رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۲ | ||
شب هول - ۲هرمز شهدادیاسماعیل خطابم کنید! یا چیزی شبیه بهاین. موبی دیک با این جمله شروع میشود. یا با جملهای شبیه بهاین. هدایت اسماعیلی بلند میشود. شورتش را بالا میکشد. دامن پیراهن را صاف میکند. میگذارد توی شلوار. دکمههای جلو را میبندد. کمربند را سفت میکند. سیفون را میکشد. خرچ. آب یکجا خالی میشود. سرنشین را پر میکند. مدفوع بر آب میچرخد. هلف. مثل اینکه سوراخ فرو میکشد. آب و مدفوع یکجا فرو میرود. سرنشین خالی است. آبگیر سیفون دوباره پر میشود. شرشرشر. پیراهن در شلوار است. دکمهها بسته است. معده خالی است. کمربند را دوباره سفت میکند. وقتی حواسم پرت است باید بیشتر مواظب باشم. اگر دکمههای جلو شلوار بسته نباشد، اگر کمربند شل باشد و آویزان بشود! میخندند. خوب بلدند بخندند. از مستراح بیرون میآید. جلو دستشویی میایستد. شیر را باز میکند. پیشانی در آینه. اسماعیلی به طاسی جلو سرانگشت میزند. انگشت را زیر شیر میگیرد. آب سرد است. صابون نیست. داشتم. صابون کاغذی داشتم. دست در جیب شلوار میکند. حتماً در جیب کتم است. کت؟ نگفتم حواسم پرت است. باید به مقرۀ پشت در مستراح آویزان باشد. اسماعیلی به مستراح برمیگردد. دست در جیب کوچک روی سینه میکند. صابون کاغذی معطر. یک ورق بیشتر نمانده. کت را میپوشد. روبهروی آینه. آب شیر شرشر میکند. دستها زیر آب. ورق صابون کاغذی زیرآب. زیاد کف نمیکند. هه! مردی را در نظر بیاورید که پیاپی دستهایش را میشوید! دستهایی که به خونی آلوده است که هیچگاه پاک شدنی نیست! هه! کجا خواندم؟ یادم نیست. دستهای آلوده؟ داعی حتماً روزی سه چهار بار دستهایش را میشسته. اگر قضیه راست باشد. اگر حدس من درست باشد. شاید اصلاً نمیشسته. این جور آدم بهتر فراموش میکند. موقع شستن آدم به یاد کارهایی که با دستش کرده میافتد. هر دو دست را بهشدت به یکدیگر میمالد. نوبت به انبیا چو رسید آسمان تپید. امروز دیگر تعطیل نیست. تعطیل هم نمیکنند. امروز از شلوغی خبری نیست. شاید نباید میآمدم. نمیشد. میگفتند اخلال میکند. دمم را بهاین آسانی لای تله نخواهم داد. دستها را بیشتر بهیکدیگر میمالد. اگر نمیآمدم میگفتند بهانه میآورد. مددی زیج نشسته است که یک روز سر و کله من پیدا نشود. خبرش را میدهد. میدانم. بدجوری دلش میخواهد وصلهای بهمن بچسباند. کلکم را بکند. مردک رشتی. کفش مرا بپوشم! هه! درس میدهد و نمیداند بالاخره عنوان درسش چیست. روابط بینالملل. حقوق ملل. از دانشگاه اندیانا به قول خودش فارغ التحصیل شده. تشویقنامۀ رسمی هم گرفته. شاگرد اول دانشگاه اندیانا به قول خودش. فارغ از تحصیل. مشغول تدریس با فراغ خاطر. فارغ البال حتماً. دست را در جیب شلوار میکند. دستمال را بیرون میکشد. دستها را خشک میکند. شیر را میبندد. دستمال را میتکاند. تا میکند. میگذارد در جیب شلوار. گره کراوات را سفت میکند. پیشانی در آینه. چینهای پیشانی در آینه. دندانها. با اینکه جرمشان را گرفتهام زرد است. این یکی لق هم شده. باید آسیا را بکشم. ذرهذره خالی میشود. دانهای دویست و بیست تومان. تازه به کارشان اعتباری نیست. شش ماه نگذشته خالی میشود. درد میگیرد. مثل درد دندان. مثل دندان فاسد. دندانی را که به درد نمیخورد باید کشید. گفتم. یا چیزی شبیه به این را گفتم. نگفتم که به درد نمیخورد. دندان را گفتم. درد را هم گفتم. شاید گفتم دندانی را که درد میکند باید کشید. یا چیزی شبیه به این. برگشت و نگاهم کرد. میلرزید. گفت من دندانم یا تو. گفتم هردومان دندان همدیگریم. میلرزید. گفت من درد میکنم یا تو. من فاسدم یا تو. نمیدانستم. گفتم من برای تو درد میکنم و تو برای من. یا چیزی شبیه به این. به ساعت مچیاش نگاه میکند. هشت و ده دقیقه. قاعدتاً کلاسها ساعت هشت و نیم شروع میشوند. به چای میرسم. از پلۀ دستشویی پائین میآید. هنوز دانشجوها نیامدهاند. پاگرد پلکان بزرگ را دور میزند. شیرازی روی صندلی بیخ دیوار چرت زنان. اسماعیلی سرفه میکند. شیرازی از روی صندلی میپرد. - سلام آقای دکتر. «السلام علیکم، آقای شیرازی.» حتماً شب نخوابیده. حالا هنوز خوابیده است. اگر بتواند. «ببینم آقای شیرازی، بساط چای رو به راه شده؟» - بله، آقای دکتر. الان میآورم خدمتتان. لیوانی یا استکانی، آقای دکتر؟ «لیوانی، آقای شیرازی، یک رنگ. پرمایه.» میدانم دلم را به هم خواهد زد. تازهدم است. شاید توی کشو میز بتوانم بیسکویتی چیزی پیدا کنم. در اطاق را باز میکند. بوی ماندگی و پلاستیک و کتاب. به شیرازی گفتم پنجره را باز بگذارد. یادش رفته. یا ترسیده دزد بزند؟ محال است. دزد این طرفها جرئت نمیکند پیدایش بشود. با اینهمه گارد. نوبت به انبیا چو رسید آسمان تپید. امروز کلاس تشکیل میشود. مشکل همین است. مگرمیشود رفت سرکلاس؟ مگر میشود نرفت سرکلاس؟ مگر میشود رفت سر کلاس و درس داد؟ مگر میشود رفت سرکلاس و درس نداد؟ حرف زد؟ حرف نزد؟ میآیند. مینشینند. چهارچشمی دهن را میپایند. کلمهها را میقاپند. مواظبند بگویی. میخواهند بگویی. حریصند. آمادهاند. میخواهند دهنت را باز کنی و بگویی. حرفهایی را بزنی که خودشان جرئت ندارند بزنند. حرفهایی که خودم نمیخواهم بزنم. اعتقاد داشتن مهم نیست. مهم چشمهایی است که به دهنت خیزه شدهاند. به قول عبید زاکانی: قاضی قوم خود را گفت ای مردم خدای را شکر کنید. شکر کردند و گفتند این سپاس از بهر چه باشد؟ گفت خدای را سپاس دارید که فرشتگان را نجاست مقرر نیست ارنه بر ما میریستند و جامههای ما را میآلودند. بر روی صندلی چرمی پشت میز مینشیند. کشو را باز میکند. قوطی قهوه. پاکت سیگار وینستون. یادداشتها. پس کجا گذاشتهامش؟ کشو زیرین را باز میکند. روزنامهها. مدادها. اینجا هم که نیست. دقهای بر در. شیرازی در آستانۀ در. سینی چای در دست. «ببینم آقای شیرازی، بوفه باز است؟» - بله، آقای دکتر. «ممکن است نان شیرینی چیزی؟» - همین الان، آقای دکتر. نان خامهای بیاورم؟ «خامهای نه آقای شیرازی. خیلی شیرین نباشد. بیسکویتی چیزی.» نان خامهای در دست. خندهکنان. یا در کافه تریای دانشکده یا در نان و شیرینیپزی فرانسه. دندانهای سفیدش روی نان خامهای. دستهای خامهای. و موی سیاه. براق. ابروی سیاه. چشم سیاه. پوست سفید و روشن. اطاق تاریک و روشن. میزی دراز. مستطیلی و دراز. اطاق نه. سالن. سرتاسرش را میز پر کرده بود. و فقط دو صندلی. در دو طرف میز. مرد آراسته نشسته روبروی من. رنگباخته. خودباخته. پاکباخته. اخته. دقهای بر در. شیرازی در آستانۀ در. بستۀ بیسکویت در دست. «آقای شیرازی؟» - بله آقا. «ببینم برو بچهها آمدهاند؟» -والله هفت هشت نفری سرو کلهشان پیدا شده. هنوز یک ربعی به زنگ مانده. فکر کنم امروز دیگر کلاسها شروع بشود. امر دیگری ندارید، آقا؟ «نه. خیلی ممنون. لطف کنید در را پشت سرتان ببندید. تا وقتی کلاسها شروع نشده اگر از بچهها کسی سراغ مرا گرفت بگویید نیامدهام. به رئیس دفتر یادآوری کنید که آمدهام.» باید بداند. باید گزارش بدهد. پس چرا این همه راه را آمدهام؟ شاید نباید میآمدم. شاید باید به بیمارستان سر میزدم. سکینه سلطان کلفت مادرش گفت خونریزی داده. سه ماه و نیمه نباید خیلی سخت باشد. آن هم با وسایل حالا. بیمارستانش هم بد نیست. پول که حسابی میگیرند. از دکترش پرسیدم دستگاه دارید یا نه. گفت بله. دستگاه مکنده. گفت دیوارۀ رحم را هم میتراشم. پس چرا خونریزی؟ حبههای قند را در لیوان میاندازد. قاشق چایخوری را در لیوان میگذارد. بستۀ بیسکویت در دست. نمیدانم بچهها چیزی میخورند یا نه. مادر بزرگشان زن بدی نیست. گفتم اگر بخواهی من آنها را میبرم پیش مادرم. گفت نمیخواهم، مادر خودم نمرده. گفتم بههر حال شاید مادرت نخواهد نگهشان بدارد. گفت نخیر، میخواهد. مادرت جان ندارد دو قدم راه برود. حوصله ندارد حتی برای خودش شام و ناهار بپزد. دو تا بچه هم سر بارش بشوند. گفت و راست گفت. پیرزن حواس پرت هم هست. مثل من. که حواسپرتم. پرتم. بیسکویت را در دهان میگذارد. جرعهای چای مینوشد. عضلۀ معده منقبض میشود. اگر نخورم نمیتوانم سیگار بکشم. کشو را باز میکند. بستۀ سیگار را بیرون میآورد. انگشت را بر لبۀ بسته میزند. سیگاری در دست. دستی در جیب. فندک نیست. کبریت دارم. توی کشو. فندک حتماً روی میز کوچک کنار تختخواب جا مانده. گفت سیگارت را خاموش کن. دلم را به هم میزند. راست میگفت. زن حامله خیلی زود حالش بههم میخورد. اگر بچه میماند حتماً باز هم دختر. میشدند سه تا. دلش دختر نمیخواهد. دست من نیست که. درست کردنش هم دست من نبود. نمیخواستم. گریه کرد. گفت دکتر گفته یک بچۀ دیگر همه چیز را درست میکند. همه چیز را؟ مگر میشود؟ مگرمیشود همه چیز درست بشود؟ اولی که درست نکرد. دومی هم. بدتر شد. همه چیز بدتر شد. گفتم مسئولیتش با خودت. گفت مثل همیشه. مگر تا به حال مسئولیت بچهها باکی بوده؟ چقدر تر و خشکشان کردهای؟ چقدر کونشان را شستهای؟ فقط بلدی خرجشان کنی. خرجش را هم قبول دارم. اگر سختت است. کبریت میکشد. جرعهای چای در دهان. دود سیگار در گلو. تلخ. هیچ فرقی نمیکرد. آمدن این یکی هم چیزی را عوض نمیکرد. لااقل برای من. همان طور که آمدن آن دو تا. چشم باز میکنی و میبینی صبح که از خواب برخاستهای به گله افزودهای. میشی یا بزغالهای. سگ تولهای. ونگ ونگ. وغ وغ. حالتی شبیه به حیرت به آدم دست میدهد. دوستش میداری. و میخواهی سالم بماند. رشد کند. بعد تمام میشود. وقتی دوباره خوابیدی. وقتی دوباره خواب به سراغت نیامد. وقتی تا چشمهایت گرم شد کابوسها شروع میشوند. جرعهای چای در گلو. عضلات معده منقبض میشود. دلم مالش میرود. حتی مزۀ بیسکویت تلخ است. دهنم تلخ است. مثل دهنی که توی سر قرار داشته باشد! هه! کجا خواندم؟ مثل کسی که در سر حرف برند: وحشت همیشه باماست! مثل خدا که همیشه با ماست! نمیشود نترسید. روزی فهمیدم که از پشت میز گزارش را به طرفم لغزاند. گفت خودتان بخوانید. نوشته بود. موبهمو. حرفهایم را. حرکاتم را. توی کلاس. توی راهرو دانشکده. توی کافه تریا. چه کسی؟ نمیدانم. با همکلاسیهایم رفاقتی نداشتم. حرف هم زیاد نمیزدم. دوستان نزدیک؟ فقط یکی. دو تا. دو سه تا دختر. حرفها؟ بحثهای یک من یک شاهی. تظاهرات روشنفکرانه. پس کی؟ حالا همیشه، میدانم که هست. که هستند. که هستند کسانی که پشت میزهایشان مینشیند و میخوانند. گزارش را کلمه به کلمه میخوانند. کلمه به کلمه. مو به موشرح داده شده. نشست. برخاست. راه رفت. دهنش را باز کرد و گفت. مثل دهنی که توی سرقرار داشته باشد!هه! مثل کسی که در سر حرف بزند: وحشت همیشه با ماست! مثل خدا که همیشه با ماست! چای باقیمانده در لیوان را لاجرعه سرمیکشد. سیگار را در زیر سیگاری خاموش میکند. زنگ میزند. شیرازی در آستانۀ در ایستاده. «آقای شیرازی؟» - بله آقای دکتر. «برو بچهها آمدهاند؟» - بله آقای دکتر. «ببینم، میشود یک چای دیگر به من برسانی؟» -همین الان آقای دکتر. لیوانی بیاورم دیگر؟ «آره، آقای شیرازی، لیوانی.» بیسکویت در دهان. امروز به هر حال خواهم رفت. میروم به بیمارستان. بهاش سرمیزنم. هرچند بیفایده است. گفت لطف کن و دیگر به سراغم نیا. بگذار صورتت را نبینم. بگذاریادم نیاید. گفتم چرا سخت میگیری؟ چرا مثل آدم عاقل و بالغ فکر نمیکنی که نمیشد؟ نمیشد ادامه داد. و راست گفتم. نمیشد. نمیتوانستم. نمیتوانست. نمیتوانستیم. تازه توانستن مهم نیست. نمیخواستم؟ نمیخواست. دقهای بر در. شیرازی در آستانۀ در. وصدای زنگ. زجرآور. و صدای همهمه. هولناک. «آقای شیرازی، مثل اینکه دیر رسیدی. مهم نیست. چای را بگذار همینجا. بچهها آمدهاند؟»- بله آقای دکتر. «چطوری نشان میدهند؟ منظورم این است که قیافهشان چطوری است؟ دنبال درسرند یا میخواهند بروند سر کلاس؟» - نمیدانم آقای دکتر. هنوز معلوم نیست. شما کلاستان کجاست؟ میخواهید بروم سروگوشی آب بدهم؟ «کلاس بالا. اطاق سیصد و بیست و شش. طبقۀ سوم. کلاس مشترک سیاسی و قضایی. بد نیست. شما بروببین اگر سر کلاس نشستهاند بیا و مرا خبر کن.» میآیند. مینشینند. کیف دارد. کیف دارد مرا ببینند که دست و پایم را گم میکنم. سؤال بودار میکنند و نمیتوانم جواب بدهم. آقا، به نظر حضرتعالی بهترین سیستم حکومتی چیست؟ خیال کردهاند. من بینظرم. هرچه خودتان بخواهید. خودم هم همینکار را میکردم. خودم هم دست و پای استاد را میگذاشتم توی پوست گردو. به سایرین هم میگفتم. میگفتم سؤال کنید. سؤال که غدغن نیست. بپرسید. میپرسیدم. گیرمیانداختم. حضرت استاد را گیر میانداختم. و کیف میکردم. چه فایده؟ نه استاد عوض شد نه بچهها. و من؟ من انگارعوض شدهام. گفت تو همانی نیستی که من روز اول دیدمت. تو همانی نیستی که من تصور میکردم. نشسته بود. ناگهان پس از ده سال دوباره دیدمش. موی طلاییاش را. حالا ناخونش را سوهان میزند. سوهان روح. اصطلاح مزخرفی است. ساییدن روح را. بازهم مزخرف است. عرقریزی روح. بد نیست. اصطلاح نویسندهای است. نمیدانم کی. شاید. دقهای بر در. جرهجوانی در آستانۀ در. قیافهاش آشناست. کنجکاو است. حرف میزند. زیاد حرف میزند. «السلام علیکم. آقای، آقای.» - ملکدادی استاد. هرمز ملکدادی. «بله بله. جناب هرمزخان. بفرمایید.» - استاد، امروز سرکلاس تشریف میبرید؟ «بله. البته. بالاخره باید رفت سرکلاس. مگرنه؟» - بله استاد، بفرمایید. این هم آقای شیرازی. «ببخشید آقای، آقای ملکدادی. یک دقیقه بیرون تشریف داشته باشید. الساعه میآیم. این آقای شیرازی با من کاری دارد، فکر کنم.» در را میبندد. «آقای شیرازی چطورند؟ نشستهاند؟ آمادهاند؟» - والله آقای دکتر، کلاس شلوغ است. مثل اینکه میخواهند شلوغ کنند. «به رئیس دفتر گفتید من آمدهام؟» - آقای صابری هنوز نیامده بودند. الان خبر میدهم، آقای دکتر. «خیلی ممنونم، آقای شیرازی.» باید بروم. منتظرند. مثل این یکی که در بیرون در منتظر است. کنار گود ایستادهاند. فریاد میزنند. لنگش کن. مثل این یکی که در بیرون ایستادهاست. پسر خوبی است. همهشان خوبند. فقط کنجکاواست. همهشان کنجکاوند. همین میترساندم. کنجکاویشان. میخواهند بدانند. بدانند که کیستی. چکارهای. عقیدهات چیست. چرا زندهای. محاکمه میکنند و خبر ندارند. محکوم میکنند و خبر ندارند. سؤال میکنند و جواب میخواهند. جوابی را میخواهند که خودشان بلدند. و هیچکدام بهزبان نمیآورند. دانشجوی منفرد به صدای بلند: هذا الاستاد المعظم الهدایت الاسماعیلی. دانشجویان مجتمع با صدای بلند: فتبارک الله احسن الخالقین. اسماعیلی بیصدا: واذاجاء نصرالله و فتح قریب، یا فیالواقع، هدایت الله. اسماعیلی نشسته بر صندلی پشت میز. نیمکتها انباشته از پسر و دختر. صدای هیاهو و همهمۀ هول. شروع کردهاند. کف کفششان را بر زمین میکوبند. چه کنم؟ پس صابری کجاست؟ من که آمدهام. حالا اگر اینها میخواهند کلاس را تعطیل کنند بکنند. به من چه؟ باید بروم. باید زودتر خودم را به در برسانم. صابری را چه کنم؟ مددی را؟ میگویند کلاس را تعطیل کرد. نه. میایستم. نه. مینشینم. همینجا. شرقشرقشرق. ترقترقترق. میکوبند. موزون. مثل زنجیرزدن و سینه زدن توی دسته در شب عاشورا. وای حسین کشته شد! وای حسین کشته شد! شرقشرقشرق. بگذار بکوبند. بگذار پایشان را بر زمین بکوبند. پایش را بر زمین میکوبید. سوهان ناخنش را پرتاب کرد. پایش را برزمین کوبید. ترقترقترق. گفت نمیتوانم. میخواهم ولی نمیتوانم. نمیتوانم با تو دیگر زندگی کنم. گفتم حالا که تازه حامله شدهای فهمیدهای. شرقشرقشرق. گفت نه. خیلی پیشتر از اینها فهمیدم. ده سالی است که فهمیدهام. ده سال؟ پس دو سال اول ازدواج چه؟ شرقشرقشرق. طفل خون جگر! وای! زینب مضطر! وای! وای! حسین کشته شد! وای حسین کشته شد! بگویم؟ حرف بزنم؟ مثلاً چی؟ چی بگویم؟ آقایان ساکت باشید! آقایان و خانمها ساکت باشید! چطور است بخوانم؟ گریه کنید مسلمانها! ترقترقترق. میخندند. بیشترپایشان را بر زمین میکوبند. شرقشرقشرق. سکینه سلطان گفت خونریزی داده. حالا حتماً از خواب بیدار شده. شرقترقشرقترق. این هم جناب صابری. رنگ پریده. پریدگی رنگ صورتش سیاهی چشمش. رنگ خامهای صورتش و رنگ سیاه ابرویش. نان خامهای خوران. سر همین کلاس. پشت سرش نشسته بودم. میخورد. بیاعتنا به استاد. که چرت زنان تاریخ روابط ایران و روسیه را از روی نوشته میخواند. مثل اینکه استاد اهل منقل بود. اهل منقل بود. اهل منقل کاشانی مثلاً. مثل حیوان اهلی. شرقشرقترقترق. بکوبید دوستان. ترقشرق ترقشرق. تترق. بکوبید. «بنده از خدمت شما مرخص میشوم. اجازه میفرمایید آقای صابری؟» تا نیامدهاند باید بروم. تا نریختهاند باید بروم. حالا دیگر استاد و دانشجو برایشان فرقی نمیکند. میزنند. زن دکتر افتخارزاده را زده بودند. باطوم خورده بود روی شکمش. هشت ماهه حامله گویا. چه کند؟ خیال میکرده توی صحرای کربلا زن و مردی سرشان میشود. خوشبختانه ماشینم را جلو دانشگاه پارک کردهام. اگر خیابان بسته نباشد. «آقای شیرازی من کار دارم باید بروم، در اطاقم را قفل کن.» سیگارم؟ نمیخواهم. بیرون میخرم. معلوم است که چه خبرشد. صحن دانشگاه خلوت است. این هم حضرات باطوم به دست. آماده میشوند. حتماً. از همین جا میآمد. پنج دقیقه به شروع کلاس. درست وقتی که همه سر کلاس نشسته بودند. میخرامید. کیف و کتاب و نان خامهای دردست. دستهای خامهای. خیال خام. خیالخواری. همه. دریخچال نشستهام و خیالخواری میکنم. کجا خواندم؟ زنی که از درون خوابم زاییده میشود. یا چیزی شبیه به این. زنی که در حالت خواب و بیدارم از زانویم زاییده میشود. یا چیزی شبیه بهاین. اسماعیلی میایستد. عجب! دیدی داشت یادم میرفت. باید برگردم. خدا کند هنوز در اطاق را قفل نکرده باشد. برمیگردد. به جلو دانشکدۀ حقوق میرسد. هنوز به راه نیفتادهاند. معمولاً از جلو دانشکدۀ ادبیات یا علوم یا فنی بهراه میافتند. از پله بالا میرود. راهرو خالی است. معلوم میشود آقایان استادان نیامدهاند. یا اگر آمده باشند در اطاقهایشان را بستهاند. میپیچد. از پلکان بزرگ بالا میرود. هیاهوست. بالا جنجال است. شیرازی کجاست؟ دستگیرۀ در را میپیچاند. در باز میشود. خوب توی کشو بالایی گذاشتهام. اینجا. دستهای کاغذ زرد رنگ. انبان خاطرات. گویی مدفوع. رنگ زرد باعث میشود موقع نوشتن چشمهایم اذیت نشود. رنگ زرد. رنگ خاطرات. رنگ مدفوع. نمیتوانم. نمیتوانم لحظهای این کاغذها را از خودم جدا کنم. به راه میافتد. دارند از پله پائین میآیند. قدمهایش را تند میکند. دو پله یکی میکند. به راهرو میرسد. از در ورودی عبور میکند. وارد شدهاند. اینهم کامیونشان. بد نیست پیش از رفتن به بیمارستان بروم جایی بنشینم. کجا؟ مهم نیست. هرجا. سیگار. سیگار یادم نرود. شاید توی داشبورد ماشین باشد. دسته کلیدم کجاست؟ نکند روی میز یادم رفته باشد؟ زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش نخست |