشتم. ولی چه فایده؟ وقتی دم در قهوهخانۀ قنبرقزوینی درصندوق عقب را باز کردم دیدم حیوان تمام کرده. از بدشگونیاش همین که مسافری را هم که می خواستم به تهران بیاورم ندیدم. گفتند همان شب سکته کرده و مرده. «عجب! هیچ چیزبعید نیست. انشاءالله که دیگربرایتان اتفاق نیفتد» -انشاءالله. میدانید آقا. جانورها هم احوال خودشان را دارند. ماها باورمان نمیشود. فقط باید بهچشم خودمان ببینیم تا قبول کنیم. مثلاً حتماً شنیدهاید که میگویند هیچ وقت نباید ماری را که آدم حدس میزند جفتش در نزدیکیاش هست کشت و یا اگر آدم آن را میکشد باید یا فرار کند یا منتظر بشود که جفتش هم خودش را نشان بدهد و آدم این یکی را هم بکشد. بیست سال پیش که هنوز میشد تفنگ شکاری داشت بنده همیشه یک دو لول وینچستر انگلیسی با خودم داشتم. در آن موقع به صورت کارمزدی برای وزارت راه رانندگی می کردم. اتفاقاً محل کارمان هم در همین حوالی بود. این جادهای را که ملاحظه می کنید تازه میخواستند بکشند. جادۀ قبلی از میان گردنههای کوچک وبزرگ رد میشد و خطرناک بود. یک مهندس آلمانی داشتیم که فاصله به فاصله دستور میداد جاده ترمیم بشود. بنده رانندگی جیپ این آقای مهندس را برعهده داشتم. تفنگم را هم با خودم میآوردم و وقتی او مشغول رسیدگی بهکارگران بود توی گردنهها و کتلها به دنبال شکار میرفتم. درست یادم نیست به کتل این حوالی، میان میمه و دلیجان چه می گفتند. شاید چهل دختران. القصه، یک روز که به دنبال شکار این این ور و آن ور میرفتم، چشمم به کمری در شیب کوه افتاد که جای مناسبی برای کوله نشستن بود. نمیدانم میدانید کولهنشستن چیست یا نه؟ «نخیر. درمورد نوع شکارها هم بفرمایید.» - به حضور آقای خودم عارضم که دراین حوالی نوع شکار بیشتر بز کوهی و قوچ است. معمولاً هم دستهجمعی حرکت میکنند. بیشتر در حوالی قلۀ کوهها، بهصورت گلهای به چرا مشغول میشوند. هر گله یکی دو تا بز یا قوچ دارد که وظیفهشان خبر دادن به بقیه است. یا حداقل بنده اینطور فکر میکنم. معلوم است که هر کدام از افراد گله متوجه خطر بشود به بقیه هم خبر میدهد. وقتی هم که حضور شکارچی یا خطر را اخساس می کنند عکسالعملی نشان میدهند که خیلی تماشایی است. بز یا قوچی که از خطر با خبر شده است گوشهایش تیز میشود، روی دو پای عقب بلند میشود و صدایی شبیه به سوت بلند از دماغش خارج میشود. این حرکت و این صدا باعث میشود که گله به یک چشم برهم زدن ناپدید بشود. انگار ناجنسها آب میشوند و توی زمین فرومیروند. اثری از آثارشان برجا نمیماند به غیر از گرد وخاکی که موقع خیز گرفتن و جستن برپا کردهاند. کوله نشستن یعنی مخفی شدن پشت صخره یا در تیغۀ کوه یا زاویۀ دیگری که باعث میشود آدم از چشم شکار دوربماند. حتماً میدانید که برد هر تفنگی محدود است و حتی اگر تفنگ گلولهزن هم باشد باید شکارچی خودش را به تیررس شکاربرساند یعنی بهجایی که گلوله کاری بودنش از دست نرود. وخوب، شکار، چه بزکوهی باشد و چه آهو، خیلی هوشیار و حساس است. کوچکترین حرکتی، حتی صدای نفس کشیدن، شستش را خبردار می کند و فرارش میدهد. بگذریم. چه عرض می کردم؟ «می گفتید که جفت مار را نباید کشت.» - بله. عرض کردم کشتن مار نر یا ماده یا بچه مار وقتی که با هم هستند خطرناک است و عرض کردم که چشمم افتاد به تیغۀ کمری در دامنۀ کوه که جای مناسبی برای کوله نشستن بود. بهطرفش به راه افتادم. ناگهان در زیر برآمدگی صخره دیدم برق آفتاب چشمم را میزند. اول خیال کردم سکهای چیزی باعث درخشیدن نور میشود. وقتی نوک پا خودم را به حوالی سنگ رساندم دیدم برق زدن نور خورشید به علت این است که آفتاب بر پوست براق دو مار افتاده است. دو تا مار گردن کلفت، از نوع مارهای خاکی، توی هم پیچیده بودند مثل دو تا طناب نقرهای. سرهایشان در دو جهت مخالف قرار داشت. یعنی سر یکی در حوالی دم دیگری بود. این هم فکر کنم نه تنها به دلیل جفتگیری بلکه محض با خبر شدن از خطرهم بود. دریک لحظه تصمیم خودم را گرفتم. مار جانوری نیست که کسی به آن رحم کند. دشمنی آدم و مار ضربالمثل است. زانو زدم و تفنگ را بر سر دست آوردم. قنداق تفنگ را توی کتفم فرو کردم و بسمالله. ماشه را کشیدم. تیر در رفت و صدایش در کتل پیچید. نگاه کردم دیدم یکی از مارها نیست. یکی دیگر کلهاش داغان شده بود و دمش میجنبید. به خودم گفتم الفرار. و دویدم. درحال دویدن دوباره فشنگ گذاشتم. میدانستم جفت مار دیگر دست ازسرم برنخواهد داشت. هنوز به حوالی محل کار کارگران نرسیده بودم که به پشت سرم نگاه کردم و در زیر بوتۀ خاری چشمم افتاد به مار دوم. باورتان نمیشود. زخمی شده بود اما تاب برمیداشت و قیقاج میرفت و خودش را میانداخت روی جای پای من. چاره نبود. سر دست و ایستاده شلیک کردم. چون نزدیکم بود گلوله له و لوردهاش کرد. وقتی به رفقا رسیدم رنگ بر رویم نمانده بود و زیر زانویم سست شده بود به طوری که مجبور شدم بنشینم. این هم از شکار آن روز ما. «عجب. واقعاً که خیلی عجیب است.» - بله قربان. واقعاً ببخشید که سرتان را درد آوردم. سیگار می کشید؟ «نه آقای راننده. میترسم سرم را درد بیاورد. بهتر است چرت بزنم.» و به سروقت اسماعیلی بروم. که در کافۀ فیروز نشسته است و سرفه میکند. به ساعت مچیش مینگرد. یازده و نیم. هنوز وقت ملاقات نشده است. اگربروم شاید راهم ندهند. وقت ملاقات بیمارستانها معمولاً از ساعت سه بعد از ظهر به بعد است. نکند وقتی من بروم خوابیده باشد؟ ناهارش را خورده است، کتاب و روزنامهاش را خوانده است و چرت میزند. شاید. شرق شرق شرق. پایشان را برزمین میکوبیدند. حتماً حالا زد و خورد شروع شده است. نمیدانم کار به کجا خواهد کشید. اگراین دل دردم بگذارد فکر کنم بتوانم بازهم چند صفحهای بخوانم. اسماعیلی سیگاری آتش میزند. میخواند: وَ اِذ قالَ اِبراهیمُ رَبِّ اجعَل هذَاالبَلَدَ امِنًا وَ اجنُبنی وَ بَنیِّ اَن نَعبُد الاَصنامَ 35 رَبِّ اِنَّهُنَ اَظلَلنَ کَثیراً مِنَ اّلناسِ فَمَن تَبِعنی فَاِنِّهُ مِنّی وَ مَن عَصانی فَاِنّکَ غَفور رَحیم 36 رَبِّنا اِنّی اَسکَنتُ مِن ذُرّیّتی بِواد غَیر ذی زَرع عندَبَیتِکَ المُحُّرَمِ رَبِّنا لِیُقیموُا الصَلوةَ فَاجعَل اَفئِدة مِنَ اَلناّسِ تَهوی اِلَیهِم وَ ارزُقهُم مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلِّهُم یَشکُروُن 37 رَبِّنا اِنِّکَ تَعلَمُ ما نُخفی وَ ما نُعلِنُ وَ ما یَخفی عَلَی اللهِ مِن شَیء فیِ الارضِ وَ لا فیِ السَّماء 38 مردی میانسال، شاید، درست زیر پنجرۀ اطاق رئیس میخواند. میکوشد کلمههای عربی را درست ادا کند. میکوشد کلمهها را شمرده شمرده بخواند. میخواهم از جا بلند شوم و ببینم کیست که در اطاق باز میشود. مردی سراپا سفیدپوش و سیگارکشان در آستانۀ در ایستاده است. سرفه میکند. میگوید: «ببخشید که مزاحم میشوم. اینجا دفتر کار من است و مجبورم از شما بخواهم به جای دیگری تشریف ببرید. تا بعد از ظهر این جا دیگر خالی نیست. اگر بخواهید به پرستار می گویم به اطاق دیگری راهنماییتان کند. خودم آقا را معاینه کردم. نواری را که تازه از قلبشان برداشتهایم دیدم. حالا نمیشود قضاوت کرد.» در پشت سر مرد ایستاده است. سفیدپوش و لبخندزنان. میگوید: «خانم و بچهها رفتند کمی استراحت کنند. مریض تنها هستند. بهتر است شما سری بهایشان بزنید.» ورقۀ سفید را برمیدارم. به راه میافتم. در دنبال پرستار قدم برمیدارم. ساعت دیواری راهرو بیمارستان ده و پنج دقیقه است. پرستار در اطاق ابراهیم را باز میکند. به درون اطاق میروم. در را آهسته میبندم. پردۀ پنجره را کنار کشیدهاند. نورآفتاب کمرنگ است. هوا ابری است. اطاق در طبقۀ پنجم است. ساختمان بیمارستان مشرف برصحن مدرسهای است. کاکل درخت کاجی در میان حیاط مدرسه برافراشته است. به موازات پنجره میایستم. نمیخواهم برتخت بنگرم. و مینگرم: بالش را چنان قرار دادهاند که سر ابراهیم رو به بالا قرار بگیرد. لولۀ ظریف دو شاخهای در سوراخهای بینی اوست. رشتۀ باریک روشنی است که به استوانۀ شیشهای قطوری میرسد. استوانه بر دستگاهی فلزی چسبیده است که پایههایش در کنار میلۀ آهنی درازی قرار دارد. سرمیله را به شکل مقرهای درست کردهاند که نگهدارندۀ بطری سرمی است که از دهانۀ آن رشتهای باریک سرازیر میشود تا به ساعد ابراهیم میرسد. سوزن سرنگی ساعد و رشته را به یکدیگر وصل می کند. نوار چسب سفیدی سوزن را در رگ ابراهیم ثابت نگه میدارد. ساعد کبود است. استخوانیاست بدون ماهیچه. پوستی سوراخسوراخ است که جا به جا کبود شده و آماسیده است. دست بر حاشیۀ تخت افتاده است. دست دیگر نیست. پدیدار نیست. انگشتهایی که میبینم بیجان است. بی گوشت و بیمفصل است. چشمها فرو نشسته و بسته درحفرۀ حایل استخوان گونههاست. لبها نیم بازاست. گردن مارپیچی از رگ و عضلۀ منقبض است. سایۀ اندام پنهان در ملافههاست. اندام گمشده درسیم پیچ دستگاهها و رشتۀ پیچاپیچ لولههاست. جسم است که چنین با فلز و لاستیک و پارچه و بوی اتر درآمیخته است. ابراهیم است که در طلب هوا منخرینش به صدای دستگاه تولید اکسیژن میلرزد. آدم است که می کوشد دوام بیاورد. ساعتی دیگر، دقیقهای دیگر. هنوز سلولها زندهاند. نمیبینی؟ سرم غذا را در خون سرریز میکند. هنوز مغز جان دارد. نمیبینی؟ گاه پلکها میپرند و لرزشی خفیف بر پوست صورت و دست ظاهر میشود. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش نهم |